فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری مردم یه جوریه که خانوم کناریام میگه انگار عاشورا دوماه افتاده جلو...
#وای_وای_حسین_وای
#غریب_اولن_حسین_وای
#مظلوم_اولن_حسین_وای
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
با خودم زمزمه میکردم، نکند سید از ما خسته شده و مثل مولایش از پروردگار خواسته تا او را از ما بگیرد تا مجازاتمان زندگی کردن در دنیای بدون او باشد، غافل از اینکه کودکان غزه در بهشت برای رسیدن سید محرومان و مظلومان سر از پای نمیشناختند. آنان قدرش را بیشتر از ما میدانند.
🖋 سید محمدجواد قریشی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✨۳۱ اردیبهشت که گریه امانم را بریده بود، دخترکانم پرسیدند: مامان چی شده؟
گفتم: خبرهایی در راهه، فکر کنم شهید میارن.
پرسیدند: کی؟
خواستم بگویم رئیسِ جمهور بودی،
خواستم بگویم آیت الله بودی،
خواستم بگویم خیلی صبور بودی،
خواستم بگویم مهربان بودی،
خواستم بگویم مجاهد بودی،
خواستم بگویم سید ِمحرومان بودی،
خواستم بگویم سرباز امام خامنهای(مدظله) بودی،
خواستم بگویم خادم الرضا(ع) بودی
اما نتوانستم، چون به نظرم دخترکانم آنچنان معانی اينها رو نمیفهمند، پس عکستان را نشان دادم و گفتم ایشان، شهید شدند.
خودشان گفتند: مادر؛ آقا سید است؟ گفتم: بله.
پشت سرهم گفتند:
آقا حاج آقا ست،
آقا مهربان است،
آقا رئیس جمهور است،
آقا زیاد کار و تلاش میکند،
آقا بچه ها را دوست دارد،
آقا فقیرها را دوست دارد،
آقا دوست رهبرمان هست.
دیدم بچههایم با دیدن یک عکس چه خوب شناختند و فهمیدند آنچه که من فکر میکردم نمیدانند.
آنها شما را در تلوزیون دیده بودند و یادشان آمده بود که چهجور مجدّانه و مجاهدانه خدمت میکردید و رفتار و کردارتان چطور بود.
بود ، بود...
هنوز سخت است که افعال گذشته برایتان به کار ببرم اما اقتضای دنیای محدود و فانی همین است.
🖋زهرا کریمی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔻قول قرار آقای وزیر با دخترک ۱۱ ساله
دلمان کربلا بود، قسمت نبود برویم، خانهنشینی و فراق و بیتابی بعد از سفر اول امانمان را بُریده بود. اینجا بود که تنها راه آرام گرفتن این جزر و مد دلتنگی حریم امن او بود. قصد سفر کردیم. برعکس تمام دنیا که اربعین را میهمان حسین[ع] میشوند، ما میهمان روضهخوانِ حسین[ع] شدیم. بعد از دلتنگیهای یک ساله وصال هم شیرینتر بود و هم پر از تعریف از شبها و روزهایی که گذشت. بر حسب تقدیر عزیزانمان هم از مسیری دو برابر تر از مسیر ما قصد مشهد کرده بودند. فردا، قرار برای دیدارمان از سوی صحنآزادی به رواق امامخمینی[ره] بود. بعد از دیدار و آغوشها و بازی زینب و پسرخاله روی ویلچرهایی که از ورودی همراهمان بودند عزیزانمان برای استراحت از حرم رفتند. مادر و پدر نماز میخواندند. زینب مشغول بازی در حیاط صحن بود. معصومه، آنیکی خواهرم را نمیدیدم. گرچه عادت داشتیم به این ناگهانی غیب شدن هایش و برگشتنش با خبری خوش. دنبال بازی زینب رفتم تا مبادا گم شود. زینب میگفت، آجیجون، آجیجون! این آقاهه توی تلوزیون! آجی معصومه رفته پیشش..
خط نگاه زینب را گرفتم ؛ قد و قامت معصومه را ندیدم. آنچه دیدم حصار دوستان و محافظان و مردم و او بود. او، آن قد رشید که عزت کشورم را مثل پرچمی بر فراز در فراز سرش میپروراند.
زینب را بغل گرفتم و داخل رواق دویدم.
هنوز داشتند نماز میخواندند. السلامعلیکمورحمتاللهوبرکاته.
- بابااا بدو بیا آقای امیرعبداللهیان. بدو بابا. وایساده ورودی رواق. بیا ببین!
معصومه جلو تر رفته بود، بابا زینب را بغل کرد و وارد حلقهی مردم شد. معصومه پیشپیش گفته بود آقای امیرعبداللهیان میشه ما رو ببرید دیدار آقا ؟ او هم انگار نظری کارشناسی از کسی دریافت کند، دفترش را از جیب کنش درآورده بود و با آن دست چپ مینوشت..
