eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
737 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
187 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
تلاش با وجود سختی ها برای یاری دین خدا چند روزی بود پیام مشارکت در تهیه افطاری ساده رو تو گروه میدیدم و متاسفانه توفیق نداشتم که برم کمک، هرچقدر هم میگفتیم که شماره حساب بزارین تا ما که نمیتونیم بیایم، حداقل مالی کمک کنیم.... اما از شماره کارت خبری نبود، دوستان دست بکار شده بودن و خدا اونها رو به هم متصل کرده بود شده بودن رود های کوچکی که جریان ها رو میساختن و میرفتن که بشن یه رودخونه زلال تا دیگران رو هم به فیض برسونن... شده بودند سیمرغ و از هرطرف سالکی در مسیر بهشون می پیوست... همینکه نیت کرده بودند تا افطاری آماده کنند، اسباب یکی یکی جور میشد. یکی سبزی که خریده بود میاورد، یکی پنیر که تو یخچال داشت و... برکت پشت برکت... مواد اولیه از تعداد ساندویچ های در نظر گرفته شده هم بیشتر بود و روز های بعد هم بساط آماده کردن افطاری جور بود... اما اینها فقط مشاهدات من تو گروه بود و هیییچ کاری جز خوندن پیامها نمیتونستم انجام بدم، درخواست برای گذاشتن شماره کارت و کمک مالی هم بی نتیجه بود... تو گروه پیام های هماهنگی برنامه رو دیدم بلافاصله پیام گذاشتم که منم میام ان شاء الله و آدرس گرفتم! قبل از اینکه توفیق ازم گرفته بشه اسنپ گرفتم و به سمت منزلی که قرار بود افطاری ها رو اماده کنیم، حرکت کردم. ساندویچ ها آماده شد و رفتیم برای توزیع، من فقط نظاره گر بودم! میدیدم که دوستانم با وجود بچه کوچیک و دهان روزه چطور دارن تلاش میکنن برای یاری دین خدا... کاش من هم مثل اونها بودم 😭 @madaranemeidan
توزیع افطاری در بازار بهاره بازار بهاره هم از آن مکان های شلوغی بود که مردم برای خرید نوروزی به آنجا می رفتند. یک بازار خیلی بزرگ در یکی از مناطق حاشیه ی شهر. همسر بنده هم یکی از کسبه ی همین بازار بود که وقتی دید همراه دوستان افطاری ساده به خیابان می‌بریم پیشنهاد داد یک شب را هم به این بازار اختصاص دهیم که بسیار نیاز است. بچه های مادرانه با کمک تیم نوجهان و هیات مکتب النبی (ص ) بساط پخت حدود پانصد ظرف سوپ را تدارک دیدند. کار نسبتا سنگینی بود ، در مراحلی از کار نفس مان می برید انگار، خلاصه اینکه با توسل به خانم حضرت ام البنین سلام الله کار به بهترین نحو انجام شد و سوپ افطاری توزیع شد.
ماه رمضون از راه رسیده بود و من مونده بودم با نسخه ای که دکتر برام پیچید. «روزه نگیری» مثل پتک خورد تو سرم. احساس افسردگی داشتم. احساس دوری از رحمت خدا، احساس یه ماهی که از دریا دور افتاده... از اینکه نباید روزه بگیرم،غم وجودمو گرفته بود... زمزمه های افطاری ساده پیچیده بود. دوستم به ذهنش رسیده بود که حال و هوای ماه رمضون رو به شهر هدیه کنه. وقتی فهمیدم، تصمیم گرفتم هر طور شده تو این کار مشارکت کنم. منکه نمیتونم روزه بگیرم؛ حداقل اینطوری دنبال نزدیک شدن به خدا باشم. خودمو قاطی خوبا می کردم و آرامش میگرفتم. دفعه ی اول سه نفر بودیم که ساندویچ آماده کردیم. با دوستم که برای پخش رفتیم، بازخوردهای خوبی از مردم گرفتیم. کلی انرژی مثبت به سمتمون سرازیر شد. بعضیا که روزه داشتن و افطار نداشتن، خیلی خوشحال میشدن که خدا روزی شونو رسونده. دفعه ی دوم تعدادمون بیشتر بود و بیشتر ساندویچ آماده کردیم. توی مسیر با بچه ها پخش میکردیم. ساندویچ ها رو بچه هامون میدادن به مردم و یه ارتباط قشنگ شکل می‌گرفت. ارتباطی که بر محور خدا بود. دفعه ی سوم هم تعدادی ساندویچ آماده کردیم و بردیم بازار. باز هم دخترم با دستای کوچیکش ساندویچ ها رو تقدیم مردم می کرد و لبخند و نوازش هدیه می گرفت. خیلی راضی و خوشحالم از اینکه بچه هامون تو این بستر ها رشد می‌کنن و تربیت میشن. خداروشکر که بهمون توفیق داد برای انجام این کار خیر.
