eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
816 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
179 ویدیو
41 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
طبق معمول گوشی رو که برداشتم اول از همه سراغ ایتا رفتم بعد از چک کردن کانال ها و شخصی ها حالا نوبت گروه ها بود یکی یکی داشتم گروه هارو باز میکردم که رسیدم به گروه قرارگاه خواهران هیئت مکتب النبی وقتی گروه و باز کردم چشمم خورد به عکسی که زندایی م تو گروه گذاشته بود عکسی که همراه دو فرزند کوچیکشون در یه مغازه واستاده بودن و داشتن ساندویچی رو به مغازه دار میدادن. تا اینجای کار فهمیدم اون ساندویچ به منظور افطاری داشت تقدیم مغازه دار میشد اما نفهمیدم به چه دلیل بعد از اینکه چشم از عکس برداشتم به متنی رسیدم که زندایی م تقریبا داشت کارش و توضیح میداد که خلاصش میشد افطاری ساده خیابانی! طرح جالبی بود خیلی خوشم اومد بعد از اون لینک گروهی رو دیدم که به خاطر همین کار درست شده بود بدون معطلی عضو گروه شدم خیلی دوست داشتم منم یه کاری کرده باشم به خاطر همین رفتم پیش مامان و خاله که سختت مشغول خونه تکونی بودن براشون کار زندایی رو توضیح دادم عکسشم نشونشون دادم اتفاقا اونام خیلی خوششون اومد و طی میز گردی که تشکیل دادیم تصمیم گرفتیم برای فردا شب چند تا ساندویچ نون ، پنیر ،سبزی درست کنیم و با دختر خاله هام ببریم پارک و خیابونهای اطراف خونه پخش کنیم ... صبح روز بعد،وقتی از خواب بیدار شدم قرار شد برم و برای برنامه ای که داشتیم سبزی بگیرم اما خوب متاسفانه اون روز نتونستیم نون تازه تأمین کنیم و برنامه به فردا شب موکول شد اتفاقا بهتر هم شد چون فرداشب قرار بود تو شهرک سوپ کنن برای داخل شهر این وسط منم میتونستم چند تایی از اون هارو بردارم و خوب خیلی خوب بود! صبح روز بعد،وقتی بیدار شدم، دختر خاله جان رو فرستادم پی سبزی تازه و مامان هم به دوستش سپرده بود بعد از ظهر که برای درست کردن شیرینی می‌خوان بیان سبزوار از نونوایی روستا چندتایی نون تازه بیارن از اون طرف، شوهر خاله هم وقتی از محل کارش برگشت نون تازه گرفته بود... چند تایی از خونه خاله نون برداشتیم اومدیم خونه قصد داشتیم ۲۸ تا ساندویچ درست کنیم ۱۴ تا به نیت ۱۴ معصوم برای خانواده ما و ۱۴ دیگه هم برای خانواده خاله جان. با مامان و ستایش دست به کار شدیم نزدیک ساعت ۵ بود که ۱۹ تا ساندویچ درست کردیم و نون تموم شد و هنوز دوست مامان نیومده بود و تصمیم گرفتیم با همون ۱۹ تا بزنیم یه دل پارک داشتم ساندویچ هارو میزاشتم تو ساک که یهووو بلهههه دوست مامان از راه رسیدن و با کلی نون وقت کم بود و ما باید ۹ تا دیگه ساندویچ درست میکردیم دوباره نشستیم و سریع دست به کار شدیم این دفعه فکر کنم خداروشکر ساعت رو‌ دور کند رفت و زود درست کردیم. بعدش هم دوباره به اتفاق دختر خاله ها رفتیم که سوپ هارو بگیریم برای توزیع در پارک... به پارک که رسیدیم، اول از همه سمت چند تا پیرمرد مهربون رفتیم که وسط پارک رو یه بلندی نشسته بودن ۴ تا سوپ بهشون دادیم یکی از پیرمرد ها برگشت و گفت ممنونم قبول باشه پس ما دیگه افطار خونه نمی‌ریم. و خندید منم به حرفش لبخندی زدم از اونجا دور شدم. به چند نفر دیگه ای هم تو پارک سوپ دادیم رفتم سمت مغازه ها دیگه سوپ ها تموم شده بود و حالا نوبت ساندویچ ها بود ساندویچ هارو هم مثل سوپ ها توزیع کردیم. یه خانم و آقا هم بودند تو خیابون که آقا مشغول کشیدن سیگار بود رفتیم بهشون ساندویچ بدیم اما یهو وقتی دید داریم به سمتش می‌ریم خیلی زود سیگاری که توی دهنش آماده روشن کردن بود و تو مشتش و کرد، ساندویچ رو گرفت تشکر کرد ... @madaranemeidan
