eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
793 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
179 ویدیو
41 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
💫نذورات فرهنگی گروه جهادی مکتب حاج قاسم برسه به دست رای اولیها😍 با خودم فکر ميکردم که برای این روز بزرگ یه کاری کنم که با بقیه فرق داشته باشه🤔 تا این ایده به ذهنم رسید و واقعا حظ کردم🤩 قدمهای کوچک ولی پیوسته زودتر به مقصد میرسن امیدوارم این قدمها رو زودتر به قله افتخار برسونه😇 @madaranemeidan
با حاج خانم سالخورده ای که بزور باماشین امد پای صندوق، رأی دادیم و ازمسجد بیرون آمدیم... گفتم: حاجی شما حاج خانم برسون من پیاده میام. هوا هم خیلی سرد بود... ولی تحمل سرما بخاطر اینکه ماشین مون مسافرانی رو حمل و نقل کنه که آینده کشور رو با رأی شون میسازن می ارزه... من پیاده میتونستم برم... توی همین فکرها بودم که دیدم دوباره ماشین پر از مسافر شده👌☺️ خیلی خوشحالتر شدم. ماشین حاج حسین ما، شد آژانس آینده سازان 🤲👏🇮🇷 خدارو شکر که با حاج آقا حاج حسين جانباز خوش اخلاق، امروز تونستیم قدمی دراین راه خدا پسندانه برداریم. @madaranemeidan
آخرین تلاش ها برای دعوت مردم در انتخابات✌️🇮🇷 تنور انتخابات را داغ کنیم! @madaranemeidan
درخواست خالصانه روز انتخابات جمعه ۱۱ اسفند بود که یکی از دوستان اومد دنبال من و خواهرم با هم رفتیم توی شهر ببینیم اگر جایی خرید و فروش رأی انجام میشه جلوشون بایستیم هم اینکه یه مقدار شکلات و بروشور و بادکنک آماده کرده بودیم که پخش میکردیم. موقع اذان ظهر،توی کوچه پس کوچه های چهل متری بودیم...دنبال یه جایی بودیم که بریم هم نماز بخونیم هم اینکه بسته های مشارکت در انتخابات رو آماده میکردیم. دوست راننده مون گفت اینجا خونه ی یکی از آشنایانمون هستش میتونیم بریم اونجا...از قضا اون خانوم آشنای ما هم بود... با ایشون تماس گرفتیم و ایشون هم پذیرای ما شدن... ایشون توی خونه ی ۶۰،۷۰ متری شون، با وجود ۵ تا فرزندش میزبان خواهر باردارشون که حال جسمی خوبی نداشت و دوتا فرزندشون هم بودن... از ورود ما خیلی خوشحال شدن... ما نمازمونو خوندیم و مشغول آماده کردن بسته هامون شدیم. میزبان اومد کمکمون میکرد و میگفت: تمام این مدت که سما در حال فعالیت مشارکت در انتخابات بودین من داشتم غبطه میخوردم که چرا من نمیتونم کاری بکنم...انقدر درگیر بچه ها و خواهرم بودم که اصلا برای کمک به شما فرصتی نداشتم...فقط دلم پیش شما بود. خدا دید که من دوست دارم بیام و یه کاری برای انتخابات انجام بدم ولی نمیتونم بیام شما رو آورد اینجا... برامون خیلی خاطره قشنگی شد. چقدر درخواست خالصانه ای از خدا کرده بود... @madaranemeidan
روشنگری مفید صبح دوشنبه بود که دوستم تماس گرفت و گفت ساعت ۴ بعدازظهر برنامه داریم و از من برای روشنگری دعوت کرد. ساعت ۴ با دوتا از بچه هام آماده شدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم جمعیت زیادی اومده بودن. بچه های واحد کودک اجرای داستان_بازی پهلوان محله رو داشتن... بعد از اجرا،خانوم مولودی خوان تشریف اوردن، بعد نوبت به صحبت کردن من رسید، در شروع با مهمانها خوش و بش کردیم که یخ رابطه مون باز بشه و بعد چند تا سوال پرسیدم🤔 اینکه چی میشه که توی ایران انتخابات انقدر برای دنیا مهمه؟! توی کشور های دیگه،با روال عادی انتخابات داره برگزار میشه ولی این اتفاقاتی که توی ایران داره میفته اونجا نمیفته... مگه جرم ایران چی بوده که آماج تهاجم توی این همه سال قرار گرفته؟! طبق معمول افرادی گله داشتند...در حد توان شبهه هارو برطرف کردم... از نتیجه ی انتخابات،رای دادن و رای ندادن گفتم... اونجا خانم جوانی حضور داشت که میگفت من قبلا نظام انقلاب اسلامی رو اصلا قبول نداشتم اما از یک‌جایی به بعد،رفتم دنبال سوالات و شبهاتم در مورد نظام و به یکسری نکات رسیدم،الان هم قبول دارم و هم طرفدار نظام هستم... و اذعان داشت که این برنامه و صحبت ها براش خیلی مفید واقع شده... @madaranemeidan
آخرین اجرا مسئول واحد تئاتر خیلی دغدغه داشت و میگفت توی روزهای منتهی به انتخابات کاش بتونیم اجراهای بیشتری توی مکان های مختلف داشته باشیم. چندجا هماهنگ شد اما بخاطر یسری مسائل در نهایت کنسل شد... توی این رایزنی هایی که داشتن یکی از مسجد های جنوب شهر رو شناسایی کردن و قرار شد توی جشن شون ما بریم اونجا و برای آخرین بار تئاترمون رو اجرا کنیم. خلاصه ساعت ۳:۳۰ ساعت اجرای تئاتر بود. با همسرم تماس گرفتم و گفتم از محل کار سریعتر خودتونو برسونین خونه که بچه هارو بسپرم به شما و برم اجرا... خدارو شکر همسرم همکاری کردن،سریع اومدن نهار خوردیم و من سریع خودمو رسوندم مسجد... وقتی رسیدم بچه ها زحمت دکور رو کشیده بودن و همه چیز آماده بود. ما هم کم کم برای اجرا حاضر شدیم، خدا روشکر بازخورد ها عالی بود...مهمانها انرژی خیلی خوبی داشتن و بقدری بعد از اجرای تئاتر مارو مورد لطف خودشون قرار دادن که واقعا شرمنده شدیم. @madaranemeidan
حرفهایی که از ته دل نبود... چندروزی بود برای کمک به بچه های واحد تئاتر و جشن های نیمه شعبان زیاد میرفتم بیرون... به همین خاطر فرصت نمیکردم زیاد گوشی دستم بگیرم...توی همین حین متوجه شده بودم یکی از نزدیکانم امسال تصمیم گرفته رای نده...دنبال یه فرصت بودم که باهاش تماس بگیرم که خودش بهم پیام داد و از احالاتم جویا شد... بهش گفتم: ما که در حال تشویق مردم به شرکت در انتخابات هستیم... ایشون گفت : دارین خودتونو اذیت می‌کنین،اینا از قبل انتخاب شده هستن... همشون یه چیزی میگن وقتی میرن اون بالا فراموش میکنن... من گفتم اصلا اینطوری نیست،ما باید با تحقیق با اصلح رأی بدیم...تو تا الان برای شرکت توی انتخابات خودت یه قدم برداشتی که ببینی اصلح کیه و کدوم یکی بد هستش؟!یا صرفا از روی شنیده هات تصمیم میگیری؟ گفت: اینا همه حرفهای الکیه...همه از قبل انتخاب شده هستن. گفتم پس چرا اینهمه دارن تبلیغ میکنن؟! گفت اینا همه از سیاست شونه... هر چی من میگفتم اگر رأی ندادن ما بی تاثیر بود چرا دشمن اینهمه میگه نرین رأی بدین؟! پس رأی دادن ما خیلی مهمه... از اقتصاد خراب و گرونی میگفت، از زیاد اومدن قبض برق میگفت...گفتم نباید اسراف کنیم، توی بقیه کشور ها،هزینه انرژی خیلی بالاست...مثل ما ایرانی ها نمیتونن لامپ های فراوون توی خونه روشن کنند...گاها از یه ساعتی به بعد خاموشی هستش... اما اون گفت:نه بابا این خبرا نیست... هر چی من سر ممیوردم اون کلاه میورد... دیگه دیدم بی فایده س،بحث رو عوض کردم و گفتم:خب برای عید چی خریدی؟ و کلا بحث عوض شد. در نهایت گفتم:خب گفتی گرونیه اما خرید های عيدت رو کامل انجام دادی... خندید. اما قانع نشد. حس میکنم تمام اعتراضش از گرونی بود و از ته دل نبود... امیدوارم حرف هام روش یه اثری داشته باشه. @madaranemeidan
رسیدن هزینه ی بلیت تئاتر!! من دوست داشتم برای تئاتر مادرانه چند نفر رو مهمون کنم... از همسایه ها شروع کردم... آمارشونو گرفتم ۱۵ نفر بودند. آرایشگر سرکوچه مون رو هم دعوت کردم و گفتم اگر کسی رو می‌شناسید با خودتون بیارید. زمانی که نیت کردم این کار رو انجام بدم،از لحاظ مالی دستم باز نبود اما این مقدار رو داشتم. بعد از این تصمیم، باهام تماس گرفتن و گفتن بخاطر یه کار فرهنگی ای که یجایی انجام دادم بهم هدیه دادن... پول دقیقا همون اندازه ی بلیت‌های تئاتر بود! خیلی برام جالب بود!!! @madaranemeidan
روشنگری موثر دو شب به انتخابات یکی از آشنایان،اقوامشونو که تمایل به رای دادن نداشتن و گله مند بودن توی خونشون دعوت کردن و از من خواستن که برم صحبت کنم و به سوالاتشون پاسخ بدم. اون شب خانمی اونجا بود که خیلی گله داشت،خیلی سوال و شبهه داشت و میگفت رأی نمیدم. الحمدلله سوالات و شبهاتشو پاسخ دادیم و برطرف کردیم... گفتگوی خوبی بود و باهم صمیمی شدیم... تا دو روز بعد،یعنی روز انتخابات اون آشنامون که میزبان بود باهام تماس گرفت و گفت اون خانوم که مخالف بود نه تنها خودش رفت و رأی داد بلکه عده ای رو هم با خودش برای رأی دادن همراه کرد... @madaranemeidan
شب آخر و بدو بدو هامون بخاطر انقلاب... بحث انتخابات بود و من درگیر تئاتر بودم،کمتر توی روشنگری ها مشارکت داشتم. تا این اواخر یکی از جوانه ها برنامه داشت توی توحیدشهر و واحد کودک اونجا اجرا داشتن که یکی از بازیگرها نبود،قرار شد من نقش پهلوان رو بازی کنم...اونم بدون تمرین..... خلاصه بلند شدم رفتم همونموقع یکم تمرین کردیم. وقتی اون برنامه تموم شد،۵ نفری با ۶ تا بچه توی یه پراید نشستیم و اومدیم داخل شهر... اونروز من آبگوشت گذاشته بودم، دوستم که همراهم بود میدونستم نهار نپخته و فرصتی هم برای نهارپختن نداشت... بهش گفتم بیا بریم خونه ی ما باهم نهار بخوریم...دوستمم قبول کرد.قرار شد بره خونه و وسایلاشو برداره و با شوهرش بیان خونه ی ما‌‌... وقتی رسیدیم خونه دیدم من بجای اینکه یک بسته گوشت آبگوشتی ار فریزر بردارم یه تیکه استخوان برداشتم! خلاصه یه آبگوشت رژیمی بهم تحویل داد! با خودم گفتم خدایا چیکار کنم... یه مقدار جزغاله با رب و ادویه تفت دادم و ریختم توش و یه آبگوشت نسبتا خوبی شد... واسه بعدازظهر هم قرار بود اول به یک مجلسی بریم و از اونجا بریم گل بخریم. خلاصه، بعدازظهر دوتایی رفتیم دنبال دوتا دیگه از دوستان و باهم به مجلس برای روشنگری رفتیم. چند نفر هم از بچه های گروه مادرانه به اون مجلس اومده بودن... تعداد مادرانه ای ها از تعداد مهمانان مجلس بیشتر شده بود 😄 از اونجا رفتیم گلفروشی که گل بخریم برای اینکه ببریم جلوی پاتوق کتاب و همراه با بروشور های انتخاباتی و نسکافه و شکلات به مردم هدیه کنیم. ۹۹ شاخه گل داوودی خریدیم،داخل صندوق پر از گل شده بود... رفتیم داخل مهدکودک نزدیک پاتوق کتاب و تقسیم کار کردیم. دونفر رفتن برای دادن گلها به مردم... یک نفر نسکافه آماده میکرد... چهار نفر هم گل و بروشور و شکلات رو آماده میکردیم. این حرکت ما از ساعت ۶ بعدازظهر شروع شد و تا شب ساعت ۱۰ ادامه داشت... نیمی از کار که تموم شد،قرار شد جامونو عوض کنیم و کسایی که گل میدادن دسته گلهارو آماده کنن و اونایی که بسته آماده میکردن برن و گل بدن به مردم... وقتی نوبت ما شد که بریم و به مردم گل بدیم،یه برف خیلی ملایمی شروع به باریدن کرد،سرود های حماسی هم در حال پخش بود...یه حال و هوای خیلی قشنگ و جذابی بود... اکثرا بازخوردها خوب بود. حدود ساعت ۱۰ که رفت و امد کم شده بود،رفتیم کنار خیابون و به ماشین ها نسکافه و گل میدادیم. دو مورد بود که جالب بود یکی اینکه یه خانومی با ظاهر متفاوت با ما، تا متوجه ما شد به شوهرش اشاره میکرد اون گل صورتی رو بگیر 😄 دومی ش هم دو نفر موتور سوار آقا بودن ما رو که دیدن دور زدن، برگشتن و ایستادن جلوی ما...ما هم بهشون گل و نسکافه دادیم. گل رو برگردوندن و گفتن ما توجیهیم و میریم رای میدیم...گل رو به یه نفر دیگه بدید.گلها که تموم شدن، برگشتیم داخل مهدکودکی که بسته هارو آماده کردیم و تا حدود ۱۱شب اونجا تمیز میکردیم... @madaranemeidan
قبل و بعد از ورود به مادرانه مسئول ندبه های مادری پیام داد و گفت این هفته توی دعای ندبه بعنوان راوی کتاب مادران میدان و نحوه ورودم به مادرانه صحبت کنم. قبول کردم و مطالبمو برای ارائه جمع وجور کردم. توی گروه ندبه های مادری هشتگ مسافر زدم،با یکی از دوستانِ راننده هماهنگ شدم و با هم به مراسم دعای ندبه رفتیم. بعد از خواندن دعای ندبه،دعای فرج و دم پایانی مادرانه نشستیم و گفتگو را شروع کردم و گفتم: دوستان چند دقیقه ای رو باهم گفتگو کنیم...میخوام از خودم بگم،از قبل و بعد ورودم به مادرانه و نگاهی که در من بواسطه مادرانه ایجاد شد... از حضار پرسیدم آیا در زندگی شخصی تان در فعالیت‌های فوق برنامه شرکت کردین؟! اکثریت پاسخ مثبت دادن... ادامه دادم: از اونجایی که ما آدمها موجودات ذاتا اجتماعی ای هستیم و اثرگذاری روی افراد رو میپسندیم به این فعالیت ها می‌پردازیم...حالا بسته به درون‌گرا یا برون گرا بودن مقدار این فعالیتها کم و زیاد میشه..