eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
721 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
197 ویدیو
47 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
واریز سهم امام به حساب مظلومین دوست داشتم برای کمک به جبهه ی مقاومت کاری کنم... وقتی بنر بازارچه نصر ۲ رو دیدم، ثبت نام کردم. یسری محصولاتی که توی خونه داشتم رو مثل مغز گردو،آلوچه و ... رو بسته بندی کردم. مادرم از باغشون غنچه ی گل محمدی و عناب اورد و بهم گفت: این هارو هم به بازارچه نصر ببر و تمام پول فروششون رو برای جبهه مقاومت واریز کن... من هم با کمک دخترم و پسرام محصولات رو وزن کردیم و بسته بندی کردیم... ۲۰ درصد از فروش محصولات خودم رو به جبهه مقاومت اختصاص دادم... اتفاقا موعد خمسمون رسیده بود ولی هنوز نتونسته بودیم خمسمون رو بدیم... خداروشکر به فکرمون رسید که از دفتر مرجع تقلیدمون اجازه بگیریم و سهم امام رو برای مقاومت واریز کنیم. اینطور شد که فروش محصولاتم در بازارچه ی نصر،کاملا مختص کمک به جبهه ی مقاومت شد...یعنی ۲۰ درصد از فروش و همچنین بقیه ی فروش که به نیت سهم امام به حساب مظلومین لبنان واریز شد! @madaranemeidan
انتقال مفهوم اهمیت ارزشمندی انسان ها و کمک به جبهه مقاومت اطلاعیه ی بازارچه نصر منتشر شد و مادران جوانه، همراه بچه هاشون دوباره به تکاپو افتادن... قرار شد همون همیشگی رو دوباره درست کنیم! یعنی ساندویج فلافل.🌯 اما این بار با این تفاوت که تصمیم داشتیم در کنار آماده کردن ساندویج ها، یه کارگاه هم برای بچه ها برگزار کنیم که بچه ها دلیل کارشون در بازارچه رو متوجه بشن. کتاب تعلیم و تربیت شهید مطهری رو با دوستان همخوانی میکنیم...توی کتاب، استاد مطهری از اهمیت ارزشمندی انسان ها و وجود ادمی میگن. اینکه چطور این ارزشمندی رو به بچه ها منتقل کنیم، دغدغه ی بعدیم شده بود. حالا که بحث کارگاه شد، تصمیم گرفتیم، داستانی رو برای بچه ها طراحی کنیم که این مفهوم ارزشمندی رو به بچه ها منتقل کنه که چقدر وجودشون و کارشون میتونه مهم و اثربخش باشه. کارگاه با یه داستان برای بچه ها شروع میشد... به این صورت که توی یکی از شهرهای زیبا و با صفای ایران، چند تا مواد خوراکی مثل فلافل، کاهو، خیارشور، سس و نان برای خودشون توی اشپزخونه نشسته بودن و حسابی غصه دار بودن که چرا همه ی مردم دارن برای مقاومت یه کاری انجام میدن ولی ما نمیتونیم و کاری از ما برنمیاد... (با ذکر دیالوگ برای تک تک مواد و جزئیات بیشتر) حالا قابلمه ی باتجربه میاد و به این مواد خوراکی میگه که چرا ناراحتین و غصه دار؟؟! هرکسی و هر موجودی که آفریده ی خداست وجودش با ارزشه چون هر کدوم برای خودشون، یه خاصیت هایی دارن و برای این دنیا مفید و ارزشمند هستن... اما بعضی وقتا، بعضی کارها، بعضی آدم ها، مهم تر و با ارزش تر میشن... باید بگردیم اونا رو پیدا کنیم. حالا میخوام بهتون بگم، یه کسایی هستن که میتونن شما مواد خوراکی که ناراحت هستین رو کمک بدن و از این حال دربیارن. اونا چه کسانی هستن؟ همین شما بچه هایی که الان اینجایین! (تعجب زیادی در چهره بچه ها نمایان شد) و از اینجا به بعد، مکالمه ی بین من و بچه ها شکل گرفت: _ چطوری؟ _ اگه شما باهم کمک بدین و این مواد رو قاطی کنین، چی درست میشه؟ _ یه ساندویج خوشمزه... _ حالا چطور میشه با این ساندویج ها یه کار خیلی خیلی باارزش و مهم انجام داد؟ (با کمی فکر) _اگه بفروشیم و پولش رو کمک کنیم به مقاومت... اینطوری بود با کمک خود بچه ها، اهمیت کار پیدا شد و بچه ها با انگیزه و روحیه ی بیشتری به مادران کمک میکردن تا زودتر ساندویج ها رو آماده کنیم و برسونیم به محل برگزاری بازارچه یعنی جایگاه نماز جمعه... اونجا پسرای جوانه رو گذاشتیم پشت دخل و ما،مادران برای نظارت همون حوالی بودیم. گاهی هم میز رو کلا میسپردیم به بچه ها و میرفتیم تا گشتی بزنیم توی غرفه های دیگه... و یا موقع شروع نماز،برای خواندن نماز به داخل رفتیم. بچه ها همه ی ساندویچ ها رو فروختن و صد در صد فروش رو به مقاومت اهدا کردیم. بچه ها خوشحال از همکاری، بازی، فروش، حساب و کتاب و خوردن حاصل دسترنج خودشون، به خونه هاشون برگشتن... @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
