*اندکی خوانش درباره ی میرزا کوچک خان به روایت من*
بعد از نماز راه افتادیم سمت مشهد تا یک سری وسایلی که برای کار کم آورده بودیم پیدا کنیم.
سه تا بچه ها رو گذاشتم خونه ی خواهرم
و راهی شدیم.
برای گوشی نت خریدم تا از روی نشان راحتتربه آدرس هایی که پیدا کرده بودیم برسیم.
اینترنت وصل شد؛
ایتا رو باز کردم و گروه رو چک کردم؛
بچه ها مشغول تهیه تدارک یک برنامه ی پر و پیمون درباره ی میرزاکوچک خان بودند.
اطلاعات خودم در مورد میرزا تقریبا صفر بود و حتی نمیدونستم اسم واقعیشون چیه؟!
فقط در همین حد شنیده بودم که مبارز بودند و جلوی استعمار ایستادن،
اسمشونم جدیدا توی دوتا آهنگ رفیق شهیدم و سلام فرمانده به کار رفته بود.
شروع کردم سرچ کردن؛
هر چی بیشتر میخوندم ازش
بیشتر خجالت میکشیدم؛
دور و برو نگاه کردم،
تنها کاغذ سفید دم دستم که جزوه ی یک ون شبهه بود،
شروع کردم کلید واژه ها رو پشتش نوشتن؛
اسم: یونس
نام پدر:میرزا بزرگ
مبارز
روحانی و طلبه،
کسی که مجمع روحانیون مبارز رو تشکیل داد.
کسی که سیاست رو از دیانت جدا نمیدونست.
علت فوت یخ زدگی در سرما در حال مبارزه و....
طبق کلید واژه ها،یک کلیتی همون پشت صفحه نوشتم و چون هنوز تو جاده بودیم و نت قطع و وصل میشد،
عکسشو فرستادم تو گروه.
این تلنگر باعث شد وقتی برگشتم
دوباره شروع کنم به بررسی و خوندن و فیلم و مستند دیدن در مورد میرزا کوچک خان تا بهتر بشناسمش.
و حالا اسم میرزا رفته تو لیست عکس هایی که قراره روی دیوار بچه ها نصب شه.
#به_روایت_من
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan
*ماجرا های موی میرزا کوچک خان*
میخواستیم برنامه ای برای تولد حضرت زینب تدارک ببینیم.
با توجه به همزمانی با شهادت میرزا کوچک خان تصمیم گرفتیم داستانمون درباره ی میرزا باشه، وقسمتی از تاریخ کشورمون رو با قصه و نمایش برای بچه ها بیان کنیم.
یکی از دوستان داستان رو نوشت و با هم اصلاحش کردیم و رفت برای تمرین نمایش.
عصر اون روز جلسه هماهنگی بود و من مسئول گریم میرزا بودم، قرار بود هرکسی هر چی از وسایل لازم رو داره بیاره؛
یکی کلاه یکی پیراهن یکی شلوار و...
یکی یکی کنار هم قرار دادیم و بهترین مدل رو انتخاب کردیم،حالا فقط مونده بود مو و ریش میرزا؛
پیشنهادای مختلف اومد ، مقوا مداد مو و...
قرار شد برم مو بخرم اخه بهترین گزینه و طبیعی ترین حالت بود.
هنوز جلسه ادامه داشت ولی کسی نبود که مو و ریش رو برای فردا برسونه؛
کلا نیم ساعت وقت داشتم...
نیم ساعت بعد باید جایی میبودم برای پخش مستند،
گفتم بچه ها من میرم بقیه کارا با خودتون.
دست پسرم رو گرفتم و بدو بدو رفتیم تو خیابون
هر لوازم ارایشی که دیدم پرسیدم،موی فر نداشتن!
رفتیم لوازم هنری ها یک جا موی فر پیدا کردیم ولی بلوند بود😐🤦♀😅
زنگ زدم به بچه ها
-بچه ها نیست ...چیکار کنم ؟
-واستا یه دقه ....بچه ها زهراست میگه نیست چی بخره؟
از اونور خط صدای بچه ها میومد و نظرات یهو گفتن کاموا بخر کاموای ضخیم.
بدو بدو رفتیم کاموا فروشی ...
دو تا کاموای مشکی ضخیم خریدیم و سریع اسنپ گرفتم و رفتیم اونور خیابون
ماشین رسید ...
راننده زن بود؛
اومدم عقب بشینم،نه بزار کنارش بشینم بزار حس دوستی بهش دست بده نه حس راننده مسافر؛
تو راه با هم صحبت کردیم ، ازین که فوق لیسانسه و بی کار ولی اقوامشون باز نسشته شدن و با غرغر میرم سر کار قبلیشون و نمیزارم جوونا شاغل بشن و...
میرسیم به مقصد و مستند اکران میشه ...
برمیگردیم خونه،
حوالی ساعت ۹ شبه باید ریش و سیبیل و موی میرزا رو درست کنم
هنوز شروع نکردم یکی از دوستان زنگ میزنه ، زهرا چه کردی ؟
هیچی تازه رسیدم
طاهره خانم گفته رو نمد بدوزی راحت تره ...
وای خدایا ممنونم ازت راه یهو باز شد و دیگه نیاز نبود فکر کنم و سرچ کنم و بالا پایین کنم تا بهترین راه به دست بیاد...
خودش بود
سریع رفتم سراغ نمد ها ...نمد مشکی ندارم چه کنم الان؟
با نمد احتمالا صورتش خیلی عرق میکنه ...پارچه بهتره ...سریع یه پارچه مشکی میارم و دست به کار میشم
تا همسرم بیاد سبیل و ریش اماده شده
شونه رو برمیدام ...چایی میریزم ...شروع میکنم شونه زدن تا پیچ کاموا باز بشه و فرفری بشه،
وقتی تموم شد؛
میزارم روی صورتم و همسرم غش خنده میشه
میگم میخوام برای بچه ها عکس بفرستم ببینن خوبه یا نه...
میزاره روی صورتش و عکس میگیرم تو گروه میزارم
شام خورده نخورده از همسرم اجازه میگیرم و برمیگردم پای چرخ،
باید موهای میرزا اماده بشه
موها رو که درست میکنم همه رو میزارم روی کیفم که صبح فراموش نکنم ....
#به_روایت_من
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
@madaranemeidan