eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
64 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪار خــღـدا نشد ندارد او خـوب می داند چطور در و تختہ را بہ هم جور ڪند خواستہ‌هایت را بہ او بسپار او حتما راهی برای رسیدن بہ آرزوهایت برایت مهیا میڪند سلاااااام مهربانو 🧕🏻 صبحت بخیر و شادی خانومی "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان :♤محسن طلبکار می شود♤ (حقوق پدر و مادر و لزوم احترام به آنها) 🌼 🌈🌼 @childrin1 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولوا الالباب_016.mp3
1.5M
🎧 ✅ اگر دنبال علم صحیح هستین در شرق و غرب عالم، باید به سراغ علوم اهل بیت علیهم السلام برید. ❌ یکی از مصادیق ضیق و انحراف قلبی از سمت حق به طرف باطل اینه که احساس کنیم غیر از در خونه اهل بیت علیهم السلام حقیقتی پیدا می کنیم که نزد اهل بیت علیهم السلام نیست. ✨اون حکمتی که دنبالش هستین به صورت گسترده و مفصل به اهل بیت علیهم السلام داده شده. محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🌈بازی‌های دیروز،‌‌ آینده روشن کودکان امروز 🏰قلعه‌بازی🏰 💢 بهتر است حدّاقل تعداد افراد هر گروه، پنج نفر باشد. 💢 فضا برای بازی باید وسیع باشد. پس بهتر است در جایی مثل پارک، کوچه، مدرسه و ... انجام شود. ✅ ابتدا دو سرگروه👬، یارکشی می‌کنند و دو گروه، تشکیل می‌شود. ▫️محدوده‌ای مثل کنج یک دیوار🏠 یا کنار یک درخت🌳، به عنوان «قلعه»🏰، مشخّص می‌شود. ▫️به قید قرعه🎲، افراد یکی از دو گروه، فرار🏃می‌کند و گروه دیگر باید به دنبال آنان بروند. ▫️هر کدام از افراد گروه فراری که دستگیر شد، باید در قلعه🏰زندانی شود. ▫️گروهی که به دنبال گروه فراری هستند، یک قلعه‌بان برای مراقبت از زندانی‌ها می‌گذارند. ▫️پس از دستگیری برخی از اعضای گروه فراری، باقی اعضا باید تلاش کنند بدون آن که دستگیر شوند، افراد زندانی را آزاد کنند. ▫️تماس دستِ✋️یکی از اعضا با افراد زندانی، مجوّز آزادی آنهاست. ▫️افرادی که برای آزاد کردن دوستانشان می‌آیند، باید مراقب باشند تا هنگام آزاد کردن افراد زندانی، خودشان دستگیر نشوند😏. ▫️وقتی تمام افراد گروه فراری دستگیر شدند. جای دو گروه، عوض می‌شود. ▫️دستگیری👨✈️وقتی محقَّق می‌شود که فرد فراری در دستان یکی از اعضای گروه حریف، برای یک لحظه هم که شده، اسیر شود. ▫️وقتی یکی از افراد اسیر می‌شود، نمی‌تواند فرار کند؛ مگر آن که به قلعه منتقل شود و یکی از افراد گروهش به آزادی او اقدام کند. 📚بازی، بازوی تربیت، صفحه ۱۲۵ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
امام جعفرصادق(علیه السلام) می‌فرمایند: 🛑 به راستی که خداوند، پدر و مادر را به خاطر شدت محبت به فرزند، می‌آمرزد. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فرج، گشایش کار است و شاهراه نجات بـرای آمـدن صـاحـب الـزمـان صــلوات❤️ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
بهش بگین؛ چقـــدر زیبا شدی☺️ خانم و آقای خونه❣ از تغییراتی که توی پوشش و ظاهر همسرت می‌بینی، تعریف کن. ندیدن و نگفتن این تغییرات، این موضوعو توی ذهنش جا میندازه که بهش توجه نداری. "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞گزارش تصویری هیئت کودک مادرانه بمناسبت روز دختر همساده های پردیسان ۲۶ خرداد ماه ۱۴۰۰ "مامان باید شاد باشه"
ریشه قوت روحی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 قوت روحی، ناشی از امید به خداست. بعضی‌ها در طول عمرشان، هیچ‌گاه این احساس قدرت را تجربه نمی‌کنند، از بس احساس بی‌پناهی دارند و به خدا تکیه ندارند. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
♦️تفاوت شیوۀ زندگی 📌اشتغال مادران ✴️فکر نمی‌کنیم کسی در این مسئله تردید داشته باشد که مادر، در مدیریت اجرایی تربیت، نقش ویژه‌ای دارد و هیچ کس دیگری هم جز او نمی‌تواند از عهدۀ ایفای این نقش بر آید. یکی از نتایج محوریت یافتن اقتصاد در خانواده، ضرورت یافتنِ اشتغال مادر بیرون از خانه، به هدف کسب درآمد بیشتر برای خانواده است. 📛ناگفته پیداست که اشتغال مادر، چه اندازه او را در ایفای نقش مدیریتی خود، دچار مشکل می‌کند. ❣️👦🏻 👧🏻❣️ ❣️👶🏻 📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۵۶ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ش شروع میشن. 🆔: @madarane96 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
اسامی ارسالی مامانا که با حرف س شروع میشه: سلام سعیده سینا سعید ساناز. سالار سکینه سپهر ساسان سامان سارا سلمان سوسن سمیرا سلام سمیه،سمیرا،ساجده،سجاد،سارا،سعید،سینا،سمانه،سوگل،سوسن،سبحان،سپیده،سیمین،ستایش،سپیده،سوگند،سودابه،سیامک،سیاوش،سهراب،سروش،سپهر،سامیار،ساسان،سامان سلام🌹 سَنا سیما سیمین سحر سارا سَلما سمانه سمیه ستایش سارینا سَماء، ساجده، سمیرا پسر سینا، سلمان، سجاد، سبحان " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
•~ 💕✨ اینجا و آنجا ندارد ! تمامِ داشته هایِ من به دو حرف ختم می شود تو ....❤️ (💎بفرست واسش) "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
*کاشت داشت برداشت* چیزی که تو دوران پیری می‌بینیم، نتیجه دست‌گل‌های دوران نوجوانیه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ ۸۹ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) اونقدر تمرین کن که بتونی در صورت لزوم، راستی راستی اشک بریزی. 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 ماه سردش بود ✍ نویسنده: ندبه محمدی 👇🏻👇🏻👇🏻
ماه سردش بود.mp3
3.51M
💟 قصه های خاله پونه ⏰ ۳:۳۹ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت دهم اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم.  مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما، رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.» درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟! پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟» خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!» از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!» نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده، این طور چشم و ابرو مشکی شده.» بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.» بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!» گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.» صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.» خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند یک وقت، می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط. به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.» اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!» گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا نبخشم؟!» دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.» گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم  کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.» خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد، شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟» بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟» خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.» ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری، شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید. چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.» بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.» سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.» مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.» وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. (پایان فصل دهم) فصل یازدهم حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد، مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی.