eitaa logo
کانال مـادر ایرانـــ🇮🇷ی
1.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
870 ویدیو
43 فایل
توان مادری را دست‌کم نگیرید/اینجا مکانی است برای تجربیات ناب مادرانه🥰 آیدی ادمین: @Fatima_banoo99 ساعت پاسخگویی: ۴ تا ۸ شب لینک گروه: https://eitaa.com/joinchat/885064037Ca87932df89 لینک کانال: 🆑 @Madar_irani
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ☺️ سلام سلام صدتا سلام به مامانای خوشگل و مهربون 😍شبتون بخیر 🌹میخوام امشب براتون قصه شب بگم 😌 پاشین بیاین میخوام خاطره قشم رفتن پارسال رو براتون تعریف کنم😌جوونم براتون بگه بیست ساعت راه. و یکساعت با شناور🤢 برای خیلی از مامانا سواله تو قطار فاصله زیاد چه می‌کنید با بچه ها؟ خوب حاج آقا گفتن قشم برنامه دارن و باید برن و رئیس منطقه آزاد قشم گفته باخانواده بیاید..خلاصه ماهم قشم نرفته واز خدا خواسته.من دریای جنوب رو خیلی دوست دارم. سبز و آروم. برخلاف دریای شمال آبی و پرموج.🌊🌊 من سعی میکنم تو سفرلباس زیاد برندارم فقط برای قاسم که تو سنی هست که نمیشه هی بگی نکن لباس بیشتر برداشتم. چندتا بيسکوئيت؛ شیرینی وکیک؛ حاجی بادوم که کوچولو و کم جا هست‌؛ سیب گلاب یاهرمیوه ای که له نشه؛ و نون پنیرو خیار وشامی هم؛ برداشتم. یکی دوتا عروسک بافتنی که زینب و معصومه بازی کنن. دفترچه کوچیک و مدادرنگی برای نقاشی. چندتا فیلم یا کارتون رو فلش ریختم که با موبایل ببینن. یکم بازی کردم باهاشون و سرود تمرین کردیم و بچه ها مشغول بودن.. (( اگه دیگه بچه ای با این همه کارآروم. نشد چهار گوشه صبور بودن و همراهی رو می‌بوسید میزارین کنار و یک. تور هم میندازین روش که شاهد کارتون نباشه 😊و شیشه قطار رو باز میکنید(+١٨)و سر پیچ که سرعت کمتره بچه رو میندازین پایین اگه دیدید داره مقاومت میکنه پدر رو هم. میتونید همراه‌ش بفرستین 😇)) خلاصه سفر روسخت نگیرین اجازه بدین به بچه ها خوش بگذره .نزدیک ایستگاه هم که میخواد برای نماز نگه داره تو قطار وضو بگیرین که فقط موقع ایستادن نماز بخونید. سعی کنید ظرف و ظروف رو یکبار مصرف بردارین واسه توراه (اگه با قطار با اتوبوس مسافرت میرین) دستکش یکبار مصرف هم بردارین. شیشه های دارو که خالی میشه میتونید توش عرق نعنا یا نبات داغ بریزین واسه تو راه. معمولا الویه و نون پنیر وخیار یا گردو. خیلی بهتره واسه سفر چون راحت ساندویچ میشه.لیموترش و کلمن کوچیک که یخ داشته باشه فقط. و دمپایی ابری که چندروز خیس خورده هم که دیگه اصل کاره برای مواقع نیاز. بنظرم تهش چندتاگل و بلبل طرح لباس بچه باشه برای طراحی دست و پا قشنگ تره.ست میشن بالاخره مادریم باید بفکر همه چیز باشیم دیگه😊😁 جلسات زیادی الحمدالله قشم داشتیم ولی اینو بهتون بگم متاسفانه وضعیت خیلی نگران کننده است تا چندسال آینده فقط ٣ درصده جمعیت قشم شیعه هستن.. میگفتن اهل سنت و وهابیت خیلی اونجا کارکرده و حتی معلم های ابتدایی ازاهل سنت هستن. خدایا ماو فرزندان مارو محب وشیعه واقعی علی ابن ابیطالب علیه السلام و اولادش قرار بده🤲 نشر با لینک مطلب ╔═•. 🤱 .•╗ @Madar_irani ╚═ •. 🇮🇷 .•╝
، با سلام من مادر سه فرزند هستم ☺️ الان دیگه بزرگ شده‌اند💪 فرزند کوچکم ۱۵ سال دارد وقتی دو ساله بود در سفر آروم نمی‌گرفت میخواست بیاد پیش من🤨، بچه‌ها از شیشه ماشین بیرون را نشون می‌دادند و می گفتند واااای شترها را ببین😍 اما شتری در کار نبود 🙃خیلی تلاش می‌کرد ببیند اما نمی‌دید 😰🧐مسیر زیادی را سرگرم پیدا کردن شترها و دیدنشان بود و به این ترتیب یادش میرفت منو و تا دقایقی فرصت نفس کشیدن پیدا میکردم. 🤭😩این یکی از خاطرات بود. تاخاطره‌ای دیگر خدا نگهدار✋
