#حضرت_رقیه_شهادت
#دوبیتی
پدر جان! کوثرت را میشناسی؟
گل نیلوفرت را میشناسی؟
نگاهی کن به حال و روزم امشب
ببینم دخترت را میشناسی!
#یوسف_رحیمی
#حضرت_رقیه_شهادت
چنان از غم دوری افسرده بودم
که از داغِ تو سخت پژمرده بودم
سپر گر نمیکرد عمه خودش را
همان عصر روز دهم مُرده بودم
فقط خون دل بود و اشک دو دیده
غذایی اگر هم که من خورده بودم
گرسنه نخفتم شبی در اسارت
که هر شب پدرجان، کتک خورده بودم
حسابش ز دستم برون گشته آخر
که من اینقدَر زخم نشمرده بودم
حلالم کن امشب اگر شکوه کردم
دلم تنگِ تو بود، آزرده بودم
#عاصی_خراسانی
#حضرت_رقیه_شهادت
به ظاهر در دل ویرانه سر آورده بود آن شب
به واقع قصهء او را به سر آورده بود آن شب
نسیم از گیسوی بابا به سمت دخترش آمد
برای لیلی از مجنون خبر آورده بود آن شب
خبر بسیار سوزان بود از عمق تنوری که
برای دختری بوی پدر آورده بود آن شب
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
برای شام؛ رویای سحر آورده بود آن شب
چه رویایی؟سراسر خون،چه رویایی؟ لبالب زخم
پدر را قطعه قطعه از سفر آورده بود آن شب
لب و دندان خونی حرف میزد بی صدا با او
خبر از ماجرای تشت زر آورده بود آن شب
اگر چه درد ها را یک به یک در گوش بابا گفت
زمانه بر سر او بیشتر آورده بود آن شب
#عباس_جواهری_رفیع
#حضرت_رقیه_شهادت
نگو فردا میام . دیره بابایی
رقیه بی تو می میره بابایی
بخوامم بعد تو آروم بگیرم
سنان آروم نمی گیره بابایی
باید هم مثل قبلاً ها نبینه
نگاهی که یه شب بابا نبینه
ندیدیم از سنان چیزی به جز شر
الهی خیر از دنیا نبینه
منی که جز تو بابایی ندارم
به جز آغوش تو جایی ندارم
می دونم خسته ی راهی ، ببخشید
چیزی واسه پذیرایی ندارم
خوشی مون رفت تا بابایی رفتی
نفهمیدم چرا تنهایی رفتی
ندارم طاقت دوری ، از امشب
منم باهات میام هر جایی رفتی
#شهریار_سنجری
#حضرت_رقیه_شهادت
تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت
با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت
دید من گهواره جنبان علی اصغر شدم
تیر را در چله کرد و کودک ما را گرفت
کودکی های مرا طاقت نیاورد آخرش
پیش چشمم داخل گودال بابا را گرفت
روی خاک افتادی و تاریک شد بعد از تو دشت
از شب ما لذت خورشید فردا را گرفت
پای نی با دیدنت خوش بودم اما برنتافت
نیزه را برداشت از من آن تماشا را گرفت
دید داری یاد مادر می کنی با دیدنم
از تو و از عمه زینب باز زهرا را گرفت.
#محسن_ناصحی
#حضرت_رقیه_شهادت
#رباعی
من طفلم و همراه سپاهم بردند
همراه مخدرات شاهم بردند
من که سر شانه عمو جایم بود
دیدی چِقَدَر پیاده راهم بردند؟
#امیر_فرخنده
#حضرت_رقیه_شهادت
#رباعی
دشت و شب و طفل نابَلد ،واويلا
گر زجر حرامي برسَد ،واويلا
از صاحب روضه معذرت مي خواهم
پهلوي رقیه و لگد ،واويلا
#سید_مجتبی_شجاع
#حضرت_رقیه_شهادت
بی تو دردی کشیده ام که مپرس
دختری رنج دیده ام که مپرس
باورت نیست در سه سالگی ام
مثل زهرا خمیده ام که مپرس
معجرم سوخت گیسویم کِز شد
لب ز خجلت گز یده ام که مپرس
چند باری ز ناقه افتادم
تا به اینجا رسیده ام که مپرس
تو نبودی عمو نبود از زجر
زجر هایی کشیده ام که مپرس
پاره شد گوش و گوشوارِ مَرا
کَند و از جا پریده ام که مپرس
بس که بر چشم و صورتم زده است
تار گردیده دیده ام که مپرس
کعب نی را و تازیانه ز ترس
با دل و جان خریده ام که مپرس
بر روی خار ها چنان از ترس
پا برهنه دویده ام که مپرس
من به گوش خود از حرامی ها
ناسزا ها شنیده ام که مپرس
چه بگویم که در چهل منزل
بر سر نی چه دیده ام که مپرس
تا به وصلت رسم دوباره پدر
زهر هجری چشیده ام که مپرس
کاش میشد که حنجرت بوسم
پدر سر بریده ام که مپرس
پُرسم از عمه در طبق گو چیست
گوید ای نور دیده ام که مپرس
#جواد_کریم_زاده
#حضرت_رقیه_شهادت
یادش بخیر بالش نرمی که داشتم
آغوش با محبت گرمی که داشتم
یادش بخیر بوسه گرم تو قبل خواب
خوش می گذشت دور تو و عمه و رباب
یادش بخیر شانه زدن های هر شبت
پا می شدم ز خواب به گلبوسه ی لبت
یادش بخیر زندگی ام رو به راه بود
رویم سپید و موی سر من سیاه بود
امشب ولی به زیر سرم خشت خام بود
بی احترام طرز ورودم به شام بود
این طفل پیر جان بسپارد اگر، رواست
لعنت به شمر طفل تو را سالخوده خواست
ناز تو را به قیمت سیلی خریده ام
از خواب با لگد نپریدم؟ پریده ام
سیلی به حال صورت من گریه می کند
لالایی ام به لکنت من گریه می کند
خود را برای دلخوشی او زدم به خواب
خواب مرا به هم زده لالایی رباب ...