بابا که به حلقه مردم و محافظان میرسد درخواستهای معصومه جان میگیرد.
- اسمت چیه ؟ معصومه الهائی سحر
- چندسالته ؟ ۱۱
- شمارهتون و بگید . ۰۹۱۶۰۰۰۰۰۰۰
او به شوخی به معصومه میگوید ؛
- بابای شما ایشونه ؟ بله. [پدرطلبههستند]
- ایشون که پارتیش کلفتتر از ماست :))))
و میخندند. بابا صحبت میکند که چطور درخواست دیدار حضرتآقا را پیگیری کنیم؟ و توضیحاتی دریافت میکند و شمارهای رد و بدل میشود. و آقایشهید هم هرچند دقیقه یکبار لپ زینب را میکشد و او را میخنداند.
وقتی به محل استقرار میرسیم معصومه تعریف میکند که بعد از گفتن درخواستش دقیقا چه جملهای دریافت کرده ؛
- وقتی گفتم آقایامیرعبداللهیان ما رو دیدار آقا ببرید، گفتن یه شرط داره! گفتم چی ؟ آقایامیرعبداللهیان گفتن ؛ دعا کنی من شهید شم ! منم گفتم قبوله! از آن به بعد هر وقت در تلوزیون او را دیدیم معصومه را صدا زدیم ؛
- معصومه ؟ بیا دوستت رو ببین!
چندماه بعد از نوشتن درخواست و ارسالش به وزارت امورخارجه در تاریخ ۱۳ آبانماه نامهای از بیت مهمان خانهمان میشود، به علاوهی کتاب قصههایخوببرایبچههای خوب.
و حالا، چندماه بعدتر معصومه ناراحت است از اینکه به این قول و قرار عمل کرده.. از اینکه شرط را پذیرفته و برایت دعا کرده. بابا میگوید، شهید حق دوستی را برای تو تمام کرد. چه دوست خوبی داشتی!
🖋فاطمهالهائیسحر
شما هم روایتهای خود را از شهدای خدمت به آیدی @adm_mabna ارسال کنید.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره سادهزیستی وتلاش شبانهروزی و مردمی بودنش را تعریف میکنند، اما تو - سید ابراهیم رییسی - سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی.
روایت متفاوت خانم سمیه کچویی را - فرزند شهید کچویی (نخستین رئیس زندان اوین بعد از انقلاب) - از شهید جمهور در پیام بعدی بخوانید.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره
🔻اینجا انگار یک نفرجامانده بود...
✍️سمیه کچویی
آخرین بار که قوه قضاییه یادش بود من فرزند یکی از شهدای سال شصت هستم، خاطرم نیست.اما یادم هست که فاطمه ساداتم کوچک بود ومحمدجواد در آغوش پدر.
وقتی دعوت میشدیم میدانستیم که این مهمانی، شهید مسئول وغیرمسئول ندارد. ممکن بود یک نفر تنه بزند به تو و دوکلمه هم به زبانی که نمیشناسی بشنوی، در مسیر سالن پذیرایی. همه خانواده شهدای قوه ،دعوت بودند. بالاتر و پایین تر نداشت این دعوت نامه.شاید به همین علت بعضی نمی آمدند. سخنرانی اش که تمام میشد می آمد پایین سن و دیگر در دسترس همه بود. همهٔ همه.
ممکن بود یکی از چک برگشتی اش گله کند یکی از بیماری فرزندش،یکی از.... ابراهیم رییسی همه را میشنید ونامه ها را دریافت میکرد.
نامه گفتم، روضه تازه یادم آمد. دوهفته پیش نامه ها راجمع کردند و بردند برایش که مهمان قم بود وحالا یکی یکی پیامک وصولشان دارد میرسد. لابد از بهشت....
پنجشنبه ,هفت ونیم صبح پشت چراغ قرمز چهارراه گلزار بودیم که سبز شد وکسی حرکت نکرد. یک ردیف پژو از روبرو پیچیدند سمت گلزار. فهمیدیم که آمده و استقبال ساعت ده صبح برنامه چندمش است. به دخترم گفتم : «رییس جمهوری که هیات همراهش با پژو سفرکنند، استثناییه.»
مدیر پیامک داد: «فردا اقای رییسی میاد سالن شهید اوینی.میای؟ قراره مشکلات اموزش وپرورش رو بگیم.» گفتم :«بیام؟» وپیش خودم فکرکردم جمعه و اون دریای کار عقب مانده!
گفت: «اگردوست داری بیا.»
گفتم :«میام » ونگفتم اگر یک صندلی در این مراسم خالی بماند، من باید پرش کنم. اگر یک جای خالی ایستاده در سالن بماند ،من باید آنجا بایستم. ابراهیم رییسی، ارزشش را دارد.
آمدم ولی تو نیامدی ،همه دلخور بودند. گفتم : «اشکالی نداره ،کارهاش زیاده باید تقسیم کنه . معاون هم مثل خودشه.»
مجری اخبار که داغ پرزدن وسوختنت را برایمان قطعی کرد, همسرم مارا برد به همان سالنِ نمیدانم کجا و دعوتِ نمیدانم چندسال پیش.
- «خانم یادته خاطره من رو؟ وقتی رفتیم برای نماز ،رییسی گفت :آقاسید بایست جلو،همه مسئولیت ها که نباید گردن من باشه!
ومن که طلبه جوانی بودم ایستادم جلو ورییسی بمن اقتدا کرد.»
میدانم خبر نداشتی این اقا سید, داماد زندانی سیاسی سالهای مبارزه و اولین رییس زندان جمهوری اسلامیست که هشت تیر شصت،ترور شد.
من هم اگر میدیدمت نمیگفتم من دختر مردی از مسئولان جمهوری اسلامی هستم که چهل و سه سال است فقط خاطره ساده زیستی وتلاش شبانه روزی ومردمی بودنش را تعریف میکنند، اما تو ،سید ابراهیم رییسی،سه سال است که این خاطره پدر را برای من مجسم کردی.
تو انگار جامانده بودی از مسئولین جمهوری اسلامی که همان اول کار،ترور شدند.
دیروز آمدم بدرقه ات. بازهم عجله داشتی وحتما کارهای خیلی مهم .
نشد سلامی کنم وعلیکی بشنوم . فقط رفتنت را تماشاکردم وگریستم.
یادت باشد سید ابراهیم رییسی،یک سلام وعلیک به من بدهکاری.
#شهید_محمد_کچویی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
پیرمرد، درگیر "چرا" های زیادی بود، پاراگراف اول را که نوشت، قاب کوچکش پر شد.
زیر لب گفت، او مرد این دنیای کوچک نبود. جوابش را پیدا کرد...
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
ماشین حمل شهدا رفت ...
پیکرها رفتند...
سید مظلوم ما رفت...
ولی این مردم خیابان را رها نمیکنند!
مشهد قیامتی به پا شده
که تمام هم نمی شود!
هرچه از مردم میخواهند
که از خیابان اصلی
به خیابانهای اطراف بروند
اما بازهم جمعیت است که میآید ...
این مردم ما هستند که
تمام نمی شوند ...
#حس_نگر
https://eitaa.com/joinchat/3098280028Cd3fba4451e
با کالسکه پسر کوچکم توی یکی از فرعیها ایستاده بودم. ماشين شهدا که از مقابلمان رد شد صدای هق هقی شنیدم.
پشت سرم را که نگاه کردم پسر نوجوانی را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود. دستهایش به برادر کوچکترش بود که قلمدوشش بود. اشکهایش میریخت روی لباسش...
🖋 خانم محمدی
#شهید_خدمت
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ کار فرهنگی دردسر داره...
🔻شهید مالک رحمتی
#شهید_جمهور
| @mabnaschoole |
بلاخره این دل کار خودش را میکند، توی تراس میایستد و دست به سینه میگیرد. ده دقیقهای هست که آنجاست و انگار خیال رفتن هم ندارد. دلش هنوز آرام نشده...
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
انگار قصه انقلاب ما همین است، خادمها شهید میشوند!
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نه زهر چشمهای خمینی را داشتی،
نه قدرت خطابه قاسم سلیمانی،
نه قد و بالای متوسلیان؛
و نه مثل همت و زینالدین
فوتوژنیک بودی.
خدا این عزت تو را پیش چشمهای ما قرار داد،
تا بدانیم اگر کسی برای خدا خالص شود،
قادر متعال هم قلبها را به سمت او هدایت میکند،
حتی اگر هیچکدام از معیارهای متعارف محبوبشدن را نداشته باشد.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✨سلام صبح جمعهی شما بخیر
مجددا این داغی رو که به دلمون نشسته رو خدمتتون تسلیت عرض میکنیم.
انشاالله به مدد این خونهای جاری شده، خداوند مسیر ظهور حضرت حجت(عج) هموار و هموارتر کنه.
#روایت_جمهور
#خارج_از_مرز
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨سلام صبح جمعهی شما بخیر مجددا این داغی رو که به دلمون نشسته رو خدمتتون تسلیت عرض میکنیم. انشا
✨
توی این چند روز پیامها، روایتها، ویدیوها و... همه بازتابی از واکنشهای مردم کشور خودمون نسبت به این اتفاق بوده.
