eitaa logo
مکتوبات
176 دنبال‌کننده
65 عکس
5 ویدیو
0 فایل
دستنوشته‌ها... دل‌نوشته‌ها... معرفی‌ها... ارتباط با مدیر @zebads
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گاه گدار
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی همین قدر ساده و البته دقیق می‌شود حرف زد، موضع گرفت، نظر داد و کار کرد. ساده، درست و به جا. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از روایت نصر
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰معرفی نشست‌های رایگان روایت نصر در این نشست‌ها به چه سوالاتی پاسخ می‌دیم! این فیلم رو مشاهده کنید. 🔶الا ان نصرالله قریب... 🔘ورود رایگان به مجموعه نشست روایت نصر از اینجا: 🔗@revayate_nasr 🔗@revayate_nasr این مجموعه نشست رو به دوستانتون معرفی کنید.
هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام یادداشتم را با تعریف و تمجید از کتاب شروع کنم. پس این بار هم نمی‌گویم که واقعا چطور ممکن است یک کتاب هم محتوای اینقدر غنی داشته باشد، که با خواندن آن حس کنی تاریخ، روانشناسی، عشق و محبت و خلاصه همه چیز را با هم دریافت می‌کنی، هم ساختار ظاهری و فرم آن چنین جذاب و روان باشد! آن هم وقتی کاملا غیر کلیشه‌ای و ساختارشکنانه است. پس بگذار نوشته‌ام را اینجوری شروع کنم. کتاب دیار اجدادی، رمانی حجیم (۸۰۰ صفحه‌ای) از یک نویسنده اسپانیایی است. درست خواندید، اسپانیایی نه اسپانیولی زبان. این بار قرار نیست درباره کتابی از آمریکای جنوبی صحبت کنیم. برعکس، این کتاب مربوط به خود خود اسپانیاست، کشوری در اروپا. آن هم نه مال زمان قدیم، بلکه مربوط به همین ۲۰ سال قبل. ولی چقدر عجیب است که با لحظه لحظه این کتاب اینقدر احساس قرابت کنیم. آخر ما هم عین این تجربه را داشته‌ایم! سال‌ها قربانی تروریسم بوده‌ایم. کتاب درباره دو خانواده است. خانواده‌های عادی که یکی می‌شود قربانی تروریسم و دیگری می‌شود تروریست عضو اتا. اتا نام سازمانی است که سال‌ها در اسپانیا، در بخش جدایی‌طلب آن یعنی باسک، به فعالیت‌های تروریستی مشغول بوده است. احتمالا خیلی از ما درباره بارسلونا و بودن آن در بخش جدایی‌طلب اسپانیا چیزهایی شنیده‌ایم. اما من یکی همیشه فکر می‌کردم دعوای بارسلونا و رئال‌مادرید، شبیه دعوای استقلال و پرسپولیس است یا نهایتا دعوای تراکتورسازی تبریز و مثلا پرسپولیس. ولی با خواندن این کتاب فهمیدم این دعوا یا دشمنیِ دیرینه، بسیار عمیق‌تر است. البته دعوای دو بخش حکومتی و جدایی‌طلب اسپانیا، به سال‌ها قبل برمی‌گردد. سال‌ها قبل از جنگ جهانی دوم، زمان جنگ داخلیِ وحشتناکِ اسپانیا که همه دنیا در آن سهیم شدند و بسیاری از مردم اسپانیا و باسک در آن به خاک و خون کشیده شدند و بخش عظیمی از اسپانیا هم ویران شد. ویرانی‌ای چنان عظیم که باعث شد اسپانیا نخواهد/ نتواند وارد جنگ جهانی دوم شود! اما نکته‌ جذاب کتاب فقط داستان روان و خواندنی و فلش‌بک/فورواردهای عالی آن نیست، یا کوتاهی و خوشمزه‌گی فصل‌ها که آن‌ها را شبیه راحت‌الحلقوم‌هایی می‌کند که تند تند قورتشان می‌دهی. (همچنین کتاب را به الگویی فوق‌العاده برای داستان‌نویسی تبدیل می‌کند.) بلکه جذاب‌تر از آن، خلاقیت‌های جالب نویسنده در متن است که مترجم حرفه‌ای و فوق‌العاده کتاب، همان ابتدا در مقدمه، به آن‌ها اشاره می‌کند و خواننده را از چاله‌ی گیجی احتمالی، که در چنین مواقعی معمولا در آن می‌افتد، نجات می‌دهد. پس اگر تصمیم گرفتید کتاب را بخوانید، حتما ابتدا مقدمه را بخوانید و بعد با لذتی مضاعف داستان را شروع کنید/ ببلعید! در آخر دلم نمی‌آید این آرزو را ناگفته بگذارم که کاش چنین نویسنده قهاری/ شجاعی پیدا می‌شد و چنین کتابی را درباره تروریسم در ایران می‌نوشت، خصوصا درباره مجاهدین خلق و قضیه مرصاد و اعدام‌های دهه ۶۰. آن‌وقت شاید همانطور که چند سال بعد از انتشار این کتاب، سازمان اتا پایان مبارزات/ ترورهایش را اعلام کرد، در ایران هم بالاخره مردم به حقیقت تروریسم منافقین پی می‌بردند و سال‌ها بعد، جای جلاد و شهید عوض نمی‌شد، چنانکه در دیار اجدادی این اتفاق افتاده بود. پی‌نوشت: ظاهرا بارسلونا در ناحیه کاتالونیا است و آنجا هم یک ناحیه جدایی‌طلب دیگر است. نمی‌دانم آن‌جا هم مثل باسک گروه تروریستی داشته یا نه. تیم باسکی‌ها، رئال سوسیداد است. @macktubat
دخترم امروز این نقاشی را کشید. اصرار دارد بفرستم برای بچه‌های فلسطین، ولی نمی‌دانم چطور برسانم به دستشان. خجالت می‌کشم ولی می‌گویم. وقتی نقاشی را دیدم فکر کردم آنکه تفنگ دستش است اسرائیلی است و آن یکی فلسطینی. آخر تازه کتاب برگه‌های سفید، دیوهای سیاه را برایش خوانده بودم. اما نگاه او برعکس بود. در ذهن کودکانه او، فلسطینی‌ها قوی‌تر و بزرگترند و اسلحه دست آن‌هاست! چقدر خوشحالم که نسل جدید، فلسطین را با طوفان الاقصی می‌شناسند نه مثل ما با انتفاضه‌ی با سنگ یا مثل پدرانمان با قرارداد کمپ دیوید! پی‌نوشت: نوشته‌ها شرح نقاشی است که گفته و من نوشته‌ام. @macktubat
کتابی می‌خوانم غرق در دنیای کتاب‌ها. جمله‌ای در آن بود که وصف حال من است: شما به تعداد کتاب‌هایی که می‌خوانید، زندگی جدید تجربه می‌کنید. چند روز پیش، در دو روز پشت سر هم، دو زندگی جدید تجربه کردم. آن‌قدر این دو زندگی نزدیک به هم بود که نتوانستم یادداشت‌های جداگانه برایشان بنویسم. هر دو آن‌ها را هم بچه‌های مدرسه پیشنهاد کردند. زهرای اول، تازه کتاب بی‌صدایی را خوانده بود. آن‌قدر با شوق و ذوق از آن گفت که ترغیب شدم بخوانم. گفتم: درباره چیست؟ گفت: دختری در یک دهکده زندگی می‌کند. همه اهالی دهکده، به علتی نامعلوم، ناشنوا هستند و حتی برخی در حال کور شدن‌ هستند. اما دخترک ناگهان شنوایی‌اش را به دست می‌آورد. گفتم: خب؟ گفت: بقیه‌ش رو نمی‌گم، اسپویل می‌شه! خندیدم و کتاب را برداشتم که آخر هفته بخوانم. از آنجایی که زهرا هم آن را یک روزه خوانده بود، می‌دانستم باید کتاب سبکی باشد. این شد که من هم ۶،۷ ساعته خواندمش و مدت زیادی همراه این کتاب و دنیای آن، ناشنوا شدم، تلاش کردم اوضاع را بهتر کنم و حتی عشقی درونی را تجربه کردم. [بی‌صدایی کتابی فانتزی است در بستر فرهنگ چینی. (شاید هم ژاپنی یا کره‌ای) در نتیجه کتابی تمیز به حساب می‌آید و حتی عشق و عاشقی داستان هم پاک و تمیز است و مدام صحبت از ازدواج است و احتمال شدن یا نشدن آن.] فردای آن روز رفتم سراغ کتاب بعدی. پیشنهاد زهرای دوم. این یکی فقط با یک جمله توانست ترغیبم کند کتابی که حتی طرح جلدش ذره‌ای جذبم نمی‌کرد را به دست بگیرم و یک شبه بخوانم. آن روز زهرا توی کتابخانه گفت: زندگی من به دو بخش تقسیم می‌شه، قبل از خوندن این کتاب و بعدش! قطعا نمی‌توانستم این جمله را بشنوم و راحت از کنار آن بگذرم. آن هم از زبان نوجوانی که به منطقی بودن می‌شناختمش و می‌دانستم به این راحتی‌ها احساساتی نمی‌شود. پس کتاب خداوند شبان من است را شروع کردم. فصل اول کتاب جذبم کرد چون آخر ماجرا را همان اول گفت! دختری ارمنی که مسلمان شده و برای حفظ اسلامش از خانه فرار کرده و با یک پسر غریبه ازدواج کرده است!! از فصل دوم با سونا همراه شدم تا بفهمم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده که در این مسیر پیش رفته و در این تجربه تازه، یک بار دیگر مسلمان شدم، به شیوه‌ای جذاب و دلچسب، شاید به شکلی که همیشه دوست داشتم مسلمان می‌شدم... [کتاب خداوند شبان من است، قصه مسلمان شدن دختری ارمنی-ترک است. سونا و خانواده‌اش ساکن روستای ارمنی‌کند، نزدیک تبریزند. داستان در زمان شروع قدرت گرفتن رضاخان و ماجراهای مقاومت سردار جنگل در مقابل او می‌گذرد. داستان آشنایی سونا با اسلام، به شیوه‌ای غیر کلیشه‌ای و جالب و متناسب با جغرافیاست. درواقع نویسنده به زیبایی از ترک بودن اولین شاهان شیعه ایرانی استفاده کرده و توانسته ماجرایی خیالی (یا شاید واقعی) از زندگی یک دختر روستایی و مسیحی را در بستر تاریخی و حقیقی از ایران معاصر بگنجاند. اشراف نویسنده به محدوده جغرافیایی استان آذربایجان و اردبیل، همه چیز را واقعی‌تر می‌کند. هرچند در قسمتی از داستان مشخص نیست بالاخره منظور نویسنده از مقصد سفر سونا و پدرش، اردبیل است یا تبریز! اما در مجموع کتاب روایتی ناب و جذاب از عشقی حقیقی در دل دختری سرگشته و در پی یافتن حقیقت است.] @macktubat
گیل‌گمش ظاهرا کهن‌ترین افسانه جهان است. اما اینکه منظور از کهن، چند سال قبل است، نمی‌دانم. از به کار بردن اسم فرات در داستان، می‌توان فهمید محدوده جغرافیایی آن باید بین‌النهرین باشد. اما موضوع آن چیست؟ گیل‌گمش موجودی نیمه‌خدا-نیمه‌انسان است. در داستان از او به شاه گیل‌گمش هم تعبیر شده است. او مردی بسیار قوی و زیباست که در ابتدای داستان با موجودی آشنا می‌شود با ظاهری انسانی که پدر و مادرش حیوان بوده‌اند. (غزال و یک وحوش دیگر) او در دشت‌ها زندگی می‌کند، علف می‌خورد و از شیر حیوانات ارتزاق می‌کند. این دو با هم ماجراهایی را پشت سر می‌گذارند که قسمت عمده کتاب است. در نهایت آنچه فرجام هر آدمی است به سراغشان می‌آید. در واقع دوست عزیز گیل‌گمش می‌میرد و گیل‌گمش در جستجوی راهی برای نجات از مرگ آواره می‌شود و باز ماجراهایی با خدایان از سر می‌گذراند. اگر بخواهم در یک جمله کتاب را توصیف کنم، باید بگویم: اگر می‌خواهید به کسی نشان دهید زندگی بعد از مرگ باید وجود داشته باشد، این کتاب را به او بدهید، تا بفهمد "انسان اگر تصور کند پس از مرگ نابود می‌شود، چگونه همه زندگی به کامش زهر خواهد شد." اما یک نکته حاشیه‌ای هم در کتاب وجود دارد. گیل‌گمش در جستجویش برای یافتن راه فرار از مرگ، به یکی از خدایان می‌رسد، اوتَنَپیشتیمِ دوردست، که البته برای ما خیلی آشناست. او همان نوح است. در ماجرایی که او برای گیل‌گمش تعریف می‌کند و شرح می‌دهد که چگونه از انسانی فانی بودن به مقام نامیرایی و خداوندی رسیده، شرح طوفان نوح را برایمان بازگو می‌کند؛ و جالب اینجاست که داستان