eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
721 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
197 ویدیو
47 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
"راه سوم" دو سه هفته‌ای می‌شود که یک ساعت در هفته به مدرسه یا بهتر بگویم، کلاس پسرم می‌روم. من موقتاً شده‌ام مربی زنگ رشد آنها. هفته قبل باب آشنایی و شنیدن صحبتها و دردلهای بچه‌ها را باز کردم و این هفته قصد دارم با داستان‌بازی وارد شوم. دیشب هرچه گشتم نتوانستم داستان بازی مطلوبم را پیدا کنم. بعد هم که پلک هایم سنگینی می‌کرد و خوابم برد. بعد از نماز نخوابیدم. صبحانه دخترم را آماده کردم. همینطور چای همسرم را. کتاب ها را جلوی دستم گذاشتم تا داستان‌بازی‌ها را مرور کنم و یکی شان را انتخاب کنم. دختر یک ساله‌ام بیدار می‌شود. کنارش دراز می‌کشم و شیرش می‌دهم تا دوباره خوابش ببرد. رویش را پتو می‌اندازم و سراغ کتابها و یادداشتهایم می‌روم. بالاخره یک داستان بازی پیدا می‌کنم که به حال و هوای بچه ها می‌خورد. داستان‌بازی‌اش نیاز به کارت دارد. چند برگه آچار برداشتم و آنها را قیچی کردم و به صورت کارت های کوچکی درآوردم. داشتم کارت ها را آماده می‌کردم که همسر جان به آشپزخانه آمد که صبحانه بخورد. نگاهی به ساعت می‌کنم و می‌گویم: عزیزم میشه ازت خواهش کنم خودت صبحانه رو آماده کنی؟ کارتها را با عجله آماده کردم. به صبحانه خوردن که نمی‌رسیدم. یک چای برای خودم ریخته بودم که فرصت نکردم آن را هم بخورم و سرد شد. بنا بود دختر دیگرم را ببریم منزل دایی‌اش که من به مدرسه بروم. شروع کرد به گریه کردن و بنای ناسازگاری گذاشت. نوازشش کردم و گفتم: خیلی زود میام پیشت. ولی گوشش بدهکار نبود. چاره‌ای نداشتم. نمی‌توانستم با گریه تنهایش بگذارم. گفتم: عیب نداره خودمم باهاتون میام خونه دایی. پوشک دختر کوچکم را عوض کردم. وسایل بچه‌ها را داخل کیف خودشان و وسایل خودم را داخل کیف خودم گذاشتم. به مسواک زدن نمی‌رسیدم، به مسواک چوبی اکتفا کردم. چادر و مانتوام خیس بود. مانتو را بی‌خیال شدم ولی چادر را باید می‌پوشیدم. بخاری را زیاد کردم و چادر را روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. خانه را به همان وضعیت به هم ریخته رها کردم و همه با هم رفتیم منزل برادرم. دخترها که سرگرم بازی شدند از خانه زدم بیرون. سر کلاس رفتم. با بچه ها احوال پرسی کردم و بهشان توضیح دادم که میخواهم برایشان قصه بگویم و بعد یک بازی متناسب با آن قصه بازی کنیم. قصه در مورد بچه های یک کلاس بود که با معلمشان به یک سفر در جنگل می‌روند. توی این جنگل گم می‌شوند و دو راه پیش رویشان است. چرا گم می‌شوند؟ چون جی پی اس را گم می‌کنند. دو راه پیش رویشان است یکی اینکه تا صبح در آن جنگل بمانند و آتشی روشن کنند و.... که با وجود خیس بودن چوبها کار سختی است. یکی اینکه به صورت شانسی راهی را در پیش بگیرند و بروند که معلوم نیست به کجا برسند. در همین حین یکی از بچه ها از روی خزه های روی درختان جهت را پیدا میکند و هیچ کدام از دو راه قبلی انجام نمی‌شود و راه سومی آنها را نجات میدهد و آنها به همین وسیله به سمت شمال حرکت کرده و نجات پیدا می‌کنند. اسم داستان بود و همان بازی که توی کتاب پیشنهاد شده بود انجام دادیم که البته بنظر من اشکالاتی داشت و اگر بخواهم یکبار دیگر این داستان‌بازی را اجرا کنم، باید به بازی دیگری با همین مفهوم راه سوم فکر کنم. بعد از بازی بچه ها را بردم به زمان انقلاب و حکومت شاهنشاهی پهلوی. آن زمان عده‌ای می‌گفتند چون دین توانایی اداره جامعه و زندگی انسان را ندارد، ما باید به همین حکومت شاهنشاهی راضی شویم. حکومتی که سعی دارد مثل حکومتهای غربی باشد. و این راه اول بود عده‌ی دیگری می‌گفتند؛ نه، تا قبل از ظهور امام زمان (عج) هیچ حکومتی نبتید باشد. نه حکومت شاهنشاهی و نه هیچ حکومت دیگری. این هم راه دوم بود. اما امام خمینی (ره) آمد و راه سومی را پیش‌روی مردم ایران و جهان گشود و آن ایجاد حکومت اسلامی و نظام ولایت فقیه بود و در واقع بر پا کردن اسلام ناب محمدی بود. این راه سوم راهی بود که امام خمینی (ره) پیش روی ما گذاشت و باعث انقلاب شد و بعد از این انقلاب، دشمنان و کسانی که از این حکومت ضربه خوردند مدام تلاش کردند تا به طرق مختلف این انقلاب را زمین بزنند. گاهی با جنگ، گاهی با ترور، گاهی با تحریم و با آشوب و اغتشاش و راههای دیگر. @madaranemeidan