توزیع افطاری ساده در خیابان بیهق. شام میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با کمک و همت دوستان و بانیان خیر حدود ۲۵۰ ساندویچ آماده شد. از یه مغازه دار خیلی با کرامت یه میز به مدت یکساعت امانت گرفتیم‌ و بهش گفتیم قصدمون توزیع افطاری ساده ست. از قضا اسم مغازشون کریم آل طاها بود. کنار خیابان، داخل پیاده‌رو نزدیک همون مغازه میز رو گذاشتیم. باند رو روبراه کردیم و با پخش صوت اعلام موجودیت کردیم 😉😅 ساندویچ ها رو روی میز چیدیم و بادکنک به دست آماده ی پذیرایی از عابرین پیاده شدیم. ساندویچ ها رو توزیع می کردیم و میگفتیم: بفرمایید افطاری شما مهمون امام حسن مجتبی علیه السلام هستید. عیدتونم مبارک. به بچه ها هم بادکنک می‌دادیم و ذوق رو تو چشماشون می دیدیم. https://eitaa.com/madaranemeidan
امشب خیلی حال جسمی ام بده بده بد بود! کلی هم حرص خورده بودم 😢 تا اینکه این ساندویچ رو آقامون آورد. اصلا یه جوری آروم شدم که نگو حاصل زحمت دوستانم توی مادرانه بود... یهویی یه حال عجیبی شدم حس خیلی خوبیه... ریا نشه باعث رفتنم به مسجد هم شد! @madaranemeidan
افطار و سحرم شد غصه و غم ذره ذره دارم دق میکنم برادر وقتی تو محاصره ای دیگه چه افطار وسحری؟ عذراً عذراً یا رمضان الشعب بغزه جوعان هم بارون آتیش رو سرشون هم زیر آواره پیکرشون غزه تنها مونده غرقه ی خون عادت کردیم انگاری همه مون @madaranemeidan
روز جمعه دورهم جمع شدیم برا تهیه افطاری ساده ، با توجه به خلوت بودن خیابان ها، با مشورت دوستان تصمیم گرفتیم افطاری رو در بیمارستان حشمتیه و مبینی توزیع کنیم... جلو در بیمارستان مبینی ، به یکی از خانم ها نذری رو تعارف کردیم ، خیلی خوشحال شدن نذری رو گرفتن و گفتن میشه برا بقیه مادرها هم ک داخل اتاق هستن ببرم؟!مریض دارن... بهشون به تعداد ساندویچ دادیم و در آخر با چشم هایی که پر از غصه و پر از خواهش بود برای نوزادشون ک تو آی سی یو بود ، درخواست دعای ویژه داشتن... @madaranemeidan
رفته بودیم بیمارستان واسه توزیع افطاری ساده، دوتا جوان توی سالن انتظار نشسته بودن ، هرچند به چهره و تیپشون نمی‌خورد😁 اما گویا یکیشون قرار بود پدر بشه ، دوتا ساندویچ تعارف کردم و گفتم بفرمایید نذریه افطاری ساده ، گرفتن... به نذری دادن ادامه دادم و وقتی داشتم از سالن میرفتم بیرون، آقایون داشتن نوشته ی روی ساندویچ رو میخوندن... هنوز نرفته بودم که صدا زدن: خانم میشه یکی دیگه هم بدین؟! شاید نذریِ ساده ی ما ،رفت تا شیره ی جان مادری بشه که میخاد برای اولین بار نوزادش رو شیر بده... @madaranemeidan
آیا خدا برای ما کافی نیست؟! توی گروه افطاری ساده خیابانی، دنبال یه کار که مناسب شرایطم باشه میگشتم... با بچه ها نمیشد برم کمک برای ساندویچ درست کردن. موجودی کارت هامو نگاه کردم.. یکیش که اختیارش با خودمه مبلغی داشت که میشد یه کارایی باهاش انجام داد😁 خرید پنیر و سبزی رو به عهده گرفتم و با بچه ها رفتیم پنیر رو خریدیم مغازه دار گفت : این همه پنیر؟! گفتم: آره ،دوستام افطاری ساده درست میکنن و پخش میکنن توی خیابون...برای اون میخوام. آقایی که تو مغازه بود گفت: امسال روزه خواری زیاد شده همینجوری راه میرن و می خورن انگار نه انگار که ماه رمضونه!! گفتم: اتفاقا برای یادآوری ماه رمضون داریم افطاری ساده میدیم دست مردم... دستم سنگین شده بود! کیف وسایل بچه ها همراهم بود و پنیرهایی که نگران له شدنشون بودم😢 برای پاک کردن سبزی باید میرفتم خونه خواهرم... از طرفی دوست داشتم دم عیدی توی تمیز کردن خونه بهش کمک کنم و ازش غافل نشم، چون تازه از بستر مریضی بلند شده بود و کمک لازم داشت.. از طرفی دلم پیش افطاری ساده بود و دوست داشتم کمکی کرده باشم! توی راه خرید سبزی بودم که اون یکی خواهرم مهربونم باهام تماس گرفت و گفت:کجایی؟ گفتم: دارم میرم سبزی بگیرم... گفت:صبر کن، ماشین دارم میام دنبالت باهم بریم... خدا خیرش بده که اومد! چون مغازه های دور و برمون سبزی نداشتن و به یه مغازه نسبتا دور باید میرفتیم.هزینه شو هم نگرفت و گفت باشه نذری من🥲 خونه خواهرم که رفتم سبزی ها رو گذاشتم کنار...اولویتم کمک به خواهرم بود به طرز عجیبی کارها سریع پیش رفت و خداروشکر تونستم باری از روی دوش خواهرم بردارم🥺❤️ سبزی ها رو هم تا قبل رفتن به خونمون، تند تند پاک کردیم. حالا مونده بود رسوندن پنیر و سبزی به خونه ی عزیزی که دوستان ساندویچ ها رو میخاستن درست کنن. که اونم ردیف شد و خواهرم رسوند🥺🤲 الهی خدا ازین خواهرا به همه بده چه خونی چه ایمانی🥰 توی راه خونه با خودم گفتم حالا حسابم خالی شد مهم نیس😊 در عوض یه قدم کوچیک برداشتم توی این راه قشنگ...این ماه با احتیاط بیشتری خرج میکنم🥲 همون روز ظهر به حسابم ده برابر پولی که خرج کردم از جایی که گمان نمیبردم،برای پنیر ها واریز شد😲😭😍 آیا خدا برای ما کافی نیست؟! @madaranemeidan
روایت حال خوب کن! این یه روایت مختصر از یه کار دسته جمعی حال خوب کنه☺️ حال خوبی که تا همیشه تو ذهنت هست و با یادآوری اش کیف میکنی🌱 یکی دو روز مونده به بهار میزبان تهیه افطاری ساده شدم... سر موعد مقرر دوستان اومدن و خونه ای که تو سکوت به سر میبرد پر انرژی شد🌿 هر کسی یه گوشه کار رو گرفت و بسته بندی ها به موقع تموم شدن و راهی کوچه بازار 🥖🥦🥗 پ.ن جالب اینجا بود که هرچی کم و کسر بود خدا میرسوند🙏و کار لنگ نمیشد😍 حالا بعد اونهمه شلوغی من موندم و بچه های بی حوصله😕 که خدا یه عزیزی رو از غیب رسوند و اومد دنبالمون رفتیم مهمونی 🤩 (معلومه خوشحالم ،نه؟😂) @madaranemeidan
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست... گروه برنامه ریزی برای افطاری ساده تشکیل شده بود، کم کم اعضا زیاد میشدند و اولین سوالشون بعد از اینکه وارد گروه میشدن، این بود: هدفتون چیه؟! جواب ساده بود! لبیک به امر رهبر... ترویج افطاری ساده و اینکه اگر خدای نکرده کسی یادش نبود ماه رمضانه با گرفتن این افطاری ها یادش بیاد در چه زمان مبارکی هستیم... پیامهایی از گوشه و کنار میرسید که مگه این کار شما چقدر تاثیر داره؟! (یه صحبتی بود از آیت‌الله بهجت که گفته بودند:شما آنچه را علم داری عمل كن خدای‌ تعالی آن چه را علم نداری به شما خواهد داد) یکی از مادران،عکسی از صفحه کتابی که مطالعه میکردند گذاشتند... پرنده ای که برای خاموش کردن آتش بر ابراهیم با منقارش آب میاورد و محبت خودش رو به پیامبر به اندازه وسعش نشون داده بود... حالا ما هم به اندازه وسعمون محبتمون رو به مولا نشون میدیم! که گفته اند شِيعَتُنا خُلِقُوا مِنْ فاضِلِ طِينِتِنا "شیعیان ما از وجود ما هستند" اعضای جامعه ی شیعی مگر میشه که وحدت نداشته باشند؟ مگر میشه یکی از اعضای بدن حالش خوب نباشه و عضو دیگه کاری نکنه؟ عابرینی که یادشون رفته ماه رمضانه، روزه اند و خسته، روزه اند و بیمار، روزه اند و بیمار در منزل دارند، دلگیرندو..... شاهد بودیم که خیلی ها با گرفتن این لقمه ها دلشون لرزید،ساندویچ رو تبرک و هدیه میدونستن... ما داریم تلاش میکنیم تا حال عضو دیگری رو خوب کنیم... که اهل بیت گفتند: اگر میخواین به ما محبت کنید، به شیعیان ما محبت کنید! محبین اهل بیت همه جا هستند شاید با ظاهری متفاوت... عاشقم بر همه عالم،که همه عالم از اوست... @madaranemeidan
خدا کمک هاشوخیلی ساده میرسونه... با همفکری آبجی م قرار شد برای ولادت امام حسن مجتبی (ع) سوپ جو بپزیم و روز بعد ساندویچ آماده و توزیع کنیم. از اونجایی که فاصله خونه ی ما و خونه ی خواهرم فقط یک کوچه س،پیاده برای خرید سبزی ، جو ،گندم و پنیر راهی شدیم و با کمک هم بردیم خونه ی آبجی م، تا من یکم خونه هاش رو مرتب میکردم، ایشون سوپ رو بار گذاشتن... من برای افطار مهمون داشتم باید برمیگشتم خونه و حلیم بار میذاشتم. من هرموقع افطاری دارم،هرچی میخوام بپزم، بیشتر طبخ میکنم تا به همسایه ها هم یه ظرف افطاری بدم. کارام که تموم شد با ابجی م تماس گرفتم و پرسیدم: برای پاک کردن سبزی و تکمیل کردن سوپ،کمک میخوای؟! ایشون هم گفتن به کمک مادرشوهرش که بنده خدامریض هستن( برای شفای همه ی مریض هادعاکنید🤲)وبچه ها تمام کارها انجام شده و فقط نوشتن رزق ها مونده...خداحافظی کردم، حاضر شدم و رفتم. با سرعت برق و باد مینوشتم...آخه یک ساعت به اذان بود و منم باید برمیگشتم سفره ی افطار مهمون هام رو پهن میکردم... تموم که شد،با عجله برگشتم و تندتند با کمک دخترکوچیکم سفره پهن میکردم (ناگفته نمونه که این وسط یه امدادغیبی هم برام اتفاق افتاد: دخترمن و جاری آبجی م روزه اولی هستن و ما دوست داشتیم یه جشنی براشون برگزار کنیم که خداروشکر پیام جشن مسجد رو توی گروه مادرانه دیدم که تاریخش امروز بود😱 من با این همه کاردنمیتونستم ببرمش...همسرمم دیر میومدن...جاری ابجیم گفت : من میبرمشون! خیلی خوشحال شدم... این طوری من هم به افطاری میرسیدم هم به کمک آبجی فقط توی جشن دخترم پیشش نبودم😔) با بدو بدو و عرق ریختن فراوان، سفره به موقع پهن شد و رفتم برای دادن افطاری به همسایه ها... یکی از همسایه مون میگفت:من همین الان همسرم رو فرستادم حلیم بخره... بهش گفتم: دوتا ظرف بردار و بگو نخره... روز بعد هم خانومِ یکی از همسایه هارو دیدم که گفتن: من دیشب نبودم و همسرم غذا نداشت...چقدر افطاری به موقعی بود... @madaranemeidan
تو مهربانی کن،یک شهر مهربان می‌شود! اون روز قرار بود با دوستان مادرانه ای برای افطاری ساده خیابانی،توی خونمون ساندویچ درست کنیم. قبل از اومدن خانوما برای کمک، آبجی م گفت من با همسرم میتونیم چندتا از خریدهایی که مونده رو انجام بدیم...قبول کردم. خودمم با دخترخاله ام تماس گرفتم که با ماشین بیاد و بریم برای الباقی خرید... برای خرید نون رفتیم و چند نفری توی صف ایستادیم. مسئولیت نان رو یکی از خانومها قبول کرده بودن برای افطاری امروز تهیه کنند. ایشون و دخترخاله م پول نونوایی رو حساب کردن و خواستن توی این کار خیر شریک باشن. آبجی اینا هم چنددقیقه قبل اونجا بودن و برای افطاری نون گرفته بودن... نانوا که خانواده مارو میشناخت چندباری گفت:بخدا شب قدر امشب نیست!!! بعد از نونوایی،رفتیم برای خرید های بعدی که خداروشکر خیلی سریع،کار پیش رفت و برگشتیم. ساعت ۱۵ شد،آبجی و یکی دیگه از خانم های باحال گروه هم اومدن کمک و از دخترم که روزه اولیه خواستن برای دخترشون که خیلی حجاب کاملی نداره دعا کنند،گفتن اگه دعات بگیره یه شیرینی پیش من امانت داری!! دخترم گفت : من اول برای مردم فلسطین دعامیکنم بعد برای شما...! تعداد ۳ نفر برای۲۰۰ تا ساندویچ واقعا کم بود... منم باپررویی با همسایه مون تماس گرفتم و کمک خواستم...ایشونم باخوش رویی اومدن😊 با یکی ازبستگان که توی همسایگی مون هستن هم تماس گرفتم، با نیروی کمکی اومدن... پنیرمون تموم شد... با آقای تازه به خواب رفته تماس گرفتم🤭 چند دقیقه بعد با پنیر جلو در بود.🥺 سبزی تموم شد دخترم دهان روزه رفت ازخونه ی آبجیم سبزی آورد.(برای عاقبت بخیری دخترها دعاکنید🤲) کارها خوب پیش رفت و به موقع تموم شد... موقع پخش ساندویچ ها دوباره با همسرم تماس گرفتم و گفتم بیاد ما رو برای توزیع ببره داخل شهر... جلوی مغازه ی شوهر یکی از اعضای گروه،ایستادیم. ایشون از مغازه شون میز آوردن وساندویچ ها و اسپیکر رو روی میز چیدیم. ندای اسپیکر توی محل پیچیده بود و جلب توجه میکرد... تا اذان کارمون طول کشید... وقتی برگشتیم خونه، دیدم دخترم سفره رو پهن کرده و همسرم نون بربری تازه و داغ خریده بود. خیلی بهم چسبید،خستگی م در رفت... @madaranemeidan
چی میشه ما هم یه نذری کوچیک بدیم؟! دیروز یه چند دقیقه ای کانال مادران میدان رو گشتم و مطالبش رو خوندم... بچه ها کلی از تجربه های افطاری های ساده شون رو گفته بودن! از ذهنم گذشت چی میشه ما هم یه نذری کوچیک بدیم؟! سریع با خودم گفتم نه نمیشه!! آخه الان؟! شب های قدر هم که گذشته... اصلا چه جور کاراشو روبه راه کنم ؟! بیخیالش شدم... ولی وقتی با خواهر و دوستم تماس گرفتم،فکرمم گفتم... استقبال کردن و به طرز بامزه ای کمک ها برای این نذری مون جور شد !! هرکدوم مون یه گوشه کار رو گرفتیم و ۵۰ تا ساندویچ ساده رو دم اذان مغرب توی مسجد محله مون پخش کردیم... بیشتر امروز رو مشغول این کار بودیم... خلاصه اگه فکر یه نذری، گوشه ذهن تونه تحویلش بگیرین... همینقدررر بامزه خود صاحب مجلس همه چی رو جور میکنه! @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌ببینید چطوری با لهجه‌ی شیرین سبزواری حسش رو نسبت به اسرائیل میگه. ملت ما عاشق مبارزه با صهیونیستهاست💪 چند ساعت مانده به "روز قدس" 🇵🇸 موکب "مادران غزه" میدان کارگر سبزوار https://eitaa.com/madaranemeidan
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ از وقتی دوباره شرایط جنگ و سختی برای مردم غزه شروع شد ،خیلی داغ بودم... البته همه همینجوری بودن بعدش کم کم طبیعی شد! انگار که به قول معروف پیشونی نوشت اونا همینه و باید بسوزن و بسازن😔 گذشت و گذشت تا این اتفاق شوم و وحشتناااک برای مردم مظلووم غزه اتفاق افتاد😭😭 بیمارستان شفا... دیگه ازون موقع روزی نبوده که ذهنم نره سمتش! اما چه می کردم که کاری از دستم برنمی اومد!! همش با خودم می گفتم اگر بدونم کمکی میتونم بکنم حتمااا انجام میدم و لحظه ای ان شاالله تامل نمی کنم😭😭 حتی شده از همون یه ذره طلایی که دارم و دوسشون دارم می‌گذرم.. همین ذهنیته باهام بود که آقامون متوجه افکارم شد... وقتی گفتم انگار اون لحظه خدا دستش رو گرفت و گوشیشو داد دستم و گفت نقدی کمکشون کن 🤩 منم ازش اجازه گرفتم و عیدی بچه هارو هدیه کردم به بچه های غزه😭 عیدی که به قول فامیل مون اگر نگه می‌داشتم میتونستم یه سکه بخرم براشون سرمایه گذاری کنم😂 اما فدای سر غزه ... 🥀این روایت رو کاملا دلی نوشتم این روزا کارامو ،غذاهامو ،قنوت نمازامو به نیت پیروزی مردم غزه انجام میدم تا یکم این فشار روانی که همراهمه کمتر بشه باشه که خدا از بنده ی گناه کارش قبول کنه😔 @madaranemeidan