او بسیار زیاد به روایت تورات از طوفان نوح شبیه است. درواقع همان روایت است با یک تفاوت، اینکه در تورات هنوز خجالت می‌کشیدند از خدایان صحبت کنند و همه بدی‌ها و قساوت‌ها و عصبانی شدن‌ها و ... به یک خدا نسبت داده شده اما در گیل‌گمش، خوبی‌ها به برخی خدایان و خصوصیات بد و آوردن طوفان به برخی دیگر نسبت داده شده است. این هم برایم جالب بود که در زمان قدیم، باوجود همه کفر و شرکی که وجود داشته، نوح نبی در داستان‌ها تا مقامی خداگونه بالا برده شده بود. اما متاسفانه تلاش‌های ابلیس برای انحراف ماجرای نوح در دنیای امروز چنان به ثمر نشسته که در فیلم‌ها حضرت نوح پله‌پله از یک پیرمرد ساده (نسخه‌های قدیمی‌تر) به یک داعشی خون‌خوار که نقش جلاد خداوند را به عهده دارد (در نسخه ۲۰۱۴) تبدیل شده‌است! خیلی خوب است بررسی کنیم که نوح علیه‌السلام با شیطان چه کرده و چه سیلی‌ای به او زده که او بیش از اغلب پیامبران و اولیاء، در صدد خراب کردن تصویر ایشان میان انسان‌هاست... پی‌نوشت: کتاب ترجمه احمد شاملو است. ولی گاهی اسامی و کلمات چنان عجیب‌اند که یک نفر باید متن احمد شاملو را برایمان ترجمه کند! این شاعر گرانقدر آنقدر تلاش کرده زبان کتاب با زبان کهن متن اصلی قرابت داشته باشد که برخی لغات داستان خودش نیاز به ترجمه به زبان فارسی معیار دارد!! @macktubat
خواستم تصویر کتاب را برای یادداشتم پیدا کنم، پس نوشتم گوهر شب‌چراغ. اما چیزی که برایم آمد، تصویر جلد کتاب نبود... باطن کتاب بود. در توصیف گوهر شب‌چراغ نوشته شده‌بود: این گوهر، روشنایی بخش راه گم‌شدگان در شب است و برخی دیگر، آن را سنگی با خواص جادویی و ماورائی می‌دانند. دیدم این جمله بهترین توصیف برای کتاب گوهر شب‌چراغ و شخصیت حاج شیخ غلام‌رضا یزدی است. سال‌هاست کتاب تندیس پارسایی را به توصیه آقای امینی‌خواه خریده‌ام؛ اما هنوز فرصت خواندنش را پیدا نکرده‌ام. البته قطر کتاب و نثر غیر جذابش هم مزید بر علت بود. تا اینکه دیدم همخوانی کتاب گوهر شب‌چراغ در گروه همخوانی شروع شده است، من هم که کتاب را داشتم، پس معطل نشدم. وقتی مقدمه را خواندم و فهمیدم داستان‌های این کتاب، همان خاطرات کتاب تندیس پارسایی است که نویسنده دستی به سر و گوششان کشیده و با قلمی جذاب و قرار دادن جزئیات داستانی، کشش خوانده شدن را در آن‌ها بیشتر کرده، وقت را تلف نکردم و کتاب را جرعه جرعه سر کشیدم و چه روح‌بخش بود... گوارای وجود همه خوانندگانش! این کتاب را باید خواند. خواند و لذت برد... پی‌نوشت: چقدر طرح جد کتاب را دوست دارم، بیشتر بخاطر فونت و گرافیک حروفِ عنوان کتاب. مدتی است فهمیده‌ام آنقدر که من به بازی با فونت عنوان کتاب و طراحی جذاب با حروف علاقه دارم و این کار باعث می‌شود جذب یک کتاب شوم، تصویر جلد کتاب‌ها جذبم نمی‌کند. این را وقتی فهمیدم که در نمایشگاه مدرسه، باوجود تصویر جلدهای قشنگ‌تر انتشارات پرتقال، من به جلد رمان‌های نوجوان نشر افق بیشتر جذب می‌شدم. @macktubat