پریروز از خونه دوستم با اسنپ راه افتادم به سمت فروشگاه محله مون که ساندویچ ها رو پخش کنم و بعدشم برای افطار برم خونه مامانم... توی راه دخترم‌ چندبار زنگ زد،گفت پسر کوچیکم جلو در‌ واستاده،خونه نمیاد،میگه میخام برم خونه خاله!! خواهرم کوچه ی روبرومون میشینن ولی بین خونه ی ما و خونه خواهرم یه خیابون فرعی پررفت و امد هست و میترسم تنهایی بره... دخترم دوباره زنگ زد،گفت محسن خودش تنها رفته!!!😔 پیاده میومدم خونه مامانم و همینطور ساندویچ ها روپخش میکردم. رسیدم جلو در خونه مامانم،دیدم پسر بزرگم دست پسر کوچیکمو گرفته داره میاد!!! به من رسید گفت: محسن تو کوچه ی خواهرم موتور میخاسته بهش بزنه،ولی الحمدلله فقط یه‌کوچولو به زانوش خورده بود... محسن هم سریع گفت: الانم که دیگه درد نداره... از دیشب میگم خدا پسرم رو در همون لحظات پخش ساندویچ حفظش کرد... خدا خیلی بزرگه، کاری نکرده عطا میکنه...اگر کاری کنیم چه میکنه😭 الحمدلله علی کل نعمه🤲🤲 خداجون بوس بوس😘😘😘 @madaranemeidan
امدادهای غیبی موقع کارخیر قسمت اول🌿 همین که تصمیم به کارخیر میگیری، تمام کاینات و فرشته ها دست به دست هم میدن همه ی آدم های خوب رو برای کمک میفرستن. من دیروز که پیام مدیر گروه افطاری رو دیدم،ساعت۱۰:۳۰ بود. هیچ وسیله ای هم نداشتم و توی رفتن به خرید با پای پیاده تنبلم اما گفتم نمیشه هیچ کاری نکنم... تصمیم گرفتم بچه هارو خونه بذارم پیاده برم وسایل رو بخرم ولی از اونجایی که خدا خیلی مهربونه رفتم توی کوچه و دیدم یکی از همسایه های باردار کوچه میخواد با اون یکی همسایه ی مهربون دیگه برن خرید. بعد از سلام و احوالپرسی،بایکم پررویی گفتم:خداخیرتون بده منم تا یه مغازه ای میبرید؟کارخیره! قبول کردند. توی راه پرسیدن: میخوای چیکارکنی؟! توضیح دادم. با شوخی و خنده میگفتن: تو که مارو کشتی!دست از این کارهای خیرت برنمیداری!! چه حوصله ای داری!! آقات چیزی نمیگه؟!مردم با یه ساندویچ روزه دارمیشن مگه؟! در جواب گفتم: توی گروهمون نوشته بود وقتی کارخیری انجام میدی،امام زمان(عج) که ظهور کنه و ببینی کارکوچیکت چقدر به دلش اومده ویک قدم به ظهور نزدیک شده به خودت میبالی. به همسایه ای که باردار بود رو کردم و گفتم: نی نی توی کار خیرشریک میشه و یار مهدی میشه انشاالله... همسایه هامون با حجاب نیستن...من توی ماشین کلی برای دوست راننده مون دعاهای قشنگ میکردم... اول رفتیم سراغ خرید سبزی،جلوی یه مغازه ایستادن، سبزی گرفتم وگذاشتم توی ماشین. باکلی خجالت میگفتم :ببخشید مزاحم شدم...ان شاءالله شماهم شریک هستید. اوناهم میگفتن خداکنه ماهم به چشم آقابیایم... منم فقط میخندیدم. بعد از خرید لوازم مورد نیاز، من رو جلوی فروشگاه محله مون پیاده کردن،بهشون گفتم: شمابرید به کارتون برسین خیلی لطف کردین، خداحافظی کردیم و من وارد فروشگاه شدم.خیلی شلوغ بود.چیزهایی که لازم داشتم برداشتم و وقتی میخواستم نون لواش های اونجا رو بخرم دیدم تازه نیستن...با همسایه مون تماس گرفتم و گفتم:این نونا این مدلیه به نظرتون بخرم؟! گفت: نه موقع لول کردن ترک میخورن...میام میبرمت از نونوایی بخر... گفتم:فروشگاه خیلی شلوغه تا نوبت من بشه برای حساب کردن، دیرتون میشه... گفت:خرید هات رو بذار میایم میبریمت از یه مغازه ی دیگه بخر...انگار دنیا رو بهم داده بودن! خیلی خوشحال شدم تا مواد رو سر جاش گذاشتم و اومدم بیرون، رسیدن...