مثل زمان جنگ... امروز عجله داشتم که زودتر چاپ برگه هایی که قرار بود همراه ساندویچ های نذری بین مردم توزیع کنیم که مسئولیتش به من سپرده شده بود تموم بشه و هرچه سریعتر خودمو به مقر کتاب برای تهیه ساندویچ ها برسونم... با خرابی دستگاه چاپ کافی نت چند دقیقه ای معطل شدم، اما بالاخره تمام شد و راهی شدم... چون دیرتر از موعد رسیدم،یهو وارد جمع کثیری از عشاق ولایت شدم😍 روزه دارانی که در اون ساعت از روز یعنی ساعت ۳ بعدازظهر میبایست در حال استراحت باشن، در اتاقی جمع شده و هر کدام مشغول یه کاری برای مراسم افطاری بودند 😍 امروز،جمع دوستان حال و هوای دیگه ای داشت... یه جورایی ما رو برد به فضای جبهه و جنگ 😍 اون روزهای گرچه غم انگیز اما پر از خاطره های خوب خاطره هایی از جنس غرور،وحدت ،گذشت، ایثار همدلی و کلی حس های خوب دیگه... 😊 مخصوصا با نوای خواهر شهید که اونجا حضور داشتن، دیگه کلا شده بود همان محفل همدلی شهدایی... فلافل ها با سلام و صلوات توسط دست‌های عاشق کار خیر، لای نونها در کنار کاهوها و خیار شورها در هم پیچیده میشدند...دوستانی هم آن طرف تر در کیسه فریزر،بسته بندی میکردند و رزق های معنوی رو با روبان به ساندویچ آویزان میکردن... به امید اینکه محبت اهل بیت و امید آخر مومنین مهدی صاحب زمان در دل مردم جای دهند ... چه حال و هوایی اصلا قابل توصیف نبود ..😍❤️😍❤️ خدا رو شاکرم که مرا در جمع این دوستان ولایی و شهدایی قرار داد... در پایان،ساندویچ ها توی سبدها و کارتونها قرار گرفتن... ناگفته نماند در گوشه دیگر اتاق کلوچه هایی که برگه های حاوی متن های همدلی با مردم غزه رو در کنار خود میگرفتند، بسته بندی میشدن تا در مزار شهدا و خفتگان خاک به دست مردم برسند تا دل خفته ای را بیدار کنند و با سیل دعاهایشان این شرمطلق رو از سر شیعیان امیرالمومنین(ع) دفع کنند. بخاطر حضور نوه ام در این حرکت، شهربازی رو انتخاب کردم تا با روحیه کودکانه اش هماهنگی داشته باشد و کنارش شور و شوق کمک به همنوع و هم کیش را بهتر درک کند... چقدر ذوق میکرد که پرچم ایران و فلسطین را او به میز ایستگاه کوچکمان نصب کرد 😊 و چقدر من ذوق میکردم از ذوقهای او ... صدای پخش سرودهای حماسی نگاههای مردم را فرامیخواند... در ابتدا کارتونها و سبدهای حاوی ساندویچ‌ها به حرمت ماه مبارک رمضان در پشت میزها قرار گرفت تا به وقت اذان به جلو صحنه بیایند😊 گروه جهادی امام رضا (ع) هم یاریگر گروه مادرانه شده بودند...همه دست به دست هم به لطف خداوند قدمی برداشتند برای ظهور حضرت حجت و یاری مردم مظلوم غزه خصوصا کودکان بی دفاع و غرق به خون غزه 😭... ندای الله اکبر که بلند شد، تعدادی به نماز ایستادن و تعدادی استکانهای چایی را روی میز می چیدند و خواهرانی هم ساندویچها را اماده پذیرایی برا روزه دار و بی روزه 😉میکردند ... مردم متعجب از این حرکت😳 با دعوت از انها با جملاتی چون بفرمایید افطار کنید بفرمایید چای و افطاری ...سنت الهی را به یادشان می اوردیم ... جوانانی که سیگار میکشیدند هم متعجب می امدند برای گرفتن ساندویچ ... هدفمون این بود که ماه خدا و حکم خدا را به یادشون بیاریم که این ماه مقدس است و حرمت دارد !!! باشد که خداوند همین قدمهای کوچکمان را بپذیرد و سبب هدایت جوانانمان و اگاهی یافتن مادران غفلت زده مان شود...ان شاء الله! @madaranemeidan
باید همه به سوی نور در حرکت باشیم... با دوستان مادرانه، برای توزیع افطاری رفته بودم که اونجا برحسب بین دوتا از خانم های گروه،اتفاق درباره ی کمک به مردم غزه و شماره حساب مخصوص کمک صحبت شد . با خودم تو فکر رفتم که واقعا کمک ما مردم چقدر نیاز اونارو رفع میکنه 🧐 اصلا این کمک های ناچیز ما باعث رفع نیاز هم میشه؟ این مسئله تو فکرم بود همچنان ... اتفاقا دوسه روز قبل هم تو گروه مجازی افطاری،درباره ی این صحبت بود که بعضی دوستان میگفتن این کار کوچیکی که ما میکنیم ، جامعه ی اثرش خیلی خیلی ناچیزه و این قدم بسیار کوچیک ما چقدر میتونه مُثمِر ثمر برای این اوضاع مردم تو ماه مبارک باشه؟! البته که برای این مسئله هم تو ذهنم پاسخ قانع کننده ای نداشتم ولی چون حرکت ،حرکت درست و بسیار به جایی بودم تلاشمو میکردم تا جایی که میتونم همراهی بکنم🍀 آخرشب داشتم یه کتابی از شهید مطهری میخوندم که تو اون کتاب اتفاقا داشت درباره ی کمک به فلسطین صحبت می‌کرد و برای اون مثالِ داستانی رو زد که👇 در زمانی که حضرت ابراهیم رو میخواستن آتش بزنن و در هیزم انداختن یه پرنده می‌رفته و دهانش رو پرآب میکرده و هِی رو آتیش میریخته که وقتی بهش میگن آخه این یه ذره آبی که تو میاری چه به درد میخوره در جواب میگه درسته که با آبی که من روی آتش میریزم شاید آتش خاموش نشه ولی به این وسیله میتونم عقیده و ایمان و علاقه و وابستگی خودم رو به پیامبر نشون بدم. با خوندن این قسمت از کتاب خیلی ذوق کردم و واقعا خداروشکر کردم که خدا من رو تو این دوتا قضیه روشن کرد .😊🌹 به نظرم این مسیرها پر از نوره💫 حالا یه مسیر هست شعاع نورِش بیشتره یه مسیر شعاعش کمتره ولی مهم اینه که درنهایت همه به سمت منبع و سرچشمه ی نور در حرکت باشیم . مهم اون حرکته هست که آدم رو از سستی ودست رو دست گذاشتن دربیاره... @madaranemeidan
صبح که از خواب بیدار شدم البته دیگه صبح نبود نزدیکی ظهر بود 🙈 ذهنم درگیر بود... با خودم میگفتم آخه دختر چرا هیچ کاری برای شهادت امام علی(ع) نکردی؟! فکر کردن به فردای اون روز که شهادت امام علی (ع) و۱۳بدر بود و بیحرمتی هایی که ممکن بود توی اون روز اتفاق بیفته تنمو میلرزوند... تا اینکه یهو تو ذهنم جرقه زد که شله زرد بپزم، هم برا افطار خودمون و هم چندتایی ظرف همراه با دست نوشته هایی با مضمون : "روز شهادت امیرالمومنین بیایین حرمت نگهداریم و امسال توی خونه خانه بمونیم" به همسایه ها بدم... فکر کردم واز همسرم مشورت گرفتم... در نهایت،رسیدیم به این متن: پدر حرمت دارد🖤 ۱۳فروردین مصادف با ۲۱رمضان سالروز شهادت امیرالمومنین تسلیت... ۱۳بدر، درخانه می‌مانیم... برگه هارو چسبوندم روی ظرف ها و به کمک دوقلوها بردیم تقدیم همسایه ها کردیم... بیرون که رفتیم،یه باد شدیدی می وزید که چند باری نزدیک بود سینی توی دستم رو با خودش ببره !! با خودم میگفتم با این کار،ممکنه حتی یه نفر حرمت نگهداره...ان شاءالله! @madaranemeidan
پنج‌شنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند... با تماس دوستم، برای گرفتن بروشورها از خونه زدم بیرون... کار آقای تایپ و تکثیر تموم نشده بود که تعدادی از برگه‌هارو گرفتم و راهی مقر کتاب شدم. وارد اتاق که شدم، ماشاءالله همه مشغول بودند، از کودک و نوجوان گرفته تا دوشیزه و بانوان جوان. بلافاصله مشغول شدم. کارم گذاشتن برگه‌ها تو بسته‌های کلوچه بود، که باید راهی آستان مقدس شهدا میشد برای شیرین شدن کام روزه‌داران، به همراه گفتگوی چهره‌به چهره درباره غزه. دوست داشتم خلوص کار بچه‌هارو با سلام به ائمه جواب بدم، فی‌البداهه به ذهنم رجوع و شروع به خواندن کردم، ای شهِ کربلا...(سلام علیک۲) ای سر از تن جدا..(سلام‌علیک۲) سیدی یک نظر سوی ما کن قسمت ما همه کربلا کن همه با شور و شوق جواب دادند. برای نوشتنِ برشی از کتابهای رنج مقدس، تاب طناب دار و....به اتاق دیگه رفتم. اونجا خانم‌ها روی مقوای بزرگ جملات حماسی می‌نوشتند درباره مبارزه،صهیون، غزه و.. خواستم حال و هوای حماسی به جمع بدم شروع به خواندن شعر کردم. یا زهرا، پیش شما روسفیدشدن، روپای ارباب شهید شدن، تموم آرزومِ...... ناگفته نمونه این شعر به هوای همین لحظه و ایجاد فضای حماسی رو همون روز ظهر از تو سررسید سالهای خیلی دور، بازنویسی کردم و برای مادرم که کنجکاو شده بود دارم چکار میکنم همون لحظه خوندم خیلی خوشش اومد. کارم اینجا تموم شد، دوباره به اتاق تهیه ساندویچ‌ها نقل مکان کردم. جمع صمیمی و پرشور، با وجود بچه‌های کوچک قاب قشنگی رو ترسیم کرده بودند. هرکس مشغول کاری بود. یکی فلافل، کاهو و خیارشور را داخل نان میگذاشت و لول میکرد، آن یکی ساندویچ را داخل نایلون میگذاشت و دیگری بروشور راجع به غزه و ماه مبارک ، با روبان به نایلون وصل میکرد. کوچک و بزرگ نداشت، دختر چهارساله هم درگیر پیچاندن سر نایلون بود، برای بستن با روبان. همه‌ی این صحنه‌های زیبا من رو به خواندن شعر حماسی ترغیب میکرد. به شوخی به جمع گفتم، اگه ساکت باشین براتون شعر میخونم. گفتن همان و درخواست اجرا همان، نه یکبار بلکه سه بار... کار آماده کردن ساندویچ که پایان گرفت، همه محیای رفتن به ایستگاههای خود شدند، و من کم توفیق، فقط توانستم با بردن وسایل و بعضی دوستان، تا ایستگاه میدان کارگر همراه باشم. و از آنجا به سمت آستان مقدس شهدا راهی شدم، چرا که پنج‌شنبه بود و پدر و برادر شهیدم، آنجا منتظرم بودند... @madaranemeidan
﷽ هنوز صوت را راه‌اندازی نکرده بودیم، ولی انگار حضور تعدادی خانوم محجبه در پارک، آن هم در محلی که سر در آن نوشته شده بود (موکب مادران غزه) برای اطرافیان جالب به نظر آمده بود. هنوز وسایل موکب کامل چیده نشده بود که دو تا دختر خانوم تقریبا ۷-۸ ساله جلو آمدند و گفتند:« خانوم ببخشید، شما افطاری میدین؟ چون مامانای ما روزه هستن و گفتن اگه افطار میدین،بمونیم.🙂» فوری گفتم:« بله عزیزم...افطار در خدمتتون هستیم. حتما تشریف داشته باشید.» و بعد دخترها به سمت حصیری که جهت غرفه کودک روی زمین پهن کرده بودیم راهنمایی‌ شدند تا نقاشی بکشند. من که قبل از آمدن دخترها و پرسش سوال‌ آنها را تحت نظر داشتم😎، دیدم که مادرانشان روی نیمکت نزدیک موکب نشستند... فرصت را مناسب دیدم و با برگه‌ی چالش رفتم سراغشان و بعد از حال و احوال پرسی، مشغول پرسش سوال شدم...⁉️ - فکر می‌کنید این کودک داره به چه چیزی نگاه میکنه؟🎤 + آسمون 🙄 - شما بچه‌ها رو دوست دارید؟ یا مثلا نوزاد؟🤗 اشاره ای به تعداد بچه هایشان کردند و با خنده گفتند: + از تعدادشون مشخصه دیگه...😁 🔘 بعد رفتم سراغ تصویر کامل... بعد از دیدن تصویر کامل، لحظه‌ای چهره هایشان مبهوت ماند و با هم گفتند: آخی...🥺 طفلی ها...😥 کمی درمورد حال و روز مردم غزه حرف زدیم و از آنها خواستم که دعا کنند تا هرچه زودتر آزادی فلسطین و نابودی رژیم صهیونسیتی را ببینیم...🤲🏻✨ : حسی که به مردم فلسطین داریم، ربطی به ظاهر و عقاید ندارد. هر انسان آزاده ای از دیدن رنج همنوع خود عمیقاً ناراحت می‌شود ❤️‍🩹 @madaranemeidan
افطاری ساده خیابانی، ایده ی عالی ای بود برای تجلی حال و هوای رمضانی... برای پیوند اجتماعی بین مردم.. نیت خیلی قشنگی هم پشتش بود پیروزی مردم غزه✌️ خیلی دوست داشتم قدمی بردارم. یه روز برای افطاری مهمونام شله زرد درست کرده بودم اما اومدنشون کنسل شد. با خودم گفتم: این همه شله زرد رو چیکار کنم؟ حیفه! یاد پویش جدید افتادم تصمیم گرفتم که توی محله مون توزیع کنم با یه نوشته روش... عصری جاریم با بچه هاش یهویی و سرزده اومدن خونه مون😊 از نذری و نیت مون که براش گفتم خیلی خوشش اومد. با اینکه توی فاز این برنامه ها نیست اما حسابی کمکم کرد خدا خیرش بده... با بچه هامون هفت نفری رفتیم و بین مردم محله پخش کردیم. مردم خیلی خوشحال میشدن و تشکر میکردن. افطاری ساده ای که از خانوادگی به محله ای تبدیل شده بود!! اینکه اتفاقی، جاریم و بچه هاش هم توی این نذری سهیم شدن، شیرینی این کار رو برام دو چندان کرد... @madaranemeidan