در شُرف پنج نفره شدن ، بودیم که سال گذشته به لطف خدا ، دکترای دانشگاه تهران قبول شدم. مزد تلاشم بود و برکت حضور مهمان آسمانی ام ... زمستان امسال برای یکسری کارهای اداری آزمون جامع باید به دانشگاه میر فتم . تلاش همسرم برای همراهی ما ، بعلت کارشان نتیجه نداد ، من ماندم و سفر پیشِ رو و سه فرزند ... فاطمه طهورای دوماهه ام 😘 محمد حسین ، بزرگ مرد نه ساله ام 😘و محمد هادی سه ساله ام با همه ی نشاط کودکانه اش😘 خییییلی استرس داشتم ، سرما خوردگی فاطمه طهورا وسرفه هاش هم مزید بر علت شده بود . باید عزمم را جزم میکردم ،بسم الله گفتم متوسل شدم به خانم حضرت زهرا سلام الله ... برای راحتی بیشتر بچه ها قطار رو انتخاب کردیم و راهی شدیم ... نیّت کردم یه سفر پر برکت رو تدارک ببینم به یاری خدا ☺️ محمد حسینم دوست داشت بخش های مختلف قطار رو ببینه، و از اونجا که کشف کردن بچه هام برام مهمه و با اولویت ، نوزادم رو بغل کردم و دست محمد هادی رو گرفتم و کنکاش گروهی مون رو شروع کردیم تا به کابین آقای راننده قطار(به قول محمد هادی) رسیدیم. ایشون هم با بزرگواری تقاضای منو پذیرفتند و اجازه دادند محمد حسین اکثر بخش های قطار رو بررسی کنه و از نزدیک ببینه 😉 چقدر این اکتشاف به جان و دلمون نشست و ثبت خاطره کرد 😍 وقت نماز صبح بود و بچه ها در خواب ناز 🙃 باید میرفتم برای نماز، برف همه جا رو گرفته بود و با اون سرمای شدید نمیشد بیدارشون کنم و با خودم ببرمشون...‌ توکل کردم، به خدا سپردمشون و رفتم بیرون، نمازم رو خوندم..... ادامه دارد... 1⃣
وقت نماز صبح بود و بچه ها در خواب ناز 🙃 باید میرفتم برای نماز، برف همه جا رو گرفته بود و با اون سرمای شدید نمیشد بیدارشون کنم و با خودم ببرمشون...‌ توکل کردم، به خدا سپردمشون و رفتم بیرون، نمازم رو خوندم و برگشتم... همچنان در آغوش پر مهر خدا ، گرم خواب بودند الحمدلله☺️ ساعت ۱۱ به تهران رسیدیم، با حداقل زمان باید بیشترین سرعت را به خرج می دادیم تا زودتر به دانشگاه برسیم 😉 فاطمه طهورا همچنان در بغلم بود ، کوله پشتی را روی دوشم انداختم و دست محمد هادی را گرفتم، محمد حسین هم مسئول آوردن چمدان شد و باز بسم اللّه گفتیم ❤️ در ازدحام جلوی ایستگاه راننده اسنپ نمی تونستن پیاده بشن ، سریع بچه ها را سوار کردم و فاطمه طهورا را گذاشتم روی پای داداشش و خودم چمدون رو جادادم داخل ماشین و حرکت ما به سمت دانشگاه.... فکرم مشغول بود ؛ برف میبارید و چقدر هوا سرد بود امااا ایمان داشتم این سفر با همه ی شرایطش ، حکمتی در رشد من و فرزندانم داره و در سایه ی محبت و لطف ویژه ی خدا هستیم ... تو همین سختیهاست که روحمون بزرگتر میشه و بچه ها قوی تر میشن و مقاومتر بار میان. ایمان داشتم که راهم درسته، مسیرم درسته و خدا هم برکت میده به توان خودم و بچه هام. 😍😘 مرور تمام باورهام ،داشت عملی شد ... جهاد فرزند آوری و مجاهدت علمی برای منِ بچه شیعه باید یقینی بشه ... دلم آروم بود و با بچه ها رد برفها رو نگاه میکردیم ... به دانشگاه رسیدیم؛ خدا ، من و سه فرزندم😍 ظاهر امر این بود که بچه هام رو باید بذارم جلو در دانشگاه...... ادامه دارد... 2⃣
ظاهر امر این بود که بچه هام رو باید بذارم جلو در دانشگاه و خودم برم بالا، توی اون هوای برفی و شهر غریب ! اما خدای مهربونمون ، آقای حراست رو واسطه ی نگه داشتن محمد حسین و محمد هادی و وسایل رو قبول کردند ، از جوان مردیشون تشکر کردم ، بچه ها رو سپردم و با فاطمه طهورا رفتم داخل ساختمان ... حضور بچه ها برکت وقت میداد و توان ☺️ سریع کارامو به نتیجه رسوندم و برگشتم اتاق حراست ... مثل همیشه خدا به بهترین وجه ، همراه بچه هام بود😍 و محبتش به ما رو تو مسئولیت پذیری های محمد حسین جلوه میداد ، بزرگ مردی که دست راستم بود تو نبود پدرش . و الحمدلله... بازم چالش بعدی رو پشت سر گذاشتیم و چهارتایی😍 شاد و پر انرژی از با هم بودن، راهی منزل برادرم شدیم. برای روزهای بعد محمدحسین و محمد هادی ، مهمان دایی می مانند و مادر و دختری می‌رفتیم دانشگاه .... 😍 سفربا تمام خاطراتش ، کم و زیاد ها ، میتونه سکوی رشدی باشه برای استعدادها و توانایی‌های نا شناخته ، بروز و ظهور آنچه شنیدیم یا دیدیم و اما میدان عملش را هنوز تجربه نکردیم .... و این سفر درک شیرین و عملیاتیِ الهی و ربی من لی غیرک بود برای من و فرزندانم .... بزرگتر شدیم در باورهای لذت محبت خدای بزرگ مون و مسیر مجاهدت‌های پیش رو ..... و الحمدلله علی کل حال 3⃣ @bazikodakan @Madar_irani