ولی قصد داریم توی این چند روزی که در پیش هست بریم سراغ محتواهایی که مردم #خارج_از_مرز در واکنش به این حادثه منتشر کردن.
🔻همراهمون باشید...
#خارج_از_مرز
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ توی این چند روز پیامها، روایتها، ویدیوها و... همه بازتابی از واکنشهای مردم کشور خودمون نسبت به
🔻خدا او را رحمت کند و از اهالی بهشت قرار دهد.
🔻وقتی ایران ناراحت میشود تمام شریفهای عالم با او ناراحت میشوند و وقتی اسرائیل خوشحال میشود تمام مزدوران خوشحال میشوند.
#خارج_از_مرز
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔻خدا او را رحمت کند و از اهالی بهشت قرار دهد. 🔻وقتی ایران ناراحت میشود تمام شریفهای عالم با او نا
یک نفر فوت کرده، به کامنتها نگاه میکنم، پر از افراد غیرمتخصص دیوانهای که روی کاناپهشان لم دادهاند. دریغ از ذرهای احساس همدردی، بدون فکر.
با شما هستم. با همهی آنهایی که مینویسند مردم ایران حالا نفس عمیقی کشیدهاند، ایران آخرین کشور در منطقه است که ثباتش حفظ شده و آسیبی ندیده.
بقیهی کشورهای منطقه با جنگ و خرابکاری تخریب شده و شکست خوردهاند. عراق، افغانستان، لیبی، سوریه، پاکستان، یمن.
همهی این درگیریها، این حجم از مهاجرتهای جمعی، گرسنگی، مواد مخدر و سایر پیامدهای جنگ. و شما از تغییر رژیم خوشحالید، سیاستمداران دیوانهی کاناپهای بیدیدگاه...
#خارج_از_مرز
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
یک نفر فوت کرده، به کامنتها نگاه میکنم، پر از افراد غیرمتخصص دیوانهای که روی کاناپهشان لم دادها
تاتیانا: من یک آشنای ایرانی در اروپا دارم. او در ایران به زندان رفته بود. با قوانین ایران مشکل داشت و برای همین به اروپا فرار کرد. خب بعضی قوانین در ایران سخت هستند، بله. و حالا این دوست من سالهاست که مثل یک پناهنده بدبخت در اتحادیه اروپاست. او هنوز هم یک احمق است!
خوب، همهجا تفاوتها و ویژگیهای خاص خود را دارد، حتی در غرب"دموکراتیک" جایی که فقط برای داشتن نظر متفاوت ممکن است برای مدت طولانی پشت میلههای زندان افتاد. در همان ایالتها اغلب ۳۰ تا ۴۰ سال زندانی میشوند. و علاوهبر این، غرب سالهاست که کشورهای دیگر را شیطانی جلوه میدهد و مدام به مردم دنیا چگونه زندگی کردن را القا میکند. غرب کودتا و جنگ را سازماندهی میکند، قدرت دیگران را سرنگون میکند. غربیها به هر کسی که از آنها پیروی نکند برچسب دیکاتور میزنند.
#خارج_از_مرز
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✍ کامنت کاربر عرب زبان در واکنش به شهادت آیتالله رئیسی
ترجمه:
🔻تصور کنید بعضی از کسانی که اسمشون شیعه است توهین میکنند و خوشحال هستند و از ته قلبشون برای مرگ کسی دعا میکنند که از اونها و خاندانشون، از جهت عقیده و عرف و درک و دانایی پاکتره. و در همین زمان ناصبیها و دشمنان اسلام به خصوص صهیونیستها و آمریکاییها خوشحال هستند و توهین میکنند... چطور با خدا و اهل بیت روبرو خواهید شد، ای کسانی که ادعای تدین و اسلام دارید؟ هرکسی از سقوط دیگران خوشحال بشه هرگز بالا نمیره.
🔻خدا اجر ما و شما را در این مصیبت بزرگ زیاد کند.
#خارج_از_مرز
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✨جواب بچهها را چه بدهم؟
راستش را بخواهید علیرغم میل باطنیام دیروز بچهها را نبردم.
بر خلاف راهپیماییهای روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم میگیریم و چفیه پیچشان میکنیم و دل را میزنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولولهای به پا شده بود.
بالاخره اینها هم باید مراسم تشییع رییسجمهورشان را میدیدند، چهار روز دیگر بزرگتر میشدند و آنوقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخشان میکشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان میگفتیم که از جلوی چشممان رد شد و مردم پارچههایشان را تبرک میکردند و بعد بچهها با دلخوری رو ترش میکردند که چرا ما را نبردید.
داشتم در محکمه درونم حق را به بچهها میدادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان میشد که ناگهان وکیلالرعایا حکم نهایی را صادر کرد
«آنجا، جای بچهها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟»
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |