فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️جمعه های دلتنگی
{یآصــــآحب الزمـــــــآن!}
عُمرِ مَن
قَد نمی دَهـــــــــد ....
به
پروردگارت بگو : {کوتـــــــــآه بیآید}
🌻🌻😢🌻😢🌻🌻
#امام_زمان
#ماه_شعبان
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
سلام و روزتون بخیر و شادکامی دوستان عزیزم.
عرض پوزش بابت تاخیر حضور🤗🌸
دیشب تا دیروقت مهمونی بودیم و امروز هم مهمون دارم البته صبحی فهمیدم که میان، آمادگی نداشتم اما خودمو رسوندم... 💖🤗🌸
#روزمرگی
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️روزمرگی
به عشق همسایه های عزیزم تو این سرشلوغی کلیپ صبحگاهی هم درست کردم🥰💐🌱
#روزمرگی
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️به وقت انتظار
رسیدن مهمان ها
🌱🌱😟داشتم به این فکر میکردم اگر ما(بیشتر خودم به شخصه منظورم هست) برای ظهور امام زمانمان هم اینقدر که برای مسائل روزمره و شخصی تلاش میکنیم، اهمیت می دادیم و منتظر واقعی بودیم شاید اینقدر ظهور طولانی نمیشد.😢
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
#روزمرگی
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
🌹دلنوشتہ ے مہدوے🌹
🍃امام مهدے (عج)،امیدی برای همه ی بن بست ها
🌸بــه نـام خالـق مــهدے🌸
اے مــــرد همــیشـه جــوان❤️
کدام روز سپید از پشت کوه های روز مکّه می آیی؟؟😔
کدام صبح صادق،خورشید را به کوچه های تنگ کاهگلی می آوری؟؟✨
کدام روز عیسی مسیح (ع) از هفت آسمان فرود می آید و به قامت بلند تو اقتدا می کند؟؟🌺
کدام روز شاعران به جای شعر،نیایش می خوانند؟؟💫
کدام روز بوی گرم نان،سفره های کوچک مستضعفان را پر می کند؟؟😍
کدام روز فلسفه ی چشمان👈تــــــو👉تدریس می شود؟؟😔
آخر ای آفتــاب روشن اطمینان🌸
نـام تـــو آواز پر جبرئیـل است،در گوش هوش زمان
هزار سال است که هر غروب،
دلتنگ آدیــنہ😔💔
به سمت ظهور تو نماز می گذاریم
آیــا صبح نزدیک نیـست؟؟؟
#یا_مولای
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
سلام وقتتون بخیر🌸🍂
بهترین و خوشرنگ ترین
عصر دنیا با لحظه هایی
پرازخوشی و آرزوی سلامتی
برای شما عزیزان🌸🍂
🌺🍃📽️به روال هرجمعه امروز هم معرفی فیلم خواهیم داشت. ببینید و در کنار خانواده لذت ببرید. 🎥🍃🌺
#فیلم
💖Join👇
🌸🍃@MadaraneZee
❣️با خانواده
روز جمعه هست و در کنار خانواده میتونیم فیلم خوب ببینیم.
🌱🌱🎞️فیلم(دختری که به معجزه اعتقاد دارد)
🌱🎞️خلاصه فیلم:
پس از اینکه یک دختر جوان و مهربان به نام سارا متوجه می شود که ایمان و اعتقاد قوی میتواند دوای هر دردی باشد و هر مشکلی را حل کند شروع به دعا کردن میکند به همین خاطر مردم شهری که او در آنجا زندگی میکند به طرز شگفت انگیزی شفا پیدا می کنند ...
🎞️🌱🌱🎞️🌱🌱🎞️🌱🌱🎞️
#جمعه
#فیلم
#انتشار_صدقه_جاریه_است
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺
خلاصه ای از رمان ساچلی
دختر زیبایی به نام ساچلی در یک حادثه آتش سوزی خانواده خود را از دست داده و مجبور به زندگی با پدربزرگ خود می شود...
طی یک سری اتفاقات پزشک بهداری روستا عاشق ساچلی می شود...
و اکنون ادامه داستان.ص86_90
#رمان
عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2819686660C663155fb06
ادامه ساچلی ص86_90
📚ساچلی
نزدیک بهداری که رسید، مارال داشت از در خارج می شد ، ساچلی به سرعت خودش را پشت دیوار کاهگلی پنهان کرد تا مارال او را نبیند.
بعد از چند دقیقه که مارال از آنجا دور شد ساچلی از پشت دیوار بیرون آمد و وارد بهداری شد و یک راست به سمت اتاق معاینه رفت .
دکتر آنجا نبود. ساچلی خواست کمی آنجا منتظر بماند تا دکتر باز گردد ولی ناگهان با صدای به هم خوردن در آهنی طبقه پایین از جا پرید . ساچلی به شدت ترسیده بود با سرعت به سمت پله ها رفت تا خودش را به حیاط برساند.
دکتر از پله های زیر زمین بالا آمد و وقتی ساچلی را در حیاط دید صدایش کرد .
ساچلی وحشت زده به عقب برگشت با دیدن دکتر نفس عمیقی کشید و در جای خود ایستاد.
دکتر با تعجب پرسید : اتفاقی افتاد؟
📚ساچلی
ساچلی که آرام تر شده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت : راستش آمده بودم سبد صبحانه را ببرم ولی هیچ کس در بهداری نبود. به همین دلیل منصرف شدم میخواستم به خانه برگردم که دکتر دستهای خیسش را با دستمالی که از جیبش خارج کرده بود خشک کرد و گفت: اتفاقا من همین حالا داشتم ظرف های صبحانه لذیذ شما را میشستم واقعا عالی بود دست شما درد نکند . الحق که زنان آذری دست پخت معرکه ای دارند. حتی از املتهای چایخانه ده هم لذیذتر بود .
ساچلی سرش را پایین انداخت و با شرمساری گفت : نوش جان . لازم نبود ظرف هایش را بشورید.
دکتر لبخندی زد و گفت: چند لحظه صبر کنید تا من ظرف ها را برایتان بیاورم و بعد به سمت زیر زمین رفت و باز هم همان صدای مهیب در به هوا بر خاست ولی این بار دیگر ساچلی نترسید و در حالیکه به اطراف نگاه میکرد به انتظار دکتر ایستاد .
📚ساچلی
دکتر با سبد از پله ها بالا آمد و در حالیکه سبد را به سمت ساچلی
گرفته بود گفت: راجع به مسئله درمانتان فکر کردید ؟
فعلا نه ! ولی اگر این اتفاق می افتاد خیلی عالی میشد . پس فکر کردی ! خیلی خوب است. این یعنی قدم اول را برداشته ای.
قدم دوم چیست ؟
خودت میدانی باید به ترست غلبه کنی و خطراتش را به جان بخری تا به یک پایان شیرین برسی.
ساچلی آهی کشید و گفت: کاش به همین راحتی بود .
دکتر با همان لبخندی که به لب داشت گفت : به همین راحتی است فقط کافیست که بخواهی .
بعد ادامه داد به پاس زحمتی که صبح برایم کشیدی ، هدیه ای کوچکی در سبد برایت گذاشته ام .
📚ساچلی
ساچلی رنگ از رخش پرید و با هیجان پرسید : هدیه ؟ نه لزومی به این کار نیست و بعد دستش را در سبد کرد تا هدیه را بیابد و به دکتر پس بدهد . دکتر با دیدن اضطراب ساچلی بلافاصله حرفش را تصدیق کرد و گفت : هدیه که نه ! فقط یک کتاب رمان است . فکر کردم شاید خوشت بیاید.
ساچلی دستش را از سبد خارج کرد و گفت: ممنونم . می خوانم و برایتان می آورم .
دکتر وقتی حساسیت ساچلی را دید سری تکان داد و گفت : باشه . هر طور راحتی !
ساچلی بی معطلی از بهداری خارج شد و به سمت خانه رفت . آنقدر از گرفتن هدیه دکتر خوشحال بود که آن را مانند گنجینه ای در داخل سبد محکم با دست گرفته بود .
دلش می خواست زودتر به خانه برسد و کتاب را بخواند. مدت ها بود که هیچ کتاب نخوانده بود. آن هم رمان
📚ساچلی
یهو دلش هوای آن روزهایی را کرد که در مدرسه با سردار و مارال و اردشیر به بچه ها درس می دادند چقدر آن روزها فعال بود چقدر کتاب میخواند حتی تصمیم داشت به همراه سردار به دانشگاه برود و ادامه تحصیل دهد. ولی با آن اتفاق شوم تمام آرزوهایش نقش بر آب شد. حتی سردار هم بعد از آن اتفاق دیگر درس نخواند و کار تدریس را کنار گذاشت. سردار هم دیگر دل و دماغ انجام دادن کارهای مهیج را نداشت. بعد از ساچلی به اصرار پدرو مادرش با یکی از دختران فامیل ازدواج کرد و بعد هم به کار کشاورزی مشغول شد مانند اکثر اهالی روستا .
وقتی به خانه رسید بلافاصله کتاب را از سبد خارج کرد و روی میز تحریر کوچکش گذاشت بعد به آشپزخانه رفت و ظرف های داخل سبد را جابه جا کرد به اتاق پیر بابا هم سرکی کشید پیر بابا آرام خوابیده بود و خس خس سینه اش بهتر شده بود .
حالش کاملا خوب شده بود. در دل از دکتر ممنون بود که با تشخیص درست و به موقع پدر بزرگش را درمان کرده بود.
نوشین دیندار مهر
✔️ادامه دارد...
#رمان
#ساچلی
💖Join👇
@MadaraneZee🍃🌺