‌. من خودم توی این فعالیت‌ها خیلی شرکت میکردم. اون زمان،سنم کمتر بود و تعریف درستی از روابط اجتماعی نداشتم. فقط به سبب اون اثرگذاری و نتیجه ای که میدیدم به اینکار ترغیب میشدم. مثل خنده و سروری که بچه ها از دیدن نمایش داشتن،بهم لذت میداد... یا برگزاری نمایشگاه مهدویت و اون حالت توسل و توجه بچه ها به امام زمان (عج) رو می‌دیدیم به ادامه دادن اینکار ترغیب میشدم‌... این فعالیت‌ها ادامه داشت تا زمانی که ازدواج کردم و بچه دار شدم که اونموقع خودمو فقط مشغول زندگی متاهلی و بچه داری کردم. حس میکردم وظیفه من فقط رسیدگی خودم و خانوادم هستش و دایره اثرگذاری من خانواده و نهایتا خانواده ام هستش. به تعریف دقیقی از رشد و تاثیرگذاری اجتماعی نرسیده بودم. فکر میکردم کسی میتونه اثرگذار باشه که مخاطبی داشته باشه،مثل معلم ها و استادان یا خانومهای جلسه ای و هیئتی که همه مخاطبی دارن... اما همیشه یه باری روی دوشم احساس می‌کردم... تا زمانی که با مادرانه آشنا شدم. اونجا بود که فهمیدم مسئولیت ما محدود به خانه و خانواده نمیشه... و اونجا بود که فهمیدم باید برای رشد جامعه تلاش کنم. من که فکر میکردم فقط وظیفه ی رشد بچه های خودم رو دارم توی مادرانه فهمیدم که نه تنها بچه های ایران بلکه بچه های سراسر جهان بچه های سببی من هستن... و میتونم در اونها اثر گذار باشم. زمانی که گروه مادران میدان جمهوری ایجاد شد،این اثرگذاری و در میدان عمل بودن برام ملموس تر شد... اهداف مادران میدان و تشکیلاتی کار کردنشون،پر کردن خلاء هایی که توی جامعه حس میشد منو بیشتر و بیشتر جذب مادران میدان میکرد. اما چیزی که مهم بود،اخلاص مادران میدان بود. گاهی مادران در یک برهه زمانی خاص مثل زمان انتخابات ۱۴۰۰ چون که اولویت داشت و دشمن روش دست گذاشته بود و قصد تفرقه داشت،مادران اون‌موقع از دو بُعد اول زندگی یعنی خود و خانواده می‌گذشتند تا به بُعد سوم یعنی جامعه بیشتر بپردازند. اوایل که میرفتیم فقط مینشستم پای صحبت‌های مادران روشنگر با مردم تا یاد بگیریم از نحوه ی ورود و پرسش و پاسخ هایی که بینشون رد و بدل میشد و کم کم با مطالعه و کلاسهای تبیینی که مادرانه برگزار کرد،خودم هم شروع کردم... اتفاقاتی که توی گفتگو با مردم میفتاد شامل چند بخش بود. تبیین انقلاب،رفع شبهات و پاسخ به سوالات... اما یه چیزی که ارزشش کمتر از بقیه نبود،همدلی و همراهی با مردم بود. براساس تجربه من،روشنگرها با دو گروه مواجه هستن...اول افرادی که همراه با انقلاب بودن اما گله مند بودن،افرادی بودن که حرف انقلاب نصفه نیمه بهشون رسیده بود که با جواب دادن به سوالاتشون قبول میکردن... اما دسته دوم افرادی بودن که گوش شنوا نبودن و فقط میخواستن با صدای بلند اعتراضشون رو بیان کنن اما همون دسته هم اگر با رفتار درست ما مواجه میشدن،باز هم دلشون نرم میشد... از اینکه می‌فهمیدند بدون هیچ نفع مادی و بدون نگاه از بالا به پایین،پای درددلشون نشستیم از ما تشکر میکردن... و در آخر یک خاطره از روشنگری هایی که انجام داده بودم برای مادران صحبت کردم. @madaranemeidan
پویش به نیت 🌧 حالا که بارون رحمت الهی توی ماه رمضون، باریدن گرفته، چرا بارونِ مهر و محبتِ ما، نباره؟!🤔 🥰 ماه رمضونه و بهانه برای همدلی جوره... یه مثل ساندویچ پنیرسبزی، ساندویچ پنیرخرما، زولبیا و خرما، پشمک و بامیه، نون روغنی، کیک و کلوچه و..... تهیه کنیم و به نیت توی کوچه و خیابون بدیم دست همشهری‌های عزیزمون ❤️ 🧒👦 یه یادداشت زیبا هم بزاریم کنار افطاری‌هامون تا بیشتر توی دلها جا باز کنه.😊 🌾 شما هم می‌تونین توی پویش ، مشارکت کنین. ۵۰۲۹۳۸۱۰۴۹۸۱۷۰۲۶ فاطمه جلمبادانی 🍁منتظر عکس‌ها و روایت‌های شما هستیم. @Reyhanoora ⚜مادرانه سبزوار ⚜هیات مکتب‌النبی الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرج🌿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ♡| @madaraneh_sbz99 |♡ https://eitaa.com/madaranemeidan