گفتن به خاطر تو زود اومدیم... کار تو واجب تر بود توی دلم خدارو خیلی شکرکردم وتوی ماشین فقط برای اونا دعاهای خوب میکردم. طفلکی ها من روبردن مغازه نون خریدم ازاونجایی که باید دوتا کارت میکشیدم راننده بهم کارت داد،پولش رو حساب نکرد و گفت:من هم توی ثواب نذری شریک باشم. بعدمن رو برد لبنیاتی برای خرید پنیر... تابرگشتیم خونه از اذان ظهر گذشته بود و باز طفلکی ها اومدن خونه ما، سبزی هارو پاک کردیم... همسایه ی دیگمون هم که خونه تکونی میکرد، همین که بهش گفتم بیا کمک،خودش رو رسوند... وخداروشکر ساعت ۲ ظهر بود که سبزی هارو آب کردیم و همسایه ها رفتن. قرارشد ساعت ۴ بیان واسه ادامه کار... منم توی این فاصله سبزی هارو از آب کشیدم وسریع پهن کردم روی پارچه ها تا آبش بره و خشک بشن... گفتم : خدایا یه بادملایمی بفرست... همون موقع یه باد بهشتی وزید که از دعای من بود 🤣 دختر کوچولوم توی خونه درحال باد زدن سبزی هاوکمک به خشک کردنشون بود. دختر بزرگم توی این فاصله نون هارو برش میزد وآماده میکرد. منم پنیر هارو برش های کوچیک میزدم. با خودم گفتم : خدایا جملات رزق رو چطوری چاپ کنم...😔 یادم افتاد یکی ازفامیل ها آتلیه داره باهاش تماس گرفتم...فامیلمون هم گفت چاپ میکنم اما فقط تا افطار مغازه ام.میتونید بیاین دنبال گفتم؟! گفتم: شما بزنین یه کاریش میکنم... دوباره باخجالت به همسایه مون پیام دادم و قضیه رو گفتم. گفت:اشکالی نداره.میبرمت... بعد یادم اومدم بابای مهربونم همونموقع داره از سرکار میاد...باهاش تماس گرفتم و بابام گفت که میگیره برگه هارو... 🌷خداروشکر میکردم که چه‌قدر قشنگ درعین ناباوری پازل های کارخیر یکی یکی چیده میشدن! من فقط یه تصمیم کوچولو گرفته بودم🧐 بابام که رزق هارو آورد برش زده و آماده بودن،فامیلمون پولش رو حساب نکرده بود و گفته بود منم توی ثواب شریک بشم... همسایه مون برای بسته بندی ساندویچ ها رسید و مشغول اماده کردن ساندوبچ ها شدیم. همسایه ی باردارمون هم طفلی اومد. خداروشکر ساعت ۵ آماده شد. مامانمم خودشو رسوند برای کمک به پخش ساندویچ ها... همسایه ها وسایل رو جمع و جور کردن، وچایی برای افطار همسرم داخل فلاسک میریختن و خلاصه خیلی حس های همدلی قشنگی دم افطار نصیبم شد. ...ادامه دارد🌱
قسمت دوم🌿 سعی میکردم اسنپ بگیرم اما دم افطار بود و اسنپ پیدانمیشد. برخلاف میل باطنی تصمیم گرفتیم توی محل پخش کنیم که خداروشکر اسنپ پیداشد... به یکی از خیابون های شلوغ شهر رفتیم،تقسیم شدیم مامانم و دختر کوچیکم یه طرفی رفتن و ساندویچ هارو پخش میکردن...مردم کلی باهاش صحبت میکردن و ناز و نوازشش میکردن... منو دختر بزرگم هم یه طرفی رفتیم برای پخش ساندویچ ها... دخترم عکس میگرفت ... منم درحال پخش ساندویچ بودم و میگفتم نماز روزه هاتون قبول! کلی حس خوب داشت که نصیبم شد. همه تشکرمیکردن... یکی از خانوم هاگفت من که روزه نیستم!!!! گفتم:التماس دعا! خیلی زود تموم شدن ولی ما دوست داشتیم هنوز هم دستمون روببریم توی کیسه و عجی مجی بشه و بازم ساندویچ پخش کنیم... دخترم میگفت: مامان چقدر کم بود!!!!گفتم:زمان نداشتیم و همین ۱۰۰ تا ساندویچ رو هم به زور تونستیم قبل اذان برسونیم... باکلی حس های قشنگی که دم افطارنصیبمون شده بود به خونه ی آبجی مهربونم اومدیم که برامون افطار آماده کرده بود.🥰 پایان🌱 @madaranemeidan
نزدیک مغازه آب میوه فروشی که رسیدیم حدودا ده پانزده دقیقه به اذان مغرب بود. چند نفر اطراف مغازه ایستاده بودن و مشغول خوردن آب میوه بودند. ساندویچ رو از داخل سبد بیرون آوردم و به مغازه دار تعارف کردم.... سلام آقا خدا قوت سال نو پیشاپیش مبارک ، روزه تون قبول باشه انشالله. بفرمایید افطاری ساده خدمت شما. ساندویچ رو گرفت و تشکر کرد. آقایی که تا اون لحظه مشغول خوردن آب میوه بود جرعه آخر لیوان رو به سرعت سر کشید لیوان رو پنهان کرد و اومد جلو. _خواهرم میشه یه دونه از اون افطاری ها به منم بدید. +بله بله حتما. به سرعت یه دونه ساندوچ از داخل سبد درآوردم و گفتم بفرمایید خدمت شما. خوشحال شد و تشکر کرد. دوستش که تا اون لحظه تماشاچی این صحنه بود آهسته گفت: ای بُرار لااقل آب میوه تِه همال نَمُخاردی, آبری مار بردی!! (داداش،لااقل آبمیوه ت رو همین الان نمیخوردی،آبرو ی ما رو بردی) توی دلم به حرفش خندیدم. انگار با دیدن ساندویچ های افطاری خجالت کشیده بودن. به هر کسی که اطراف آب میوه فروشی بود افطاری تعارف کردیم و از اونجا دور شدیم. @madaranemeidan
بساط تهیه و توزیع افطاری خیابانی برای پسر پنج ساله ام یک تجربه جدید و دوست داشتنی بود. گاهی هم فرصتی برای بازی و البته بازیگوشی...🙃 دو سه برگ سبزی پاک میکرد بعد بلند میشد و ماموریتش را طور دیگری ادامه میداد.🧐 رد اشغال سبزی ها را که می‌گرفتم به اتاق اسباب بازی ها ختم میشد.🤕 پاکت فریزرها و خرده نان ها را تا حال و پذیرایی میبرد و دم عیدی و بحبوحه ی خانه تکانی زحمتم را چند برابر میکرد😓 اما جمع کردن همه ی این ریخت و پاش ها به فرصت نابی که برای رشد فکری و شخصیتی اش بوجود آمده بود می ارزید.☺️😊 دیروز با ذوق و شوق دفترش را نشانم داد و گفت : مامان ببین چی کشیدم. این یه بچه س که با باباش رفتن افطاری ساده بدن به آدمای خیابون.❤️ اونام ساندویچ نون پنیر سبزیه تو دستشون.🙂 @madaranemeidan
تلاش با وجود سختی ها برای یاری دین خدا چند روزی بود پیام مشارکت در تهیه افطاری ساده رو تو گروه میدیدم و متاسفانه توفیق نداشتم که برم کمک، هرچقدر هم میگفتیم که شماره حساب بزارین تا ما که نمیتونیم بیایم، حداقل مالی کمک کنیم.... اما از شماره کارت خبری نبود، دوستان دست بکار شده بودن و خدا اونها رو به هم متصل کرده بود شده بودن رود های کوچکی که جریان ها رو میساختن و میرفتن که بشن یه رودخونه زلال تا دیگران رو هم به فیض برسونن... شده بودند سیمرغ و از هرطرف سالکی در مسیر بهشون می پیوست... همینکه نیت کرده بودند تا افطاری آماده کنند، اسباب یکی یکی جور میشد. یکی سبزی که خریده بود میاورد، یکی پنیر که تو یخچال داشت و... برکت پشت برکت... مواد اولیه از تعداد ساندویچ های در نظر گرفته شده هم بیشتر بود و روز های بعد هم بساط آماده کردن افطاری جور بود... اما اینها فقط مشاهدات من تو گروه بود و هیییچ کاری جز خوندن پیامها نمیتونستم انجام بدم، درخواست برای گذاشتن شماره کارت و کمک مالی هم بی نتیجه بود... تو گروه پیام های هماهنگی برنامه رو دیدم بلافاصله پیام گذاشتم که منم میام ان شاء الله و آدرس گرفتم! قبل از اینکه توفیق ازم گرفته بشه اسنپ گرفتم و به سمت منزلی که قرار بود افطاری ها رو اماده کنیم، حرکت کردم. ساندویچ ها آماده شد و رفتیم برای توزیع، من فقط نظاره گر بودم! میدیدم که دوستانم با وجود بچه کوچیک و دهان روزه چطور دارن تلاش میکنن برای یاری دین خدا... کاش من هم مثل اونها بودم 😭 @madaranemeidan
توزیع افطاری در بازار بهاره بازار بهاره هم از آن مکان های شلوغی بود که مردم برای خرید نوروزی به آنجا می رفتند. یک بازار خیلی بزرگ در یکی از مناطق حاشیه ی شهر. همسر بنده هم یکی از کسبه ی همین بازار بود که وقتی دید همراه دوستان افطاری ساده به خیابان می‌بریم پیشنهاد داد یک شب را هم به این بازار اختصاص دهیم که بسیار نیاز است. بچه های مادرانه با کمک تیم نوجهان و هیات مکتب النبی (ص ) بساط پخت حدود پانصد ظرف سوپ را تدارک دیدند. کار نسبتا سنگینی بود ، در مراحلی از کار نفس مان می برید انگار، خلاصه اینکه با توسل به خانم حضرت ام البنین سلام الله کار به بهترین نحو انجام شد و سوپ افطاری توزیع شد.
