مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_سوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 اندازه ی برگ های این درخت ها رخت و لباس شسته ام پشت دیگهای سیاه
#قسمت_چهل_چهارم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
دیگر چه کاری بلد بود؟
کاوه به فکر فرو رفت کارد پرانی اش حرف نداشت.»
قهرمان شوکت برخاست و نوسانی به کمر داد
رو به یاور کرد کارد بیاور!
یاور خود را به نشنیدن زد کاوه قلمتراشی از جیب بیرون آورد شوکت آن را قاپید و تیغه را با دندان گشود. سری به افسوس تکان داد: به درد نمی خورد نعره) بلندی کشید یاور بیبته گفتم برو کارد بیاور چرا مثل بز به من نگاه می کنی؟
پیرمرد گردن کشید: «چی بیاورم؟»
قهرمان شوکت چشم دراند چند تا کارد بزرگ حسابی!»
یاور بیم زده نگاهی به خانم ادریسی کرد. بانوی پیر متبسم بود برق شیطنت در چشمهای او می درخشید پیرمرد به نجوا از وهاب پرسید چه کنم؟ واقعاً بیاورم؟»
فرق نمیکند تو نیاوری خودشان میروند
سراغش.»
فریاد شوکت بلند شد ابله از او می پرسی؟
یاور از جا جست: «الساعه زیر لب غر زد بعد از
ابراهیم بیگ چشممان به جمال شوکت روشن کارد نشان دادن را کم داشت.
شوکت ترکه را بر زمین زد تیغه بلند و
نوک تیز به قهرمان رشید گفت تو هم برو او خنگ است.»
وهاب چند قدم پیش آمد: «من بروم چطور است؟»
شوکت بلند خندید بالا پرید و از شاخه سیب میوه نارسی ،چید گازی زد و رو به وهاب پرت کرد از برزو پرسید «تو چه میگویی؟» دانشجو کلاه را برداشت زرد نمیکند؟ تا ببینیم به) مرد نهیب زد وهاب چرا معطلی؟»
قهرمان رشید یاور و وهاب پا به سرسرا گذاشتند نزدیک ،پلکان پای وهاب به چوبی خورد. سری جنبید و باریکه یی از نور باغ روی موهایی سفید افتاد چشمهایی با برق فسفر در
تاریکی درخشید وهاب عقب کشید. یاور گفت: سلام قهرمان پاسخی شنیده نشد. چوبپا تکان خورد و شبح ناله یی کرد راه را ادامه دادند. یاور از رشید پرسید به خاطر پای علیلش
این قدر غصه میخورد؟
قهرمان رشید نجوا کرد پا که چیزی نیست.
دلش شکسته.»
داغ کسی را دیده؟
از اولین گروه تنها کسی است که مانده.
وقتی از کوه پایین آمد فقط سه روز خوشحال بود. بعد به کارهای آتشخانه اعتراض کرد.
درگیر شدند او را کنار گذاشتند. روز به
چشمهایش نگاه کن انگار یخ زده.
یاور بازوی قهرمان رشید را گرفت: جرأت نمیکنم از چشمهای او میترسم.»
«بله، ظاهراً آزاد است اما چند نفر شب و روز برای کارهای او گزارش مینویسند.
وهاب شگفت زده پرسید از کدام کارها حرف
می زنید؟ او که جنب نمی خورد. فکری به ذهنش رسید چرا سر به نیستش نکردند؟
رشید وارد آشپزخانه شد: «از من نپرس
نمی دانم.»
یاور کشو را پیش کشید وهاب کاردها را زیر و رو :کرد شوکت چه جور آدمیست؟
ممکن است ترقّی کند البته اگر بتواند جلو زبانش را بگیرد.
یاور سبی را جوید سر در نمی آورم. این وضع مرا گیج کرده.»
وهاب چند کارد را روی میز مطبخ گذاشت.
قهرمان رشید امتحان کرد تیغه ها را زیر نور گرفت سه تا را برداشت؛ اولی پهن و کوتاه بود دومی نوک تیز و سنگین، سومی دسته
استخوانی با چند فرورفتگی برای انگشتها هر سه را در سینی گذاشت رفتند به باغ یاور
سینی را برابر شوکت نگه داشت. زن یکی یکی برداشت و بالا انداخت فولاد صیقل خورده در
نور ماه درخشید :
خب، بدک نشد رو به کاوه کرد چطور است؟ مرد به تأیید سر تکان داد: «خوش دست و
آبداده است خوب هوا را میشکافد. قهرمان شوکت زیر لب گفت: «کاردیران نه
کارد!» کاوه تابی به سبیل داد چه جمله عمیقی
میتوانم یادداشت کنم؟
شوکت شانه یی بالا انداخت «خب من همینم
که هستم.» کاوه دفتر یادداشتی از جیب درآورد کاغذهای صورتی را ورق زد: من جمله های نغز را در این دفتر مینویسم؛ پر شده از یادگارها نمونه خط زنهای دلفریب اثر انگشت جای لب؛ مجموعه عجیبی ست. شما میل دارید ببینید؟
قهرمان شوکت دفتر را گرفت و پرت کرد نزدیک باغچه افتاد: «عطر و پودرهای زنانه لایق ریشت برو از بختت شکر کن که امروز خوشم و گرنه دفتر نخست تکه پاره بود. کاوه دفترچه را برداشت و با دستمال خشک کرد، سبیلهایش آویخته شد شوکت پس و پیش رفت کی مسابقه میدهد؟
قهرمان برزو مشتی به سینه کوبید روی من حساب کنید.
شوکت به او پشت کرد از رشید پرسید
۱۹۳✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee