*زمینه سازان هشتادی*
دوتا خواهر دهه هشتادی دارم
هردو دانشجوی تهران هستند.
از وقتی باب این رسانه ی بی شاخ و دم، سرش توی زندگی ها پیدا شد، کمی بینمان فاصله شد.
انگار دغدغه ها و علاقه ها متفاوت شد
دنبال زبان مشترکی بودم.
یکیش شیرینی نوزاد خواهرزاده برای خاله بود که عجب بینمان را خوب چفت کرده بود...
انها با وجود همه ی تفاوت های ظاهری و فکری، عاشق پسر پنج ماهه ام بودن...
خواهرام طرفدار این شلوغی ها و اغتشاشات هستن😔
اول فکر میکردم فقط بخاطر هیجانشه
اما وقتی سرصحبت را باز کردم دیدم که چقدر اطلاعات بروزی دارند
چقدر ظلم ستیز و عدالت خواهند.
چقدر جسور و شجاعانه حرف میزدند.
طوری که انگار مسیح علینژاد هم مهره ی خودشان است.
کمی که مسائل را باز کردیم
دیدم بغضی گلوی ابجی کوچیکه رو گرفت
گفت ما با اسم امام خمینی و رهبری بزرگ شده ایم... به خدا راضی نیستیم که کسی به این بزرگانمون فحش بده یا بی احترامی کنه😭 ما فقط دنبال حق پایمال شده مون هستیم.
از ارادتی که هنوز به امامین انقلاب داشت خیلی ذوق کردم😭
نوجوان امروزی با وجود همه ی کم کاری های ما، باوجود این همه هجمه ی رسانه ای دشمن،
ولی چقدر نسبت به زمان ما رشد کرده و دلش اماده است
فقط باید دریابیمش.
چقدر براشون کم گذاشتم
باید جبران کنم
"خدمت و محبت لازمه ی جهاد تبیین"
حالا حرف رهبری عزیزمون برام قابل درک تر شد:
*همین دهه هشتادیا*
*همین دهه هشتادیا*
*همین دهه هشتادیا*
*انقلاب ما رو به اوج خودش میرسونند.*
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#دهه_هشتادی_ها
@madaranemeidan
گوشی زنگ میخوره.خواهرمه...
_آبجی ما نزدیک خونه تونیم چند دقیقه دیگه بیا سرکوچه.
سریع وسایل رو می چینم جلو پله ها.چادرمو سرم میکنم و طی چند مرحله وسایل رو از طبقه ی دوم میارم تو کوچه.سبد ظرف ها،قابلمه غذا و یک سطل بزرگ پر از انگورهای محلی روستامون.
قراره خانوادگی با وانت شوهر خواهرم بریم پارک تا بچه ها هوایی تازه کنند.
به زحمت وسایل رو میارم تا سرخیابون.
یک نایلون هم میدم دست پسر ۴ ساله م.
با زحمت اما با ذوق نایلون رو تا سرکوچه میبره.
سرکوچه منتظر وانت می مونیم.
کمی آنطرف تر چند تا پسر حدود ۱۳_۱۴ ساله با هم مشغول صحبتند.لهجه ی غلیظ سبزواری دارند.از اون تیپ پسرهایی که فکر میکنی با ماشین زمان از دهه ی شصت یهو پریده ن به دهه ی ۱۴۰۰.
همان تیپ و لباس ،همان سبک حرف زدن،همان چغری،همان تیزی و فرزی.یک دوچرخه ی تقریبا زهوار در رفته ای هم دارند که احتمالا وسیله ایاب و ذهابشان است.مشخصه بچه این محل نیستند.
نمیدانم چرا حس خوبی بهشون دارم.
با هم پچ پچ میکنند.انگار میخوان چیزی بگن.
یهو یکیشون میپرسه :۰خاله انگورا فروشیه؟
از جسارت و صداقت شون خوشم میاد.
لبخند میزنم و میگم نه بچه ها فروشی نیست.