ماه رمضون از راه رسیده بود و من مونده بودم با نسخه ای که دکتر برام پیچید. «روزه نگیری» مثل پتک خورد تو سرم. احساس افسردگی داشتم. احساس دوری از رحمت خدا، احساس یه ماهی که از دریا دور افتاده... از اینکه نباید روزه بگیرم،غم وجودمو گرفته بود... زمزمه های افطاری ساده پیچیده بود. دوستم به ذهنش رسیده بود که حال و هوای ماه رمضون رو به شهر هدیه کنه. وقتی فهمیدم، تصمیم گرفتم هر طور شده تو این کار مشارکت کنم. منکه نمیتونم روزه بگیرم؛ حداقل اینطوری دنبال نزدیک شدن به خدا باشم. خودمو قاطی خوبا می کردم و آرامش میگرفتم. دفعه ی اول سه نفر بودیم که ساندویچ آماده کردیم. با دوستم که برای پخش رفتیم، بازخوردهای خوبی از مردم گرفتیم. کلی انرژی مثبت به سمتمون سرازیر شد. بعضیا که روزه داشتن و افطار نداشتن، خیلی خوشحال میشدن که خدا روزی شونو رسونده. دفعه ی دوم تعدادمون بیشتر بود و بیشتر ساندویچ آماده کردیم. توی مسیر با بچه ها پخش میکردیم. ساندویچ ها رو بچه هامون میدادن به مردم و یه ارتباط قشنگ شکل می‌گرفت. ارتباطی که بر محور خدا بود. دفعه ی سوم هم تعدادی ساندویچ آماده کردیم و بردیم بازار. باز هم دخترم با دستای کوچیکش ساندویچ ها رو تقدیم مردم می کرد و لبخند و نوازش هدیه می گرفت. خیلی راضی و خوشحالم از اینکه بچه هامون تو این بستر ها رشد می‌کنن و تربیت میشن. خداروشکر که بهمون توفیق داد برای انجام این کار خیر.
توزیع افطاری ساده در خیابان بیهق. شام میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با کمک و همت دوستان و بانیان خیر حدود ۲۵۰ ساندویچ آماده شد. از یه مغازه دار خیلی با کرامت یه میز به مدت یکساعت امانت گرفتیم‌ و بهش گفتیم قصدمون توزیع افطاری ساده ست. از قضا اسم مغازشون کریم آل طاها بود. کنار خیابان، داخل پیاده‌رو نزدیک همون مغازه میز رو گذاشتیم. باند رو روبراه کردیم و با پخش صوت اعلام موجودیت کردیم 😉😅 ساندویچ ها رو روی میز چیدیم و بادکنک به دست آماده ی پذیرایی از عابرین پیاده شدیم. ساندویچ ها رو توزیع می کردیم و میگفتیم: بفرمایید افطاری شما مهمون امام حسن مجتبی علیه السلام هستید. عیدتونم مبارک. به بچه ها هم بادکنک می‌دادیم و ذوق رو تو چشماشون می دیدیم. https://eitaa.com/madaranemeidan
امشب خیلی حال جسمی ام بده بده بد بود! کلی هم حرص خورده بودم 😢 تا اینکه این ساندویچ رو آقامون آورد. اصلا یه جوری آروم شدم که نگو حاصل زحمت دوستانم توی مادرانه بود... یهویی یه حال عجیبی شدم حس خیلی خوبیه... ریا نشه باعث رفتنم به مسجد هم شد! @madaranemeidan
افطار و سحرم شد غصه و غم ذره ذره دارم دق میکنم برادر وقتی تو محاصره ای دیگه چه افطار وسحری؟ عذراً عذراً یا رمضان الشعب بغزه جوعان هم بارون آتیش رو سرشون هم زیر آواره پیکرشون غزه تنها مونده غرقه ی خون عادت کردیم انگاری همه مون @madaranemeidan
روز جمعه دورهم جمع شدیم برا تهیه افطاری ساده ، با توجه به خلوت بودن خیابان ها، با مشورت دوستان تصمیم گرفتیم افطاری رو در بیمارستان حشمتیه و مبینی توزیع کنیم... جلو در بیمارستان مبینی ، به یکی از خانم ها نذری رو تعارف کردیم ، خیلی خوشحال شدن نذری رو گرفتن و گفتن میشه برا بقیه مادرها هم ک داخل اتاق هستن ببرم؟!مریض دارن... بهشون به تعداد ساندویچ دادیم و در آخر با چشم هایی که پر از غصه و پر از خواهش بود برای نوزادشون ک تو آی سی یو بود ، درخواست دعای ویژه داشتن... @madaranemeidan
رفته بودیم بیمارستان واسه توزیع افطاری ساده، دوتا جوان توی سالن انتظار نشسته بودن ، هرچند به چهره و تیپشون نمی‌خورد😁 اما گویا یکیشون قرار بود پدر بشه ، دوتا ساندویچ تعارف کردم و گفتم بفرمایید نذریه افطاری ساده ، گرفتن... به نذری دادن ادامه دادم و وقتی داشتم از سالن میرفتم بیرون، آقایون داشتن نوشته ی روی ساندویچ رو میخوندن... هنوز نرفته بودم که صدا زدن: خانم میشه یکی دیگه هم بدین؟! شاید نذریِ ساده ی ما ،رفت تا شیره ی جان مادری بشه که میخاد برای اولین بار نوزادش رو شیر بده... @madaranemeidan
آیا خدا برای ما کافی نیست؟! توی گروه افطاری ساده خیابانی، دنبال یه کار که مناسب شرایطم باشه میگشتم... با بچه ها نمیشد برم کمک برای ساندویچ درست کردن. موجودی کارت هامو نگاه کردم.. یکیش که اختیارش با خودمه مبلغی داشت که میشد یه کارایی باهاش انجام داد😁 خرید پنیر و سبزی رو به عهده گرفتم و با بچه ها رفتیم پنیر رو خریدیم مغازه دار گفت : این همه پنیر؟! گفتم: آره ،دوستام افطاری ساده درست میکنن و پخش میکنن توی خیابون...برای اون میخوام. آقایی که تو مغازه بود گفت: امسال روزه خواری زیاد شده همینجوری راه میرن و می خورن انگار نه انگار که ماه رمضونه!! گفتم: اتفاقا برای یادآوری ماه رمضون داریم افطاری ساده میدیم دست مردم... دستم سنگین شده بود! کیف وسایل بچه ها همراهم بود و پنیرهایی که نگران له شدنشون بودم😢 برای پاک کردن سبزی باید میرفتم خونه خواهرم... از طرفی دوست داشتم دم عیدی توی تمیز کردن خونه بهش کمک کنم و ازش غافل نشم، چون تازه از بستر مریضی بلند شده بود و کمک لازم داشت.. از طرفی دلم پیش افطاری ساده بود و دوست داشتم کمکی کرده باشم! توی راه خرید سبزی بودم که اون یکی خواهرم مهربونم باهام تماس گرفت و گفت:کجایی؟ گفتم: دارم میرم سبزی بگیرم... گفت:صبر کن، ماشین دارم میام دنبالت باهم بریم... خدا خیرش بده که اومد! چون مغازه های دور و برمون سبزی نداشتن و به یه مغازه نسبتا دور باید میرفتیم.هزینه شو هم نگرفت و گفت باشه نذری من🥲 خونه خواهرم که رفتم سبزی ها رو گذاشتم کنار...اولویتم کمک به خواهرم بود به طرز عجیبی کارها سریع پیش رفت و خداروشکر تونستم باری از روی دوش خواهرم بردارم🥺❤️ سبزی ها رو هم تا قبل رفتن به خونمون، تند تند پاک کردیم. حالا مونده بود رسوندن پنیر و سبزی به خونه ی عزیزی که دوستان ساندویچ ها رو میخاستن درست کنن. که اونم ردیف شد و خواهرم رسوند🥺🤲 الهی خدا ازین خواهرا به همه بده چه خونی چه ایمانی🥰 توی راه خونه با خودم گفتم حالا حسابم خالی شد مهم نیس😊 در عوض یه قدم کوچیک برداشتم توی این راه قشنگ...این ماه با احتیاط بیشتری خرج میکنم🥲 همون روز ظهر به حسابم ده برابر پولی که خرج کردم از جایی که گمان نمیبردم،برای پنیر ها واریز شد😲😭😍 آیا خدا برای ما کافی نیست؟! @madaranemeidan
روایت حال خوب کن! این یه روایت مختصر از یه کار دسته جمعی حال خوب کنه☺️ حال خوبی که تا همیشه تو ذهنت هست و با یادآوری اش کیف میکنی🌱 یکی دو روز مونده به بهار میزبان تهیه افطاری ساده شدم... سر موعد مقرر دوستان اومدن و خونه ای که تو سکوت به سر میبرد پر انرژی شد🌿 هر کسی یه گوشه کار رو گرفت و بسته بندی ها به موقع تموم شدن و راهی کوچه بازار 🥖🥦🥗 پ.ن جالب اینجا بود که هرچی کم و کسر بود خدا میرسوند🙏و کار لنگ نمیشد😍 حالا بعد اونهمه شلوغی من موندم و بچه های بی حوصله😕 که خدا یه عزیزی رو از غیب رسوند و اومد دنبالمون رفتیم مهمونی 🤩 (معلومه خوشحالم ،نه؟😂) @madaranemeidan