ما چوب خورده های اسارت چشیده ایم
دندان شکسته های خجالت کشیده ایم
از من بریده تر ، نفس خواهرت شده ...
بیچاره عمه، قبر کن دخترت شده ...
گفتم به عمه تا به وصیت عمل کند ...
نیت کند به جای تو من را بغل کند
از روی نیزه ها نگرانم شدی ببخش
فردا اگر که فاتحه خوانم شدی ببخش
هنگام غسل دادن زهرای کوچک است
ما بی کسیم ، گریه کن ما عروسک است
زخم تن مرا به سکینه نشان مده ...
تلقین بخوان و شانه ی من را تکان مده
گفتم به قبر من بنویسند: خسته بود
زهرا ترک ترک شده بود ، او شکسته بود
یا رب ، روا مدار عزیزی شود اسیر
بابای هیچ دخترکی را از او مگیر ...
طفل تو را نبودن تو قد خمیده کرد
با من هرآنچه کرد ، گلوی بریده کرد
#ناصر_دودانگه
#حضرت_رقیه_شهادت
گرچه در این خرابه دگر احترام نیست
شکر خدا ولی خبر از ازدحام نیست
بوی غذا تمام محل را گرفته است
اما برای اهل نبوت طعام نیست
رنگ از رخم پریده، حسابی کلافه ام
از درد استخوان، نفسم بادوام نیست
از هر طرف که پا شده ام خورده ام زمین
در جسم زیر و رو شده ام انسجام نیست
شب تا سحر به یاد لبت گریه کرده ام
کام تو چوب خورد و حیاتم به کام نیست
گفتم سلام... کاش یکی یادشان دهد
سیلی و تازیانه جواب سلام نیست
من دختر مطهره ی آل عصمتم
شأنم که درک کردن بزم حرام نیست
طوری لگد زدند نمازم نشسته است
دیگر توان برای قعود و قیام نیست
تقصیر لکنت است، گذر کن ز دخترت
مانند قبل با تو اگر همکلام نیست
آماده ی سفر شده ام چون رقیه را
طاقت برایِ ماندن در بین شام نیست
#محمدجواد_شیرازی
#حضرت_رقیه_شهادت
اومدی ولی چرا دیر اومدی
حالا که رقیه شد پیر اومدی؟
صورتت اون صورت همیشه نیست
چرا با اینهمه تغییر اومدی
خودمم خیلی عوض شدم آره
صورتم یه جای سالم نداره
تا میام یه خرده آروم بگیرم
زجر ملعون میاد و نمیزاره
چرا انقد شدی مختصر بابا
دلمو کردی شکسته تر بابا
دیگه هیچکسو به جز تو نمیخوام
منو امشب با خودت ببر بابا
تا حالا قدّمو خم دیده بودی؟
تا حالا موهامو کم دیده بودی؟
تو خونه بی روسری دیده بودیم
توی بازار چی؟ بازم دیده بودی؟
وای اگه ضربه به ابرو بخوره
پنجه ای گره به گیسو بخوره
مادرت حالمو بهتر میدونه
وای اگه لگد به پهلو بخوره
تو نباشی حال و روزم همینه
تازه اوضاع خیلی بدتر از اینه
نمیدونم که خبرداری یا نه
حجابم همین یه تیکه آستینه
روز و شب گرسنگی کشیدنو
کوچه کوچه طعنه ها شنیدنو
حاضرم تجربشون کنم ولی
نشنوم حرف کنیز خریدنو
#علی_ذوالقدر
#حضرت_رقیه_شهادت
آه خورشید ، کنج ویرانه
آمدی نیمهی شب ای بابا
تو نبودی و من زمین خوردم
پیر شد عمه زینب ای بابا
آمدی نیمه شب به دیدارم
دخترت ای پدر گرفتار است
مثل زهرا برای ره رفتن
دست من هم به روی دیوار است
آمدی و مرا ببخش اگر
از رویت، روی خویش میپوشم
عمه جان خواستم نبیند او
که شده پاره لالهی گوشم
بعد عباس،زجر بی سرو پا
سخت در کوچه ها به بندم کرد
بدتر از کوچه گردیام بابا
بی حیا از مویم بلندم کرد
بس که آشفتهای نمیگویم
موی ما را بزن تو شانه پدر
هست معلوم از رگ گردن
ذبح سر بوده ناشیانه پدر
بوی سیب سرت عوض شده است
چهقَدَر بوی دود داری تو
صورتت گود رفته ای بابا
یادگار از یهود داری تو
رقص شادی به پیش ما کردند
ظلمشان را نمیبرم از یاد
نیزه را شامیان تکان دادند
سر تو زیر دست و پا افتاد
چه بلایی سر تو آمده است
چه بگویم ز درد و غربت تو
عمه میزد به صورت و میگفت
جای نعل است روی صورت تو
#محمود_اسدی