تبیین،بازی،درآمد! بازارچه ی نصر توی یکی از مدارس سبزوار، برپا شده بود. مسئولیت میز تبیین که فکر و برنامه ریزی دقیقی میطلبید و اینبار، قرار بود رنج سنی بچه های اول تا ششم ابتدایی رو پوشش بده... از چند روز قبل تر، با دوستان واحد تبیین، مشورت و همفکری کردیم. مطالب و کلیپ و صوت ها رو ریختیم وسط تا مناسب سن دانش آموزان، ایده های تبیینی پیدا کنیم... باید مطالب هم مناسب بچه ها میبود و هم روش خلاقانه ای میطلبید تا توجه بچه ها رو به خودش جلب کنه.. شیوه ی غیرمستقیم برای انتقال مفاهیم و نحوه ورود جذاب بسیار مهمه تا اثرگزار باشه. طبق تجربه حالت سخنرانی و نصیحت گونه اصلا جوابگو نیست. در نهایت به دو ایده و چالش تبیینی رسیدم؛ چالش اول دیس ساندویج فلافل! چالش دوم مسابقه ی چند مرحله ای مبارزه با تاریکی! توضیح چالش اول دیس ساندویج فلافل: مواد اولیه این ساندویج، شامل فلافل، کاهو، خیارشور، سس و نون ساندویچی رو با خودم برده و توی دیسی چیده بودم... بچه ها که میرسیدن با تعجب میپرسیدن: خانم؛ شما اینجا چی میفروشین؟ اینا برای چیه؟ جواب میدادم که این لوازم یه ماجرایی داره، میخوایین براتون بگم؟ و تایید بزرگی رو از بچه ها میگرفتم و شروع میکردم! داستان به طور خلاصه اینطور بود که این مواد اولیه برای خودشون توی اشپزخونه بودن و ناراحت بودن که چرا همه ی مردم دارن برای مقاومت یه کاری انجام میدن ولی ما نمیتونیم و کاری از ما برنمیاد... (با ذکر دیالوگ و جزئیات بیشتر) حالا قابلمه ی باتجربه میاد و به این مواد خوراکی میگه که چرا ناراحتین و غصه دار یه کسایی هستن که میتونن شما رو کمک بدن و از این حال دربیارن. اونا کیاهستن؟ همین شما بچه هایی که الان اینجایین! (تعجب زیادی در چهره بچه ها نمودار میشد) چطوری؟ اگه شما باهم کمک بدین و این مواد رو قاطی کنین چی درست میشه؟ _یه ساندویج خوشمزه!! _حالا اگه بفروشین و پولش رو کمک کنین به مقاومت چی میشه؟ _ یه کار عالی و با ارزش..👏 واین شروع گفتگو بود که بچه ها شما چطوری میخوایین کمک بدین؟ ادامه دارد...🍃 @madaranemeidan
قسمت دوم 🌱 توضیح مسابقه مبارزه با تاریکی: (دونفره) از اونجایی که فطرت بچه ها بسیار به سمت بازی متمایل هست، تصمیم گرفتم تبیین رو در خلال بازی و مسابقه انجام بدم... مسابقه سه مرحله ای؛ (دونفره) اول: فوتبال دستی (با فرصت سه گل) دوم: پرتاب با منجنیق سوم: تیراندازی سعی میکردم توی تمام مراحل، یه مدل انتقال مفهوم داشته باشم. در مرحله ی فوتبال دستی، انتقال مفهوم ارزشمندی، هویت ایرانی و روحیه جوانمردی.. به این صورت که وقتی بچه ها شروع میکردن به بازی، با حالت گزارش فوتبال، بچه ها رو تشویق میکردم؛ افرین.. تو میتونی.. برو جلو.. تو یک ایرانی هستی، همیشه قهرمان، آینده ساز کشورت، دنبال پیشرفت، همیشه امیدوار، شکست ناپذیر، به برد و باخت فکر نکن، جوانمرادنه بازی کن.. آفرین برو جلو ... در کنار رقابت، ما همیشه رفیقیم، متحدیم.. و از این دست تعابیر در مرحله بعد با لیوان یکبارمصرف، دیواری چیده بودیم که بچه ها باید باکمک منجنیق دستسازی، به سمت اون مانع، تیر پرتاب میکردن و اونو فرو میریختن... (فرصت پرتاب، پنج مرتبه برای هر نفر) درحین بازی با بچه ها گفتگو میکردم؛ _بچه ها میدونین این دیوار چیه؟ _نع _دیوار تاریکی! آدم های خوب همیشه دنبال رشد و پیشرفت و خوبی هستن، اما یه سری ها هستن که دارن جلوی خوبی ها و جلوی حق رو سد میکنن، دیوار میزنن تا مردم دنیا، نتونن خوبی رو ببینن و تشخیص بدن... اونا کیا هستن.. زورگو هایی که توی دنیا به مردم مظلوم، ظلم میکنن، مثل کی؟ خیلی از بچه ها جواب میدادن: _امریکا و اسرائیل _آفرین .. حالا که فهمیدیم، بزنیم این دیوار تاریکی و ظلمت رو بشکنیم تا همه ی دنیا طعم خوبی و عدالت رو بچشن. و بچه ها مسابقه رو با هیجان بیشتر ادامه میدادن. مرحله بعد تیراندازی؛ _بچه ها، حالا که عامل ظلم و بدی رو توی دنیا فهمیدیم، مستقیم و رودررو بریم به جنگش شلیک به سمت صفحه ای که زمینه اش پرچم اسرائیل و امریکا و نتانیاهو بود. فرصت تیراندازی برای هرنفر دو مرتبه؛ یبار با تفنگ دستساز پسرم، یبار هم با کلت ساچمه ای که گلوله ی پلاستیکی داشت، چون خیلی شبیه تفنگ واقعی بود، برای بچه ها بسیار جذاب بود. البته بلیط مسابقه نفری ده هزارتومن بود که از اون هزینه، مبلغی رو به مقاومت پرداخت کردیم، مقداری رو هم جهت تشویق به پسر کلاس اولیم، اختصاص دادم چون از اول تا اخر کمک کارم بود و از وسایلش مثل فوتبال دستی، منجنیق و تفنگ در مسابقه استفاده کرده بودم. پایان 🍃 @madaranemeidan