طبق معمول گوشی رو که برداشتم اول از همه سراغ ایتا رفتم بعد از چک کردن کانال ها و شخصی ها حالا نوبت گروه ها بود یکی یکی داشتم گروه هارو باز میکردم که رسیدم به گروه قرارگاه خواهران هیئت مکتب النبی وقتی گروه و باز کردم چشمم خورد به عکسی که زندایی م تو گروه گذاشته بود عکسی که همراه دو فرزند کوچیکشون در یه مغازه واستاده بودن و داشتن ساندویچی رو به مغازه دار میدادن. تا اینجای کار فهمیدم اون ساندویچ به منظور افطاری داشت تقدیم مغازه دار میشد اما نفهمیدم به چه دلیل بعد از اینکه چشم از عکس برداشتم به متنی رسیدم که زندایی م تقریبا داشت کارش و توضیح میداد که خلاصش میشد افطاری ساده خیابانی! طرح جالبی بود خیلی خوشم اومد بعد از اون لینک گروهی رو دیدم که به خاطر همین کار درست شده بود بدون معطلی عضو گروه شدم خیلی دوست داشتم منم یه کاری کرده باشم به خاطر همین رفتم پیش مامان و خاله که سختت مشغول خونه تکونی بودن براشون کار زندایی رو توضیح دادم عکسشم نشونشون دادم اتفاقا اونام خیلی خوششون اومد و طی میز گردی که تشکیل دادیم تصمیم گرفتیم برای فردا شب چند تا ساندویچ نون ، پنیر ،سبزی درست کنیم و با دختر خاله هام ببریم پارک و خیابونهای اطراف خونه پخش کنیم ... صبح روز بعد،وقتی از خواب بیدار شدم قرار شد برم و برای برنامه ای که داشتیم سبزی بگیرم اما خوب متاسفانه اون روز نتونستیم نون تازه تأمین کنیم و برنامه به فردا شب موکول شد اتفاقا بهتر هم شد چون فرداشب قرار بود تو شهرک سوپ کنن برای داخل شهر این وسط منم میتونستم چند تایی از اون هارو بردارم و خوب خیلی خوب بود! صبح روز بعد،وقتی بیدار شدم، دختر خاله جان رو فرستادم پی سبزی تازه و مامان هم به دوستش سپرده بود بعد از ظهر که برای درست کردن شیرینی می‌خوان بیان سبزوار از نونوایی روستا چندتایی نون تازه بیارن از اون طرف، شوهر خاله هم وقتی از محل کارش برگشت نون تازه گرفته بود... چند تایی از خونه خاله نون برداشتیم اومدیم خونه قصد داشتیم ۲۸ تا ساندویچ درست کنیم ۱۴ تا به نیت ۱۴ معصوم برای خانواده ما و ۱۴ دیگه هم برای خانواده خاله جان. با مامان و ستایش دست به کار شدیم نزدیک ساعت ۵ بود که ۱۹ تا ساندویچ درست کردیم و نون تموم شد و هنوز دوست مامان نیومده بود و تصمیم گرفتیم با همون ۱۹ تا بزنیم یه دل پارک داشتم ساندویچ هارو میزاشتم تو ساک که یهووو بلهههه دوست مامان از راه رسیدن و با کلی نون وقت کم بود و ما باید ۹ تا دیگه ساندویچ درست میکردیم دوباره نشستیم و سریع دست به کار شدیم این دفعه فکر کنم خداروشکر ساعت رو‌ دور کند رفت و زود درست کردیم. بعدش هم دوباره به اتفاق دختر خاله ها رفتیم که سوپ هارو بگیریم برای توزیع در پارک... به پارک که رسیدیم، اول از همه سمت چند تا پیرمرد مهربون رفتیم که وسط پارک رو یه بلندی نشسته بودن ۴ تا سوپ بهشون دادیم یکی از پیرمرد ها برگشت و گفت ممنونم قبول باشه پس ما دیگه افطار خونه نمی‌ریم. و خندید منم به حرفش لبخندی زدم از اونجا دور شدم. به چند نفر دیگه ای هم تو پارک سوپ دادیم رفتم سمت مغازه ها دیگه سوپ ها تموم شده بود و حالا نوبت ساندویچ ها بود ساندویچ هارو هم مثل سوپ ها توزیع کردیم. یه خانم و آقا هم بودند تو خیابون که آقا مشغول کشیدن سیگار بود رفتیم بهشون ساندویچ بدیم اما یهو وقتی دید داریم به سمتش می‌ریم خیلی زود سیگاری که توی دهنش آماده روشن کردن بود و تو مشتش و کرد، ساندویچ رو گرفت تشکر کرد ... @madaranemeidan
پریروز از خونه دوستم با اسنپ راه افتادم به سمت فروشگاه محله مون که ساندویچ ها رو پخش کنم و بعدشم برای افطار برم خونه مامانم... توی راه دخترم‌ چندبار زنگ زد،گفت پسر کوچیکم جلو در‌ واستاده،خونه نمیاد،میگه میخام برم خونه خاله!! خواهرم کوچه ی روبرومون میشینن ولی بین خونه ی ما و خونه خواهرم یه خیابون فرعی پررفت و امد هست و میترسم تنهایی بره... دخترم دوباره زنگ زد،گفت محسن خودش تنها رفته!!!😔 پیاده میومدم خونه مامانم و همینطور ساندویچ ها روپخش میکردم. رسیدم جلو در خونه مامانم،دیدم پسر بزرگم دست پسر کوچیکمو گرفته داره میاد!!! به من رسید گفت: محسن تو کوچه ی خواهرم موتور میخاسته بهش بزنه،ولی الحمدلله فقط یه‌کوچولو به زانوش خورده بود... محسن هم سریع گفت: الانم که دیگه درد نداره... از دیشب میگم خدا پسرم رو در همون لحظات پخش ساندویچ حفظش کرد... خدا خیلی بزرگه، کاری نکرده عطا میکنه...اگر کاری کنیم چه میکنه😭 الحمدلله علی کل نعمه🤲🤲 خداجون بوس بوس😘😘😘 @madaranemeidan
امدادهای غیبی موقع کارخیر قسمت اول🌿 همین که تصمیم به کارخیر میگیری، تمام کاینات و فرشته ها دست به دست هم میدن همه ی آدم های خوب رو برای کمک میفرستن. من دیروز که پیام مدیر گروه افطاری رو دیدم،ساعت۱۰:۳۰ بود. هیچ وسیله ای هم نداشتم و توی رفتن به خرید با پای پیاده تنبلم اما گفتم نمیشه هیچ کاری نکنم... تصمیم گرفتم بچه هارو خونه بذارم پیاده برم وسایل رو بخرم ولی از اونجایی که خدا خیلی مهربونه رفتم توی کوچه و دیدم یکی از همسایه های باردار کوچه میخواد با اون یکی همسایه ی مهربون دیگه برن خرید. بعد از سلام و احوالپرسی،بایکم پررویی گفتم:خداخیرتون بده منم تا یه مغازه ای میبرید؟کارخیره! قبول کردند. توی راه پرسیدن: میخوای چیکارکنی؟! توضیح دادم. با شوخی و خنده میگفتن: تو که مارو کشتی!دست از این کارهای خیرت برنمیداری!! چه حوصله ای داری!! آقات چیزی نمیگه؟!مردم با یه ساندویچ روزه دارمیشن مگه؟! در جواب گفتم: توی گروهمون نوشته بود وقتی کارخیری انجام میدی،امام زمان(عج) که ظهور کنه و ببینی کارکوچیکت چقدر به دلش اومده ویک قدم به ظهور نزدیک شده به خودت میبالی. به همسایه ای که باردار بود رو کردم و گفتم: نی نی توی کار خیرشریک میشه و یار مهدی میشه انشاالله... همسایه هامون با حجاب نیستن...من توی ماشین کلی برای دوست راننده مون دعاهای قشنگ میکردم... اول رفتیم سراغ خرید سبزی،جلوی یه مغازه ایستادن، سبزی گرفتم وگذاشتم توی ماشین. باکلی خجالت میگفتم :ببخشید مزاحم شدم...ان شاءالله شماهم شریک هستید. اوناهم میگفتن خداکنه ماهم به چشم آقابیایم... منم فقط میخندیدم. بعد از خرید لوازم مورد نیاز، من رو جلوی فروشگاه محله مون پیاده کردن،بهشون گفتم: شمابرید به کارتون برسین خیلی لطف کردین، خداحافظی کردیم و من وارد فروشگاه شدم.خیلی شلوغ بود.چیزهایی که لازم داشتم برداشتم و وقتی میخواستم نون لواش های اونجا رو بخرم دیدم تازه نیستن...با همسایه مون تماس گرفتم و گفتم:این نونا این مدلیه به نظرتون بخرم؟! گفت: نه موقع لول کردن ترک میخورن...میام میبرمت از نونوایی بخر... گفتم:فروشگاه خیلی شلوغه تا نوبت من بشه برای حساب کردن، دیرتون میشه... گفت:خرید هات رو بذار میایم میبریمت از یه مغازه ی دیگه بخر...انگار دنیا رو بهم داده بودن! خیلی خوشحال شدم تا مواد رو سر جاش گذاشتم و اومدم بیرون، رسیدن...گفتن به خاطر تو زود اومدیم... کار تو واجب تر بود توی دلم خدارو خیلی شکرکردم وتوی ماشین فقط برای اونا دعاهای خوب میکردم. طفلکی ها من روبردن مغازه نون خریدم ازاونجایی که باید دوتا کارت میکشیدم راننده بهم کارت داد،پولش رو حساب نکرد و گفت:من هم توی ثواب نذری شریک باشم. بعدمن رو برد لبنیاتی برای خرید پنیر... تابرگشتیم خونه از اذان ظهر گذشته بود و باز طفلکی ها اومدن خونه ما، سبزی هارو پاک کردیم... همسایه ی دیگمون هم که خونه تکونی میکرد، همین که بهش گفتم بیا کمک،خودش رو رسوند... وخداروشکر ساعت ۲ ظهر بود که سبزی هارو آب کردیم و همسایه ها رفتن. قرارشد ساعت ۴ بیان واسه ادامه کار... منم توی این فاصله سبزی هارو از آب کشیدم وسریع پهن کردم روی پارچه ها تا آبش بره و خشک بشن... گفتم : خدایا یه بادملایمی بفرست... همون موقع یه باد بهشتی وزید که از دعای من بود 🤣 دختر کوچولوم توی خونه درحال باد زدن سبزی هاوکمک به خشک کردنشون بود. دختر بزرگم توی این فاصله نون هارو برش میزد وآماده میکرد. منم پنیر هارو برش های کوچیک میزدم. با خودم گفتم : خدایا جملات رزق رو چطوری چاپ کنم...😔 یادم افتاد یکی ازفامیل ها آتلیه داره باهاش تماس گرفتم...فامیلمون هم گفت چاپ میکنم اما فقط تا افطار مغازه ام.میتونید بیاین دنبال گفتم؟! گفتم: شما بزنین یه کاریش میکنم... دوباره باخجالت به همسایه مون پیام دادم و قضیه رو گفتم. گفت:اشکالی نداره.میبرمت... بعد یادم اومدم بابای مهربونم همونموقع داره از سرکار میاد...باهاش تماس گرفتم و بابام گفت که میگیره برگه هارو... 🌷خداروشکر میکردم که چه‌قدر قشنگ درعین ناباوری پازل های کارخیر یکی یکی چیده میشدن! من فقط یه تصمیم کوچولو گرفته بودم🧐 بابام که رزق هارو آورد برش زده و آماده بودن،فامیلمون پولش رو حساب نکرده بود و گفته بود منم توی ثواب شریک بشم... همسایه مون برای بسته بندی ساندویچ ها رسید و مشغول اماده کردن ساندوبچ ها شدیم. همسایه ی باردارمون هم طفلی اومد. خداروشکر ساعت ۵ آماده شد. مامانمم خودشو رسوند برای کمک به پخش ساندویچ ها... همسایه ها وسایل رو جمع و جور کردن، وچایی برای افطار همسرم داخل فلاسک میریختن و خلاصه خیلی حس های همدلی قشنگی دم افطار نصیبم شد. ...ادامه دارد🌱
قسمت دوم🌿 سعی میکردم اسنپ بگیرم اما دم افطار بود و اسنپ پیدانمیشد. برخلاف میل باطنی تصمیم گرفتیم توی محل پخش کنیم که خداروشکر اسنپ پیداشد... به یکی از خیابون های شلوغ شهر رفتیم،تقسیم شدیم مامانم و دختر کوچیکم یه طرفی رفتن و ساندویچ هارو پخش میکردن...مردم کلی باهاش صحبت میکردن و ناز و نوازشش میکردن... منو دختر بزرگم هم یه طرفی رفتیم برای پخش ساندویچ ها... دخترم عکس میگرفت ... منم درحال پخش ساندویچ بودم و میگفتم نماز روزه هاتون قبول! کلی حس خوب داشت که نصیبم شد. همه تشکرمیکردن... یکی از خانوم هاگفت من که روزه نیستم!!!! گفتم:التماس دعا! خیلی زود تموم شدن ولی ما دوست داشتیم هنوز هم دستمون روببریم توی کیسه و عجی مجی بشه و بازم ساندویچ پخش کنیم... دخترم میگفت: مامان چقدر کم بود!!!!گفتم:زمان نداشتیم و همین ۱۰۰ تا ساندویچ رو هم به زور تونستیم قبل اذان برسونیم... باکلی حس های قشنگی که دم افطارنصیبمون شده بود به خونه ی آبجی مهربونم اومدیم که برامون افطار آماده کرده بود.🥰 پایان🌱 @madaranemeidan
نزدیک مغازه آب میوه فروشی که رسیدیم حدودا ده پانزده دقیقه به اذان مغرب بود. چند نفر اطراف مغازه ایستاده بودن و مشغول خوردن آب میوه بودند. ساندویچ رو از داخل سبد بیرون آوردم و به مغازه دار تعارف کردم.... سلام آقا خدا قوت سال نو پیشاپیش مبارک ، روزه تون قبول باشه انشالله. بفرمایید افطاری ساده خدمت شما. ساندویچ رو گرفت و تشکر کرد. آقایی که تا اون لحظه مشغول خوردن آب میوه بود جرعه آخر لیوان رو به سرعت سر کشید لیوان رو پنهان کرد و اومد جلو. _خواهرم میشه یه دونه از اون افطاری ها به منم بدید. +بله بله حتما. به سرعت یه دونه ساندوچ از داخل سبد درآوردم و گفتم بفرمایید خدمت شما. خوشحال شد و تشکر کرد. دوستش که تا اون لحظه تماشاچی این صحنه بود آهسته گفت: ای بُرار لااقل آب میوه تِه همال نَمُخاردی, آبری مار بردی!! (داداش،لااقل آبمیوه ت رو همین الان نمیخوردی،آبرو ی ما رو بردی) توی دلم به حرفش خندیدم. انگار با دیدن ساندویچ های افطاری خجالت کشیده بودن. به هر کسی که اطراف آب میوه فروشی بود افطاری تعارف کردیم و از اونجا دور شدیم. @madaranemeidan
بساط تهیه و توزیع افطاری خیابانی برای پسر پنج ساله ام یک تجربه جدید و دوست داشتنی بود. گاهی هم فرصتی برای بازی و البته بازیگوشی...🙃 دو سه برگ سبزی پاک میکرد بعد بلند میشد و ماموریتش را طور دیگری ادامه میداد.🧐 رد اشغال سبزی ها را که می‌گرفتم به اتاق اسباب بازی ها ختم میشد.🤕 پاکت فریزرها و خرده نان ها را تا حال و پذیرایی میبرد و دم عیدی و بحبوحه ی خانه تکانی زحمتم را چند برابر میکرد😓 اما جمع کردن همه ی این ریخت و پاش ها به فرصت نابی که برای رشد فکری و شخصیتی اش بوجود آمده بود می ارزید.☺️😊 دیروز با ذوق و شوق دفترش را نشانم داد و گفت : مامان ببین چی کشیدم. این یه بچه س که با باباش رفتن افطاری ساده بدن به آدمای خیابون.❤️ اونام ساندویچ نون پنیر سبزیه تو دستشون.🙂 @madaranemeidan