بعد از داخل سبد چند خوشه درشت برمیدارم و به سمتشان حرکت میکنم.هم خجالت میکشند هم دلشان پیش انگورهاست.تعارف میکنند و نمیگیرند.هر جور شده انگورها رو بهشون میدم.یکیشون از خجالت دور میشه.سهم او رو هم ب دوستش میدم.
تشکر میکنند.میگم بچه ی کجایید؟
میگن خ ناوی.
میپرسم اینجا کاری دارید؟
میگن آره اومدیم مغازه دوستمون که اینجا شاگرد مکانیکه.
میگم ماشاالله ب شما رفیقای با مرام.
اگه انگور دوست دارید میتونید هنوز هم بردارید.انگورها نذر حاج قاسمه.بخورید نوش جان.اگر هم دوست داشتید برا حاج قاسم یه دونه صلوات بفرستید.
بعد میپرسم حاج قاسمو میشناسید دیگه!
با یه لحن افتخار آمیز و مغرورانه میگن آره حاج قاسم سلیمانی.
با سر تاییدشان میکنم.
ازشون فاصله میگیرم و دوباره کنار وسایل وایمیستم و مجدد نگاهم رو میدوزم ب خیابان تا تو اون شلوغی وانت رو پیدا کنم.
وانت از راه میرسه و اون طرف خیابون توقف میکنه.با سرعت خیز برمیدارم تا سبد رو بردارم که یکی از پسرها با لهجه شیرین سبزواری میپرسه
خَله(خاله) این که الان دخترا و زنا شال و روسری هاشونو برمیدارن کار خوبیه یا بد؟
اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم.سوالشون حاکی از درگیری ذهنی شون با مسئله است.
ولی چطوری اخه تو این دو دقیقه براشون شرح ماجرا کنم؟
توپ رو پاس میدم تو میدون خودشون.
خودت چی فکر میکنی؟ انگار زرنگ تر از منه.
میگه:
ما نمیدونیم.شما بگید.
گیر میفتم وای خدا کمکم کن.
از مسیر دیگه ای وارد میشم.میگم بچه ها شما آبجی دارید؟ اره.
دوست دارید کسی اونا رو ببینه؟ دوست دارید چجوری باشه ظاهرشون؟
جواب میدن هر جور خودشون دوست دارند زندگی کنند.
سبد ظرف ها تو دستم خشک میشه.چقدر حرفا آشناست برام. هر کی هر جور دوست داره زندگی کنه به ما ربطی نداره.
وانت بوق میزنه شوهر خواهرم میاد برای کمک ...چشمم ب وانته حواسم پیش بچه هاس.
تیر آخر رو پرتاب میکنم.
میپرسم بچه ها حاج قاسم رو دوست دارید؟
میگن آره خیلی.
میگم بچه ها حاج قاسم دوست داره این چادر و روسری رو سر خانم های ما بمونه.
بچه ها اونایی که تو خارج الان طرفدار آتیش زدن شال و روسری ان و میخان ما رو ب جون هم بندازن تا ما خودمون همو بکشیم ،همونا بودن که حاج قاسم ما رو شهید کردن.
اونا هیچ وقت خوبی و خوشی و خوشبختی ما رو نمیخان.
بچه ها سکوت میکنند.دوست دارند بیشتر حرف بزنم.
اما حیف که موقعیت ندارم.
کاش دختر بودن تا بهشون شماره میدادم یا آدرس خونمون رو .تا با وعده ی روزای بعد بیشتر حرفاشونو میشنیدم و با هم بیشتر گپ میزدیم.
بچه ها میخان کمکم کنند.تشکر میکنم.
از پسرها خداحافظی میکنم و در حالی ک تمام حواسم پیش بچه هاست ازشون دور میشم.
#ید_واحده
#تنور_جهاد_تبیین_را_داغ_کنیم
#مادران_میدان
#دهه_هشتادی_ها
@madaranemeidan