گوشواره هایی که قرار بود برای دخترم نگه دارم... توی دوران دبیرستانم،با جمع کردن پول تو جیبی هام یه گوشواره ی سه گرمی به قیمت ۱۸۰ هزار تومن خریدم. بابام پولدار نبود ولی نیاز ما رو با حقوق کارگریش تامین میکرد! تا الان نگهش داشته بودم. چند بار نیاز شده بود که بفروشمش...ولی از دلم نمیومد...چون خیلی خیلی دوستش داشتم. به همسرم میگفتم می‌خوام نگه دارم برای دخترم 😇 تا اینکه توی تلویزیون و گروه ها میدیدم که دارن برای جبهه مقاومت کمک جمع میکنن! یکی میگفت حلقه طلای ازدواجم رو دادم، یکی میگفت پلاک یادگار بچگیم رو دادم. به همسرم گفتم منم دوست دارم که گوشواره هامو هدیه به جبهه مقاومت کنم. ایشونم گفتن مال خودته هر تصمیمی گرفتی،عملی کن. منم به خاطر امر رهبرم و ارادت به شهدا که جانشون رو برای ما دادن، گواشوره هایی که نزدیک ۱۳سال نگه داشته بودم،به جبهه مقاومت تقدیم کردم. ان شاالله پیروزی جبهه مقاومت و فرج آقامون امام زمان عجل الله. @madaranemeidan
نمیخوای برات بمونم؟! بمباران غزه توسط اسرائیل منحوس زیاد شده بودن و مردم برای کودکان مظلومشان دلها میسوزاندن... چند بیمارستان بمباران شد... دلها چنان نازک شده بود که با یک لحظه جلو تلویزیون نشستن، گویی بلا تشبیه،یه روضه ی مصور میدیدی... به خودت که میومدی، صورتت با اشکهات شسته شده بودن🥲 توی خونمون بنایی داشتیم و پول لازم بودیم. تصمیم گرفته بودم النگوهام رو برای بنایی بفروشم... موقع فروش،یک النگو مدام من رو قلقلک میداد،که نمیخای من برات بمونم؟؟؟ دلم براش سوخت گفتم چرا میخوام!😅 به آقای طلا فروش گفتم ۳ تاشون رو جدا وزن کن و یکی دیگه رو جدا...آخه میخام پول این النگو رو به غزه هدیه کنم. فروشنده با تعجب نگاهم کرد و گفت باشه!! اگر خدا قبول کنه ۱۰ میلیون تومان برای مظلومان غزه فرستاده شد، الحمدلله... @madaranemeidan
از قشنگی های یکشنبه همدلی به وقت دیروز دو تا دوست بودن اومدن و یه نگاهی به جمعیت و یه نگاهی به همدیگه کردن!!😳 اول یکیشون جلو اومد و یه دونه ظرف خرید... بعد گفت یه دونه دیگه بده برای دوستم، من حساب میکنم 🤩 به نفع جبهه مقاومت خرید و هدیه داد به دوستش 🥰 یک تیر و دو نشون یعنی این🤌🏻 مهربونی ادامه داره...👌🏻 @madaranemeidan
پای کار مثل همیشه... نوجوونن و پر شَر و شور!😉 دلشون میخواد کارای هیجانی انجام بدن! چند وقتی که هیئتمون برنامه نداشت، مدام میپرسیدن خانم چرا هیئت برنامه نداره؟! میگفتم:آخه شماها درس دارین! گفتن:شما برنامه بذارین، ما وقتمون رو تنظیم میکنیم🤓 گفتم:باشه! پس با مادرها قرار گذاشتیم که چیزی درست کنیم و به نفع جبهه مقاومت بفروشیم. چند نفرمون گفتیم "جوشواره" درست کنیم. اما تعداد بیشتری از خانوم ها گفتن سخته،نمیتونیم! هزار تا دلیل آوردن که نمیشه و... بین دلایلشون، یکی دلم رو بگی نگی لرزوند😔 گفتن:کی میخواد خمیرهای جوشواره رو پر کنه؟ منم یه کم فکر کردم و با قدرت گفتم: دخترای نوجوونمون😍 خلاصه که درست کردن جوشواره به تصویب رسید... صبح روز قرار،ساعت ۸، مامان ها اومدن و شروع کردن به درست کردن خمیر... تا ظهر طول کشید! ظهر که شد،یکی یکی میگفتن ظهره و ما باید بریم که ناهار آماده کنیم... دختر نوجوون هامون گفته بودن ساعت ۲ میان! حدود ساعت ۲،یکی یکی از راه میرسیدن😍 همچین که مشغول شدن و تازه فهمیده بودن چقدر سبزی بزارن و چطوری خمیر رو ببندن که یهو برق رفت🤦🏻‍♀ همونجا معطل نکردیم و به روح بلند شهید رئیسی صلوات جلی فرستادیم... با نور کمی که تو فضا بود بقیه خمیرها رو پیچیدن🥲 آخر کار بود و خستگی امونشون رو بریده بود... اما همچنان پای کار بودن 👌🏻 و من... نشسته بودم توی اون نور کم، به نوجوون های زمان جنگ فکر میکردم... چقدر به این دخترا اینا شبیه بودن...🥺 @madaranemeidan
برای خواهران و فرزندانم در آن سوی مرزها... کنار طاق پارچه ها،به این فکر میکنم که این پارچه ی گل ریز طوسی اگر بر تن دختری با موهای طلایی باشد چه می‌شود... یا آن پارچه راه راه آبی ، جان میدهد برای یک لباس پسرانه... پارچه ها را از مکان جمع آوری پارچه تحویل میگیریم و همراه کلی نقشه و الگو،خودمان را به کارگاه میرسانیم... بسم الله الرحمن الرحیم! اندازه ها را تقریبی درنظر میگیریم، گاهی بچه هایمان را صدا میزنیم برای الگوکشیدن،حتی زن همسایه هم میشود یکی از مدل ها!! به‌هرحال آنجا کلی زن و بچه و مادر و دختر و پسرانی هستند که حتما سایزشان،قدشان،نگاهشان و حتی سلیقه شان شبیه به یکی از الگوهای ما باشد... اولین رقص قیچی را با سلام و صلوات روی پارچه می کشم،بنظر خودم که لباس قشنگی خواهد شد... الگوها را پشت سر هم می اندازیم روی پارچه ها، یقه ها را زیاد تنگ و مدل دار نمیزنیم تا فرصتی باشد برای تعویض در آن شرایط سخت...🥲 چندروزی کارمان شده همین دوخت و دوزها،لباس هایی که با هر کوک، قلب خودم را هم لای تار و پودش کوک زدم و در آخر با یک گره محکم،سپردمش تا سلام ما را به خواهران و فرزندان مان برساند... @madaranemeidan
گل زعفران های مادرشوهر! خانواده ی همسرم روستا زندگی میکنن...چند شب قبل مادرشوهرم تماس گرفتن و گفتن مقداری گل زعفران نذر جبهه مقاومت کردن اما فرصت پاک کردن و خشک کردن زعفرانهارو ندارن و اگر کسی هست اینکار رو انجام بده، بفرستم برات؟ از اونجایی که خودم شاغلم و فرصتشو نداشتم،توی گروه های مجازی دوستانم، مطرح کردم. که یکی از دوستام پیام داد و گفت: گل ها رو بیار خونه ما و چند نفر هم بیاین خونه من تا باهم انجام بدیم. خلاصه چند نفری رفتیم خونشون و کمک کردیم اما تموم نشد... یکی از دوستامون که خیلی دوست داشت کمک کنه و نمیتونست بیاد با پیک،یه مقدار گل زعفران براش فرستادیم تا توی خونشون انجام بده... برای بقیه گل زعفران ها مونده بودم چیکار کنم 😓 فردای اون روز جلسه مدیران مادرانه بود، فکری به سرم زد 🤔😁 به مسئول مادرانه سبزوار گفتم اشکالی نداره گل زعفرانهارو بفرستم اونجا حین جلسه زعفران پاک کنین؟ گفتن نه مشکلی نداره...😍 زعفران هارو به جلسه فرستادم و بعد از جلسه،زعفران های تمیز به دستم رسید. پهن کردم که خشک شن و به حسینیه هنر بردم تا اونجا به نفع جبهه مقاومت بفروشن. @madaranemeidan
امسال قصه اش فرق دارد... صددانه یاقوت دسته به دسته با نظم وترتیب یکجا نشسته یادش بخیر شعر کودکی هایم را! هروقت که انار دون میکنم،زیرلب زمزمه میکنم... اما انارهای امثال سرنوشت شان خیلی خیلی با سال های پیش فرق دارد... هر دانه شاید از دل این درختان بیرون آمدند تا شاید بتوانند با قلب کوچک شان،در یک همدلی بزرگ شریک باشند. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان،امسال حال مساعدی ندارم! ضعف عمومی بدن و دست و پای ناتوان... اما عشق به کمک به یک مسلمان،مانع نشد که فقط از زیبایی انارهای باغ لذت ببرم و دخالتی در سرنوشت شان نداشته باشم. به هرسختی که بود با کمک بچه ها انارها را دانه دانه سپردیم شان به دیگ وسط حیاط،شعله ها از ما حرارت شان بیشتر بود برای به ثمر رساندن انارها... بعد از چندساعتی رب انارها آماده شدند برای فروش،برای نشستن پای سفره های شما... امسال تصمیم‌گرفتیم بخشی از کل فروش انار و رب انارهایمان را به نفع جبهه مقاومت در نظر بگیریم،ان شاءالله. @madaranemeidan
بازارچه ی کوچکِ منو دخترم🥰 چند وقتی هست که هر جمعه توی جایگاه نماز جمعه بازارچه ای به نفع جبهه مقاومت برگزار میشه... اما جمعه گذشته بازارچه نبود، به تنهایی و خودجوش تصمیم گرفتم بازارچه ای به نفع مقاومت راه بندازم که با کمک دختر 6ساله ام انجامش دادیم😊 خدا رو شکر❤️ البته چند تا خانم دیگه هم آش و سوپ برای فروش با همین هدف آورده بودن که در کنار هم گروه خوبی شدیم☺️ @madaranemeidan
داستان گوشواره ای که از غدیر به مقاومت رسید! سه سال پیش،چند روز مانده به عید غدیر تصمیم گرفتم مراسمی برای بزرگترین عید شیعیان برگزار کنم،اما دستم خالی بود و آرزوی پیش رو😔😔 تصمیم گرفتم حتی اگر شده تنها طلایی که برایم مانده،گوشواره هایم را،بفروشم و یک مراسم درخور برگزار کنم. تا اینکه با عنایت پروردگار و مدد امیرالمومنین علی (ع) پول مراسم جور و شکر خدا مراسم به خوبی برگزار شد و گوشواره ها به فروش نرسید. سه سال از آن ماجرا گذشت و رژیم جعلی صهیونیست،این سگ هار منطقه،منطقه را ناامن و جنایت جنگی را علیه مردم لبنان آغاز کرد😭 و در این راستا فرمان حضرت آقا مبنی بر اینکه بر همه مسلمانان فرض است که با تمام توان به جبهه مقاومت کمک کنند،به ما تکلیف شد. من هم به عنوان یک سرباز به فرمان رهبرم لبیک گفتم و گوشواره ای که در غدیر قرار بود مسیر عشق به علی را طی کند و نشد،در راه کمک به مظلوم که مشی مولا علی (ع) بود طی طریق کند و عاقبت به خیر شود. اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا 🤲 @madaranemeidan
ماندگارترین هدیه تولد! اهل تولد گرفتن های آنچنانی برای بچه ها نیستم چون دوس ندارم کسی برای هدیه به زحمت بیفته.🥲 البته علاقه شدیدی به تبریک گفتن تولد دیگران و هدیه بردن سورپرایزی دارم.🥳 اول آذر تولد پنج سالگی پسرم، علی آقا بود،ازونجایی ک خیلی دوست داشت سورپرایز بشه و نمیدونست کی اول آذر هست،خودم کیکش رو پختم و به همسرم گفتم علی آقا رو ببره بیرون تا من چندتایی بادکنک🎈 به در و دیوار بزنم...🤩 آقای همسر،علی آقا رو بردن خونه مادر شوهر... وقتی کارام تموم شد،از پدر و مادرم و پدرو مادر همسرم خواستم که به خونمون بیان.😍 وقتی همگی جمع شدیم لامپ هارو خاموش کردیم که با ورود علی آقایی ک نمیدونست تو خونه کسی هست،ایشون رو سورپرایز کردیم.🥳🥳🥳🥳 خلاصه جمع باباجونا و مادرجونا جمع بود... نوبت هدیه ها رسید: اولین هدیه، هدیه داداش کوچولو، یه برس خوشگل برای موهای علی جان بود. دومین هدیه، ازطرف مامان و بابا بود که علی جان با دیدن کوله پشتی ذوق زده شد.🎒😍 باوجود اصراری ک برای به زحمت نیفتادن بزرگتر ها داشتیم ولی سومین و چهارمین هدیه وجه نقد از طرف باباجونا و مادرجونا بود که وقتی علی جان اونارو دریافت کرد رو به ما کرد و گفت: من اینارو به بچه های لبنان و غزه هدیه میکنم.😭 هممون تو ثانیه اول بهت زده بودیم ولی به سرعت تشویقش کردیم .👏 اشک شوقی که توی چشمام جمع شد و خدارو برای این حجم از مهربونی پسرم شکر کردم.🥺 @madaranemeidan
تسبیح های مادرانه ساز به نفع جبهه مقاومت روز دورهمی جوانه مون رسید؛ قرارمون پنجشنبه ساعت ۳ بود و هدف از دورهمی؛ گپ و گفت مامان‌ها، بازی بچه‌ها، و مهمتر از همه ساخت تسبیح و فروشش به نفع جبهه مقاومت...📿 مامان‌ها یکی یکی فلاسک به دست و بچه به بغل از راه میرسیدن و بعد از سلام و احوالپرسی و بالاخره مستقر شدن بر روی زمین نررررم باشگاه، دورهمیمون با کلام الهی متبرک و رسماً آغاز شد. دانه‌های تسبیح در حین خوش و بش مادرانه ای ها، یکی پس از دیگری داخل نخ‌ها می‌رفتن و تسبیح‌های مقاومت یکی یکی ساخته می‌شدن؛ صورتی، بنفش، سبز، آبی، سفید و ... بچه‌ها بعد از شنیدن قصه ی یکی از مامان های عزیز و خوردن عصرانه ی خوشمزه، انگار انرژی مضاعفی گرفتن و کم کم یخشون آب که چه عرض کنم، به دمای تبخیر رسید و با شور و هیجان شروع کردن به بازی کردن با هم! مادرها هم که با تلاش و اراده و تمرکز وصف ناپذیری (که فقط در دانشمندان هسته ای موقع شکافت هسته ی اتم دیده شده😜)، درحالِ رد کردن دو نخ تسبیح از سوراخ بسیار ریز کاسبرگها بودن و کسی که موفق به انجام این کار میشد حس و حالی شبیه برنده ی مدال طلای مسابقات المپیک جهانی رو داشت و همه بهش تبریک میگفتن💪😄 بالاخره،دورهمی گرم و صمیمی و پرشورمون با اذان و نماز و قرائت چند حدیث و ساخت ۴۰ تسبیح به پایان رسید و بچه‌ها با جملات: "مامان میشه نریم؟ مامان یه کم دیگه بمونیم! مامان تو رو خداااا...‌‌" دست در دست مامان‌ها باشگاه رو به سمت خونه‌هاشون ترک کردن🙂 @madaranemeidan
دعای خیر جبهه مقاومت! کم کم قصد کرده بودم از پوشک بگیرمش! اما حجم کارها مانع میشد. طبق سبد اقتصادی، چند تا پوشک دائمی برای استفاده در روز داشت و یک بسته پوشک یکبار مصرف برای شب و مهمانی ها... و طبق همان سبد به صرفه ترین پوشک،پوشک ببم بود! هم قیمت مناسب داشت و هم جنسش لطیف و سازگار با پوست بچه بود. تا اینکه ماه پیش، ناگهان متوجه شدم برند ببم جزء کالاهای اسرائیلی است!!! فرو ریختم!! چه خاکی به سرم شد!! خدایا!چه کار میکردم؟! حالا از این به بعد چه کنم؟!! نوبت بعد که برای خرید پوشک رفتم،بین قفسه های پوشک، موشکافانه گشتم و گشتم که هم برند ایرانی پیدا کنم هم قیمت مناسب... اما حدود 60 الی 80 تومان با نمونه ی مشابه اختلاف داشت.🤦🏻‍♀ یه صدایی توی ذهنم میگفت: تو که می‌خواهی از پوشک بگیری همین یکبار هم ببم بردار و تلاشت را بکن زودتر موفق شود... اما یک صدای دیگه توی ذهنم میگفت: مردم برای مقاومت طلا می‌دهند!! آن وقت تو برای 80 تومن...؟! دستم را بردم سمت پوشک ایرانی و گفتم: فدای سر مقاومت! آن بسته هم تمام شد و دوباره من ماندم و انتخاب پوشک... موقع خرید بسته ی جدید،این بار محکم تر از قبل پوشک ایرانی را برداشتم. روز بعد پروژه ی از پوشک گرفتن را شروع کردم! طبق تجربه ی بچه های قبلی می‌دانستم حداقل دو بار دیگر هم شاید لازم شود پوشک بخرم... اما از آنجا که امدادهای غیبی همیشه هست، دعاهای خیر جبهه ی مقاومت گرفت و در کمال ناباوری در یک نصف روز به طور کامل از پوشک گرفته شد. حالا من ماندم و آن یک بسته پوشک دست نخورده! @madaranemeidan
داستان غرفه ی شهید سنوار! قسمت اول🌱 جنس بازارچه نصر من را یاد مسیر مشایه می اندازد... مسیری که هر کس با هر توانی می آید وسط و خودش را وقف امام حسین علیه السلام میکند. در خانه ی با صفای دوست مادرانه ایم نشسته ام و راجع به بازارچه ی نصر مادرانه حرف می‌زنیم... چشمانم را می‌بندم، خودم را می‌اندازم توی مسیر مشایه،ستون یک... یکی یکی از ستون ها عبور میکنم و به خادمین نگاه میکنم! یکی چای پخش میکند، یکی نان، یکی میوه! یکی واکس میزند، یکی لباس میدوزد، یکی وزن میکند! دوست دارم موکبی پیدا کنم که مثلش توی بازارچه ی نصرمان نباشد... تند تند موکب ها را پشت سر میگذارم... میرسم به یک کوچه ی باریک! یک خادم آقا به زبان فارسی داد میزند: بفرمایید موکب فرهنگی! بفرمایید موکب فرهنگی! داخل میشوم، کوچه را که پشت سر میگذارم، میرسم به یک میدانگاهی خیلی بزرگ که دور تا دورش را چادر زده اند. جلوی یکی از چادرها خیلی شلوغ است میپرسم: اینجا غرفه ی چیست؟؟ میگویند: عکاسی! چشمانم برق میزند. میخندم! برمی‌گردم به همان‌جایی که بودم، خانه ی با صفای دوست! به چشمانش زل میزنم و میگویم: فهمیدم زهرا.فهمیدم... برایش از ایده ای که به ذهنم رسیده میگویم. لبخند میزند، استقبال می‌کند... چای میخوریم و صحبت میکنیم... نتیجه این می‌شود که غرفه ی عکاسی شهید سنوار راه بیندازیم! موکبی که مردم بیایند آنجا، سرگذشت شهید سنوار را بشنوند، با ژست شهید سنوار عکس بگیرند و خاطره سازی کنند! ادامه دارد...🍃 @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
داستان غرفه ی شهید سنوار! قسمت اول🌱 جنس بازارچه نصر من را یاد مسیر مشایه می اندازد... مسیری که هر
قسمت دوم🌱 فقط یک روز فرصت داریم برای برپایی غرفه! گوشی ام را برمیدارم و تند تند به چند تا عکاس آشنا زنگ میزنم، باید عکاسی پیدا میکردم که بیاید جهادی عکس بگیرد، میگویند خبر می‌دهند... معطل خبر عکاس ها نمیمانم! گوشی ام را برمیدارم و سفارش یک بنر میدهم، بنر خرابه ای که شهید سنوار توی آن، روی مبل راحتی نشست و لبخند زد. لبخند زد و با لبخندش اسرائیل را به سخره گرفت... بعدش هم می افتم دنبال بقیه ی وسایلی که نیاز داریم! همه چیز خیلی خوب و عالی پیش میرود، عنایت شهید سنوار را با گوشت و پوست و استخوانم حس میکنم وقتی گره های کار پشت سر هم و به آسانی باز میشود... حالا صبح جمعه است من توی غرفه ی عکاسی () ایستاده ام و رهگذران را به یک عکس یادگاری از جنس مقاومت دعوت میکنم: بفرمایید غرفه ی شهید سنوار عکس یادگاری بگیرید ! پایان.🍃 @madaranemeidan
دغدغه و دل پاک بچه هامون... دختر ۶ ساله ام وقتی از صحبت های من‌ و پدرش و تلویزیون و... اسم غزه و کودکانش رو میشنید دلش غرق غصه و غم میشد و دل تو دلش نبود که یه کمکی بهشون بکنه... یک روز از بین اسباب بازی هاش دو تاشو انتخاب کرد و تاکید خیلی زیادی داشت خود عروسک ها به دست کودکان غزه برسه. اما... اون نمیدونست که علت اینکه تنها فکر و دغدغه اش گرفتن کدوم عروسک موقع خواب در آغوشش هست، بودن رهبر سیاست مدار و مقتدرمون و شیرمردان سپاه و ارتشمون هست... نمیدونست که دغدغه ی کودکان غزه وقتی که با صدای موشک خوابشون میبرد اینه که آیا سپیدی صبح را خواهند دید یا...😔 زهره نمیدونست با همین کمک های ریز و درشت داره امنیت رو برای خودش میخره... در واقع اون عروسک هاشو داد تا در عوضش برای خودش و دوستان هم سن و سالش امنیت بگیره... زهره من فقط ۶ سالشه... @madaranemeidan
حظ دسته جمعی! یهو سر ظهر تماس گرفت و گفت: چهار،پنج کیلو گل زعفرون دارم... میخوام به جبهه مقاومت هدیه کنم... میتونین پاکش کنین؟ همون روز، با دختر نوجوونای هیئت مون جمع شدیم دور هم و شروع کردیم... بوی گل و عطر زعفرون و طعم پیروزی لبنان مگه میشه نَبُرد @madaranemeidan
من اگر سردم بشه،مامان و بابا و خونه ی گرم دارم،اما... میخواستم برای دخترم ژاکت ببافم که توی گروه مادرانه اعلام کردن میخوایم برای جبهه مقاومت کلاه ببافیم!! با خودم گفتم کاموای زیادی برای بافت ژاکت لازمه... بهتره این کاموا هایی که توی خونه دارم رو بجای بافت ژاکت بین دوستان مادرانه توزیع کنم که تبدیل به چند تا کلاه بشن! بعد از مشورت با اطرافیان به این نتیجه رسیدم که بهتره ژاکت بافته بشه! آخه بچه های غزه و لبنان هم نیاز به لباس دارن... از طرفی من در حال بافت یه ژاکت برای دخترم بودم... همون موقع رو به دخترم کردم و گفتم: توی گروهمون اعلام شده برای بچه های غزه و لبنان کلاه ببافیم...نظرت چیه؟ کمی فکر کرد و گفت: مامان اینجا که خیلی سرد نیست! درسته؟! گفتم:بله! گفت: تازه وقتی هم سردم بشه من هم مامان بابا دارم هم خونه گرم... ولی بچه های غزه چی؟! هم ممکنه مامان باباهاشون شهید شده باشن هم خونه هاشون خراب شده باشه...تازه ممکنه پدر و مادرشون شهید نشده باشن ولی بازم اونجا بیشتر بهش نیاز دارن...مامان این ژاکت رو که داری برای من میبافی،تموم که شد بفرست برای بچه های لبنان... گفتم: دستکش ها چی؟! گفت:مامان بچه های مقاومت الان بیشتر از من احتیاج دارن... باید به فکر بچه های غزه باشیم که اگه سردشون بشه چیزی داشته باشن... و امروز این ژاکت و دستکش ها برای دختری در جبهه مقاومت اهدا شد و عاقبت بخیر شدن... ان شاءالله این کارهای کوچک ما ظهور امام زمانمان را نزدیکتر کند و ما شرمنده امام زمانمان نباشیم.. @madaranemeidan
راستش را بخواهی چیزهایی هست که بیشتر از تو دوستشان دارم... اویل دهه ۸۰ دانشجو بودیم و دست سرنوشت ما را سر راه هم قرار داده بود. امامانعی بزرگ‌سد راه ازدواجمان شد:مخالفت خانواده به دلیل نداشتن شغل وسرمایه آقای دانشجو. اما من در وجود‌او سرمایه ای رو یافته بودم با قدر و ارزشی نا محدود و آن، ایمان به خدا بود و عشق به اهل بیت و دلی در گرو ولایت‌‌‌فقیه. در کنار این ها جنم و پشتکار یه جوان برای کسب حلال رو هم اضافه کنید. خلاصه به یاری خدا و اهل بیت علیهم السلام وصلت ما جور شد اما با شروطی از جمله عدم کمک مالی خانواده داماد . این محرومیت برای من اصلا محلی از اعراب نداشت چرا که من به وعده او در سوره نور یقین کامل داشتم: به" مردان بی همسرتان ، همسر دهید که اگر ندارند خدا از فضلش بی نیازشان میکند" آن روز ظهر برای خرید حلقه طلا جلو ویترین طلافروشی اولویت اولم قیمت حلقه بود تا ظاهرش ،چون نمیخواستم انتخابی کنم که از موجودی داخل جیبش که دسترنج چند ماه کار دانشجویی اش بود بیشتر شود. حالا ۲۰ سال از آن روزها می‌گذرد و دارم با حلقه ازدواجم حرف میزنم: درست است که خیلی دوستت میدارم ای نشان عشق و صدق شریک زندگی ام اما راستش را بخواهی چیزهایی هست که بیشتر از تو دوستشان دارم: نگاه رضایت معبودم ، امام زمانم و اجرای فرمان رهبرم . بدان در این آخرین دیدار برایم باارزش تر شدی چون نشان عشق کسی بودی که وقتی برای تقدیمت به جبهه مقاومت از او اجازه گرفتم . گفت : البته که میتوانی ببخشی . پس برو و عاقبت به خیر شو و عشق پاکمان رو ماندگار تر کن! @madaranemeidan
زعفران با عطر یاری جبهه مقاومت! بعد از نماز جمعه نصر و به تکاپو افتادن امت اسلامی برای تحقق فرض ولی امر مسلمین برای استفاده از تمام امکانات در جهت دفاع از جبهه حق ،ماهم در گروه مادرانه مان در این راستا قدم های کوچکی برداشتیم. درست کردن سالاد فصل،ترشی،مربا،کیک و... و فروش صد در صد به نفع جبهه مقاومت از جمله این حرکت های جهادی ما بود. در جلسه دورهمی جوانه مون این‌بار با دختر نوجوان های عزیزمون صحبت کردیم که شما میتونین از خانواده و فامیل نذری جمع کنید تا سرمایه اولیه برای کارهای جهادی مون فراهم بشه... و اینبار به همت گل دخترامون مقداری پول نذری جمع شد. فصل برداشت زعفران بود برای خرید گل سراغ یک کشاورز جوان رفتم و وقتی از نیتمون برای خرید گل ها مطلع شد یک میلیون تومان هم ایشون تخفیف داد . حالا با تلاش دختران و مادران عزیزشون و نیت های پاکشون چندین بسته زعفران خوش عطر و خوش رنگ آماده فروش داریم که و طعم و رنگ خوشش با عطر یاری جبهه حق برکتی مضاعف خواهد یافت و به کام خریداران دلنشین تر خواهد آمد!☺️ @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
دل پاک و مهربان بچه هامون... پارسال به خاطر یک سری مسائل مالی، مجبور به فروش طلاها شدیم... امسال هم به خاطر مسائل مالی😂 مجبور شدم حلقه و گوشواره‌های خودم و حتی دخترم رو بفروشم... در نتیجه فعلا حتی یک تکه طلا نداریم ولی ان شاءالله بعدا میخریم 🥰 چندروز پیش دخترم در حال انجام کارهاش بود که گفت: مامان؟! +جانم؟! -کاش طلاهام می‌بودن... +بعدا دوباره برات میخریم...حالا چی شده به فکر طلا افتادی ؟! -آخه اگه طلا هام میبود الان میتونستم هدیه کنم به جبهه مقاومت 😢 *تو دلم خیلی تحسینش کردم آخه اولش فکر کردم حس دخترونشه که تمایل به طلا داره ولی وقتی گفت برای کمک به جبهه مقاومت خیلی ذوق کردم و از ته دل خدا رو شکر کردم... +خب ما به غیر از اهدا طلا میتونیم کمک های دیگه ای هم بکنیم!! -آره مامان،من یه نذری کردم ولی نیاز به اجازه شما دارم! +جانم؟!چه نذری دخترم؟! -با خودم گفتم حالا که طلا ندارم به جبهه مقاومت کمک کنم، کاپشنم رو بدم. +ولی این کاپشن مال خودته!! خودت لازمش داری! -ولی من هم کاپشن دارم هم سویشرت...سویشرت برای خودم، کاپشنمو میفرستم برای بچه های غزه و لبنان... + اگه هوا سرد بشه چی؟! -مامان،هوا سرد هم بشه ما خونه گرم داریم... باید به فکر بچه های غزه باشیم. مامان اجازه بده لطفا!! +خب ممکنه قبول نکنن... -من پرس و جو کردم،گفتن اگه تمیز باشه قبول میکنیم. میشه بشوری و اتوش کنی ببرم هدیه کنم به بچه های غزه و لبنان؟! گفتم: باشه!! اگه قبول میکنن چشم... -مامان شما نمیخوای کمک کنی به بچه های غزه و لبنان؟منظورم اینه که لباسی نیست که بخوای بهشون بدی؟؟ +آخه لباس نو که بدردشون بخوره ندارم... -مامان مطمئنی؟!یکم فکر کن... *یک هفته قبل،یه بافت خریده بودم اما چون بسیار گرمایی هستم گذاشته بودم که اگر خیلی سرد شد بپوشم... +میخوای همون بافتی که جدید خریدم رو بدم؟ -آفرین مامان...شما که نمیپوشی!به کارتم که نمیاد!!خب به جای اینکه تو کمد اویزون کنی بده یک خانم تو غزه و لبنان بپوشه!! و اینچنین بود که لباس های مذکور بسته بندی شدن و توسط دخترم به جبهه مقاومت هدیه شد... ان شاءالله همه فرزندان ما در راه یاری دین خدا استوار و پایدار باشن و عاقبت بخیر بشن...🤲🏻 @madaranemeidan
هدیه ای که دوباره هدیه داده شد... حدود ده سالِ قبل، به یه مناسبتی هدیه ای از رهبر عزیزم دریافت کردم که با پولش این انگشتر رو خریدم... خیلی بهش علاقه داشتم😍 بعد از حکم ایشون راجع به جبهه مقاومت، دل دل میکردم که این هدیه رو به جبهه ی مقاومت هدیه کنم یا نه؟ در نهایت عزمم رو جزم کردم و تقدیم کردم، خدا رو شاکرم که تونستم ازش دل بِکَنم. @madaranemeidan