تلاش با وجود سختی ها برای یاری دین خدا چند روزی بود پیام مشارکت در تهیه افطاری ساده رو تو گروه میدیدم و متاسفانه توفیق نداشتم که برم کمک، هرچقدر هم میگفتیم که شماره حساب بزارین تا ما که نمیتونیم بیایم، حداقل مالی کمک کنیم.... اما از شماره کارت خبری نبود، دوستان دست بکار شده بودن و خدا اونها رو به هم متصل کرده بود شده بودن رود های کوچکی که جریان ها رو میساختن و میرفتن که بشن یه رودخونه زلال تا دیگران رو هم به فیض برسونن... شده بودند سیمرغ و از هرطرف سالکی در مسیر بهشون می پیوست... همینکه نیت کرده بودند تا افطاری آماده کنند، اسباب یکی یکی جور میشد. یکی سبزی که خریده بود میاورد، یکی پنیر که تو یخچال داشت و... برکت پشت برکت... مواد اولیه از تعداد ساندویچ های در نظر گرفته شده هم بیشتر بود و روز های بعد هم بساط آماده کردن افطاری جور بود... اما اینها فقط مشاهدات من تو گروه بود و هیییچ کاری جز خوندن پیامها نمیتونستم انجام بدم، درخواست برای گذاشتن شماره کارت و کمک مالی هم بی نتیجه بود... تو گروه پیام های هماهنگی برنامه رو دیدم بلافاصله پیام گذاشتم که منم میام ان شاء الله و آدرس گرفتم! قبل از اینکه توفیق ازم گرفته بشه اسنپ گرفتم و به سمت منزلی که قرار بود افطاری ها رو اماده کنیم، حرکت کردم. ساندویچ ها آماده شد و رفتیم برای توزیع، من فقط نظاره گر بودم! میدیدم که دوستانم با وجود بچه کوچیک و دهان روزه چطور دارن تلاش میکنن برای یاری دین خدا... کاش من هم مثل اونها بودم 😭 @madaranemeidan
توزیع افطاری در بازار بهاره بازار بهاره هم از آن مکان های شلوغی بود که مردم برای خرید نوروزی به آنجا می رفتند. یک بازار خیلی بزرگ در یکی از مناطق حاشیه ی شهر. همسر بنده هم یکی از کسبه ی همین بازار بود که وقتی دید همراه دوستان افطاری ساده به خیابان می‌بریم پیشنهاد داد یک شب را هم به این بازار اختصاص دهیم که بسیار نیاز است. بچه های مادرانه با کمک تیم نوجهان و هیات مکتب النبی (ص ) بساط پخت حدود پانصد ظرف سوپ را تدارک دیدند. کار نسبتا سنگینی بود ، در مراحلی از کار نفس مان می برید انگار، خلاصه اینکه با توسل به خانم حضرت ام البنین سلام الله کار به بهترین نحو انجام شد و سوپ افطاری توزیع شد.
ماه رمضون از راه رسیده بود و من مونده بودم با نسخه ای که دکتر برام پیچید. «روزه نگیری» مثل پتک خورد تو سرم. احساس افسردگی داشتم. احساس دوری از رحمت خدا، احساس یه ماهی که از دریا دور افتاده... از اینکه نباید روزه بگیرم،غم وجودمو گرفته بود... زمزمه های افطاری ساده پیچیده بود. دوستم به ذهنش رسیده بود که حال و هوای ماه رمضون رو به شهر هدیه کنه. وقتی فهمیدم، تصمیم گرفتم هر طور شده تو این کار مشارکت کنم. منکه نمیتونم روزه بگیرم؛ حداقل اینطوری دنبال نزدیک شدن به خدا باشم. خودمو قاطی خوبا می کردم و آرامش میگرفتم. دفعه ی اول سه نفر بودیم که ساندویچ آماده کردیم. با دوستم که برای پخش رفتیم، بازخوردهای خوبی از مردم گرفتیم. کلی انرژی مثبت به سمتمون سرازیر شد. بعضیا که روزه داشتن و افطار نداشتن، خیلی خوشحال میشدن که خدا روزی شونو رسونده. دفعه ی دوم تعدادمون بیشتر بود و بیشتر ساندویچ آماده کردیم. توی مسیر با بچه ها پخش میکردیم. ساندویچ ها رو بچه هامون میدادن به مردم و یه ارتباط قشنگ شکل می‌گرفت. ارتباطی که بر محور خدا بود. دفعه ی سوم هم تعدادی ساندویچ آماده کردیم و بردیم بازار. باز هم دخترم با دستای کوچیکش ساندویچ ها رو تقدیم مردم می کرد و لبخند و نوازش هدیه می گرفت. خیلی راضی و خوشحالم از اینکه بچه هامون تو این بستر ها رشد می‌کنن و تربیت میشن. خداروشکر که بهمون توفیق داد برای انجام این کار خیر.
توزیع افطاری ساده در خیابان بیهق. شام میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با کمک و همت دوستان و بانیان خیر حدود ۲۵۰ ساندویچ آماده شد. از یه مغازه دار خیلی با کرامت یه میز به مدت یکساعت امانت گرفتیم‌ و بهش گفتیم قصدمون توزیع افطاری ساده ست. از قضا اسم مغازشون کریم آل طاها بود. کنار خیابان، داخل پیاده‌رو نزدیک همون مغازه میز رو گذاشتیم. باند رو روبراه کردیم و با پخش صوت اعلام موجودیت کردیم 😉😅 ساندویچ ها رو روی میز چیدیم و بادکنک به دست آماده ی پذیرایی از عابرین پیاده شدیم. ساندویچ ها رو توزیع می کردیم و میگفتیم: بفرمایید افطاری شما مهمون امام حسن مجتبی علیه السلام هستید. عیدتونم مبارک. به بچه ها هم بادکنک می‌دادیم و ذوق رو تو چشماشون می دیدیم. https://eitaa.com/madaranemeidan