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست... گروه برنامه ریزی برای افطاری ساده تشکیل شده بود، کم کم اعضا زیاد میشدند و اولین سوالشون بعد از اینکه وارد گروه میشدن، این بود: هدفتون چیه؟! جواب ساده بود! لبیک به امر رهبر... ترویج افطاری ساده و اینکه اگر خدای نکرده کسی یادش نبود ماه رمضانه با گرفتن این افطاری ها یادش بیاد در چه زمان مبارکی هستیم... پیامهایی از گوشه و کنار میرسید که مگه این کار شما چقدر تاثیر داره؟! (یه صحبتی بود از آیت‌الله بهجت که گفته بودند:شما آنچه را علم داری عمل كن خدای‌ تعالی آن چه را علم نداری به شما خواهد داد) یکی از مادران،عکسی از صفحه کتابی که مطالعه میکردند گذاشتند... پرنده ای که برای خاموش کردن آتش بر ابراهیم با منقارش آب میاورد و محبت خودش رو به پیامبر به اندازه وسعش نشون داده بود... حالا ما هم به اندازه وسعمون محبتمون رو به مولا نشون میدیم! که گفته اند شِيعَتُنا خُلِقُوا مِنْ فاضِلِ طِينِتِنا "شیعیان ما از وجود ما هستند" اعضای جامعه ی شیعی مگر میشه که وحدت نداشته باشند؟ مگر میشه یکی از اعضای بدن حالش خوب نباشه و عضو دیگه کاری نکنه؟ عابرینی که یادشون رفته ماه رمضانه، روزه اند و خسته، روزه اند و بیمار، روزه اند و بیمار در منزل دارند، دلگیرندو..... شاهد بودیم که خیلی ها با گرفتن این لقمه ها دلشون لرزید،ساندویچ رو تبرک و هدیه میدونستن... ما داریم تلاش میکنیم تا حال عضو دیگری رو خوب کنیم... که اهل بیت گفتند: اگر میخواین به ما محبت کنید، به شیعیان ما محبت کنید! محبین اهل بیت همه جا هستند شاید با ظاهری متفاوت... عاشقم بر همه عالم،که همه عالم از اوست... @madaranemeidan
خدا کمک هاشوخیلی ساده میرسونه... با همفکری آبجی م قرار شد برای ولادت امام حسن مجتبی (ع) سوپ جو بپزیم و روز بعد ساندویچ آماده و توزیع کنیم. از اونجایی که فاصله خونه ی ما و خونه ی خواهرم فقط یک کوچه س،پیاده برای خرید سبزی ، جو ،گندم و پنیر راهی شدیم و با کمک هم بردیم خونه ی آبجی م، تا من یکم خونه هاش رو مرتب میکردم، ایشون سوپ رو بار گذاشتن... من برای افطار مهمون داشتم باید برمیگشتم خونه و حلیم بار میذاشتم. من هرموقع افطاری دارم،هرچی میخوام بپزم، بیشتر طبخ میکنم تا به همسایه ها هم یه ظرف افطاری بدم. کارام که تموم شد با ابجی م تماس گرفتم و پرسیدم: برای پاک کردن سبزی و تکمیل کردن سوپ،کمک میخوای؟! ایشون هم گفتن به کمک مادرشوهرش که بنده خدامریض هستن( برای شفای همه ی مریض هادعاکنید🤲)وبچه ها تمام کارها انجام شده و فقط نوشتن رزق ها مونده...خداحافظی کردم، حاضر شدم و رفتم. با سرعت برق و باد مینوشتم...آخه یک ساعت به اذان بود و منم باید برمیگشتم سفره ی افطار مهمون هام رو پهن میکردم... تموم که شد،با عجله برگشتم و تندتند با کمک دخترکوچیکم سفره پهن میکردم (ناگفته نمونه که این وسط یه امدادغیبی هم برام اتفاق افتاد: دخترمن و جاری آبجی م روزه اولی هستن و ما دوست داشتیم یه جشنی براشون برگزار کنیم که خداروشکر پیام جشن مسجد رو توی گروه مادرانه دیدم که تاریخش امروز بود😱 من با این همه کاردنمیتونستم ببرمش...همسرمم دیر میومدن...جاری ابجیم گفت : من میبرمشون! خیلی خوشحال شدم... این طوری من هم به افطاری میرسیدم هم به کمک آبجی فقط توی جشن دخترم پیشش نبودم😔) با بدو بدو و عرق ریختن فراوان، سفره به موقع پهن شد و رفتم برای دادن افطاری به همسایه ها... یکی از همسایه مون میگفت:من همین الان همسرم رو فرستادم حلیم بخره... بهش گفتم: دوتا ظرف بردار و بگو نخره... روز بعد هم خانومِ یکی از همسایه هارو دیدم که گفتن: من دیشب نبودم و همسرم غذا نداشت...چقدر افطاری به موقعی بود... @madaranemeidan