منی که هیچ‌وقت پرتقال‌خوان نبودم، در یک حرکت انتحاری و بخاطر نمایشگاه مدرسه، تصمیم گرفتم روزی یک رمان پرتقال بخوانم تا وقتی با بچه‌ها صحبت می‌کنم، دست پر باشم. حالا چرا روزی یکی؟ این توهم از آن روزی برایم ایجاد شد که رمان "بی‌صدایی" را از ظهر تا شب خواندم. فکر کردم همه‌ی کتاب‌های پرتقال همینجوری است. اما وقتی "چلنجر دیپ" را شروع کردم و دیدم هر شب چند صفحه بیشتر پیش نمی‌رود، فهمیدم همه‌ی کتابهای پرتقال هم، هلو برو تو گلو نیست! "خواهر عروسکی" اما چیزی بین این دو کتاب بود. نه مثل چلنجر دیپ همه چیز روی هوا بود، نه مثل بی‌صدایی جذاب و روان و سریع پیش برو. خواهر عروسکی درباره دختری ۱۴ ساله به نام جینی است. جینی اوتیسم دارد و همین بیماری مشکلاتی برایش ایجاد کرده از جمله اینکه نمی‌تواند به راحتی احساساتش را بیان کند. زاویه دید کتاب اول شخص است یعنی ما کل ماجرا را از زبان و درون ذهن یک بچه اوتیستیک می‌خوانیم. این مدل روایت شیوه جدیدی بود و جذابیت‌های خاص خودش را داشت. مثلا برای یک والد این فایده را دارد که یک بار بالاخره می‌فهمد توی ذهن بچه‌های کوچک چه می‌گذرد. زیرا ذهن جینی ۱۴ ساله بسیار شبیه یک کودک ۴،۵ ساله است. همه بچه‌های ۴،۵ ساله سالم هم معمولا نمی‌توانند دقیقا بفهمند نام احساسی که دارند چیست یا نمی‌توانند وقتی بمباران سوال یا اطلاعات بشوند، بفهمند باید چه جواب بدهند و چیزهایی از این قبیل. به همین دلیل، فارغ از ماجرای داستان، پیشنهاد می‌کنم همه‌ی آدم بزرگ‌ها این کتاب را بخاطر شخصیت‌پردازی‌اش بخوانند. اما ماجرای کتاب چیست؟ جینی مادری دارد به نام گلوریا که معتاد بوده و با جینی بد رفتاری می‌کرده. در سن ۹ سالگیِ جینی، پلیس او را از مادرش می‌گیرد و مادر را دستگیر می‌کند. جینی از آن به بعد تبدیل به فرزندخوانده می‌شود اما ۵ سال است تلاش می‌کند با مادرش ارتباط برقرار کند و بقیه نمی‌گذارند. چرا؟ چون جینی ۵ سال قبل وقتی توسط پلیس از خانه گلوریا برده شد، بچه عروسکش را درون چمدان زیر تخت گذاشت تا کسی او را پیدا نکند. کسی که جینی ادعا می‌کند بچه واقعی است و بقیه فکر می‌کنند عروسک است... کتاب ماجرای جذابی دارد اما بعد از حدود یک سوم داستان که بالاخره خواننده می‌فهمد بچه عروسک عروسک بوده یا بچه واقعی، دچار یاس فلسفی می‌شود که خب بقیه کتاب قرار است چه بگوید؟! ولی کمی که داستان پیش می‌رود، می‌فهمیم این کتاب داستان بچه عروسک نیست بلکه داستان جینی است. اینکه جینی بالاخره پیش خانواده‌ای که او را به فرزندی قبول کرده‌اند می‌ماند یا همراه مادرش می‌رود یا پدر بیولوژیکی‌اش او را پیش خود می‌برد یا ... کشمکش دیگر داستان این است که خانواده جدید جینی، بعد از ۲ سال نگهداری از او، خودشان بچه‌دار شده‌اند و حالا دچار این ترسند که یک بچه اوتیستیک که توسط مادرش سالها دچار آزار می‌شده، به نوزاد آسیبی نرساند! از جایی که مخاطب ماجرای بچه عروسک را رها می‌کند و به سرنوشت جینی علاقه‌مند می‌شود، داستان دوباره روی ریتم تند می‌افتد و کتاب خوب و سریع پیش می‌رود. آیا کتاب برای نوجوان هم مناسب است؟ در واقع داستان موارد متعددی از ناهنجاری‌های اخلاقی دارد که با فرهنگ ما سازگار نیست. مهمترینش همین بی‌پدر بودن بچه‌های داستان است یا حضور دوست (پسر) گلوریا در خانه او که موجب ترس جینی می‌شده، اما این موارد در داستان به شکل خوبی سانسور شده و اشاره‌ها آنقدر گذراست که نوجوان تاثیر بدی نمی‌پذیرد؛ خصوصا که این مدل زندگی مربوط به شخصیت منفی و معتاد داستان است. در نتیجه کتاب برای نوجوان ۱۳،۱۴ سال به بالا قابل استفاده است و مشکل خاصی ندارد. @macktubat