تو مهربانی کن،یک شهر مهربان می‌شود! اون روز قرار بود با دوستان مادرانه ای برای افطاری ساده خیابانی،توی خونمون ساندویچ درست کنیم. قبل از اومدن خانوما برای کمک، آبجی م گفت من با همسرم میتونیم چندتا از خریدهایی که مونده رو انجام بدیم...قبول کردم. خودمم با دخترخاله ام تماس گرفتم که با ماشین بیاد و بریم برای الباقی خرید... برای خرید نون رفتیم و چند نفری توی صف ایستادیم. مسئولیت نان رو یکی از خانومها قبول کرده بودن برای افطاری امروز تهیه کنند. ایشون و دخترخاله م پول نونوایی رو حساب کردن و خواستن توی این کار خیر شریک باشن. آبجی اینا هم چنددقیقه قبل اونجا بودن و برای افطاری نون گرفته بودن... نانوا که خانواده مارو میشناخت چندباری گفت:بخدا شب قدر امشب نیست!!! بعد از نونوایی،رفتیم برای خرید های بعدی که خداروشکر خیلی سریع،کار پیش رفت و برگشتیم. ساعت ۱۵ شد،آبجی و یکی دیگه از خانم های باحال گروه هم اومدن کمک و از دخترم که روزه اولیه خواستن برای دخترشون که خیلی حجاب کاملی نداره دعا کنند،گفتن اگه دعات بگیره یه شیرینی پیش من امانت داری!! دخترم گفت : من اول برای مردم فلسطین دعامیکنم بعد برای شما...! تعداد ۳ نفر برای۲۰۰ تا ساندویچ واقعا کم بود... منم باپررویی با همسایه مون تماس گرفتم و کمک خواستم...ایشونم باخوش رویی اومدن😊 با یکی ازبستگان که توی همسایگی مون هستن هم تماس گرفتم، با نیروی کمکی اومدن... پنیرمون تموم شد... با آقای تازه به خواب رفته تماس گرفتم🤭 چند دقیقه بعد با پنیر جلو در بود.🥺 سبزی تموم شد دخترم دهان روزه رفت ازخونه ی آبجیم سبزی آورد.(برای عاقبت بخیری دخترها دعاکنید🤲) کارها خوب پیش رفت و به موقع تموم شد... موقع پخش ساندویچ ها دوباره با همسرم تماس گرفتم و گفتم بیاد ما رو برای توزیع ببره داخل شهر... جلوی مغازه ی شوهر یکی از اعضای گروه،ایستادیم. ایشون از مغازه شون میز آوردن وساندویچ ها و اسپیکر رو روی میز چیدیم. ندای اسپیکر توی محل پیچیده بود و جلب توجه میکرد... تا اذان کارمون طول کشید... وقتی برگشتیم خونه، دیدم دخترم سفره رو پهن کرده و همسرم نون بربری تازه و داغ خریده بود. خیلی بهم چسبید،خستگی م در رفت... @madaranemeidan
چی میشه ما هم یه نذری کوچیک بدیم؟! دیروز یه چند دقیقه ای کانال مادران میدان رو گشتم و مطالبش رو خوندم... بچه ها کلی از تجربه های افطاری های ساده شون رو گفته بودن! از ذهنم گذشت چی میشه ما هم یه نذری کوچیک بدیم؟! سریع با خودم گفتم نه نمیشه!! آخه الان؟! شب های قدر هم که گذشته... اصلا چه جور کاراشو روبه راه کنم ؟! بیخیالش شدم... ولی وقتی با خواهر و دوستم تماس گرفتم،فکرمم گفتم... استقبال کردن و به طرز بامزه ای کمک ها برای این نذری مون جور شد !! هرکدوم مون یه گوشه کار رو گرفتیم و ۵۰ تا ساندویچ ساده رو دم اذان مغرب توی مسجد محله مون پخش کردیم... بیشتر امروز رو مشغول این کار بودیم... خلاصه اگه فکر یه نذری، گوشه ذهن تونه تحویلش بگیرین... همینقدررر بامزه خود صاحب مجلس همه چی رو جور میکنه! @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌ببینید چطوری با لهجه‌ی شیرین سبزواری حسش رو نسبت به اسرائیل میگه. ملت ما عاشق مبارزه با صهیونیستهاست💪 چند ساعت مانده به "روز قدس" 🇵🇸 موکب "مادران غزه" میدان کارگر سبزوار https://eitaa.com/madaranemeidan