eitaa logo
مادرانه زی 🌱
5.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
584 ویدیو
9 فایل
دوستای گلم،خیلی خوش اومدین💖 مریم تراب زاده هستم خبرنگار سابق،برگزیده جشنواره کشوری فیلمنامه نویسی🌻 ادمین👇 @MadaraneZee2024 🌸کپی مطالب بااسم کانال آزاد، البته باقیدصلوات🌻برتعجیل ظهور آقا امام زمان عج🌱 پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/7432000214
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهلم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 در فواصل خنده، گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خن
رمان 🌸🌸 کجا تمرگیده بود؟ ته باغ روی تخته سنگ شوکت آرنجهای خمیده را تکان داد ناله یی از گلو برآورد گرگ بی عقل پیر با چی زنده است؟ باد؟ کپه هم که نمیگذارد تا صبح مثل جغد می ایستد زل میزند به لنگر ساعت آدمیزاد هول می.کند کاش همین روزها بمیرد قهرمان رشید یاور و زنها حتی قدیر با ملامت به او نگاه کردند شوکت پلکها را پایین انداخت خودش میخواهد به من چه؟ قهرمان یونس قوز کرد و رو به کتابخانه رفت. نشست و زیر توده چرمها و اوراق سوخته دست برد، خاکستر نرمی به اطراف پاشید. اندام او پشت غبار محو شد چشم چپ مثل زغال گداخته برق زد شاهکار» کیست؟ انگشت سبابه را رو به شوکت گرفت حتماً شما! سه ردیف بیشتر نسوخته یونس مشتها را گره کرد سه ردیف تا سقف. یک ورق هم نباید میسوخت.» برزو نیم خیز شد به تو مربوط نیست. کار من بوده آتشخانه هم تأیید کرده. قهرمان یونس غرق خاکستر پیش آمد، گریبان او را گرفت مشتی به چانه اش زد. عینک برزو پایین افتاد چشمهای کهربایی از نور آزرده شد پلک به هم زد و دست و پا را سخت تکان داد گزارش مینویسم قهرمان یونس گوشهای او را گرفت و بالا کشید باید در از ترش کرد تا مثل گوش خر بشود. برزو نالید قهرمان» شوکت به دادم برس شوکت لبخند زد عینکت شل بود. بده پیچش را سفت کنند! یونس گوشهای دانشجو را رها کرد فندکی از جیب درآورد زیر بینی او گرفت. برزو فریاد کشید: «آتشم زد.» تو کتابها را آتش نزدی؟ آدم زنده را با کتابهای بیجان یکی میکنی؟ یقه کت برزو پاره شد یونس فندک را خاموش کرد دانشجو را به دیوار چسباند: «لال شوم اگر کتاب را با تو کله پوک یکی کنم. به شتاب بیرون رفت در را چنان کوبید که زنجیر جار تکان خورد صدای منشورهای نازک بلور بلند شد. قهرمان کوکان نجوا کرد یقه تو را میدوزم وصله های کتش را دیدی چقدر کج و کوله بود؟ حال آدم را به هم میزد. 💥فصل سیزدهم وهاب از اول شب زیر آلاچیق نشسته بود. با هر نسیم چند قطره آب از بین گلبرگهای یاس روی موهای او میچکید به آسمان پر ستاره نگاه میکرد شب گذشته یکسره کابوس دیده بود از خواب پریده بود و چند جرعه آب نوشیده بود صدای پایی شنید. با خستگی سر بلند کرد یونس صندلی خیزرانی را پیش کشید. وهاب به قصد رفتن نیم خیز شد و باز نشست؛ همه جا پر بود یونس کاغذی تا شده از جیب درآورد. روی آن جمله هایی نوشت. قهرمانها در باغ بودند تخت ضخیم ،کفشها، روی سنگفرشها میخورد و شوکت بلند حرف میزد. از پس شاخه ها سایه یی پیدا شد. دکمه های سیمگون ،کتی زیر نور ماه درخشید. سایه نزدیک شد یاور بود بالا سر زدم نبودید! مرد چشمهای تار را به او دوخت انگار یاور را نمی شناخت؛ خاطرات دورو نزدیک پیوندهای کودکی شبهای پرستاره تابستان قصه گویی پیش از خواب گردش عصرانه زیر نم نم باران و بوی کت خیس یاور که سایبانی برای اندام کوچک او میشد حالا نخ پوسیده یی بود و توان پیوستن وهاب را به دنیا نداشت. یاور از نگاه سرد وهاب یکه خورد شما از من رنجیده اید؟ پیش پای او زانو زد دیروز شوکت بی پدر مرا مثل گنجشک فشار داد. بدتر از بختک توی خواب هم راحتم نمی گذارد یک هیولای زردی مدام روی سینه ام می افتد. صبحها دهنم از زهرمار تلختر است. دست مرد را گرفت آقای وهاب به جان شما اتاقتان را خودش بلد بود. وهاب یاور را کنار زد من تو را مقصر نمیدانم یاور چنگ در موها فرو برد طره یی را گرفت و کشید باز پی شما فرستاده.» مرد رو به در خروجی دوید من از این خانه می روم.» قهرمان یونس روی صندلی جابه جا شد «کجا میروی؟ از خودت فرار میکنی؟ همه جا آسمان همین رنگ است.» وهاب به ماه تمام فراز کاج خیره شد: «این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند. یونس تبسمی :کرد پرتگاه انتها ندارد مگر به فکرش نباشی در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند. مرد پیش آمد و مشت گره کرده را رو به چهره او تکان داد بگو رستگاری کجاست؟ دنبالش نگرد او تو را پیدا میکند. ۱۸۱✔️ادامه دارد... @Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_یکم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 کجا تمرگیده بود؟ ته باغ روی تخته سنگ شوکت آرنجهای خمیده را تکان
رمان 🌸🌸 وهاب به سوی باغ :رفت: «لعنت بر همه شماها! مادر بزرگ مثل شب گذشته زیر آلاچیق نشسته بود از دور به او نگاه کرد قهرمان شوکت بازوی وهاب را ،گرفت، بوی زنگ آهن میداد معده مرد منقبض شد زن صورت وهاب را رو به نور چرخاند روی زمین تف انداخت : لکه ننگ بدبخت چه با خودش میکند به رشید اشاره یی کرد بیا مواظبش باش دستها بر کمر خرامان دور شد. قهرمان رشید زیر بازوی وهاب را گرفت او را لب حوض برد و آبی به صورتش زد مرد نشست و پشت را به تیر چراغ تکیه داد قهرمان رشید دستمال رنگ و رو رفته یی از جیب کت درآورد صورت وهاب را خشک کرد لب یونجه زار نشست و با قلمتراش روی زمین خط کشید مادر بزرگتان غصه میخورد؛ از ظاهرش پیدا نیست، بس که غرور دارد. اما به هر حال پیر است. اگر شما و لقا را محکم و سالم ببیند شاد و سربلند میشود. این دلخوشی را از او نگیرید بعدها پشیمان خواهید شد. وهاب از جا جست حال او خوب نیست؟ راست بگو! ناراحت نشو فعلا طوری نیست، اما غصه ذره ذره جمع میشود بی خبر بروز میکند مثل مادر بزرگ خودم.» وهاب تأملى :کرد حق داری رشید تا زنده است فکر میکنیم عمر نوح دارد از زمین مشتی خاک برداشت کلوخه ها را بین انگشتها نرم کرد بله عوض شده خیلی چیزها یادش نمی ماند. برخاست و شلوار را تکاند برویم سراغش میان دریچه باز برزو نشسته بود، کلاه سیاهی به سر داشت مال عموی بزرگ رنگ روبان مخملش پریده بود لبه ناهموار پوشیده لایه ضخیم غبار از دریچه پایین پرید، سر راه وهاب را گرفت: «کجا میروی؟» هر جا دلم بخواهد. برزو دستها را باز :کرد قهرمان شوکت شنیدید؟ اجازه دارد؟ شوکت سر را بالا گرفت از شکاف پلکهای نیمه باز نگاه کرد غلطهای زیادی اینجا خانه خاله نیست. کارهای او را زیر نظر بگیرید برزو نیمکتی را نشان داد دیدی چه گفت؟ برو بنشین! وهاب به بانوی پیر نگاه درمانده یی کرد، روی نیمکت نشست چهره رشید سرخ شد. شانه لاغر برزو را از پشت ،گرفت تکان داد تو چرا نخود آش میشوی؟ برزو دست رشید را کنار زد کلاه را از سر برداشت و دور انگشت اشاره چرخاند: «انجام وظیفه آتشخانه مرکزی افتخار سرشماری هسته ها را به من داده است. کاغذی از جیب درآورد بفرما ببین قهرمان رشید پشت به او کرد، روی پله ها نشست و برگی از ساقه پرتقال چید. یوسف به پایه چراغ فانوسی پشت داده بود؛ با سری برافراشته برزو را نگاه میکرد و تبسمی کنج لب داشت. از در کوچک سمت راست قهرمان قدیر نردبان بر دوش پا به باغ گذاشت و به صدای بلند سلام کرد نردبان را به دیوار تکیه داد، لب حوض رفت و دست و رو شست، خمیازه یی کشید و مشتی به سینه کوبید: «عجب هوای خوبی در آن جهنّم از صبح پیرم درآمد؛ سیلوی گندم را رنگ میزدیم بس که سقف را نگاه کرده ام گردنم مثل چوب خشک شده نگاه او به بانوی پیر افتاد چشمهای شفاف ، کدر شد. رو به قهرمان شوکت کرد او چرا اینجا نشسته؟» شوکت در مهتاب دست به کمر راه میرفت بر شانه تلنگری زد شبپره یی را کشت و پرت کرد کاری به ما ندارد رفته در رؤیای گذشته بر آستان در سمت راست زنی ظاهر شد. پساز تأملی مستقیم رو به شوکت آمد. بقچه بزرگی به دست داشت زرد چهره و میانسال بود شلوار ضخیم سیاه و پیراهن گلدار ابریشمی به تن داشت پیش سینه کشیده میشد، پارچه از جنسی اعلا بود اما بر اندامش زار میزد؛ ظاهراً لباس را به او بخشیده بودند سربند سورمه یی چرکی نیمی از موهای جوگندمی اش را می پوشاند. دست رو به شوکت دراز کرد. قهرمان دست او را عقب زد زن کاغذی مچاله از جیب بیرون آورد پیش صورت شوکت تکان داد. قهرمان شوکت آن را قاپید نزدیک چشم گرفت و سراپای زن را برانداز :کرد پس تو رخساره ای؟» زن خجولانه لبخند زد قهرمان رخساره.» شوکت سر و گردن :آمد بعداً مشخص میشود. نصف عمرت را در خانه زالوها کار کرده ای؛ نقطه ضعف بزرگیست گونه) او را بین دو انگشت فشار داد خوب شیره ات را مکیده اند. پوست و دنبه جایش گذاشته اند دست بر سر او گذاشت چارقد را پایین انداخت به مخچه تلنگری زد توی کله ات چی داری؟ قهرمان قدیر انگشتهای پا را تمیز کرد آبی بر آنها افشاند تار عنکبوت» شوکت سری تکان داد باید دید. زن روسری را بالا کشید «سی و پنج سال کار کرده ام اندازه برگهای این درخت‌ها... ۱۸۵✔️ادامه دارد... @Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_دوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 وهاب به سوی باغ :رفت: «لعنت بر همه شماها! مادر بزرگ مثل شب گذشت
رمان 🌸🌸 اندازه ی برگ های این درخت ها رخت و لباس شسته ام پشت دیگهای سیاه را آن قدر سابیده ام تا رنگ نقره شده بر شکم آماسیده دستی کشید آن را چون نشان افتخاری به پهلوی شوکت سایید غده دارد آب آورده درد میکند شب نمیخوابم بدتر از زن حامله تلنگری به سر زد کاش تار عنکبوت بود. اینجا پر از درد است. چارده سال بیشتر نداشتم شوهرم دادند توی خط شیره افتاد. دستم را گرفت با دو تا بچه آورد شهر، بعد گم و گور شد. بچه هایم پشت سر هم مردند. جز کارگری در خانه های مردم چه چاره یی داشتم؟ یوسف نزدیک رخساره ،آمد دست زن را فشرد خوش آمدی قهرمان برزو کلاه را از سر برداشت «سلام قهرمان!» شوکت چرخید و نرمشی کرد پشت و شانه ها را بالا کشید حرف زیاد میزند اما هر کس بخواهد میتواند به این زن قهرمان بگوید. قدیر نردبان را برداشت «من هم میگویم. خیلی خسته ام میروم بخوابم. نردبان بر دوش در تاریکی راهرو گم شد. قهرمان شوکت نیمکتی را به زن نشان داد بنشین رخساره زن پا به سال آهی کشید چشمهای او مرطوب شد رفت و گوشه نیمکت نشست. بقچه ورم کرده را پیش پا گذاشت سخت مواظبش بود دم به دم نگاهی به آن میکرد. قهرمان شوکت ترکه بیدی چید و بین دو انگشت گرفت پایین کشید برگهای نوک تیز فرو ریخت به آب حوض زد تکان داد. ترکه را بر چکمه کوبید؛ بار دوم ناشیانه بر زانو فرود آورد و از درد ناله یی کرد فحشی زیر لب داد و رو به رخساره آمد توی بقچه ات چی داری؟ لبهای زن لرزید و بقچه را بالا گرفت. قهرمان شوکت ترکه را روی گره فرود آورد. رخساره بقچه را انداخت در میان پارچه ها چیزی شکست برفراز پلکان اصلی بنا، مردی قد بلند ظاهر شد؛ سبزه و چشم سیاه بود، موهای روغن زده رو به عقب شانه خورده چهره پاکتراش سبیلی جوگندمی زینت لبهای باریک چال کوچکی روی چانه داشت. با نگاهی تیز زیر ابروهای کمانی قهرمانها را محک زد: «کاوه به همه درود میفرستد تازه از سفر رسیده ام.» با چابکی پایین آمد قهرمان شوکت دست حایل چشمها کرد. ابرو به هم کشید: «دستور کتبی داری؟» تازه وارد سری فرود آورد از جیب تویی کت کاغذی تا خورده بیرون کشید. شوکت گرفت و به دقت خواند؛ لب میزد و به تناوبابروها را بالا و پایین میبرد به چشمهای مرد خیره شد. نامه را برگرداند خوب صاف و صوف کرده ای موهای روغن زده کت و شلوار مرتب. عطر میزنی؟» ادکلن میزنم قهرمان شیشه یی از جیب درآورد دارد تمام میشود هر کس این بو را بشنود به یاد من میافتد. ارزان ولی جذاب شیشه را رو به او دراز کرد امتحان کنید قهرمان شوکت شیشه را با نفرت عقب زد ببرش کنار مفت چنگت ادکلن زدن مجاز نیست.» کاوه گردن را کج گرفت طره موی صاف و نرمی روی پیشانی او لغزید: «اگر بدتان می آید میزنم زمین میشکنم. اخم شوکت به تدریج باز شد: «گفتی آخرین شیشه است؟ سگ خور بزن تا تمام شود کاوه گل مینای سرخی از باغچه چید و آورد: «به لباستان میآید سنجاقی از یقه کت بیرون کشید و گل را به سینه شوکت زد، چند قدم عقب رفت حیف چشمهای شما نیست؟ پر اخم و تخم مثل پلنگ خشمگین؟ لطیف نگاه کنید شوکت پلکها را نیمه باز کرد ترکه بید را بالا برد به پشت دست او زد: «شیطنت نکن!» کاوه رد ضربه را بوسید به روی چشم خانم با شنیدن واژه خانم گوشهای شوکت تیز شد برق خشمی در عمق چشمهایش درخشید ولی اعتراض نکرد دور شد و گل را از لباس کند زمین انداخت و با پاشنه چکمه له کرد. برگی از درخت توت چید تا زد و بین لبها گذاشت. صدای سوت بلندی در فضا پیچید. کاوه با اشتیاق نگاه کرد سوت زدن با برگ کار جذابی ست. سوت بلبلی هم میزنید؟ شوکت روی نیمکت نشست سر برافراشت و پوزخند زد زبان سرخ پهن را پشت دندانها لوله کرد از شکاف لبها سوتی پیگیر در فضا طنین انداخت پرنده یی پرید از پنجره همسایه پیرمردی لاغر و لرزان شلوار چسبان به پا سرک کشید، مبهوت نگاه کرد و با وحشت پنجره را بست پرده های زرد را کشید قهرمان کاوه دست زد: «آفرین فقط یک نفر را میشناختم که به این خوبی سوت میزد جاشوی کشتی بود و هیکلی به قد و قواره شما داشت. روی سینه تصویر عقابی بال گشوده را خالکوبی کرده بود. یک بار در جنگل گم شدیم با سوت ما را نجات ».داد شوکت پاها را به هم مالید: «دیگر چه کاری... ۱۸۹✔️ادامه دارد... @Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_سوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 اندازه ی برگ های این درخت ها رخت و لباس شسته ام پشت دیگهای سیاه
رمان 🌸🌸 دیگر چه کاری بلد بود؟ کاوه به فکر فرو رفت کارد پرانی اش حرف نداشت.» قهرمان شوکت برخاست و نوسانی به کمر داد رو به یاور کرد کارد بیاور! یاور خود را به نشنیدن زد کاوه قلمتراشی از جیب بیرون آورد شوکت آن را قاپید و تیغه را با دندان گشود. سری به افسوس تکان داد: به درد نمی خورد نعره) بلندی کشید یاور بیبته گفتم برو کارد بیاور چرا مثل بز به من نگاه می کنی؟ پیرمرد گردن کشید: «چی بیاورم؟» قهرمان شوکت چشم دراند چند تا کارد بزرگ حسابی!» یاور بیم زده نگاهی به خانم ادریسی کرد. بانوی پیر متبسم بود برق شیطنت در چشمهای او می درخشید پیرمرد به نجوا از وهاب پرسید چه کنم؟ واقعاً بیاورم؟» فرق نمیکند تو نیاوری خودشان میروند سراغش.» فریاد شوکت بلند شد ابله از او می پرسی؟ یاور از جا جست: «الساعه زیر لب غر زد بعد از ابراهیم بیگ چشممان به جمال شوکت روشن کارد نشان دادن را کم داشت. شوکت ترکه را بر زمین زد تیغه بلند و نوک تیز به قهرمان رشید گفت تو هم برو او خنگ است.» وهاب چند قدم پیش آمد: «من بروم چطور است؟» شوکت بلند خندید بالا پرید و از شاخه سیب میوه نارسی ،چید گازی زد و رو به وهاب پرت کرد از برزو پرسید «تو چه میگویی؟» دانشجو کلاه را برداشت زرد نمیکند؟ تا ببینیم به) مرد نهیب زد وهاب چرا معطلی؟» قهرمان رشید یاور و وهاب پا به سرسرا گذاشتند نزدیک ،پلکان پای وهاب به چوبی خورد. سری جنبید و باریکه یی از نور باغ روی موهایی سفید افتاد چشمهایی با برق فسفر در تاریکی درخشید وهاب عقب کشید. یاور گفت: سلام قهرمان پاسخی شنیده نشد. چوبپا تکان خورد و شبح ناله یی کرد راه را ادامه دادند. یاور از رشید پرسید به خاطر پای علیلش این قدر غصه میخورد؟ قهرمان رشید نجوا کرد پا که چیزی نیست. دلش شکسته.» داغ کسی را دیده؟ از اولین گروه تنها کسی است که مانده. وقتی از کوه پایین آمد فقط سه روز خوشحال بود. بعد به کارهای آتشخانه اعتراض کرد. درگیر شدند او را کنار گذاشتند. روز به چشمهایش نگاه کن انگار یخ زده. یاور بازوی قهرمان رشید را گرفت: جرأت نمیکنم از چشمهای او میترسم.» «بله، ظاهراً آزاد است اما چند نفر شب و روز برای کارهای او گزارش مینویسند. وهاب شگفت زده پرسید از کدام کارها حرف می زنید؟ او که جنب نمی خورد. فکری به ذهنش رسید چرا سر به نیستش نکردند؟ رشید وارد آشپزخانه شد: «از من نپرس نمی دانم.» یاور کشو را پیش کشید وهاب کاردها را زیر و رو :کرد شوکت چه جور آدمیست؟ ممکن است ترقّی کند البته اگر بتواند جلو زبانش را بگیرد. یاور سبی را جوید سر در نمی آورم. این وضع مرا گیج کرده.» وهاب چند کارد را روی میز مطبخ گذاشت. قهرمان رشید امتحان کرد تیغه ها را زیر نور گرفت سه تا را برداشت؛ اولی پهن و کوتاه بود دومی نوک تیز و سنگین، سومی دسته استخوانی با چند فرورفتگی برای انگشتها هر سه را در سینی گذاشت رفتند به باغ یاور سینی را برابر شوکت نگه داشت. زن یکی یکی برداشت و بالا انداخت فولاد صیقل خورده در نور ماه درخشید : خب، بدک نشد رو به کاوه کرد چطور است؟ مرد به تأیید سر تکان داد: «خوش دست و آبداده است خوب هوا را میشکافد. قهرمان شوکت زیر لب گفت: «کاردیران نه کارد!» کاوه تابی به سبیل داد چه جمله عمیقی میتوانم یادداشت کنم؟ شوکت شانه یی بالا انداخت «خب من همینم که هستم.» کاوه دفتر یادداشتی از جیب درآورد کاغذهای صورتی را ورق زد: من جمله های نغز را در این دفتر مینویسم؛ پر شده از یادگارها نمونه خط زنهای دلفریب اثر انگشت جای لب؛ مجموعه عجیبی ست. شما میل دارید ببینید؟ قهرمان شوکت دفتر را گرفت و پرت کرد نزدیک باغچه افتاد: «عطر و پودرهای زنانه لایق ریشت برو از بختت شکر کن که امروز خوشم و گرنه دفتر نخست تکه پاره بود. کاوه دفترچه را برداشت و با دستمال خشک کرد، سبیلهایش آویخته شد شوکت پس و پیش رفت کی مسابقه میدهد؟ قهرمان برزو مشتی به سینه کوبید روی من حساب کنید. شوکت به او پشت کرد از رشید پرسید ۱۹۳✔️ادامه دارد... @Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_چهارم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 دیگر چه کاری بلد بود؟ کاوه به فکر فرو رفت کارد پرانی اش حرف
رمان 🌸🌸 شوکت به او پشت کرد و از رشید پرسید: قهرمان تو چی؟ بر و بازویت بدک نیست.» رشید کلاه کپی را از سر برداشت و کنار نیمکت گذاشت. نگاه تند گذری به خانم ادریسی کرد؛ شباهت بانوی پیر به مادر بزرگ مرده اش واکنشهایی کودکانه در او برمی انگیخت. خانم ادریسی لبخند زد رشید دستها را به هم مالید حرفی ندارم قهرمان شوکت با اشاره انگشت وهاب را پیش خواند دور نشسته ای بیا جلو ببینم مرد ابروها را به هم کشید امشب حالم خوش نیست.» به درک فدای سرم کی حال تو خوش بوده؟ ما که خان را هیچ وقت ندیده ایم سر زین همیشه اسبابهایش میکشید به زمین برزو به قهقهه خندید زنها تبسم کردند. گونه های یاور سرخ شد از کنج چشم نگاهی به بانوی پیر کرد خانم ادریسی سر تکان داد؛ انگار در این موارد توافقی پنهانی با قهرمان شوکت داشت. لبهای یاور جنبید دهنش چاک و بند ندارد. بیچاره آقای وهاب که مجبور است با این هیولا کاردپرانی کند. شوکت شانههای یاور را ،گرفت، تکان داد سر پیرمرد پس و پیش رفت : چه زرزری میکنی؟ دوباره فریاد زد وهاب اگرنمی آیی انتظار احترام نداشته باش هیجان زده روی پنجه های پا بلند شد مو را گشود و پریشان کرد دست میزد و می غرید پا بر زمین میکوبید؛ شور وحشی زندگی در تن حجیم، تنگی میکرد جستی زد و بالا پرید پیش از فرود نوک پاها را به هم زد. وهاب اندیشید دست کم پر و بال ندارد. شوکت دوید روبه روی وهاب ایستاد انگشت شست خود را بر مچ دست مماس کرد تا به حال این فن را دیده بودی؟ چهره) وهاب در هم شد سر را به نفی تکان داد پس این یکی را ببین پای راست را دور پای چپ پیچاند، تا لب پله لی لی کنان رفت و برگشت چهره اش گداخته بود و از چاک یقه زیر بغل و بناگوش بخار بلند میشد. پا بر زمین کوبید و روی پاشنه ها چرخی زد. وهاب چند قدم عقب رفت : عجایب المخلوقات دانشجو به او نزدیک شد عینک شل را جابه جا کرد. پس از درگیری با یونس فرصت نکرده بود پیچهای آن را سفت :کند «تعریف جامعی نیست به نظر من اعجاز بود. قهرمان شوکت پشت و گردن را راست نگه داشت به ستایشگران نگاه کرد. کاوه برایش دست زد عالی و بینظیر خسته نمیشوید؟ قهرمان شوکت انگشت سبابه را رو به آسمان نگه داشت در وجود من خستگی نیست. داد زد طناب میخواهم یاور) پشت درختی پنهان شد کجا فرار میکنی؟ گفتم طناب خیلی بلند نباشد!» یاور به زنها نگاه کرد بند رختها را باز کنم؟ قهرمان کوکب دستهای سرخ را روی زانوها فشار داد چاره نیست یکی را باز کن یاور رو به یونجه زار .رفت لخ میکشید و کند قدم بر می داشت. قهرمان شوکت دست بر کمر با بیقراری قدم میزد طاقت از کف داد و فریاد کشید: «پیرمرد بجنب ساقه ترد علفی را از باغچه بیرون کشید تا نیمه جوید و تف کرد. چیزی به یادش آمد وهاب برو آب بیاور مرد از این پیشنهاد استقبال کرد؛ دور شدن از جمع مغتنم بود وارد سرسرا شد. رفت به آشپزخانه و لیوانی برداشت پر از آب کرد. روی صندلی نشست چانه را به دست تکیه داد. تصویر او بر شکم گرد سماور افتاد، مسخ و ناموزون؛ سر را با نفرت برگرداند. پشت دریچه ایستاد. در حیاط بیرونی آلاچیق از مهتاب روشن بود قهرمان یونس روی کاغذی سفید چیزهایی به سرعت مینوشت؛ جادو، طلسم یا شعر ؟ نور سرخ فام چشم چپ بر سفیدی صفحهمی تابید گلبرگهای یاس بنفش با هر نسیم بر سر و شانه او میریخت وهاب وحشت زده پشت به مرد کرد لیوان را برداشت و به باغ برگشت. قهرمان شوکت گرم طناب بازی بود به گونه های مختلف جفتک زنان لی لی کنان قدم آهسته رو به جلو یا عقب وهاب لیوان را پیش برد شوکت داد کشید: برو کنار وهاب تکان نخورد شوکت آرنجی به لیوان زد افتاد و خرد شد. خرده شیشه ها همه جا، حتی در آب پاشید زن طناب زنان گرد حوض گشت چکمه ها را بیرون آورد و پرت کرد. لنگه یی به کاوه خورد مرد روی پهلو دست گذاشت با چهره یی دردمند به زور لبخند زد چکمه ها را لب باغچه جفت کرد. قهرمان شوکت ضمن طناب ،بازی کف پاها را بالا میگرفت و نشان میداد شاید به این هوا که بینندگان ضخامت و زبری پوست او را تحسین کنند گاه خرده یی از بلورهای شکسته روی پاشنه ها میدرخشید پس از یکی دو حرکت ناپدید میشد. دانشجو خیزی برداشت کلاه دوره دار را روی شاخه ها پرت کرد از شوکت اجازه گرفت وارد حلقه طناب شد وسط حیاط آمدند؛ دو قدم جلو می رفتند قدمی به عقب صدای پیانو بلند شد... ۱۹۷✔️ادامه دارد.. @Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهل_پنجم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 شوکت به او پشت کرد و از رشید پرسید: قهرمان تو چی؟ بر و بازویت
رمان 🌸🌸 همه گوشها را تیز کردند؛ نوا خالص و باطراوت از دریچه های تالار در باغ پخش میشد؛ والسی از شوپن بود. کاوه برخاست و پاورچین رو به دیوار رفت زیر پنجره نشست شور شوکت فزونی گرفت موهای وز کرده را با حرکت تند سر در فضا افشاند همپای برزو میچرخید، ضربه های طناب محکم به سنگفرش میخورد از زیر بازوی او طوقه های عرق بر پارچه زرد جامه گسترش می یافت رو به وهاب رفت: «بیا تو! مرد پا پس کشید: بلد نیستم.» شوکت نفس زنان :گفت: یادت میدهم.» برزو از حلقه بیرون آمد قهرمان شوکت نزدیک وهاب پیگیر طناب میزد و مرد گام به گام عقب می رفت برزو وهاب را از پشت گرفت وارد حلقه طناب کرد وهاب ناگزیر مشغول جست و خیز شد هر لحظه بیم آن داشت که یکی از ضربه های هوا شکاف طناب بر سرش فرود بیاید تند میپرید پاها را با شوکت هماهنگ میکرد لبها ،کبود پره های بینی فراخ در مهره های کمر سوزشی دردناک می‌پیچید. احشای او بالا و پایین میرفت مثانه لبریز میشد و قطره های ،پیشاب اجتناب ناپذیر نشت میکرد قهرمان شوکت دستور داد : «لبخند بزن! وهاب دهان گشود چشمها پر از درد بودعضلات فک منقبض شد در دل لعنتی به نواختن بیگاه لقا فرستاد؛ اما آهنگ اوج می گرفت و پرشور و سبک با نسیم پراکنده میشد. زانوهای وهاب تا شد و با صدایی خفه بر زمین افتاد قهرمان ،شوکت افشانده مو و بی باک پروازکنان با طناب رفت. کاوه دوید و وهاب را به سه کنج دیوار کشاند. مرد سر بر زانو گذاشت پلکهای سنگین بسته شد. از دور صدای طناب پیهای او را میکشید. کاوه پرسید: «بهتر شدی؟» وهاب سر برداشت دست به دیوار گرفت و بلند شد. برزو از فراز پلکان وهاب را نگاه میکرد و تأثیر اقتدار قهرمان شوکت را میسنجید لقا می نواخت. چشمهای کاوه می درخشید با ضربه های آهنگ پای چپ را تکان میداد و سفال گلدان روی پله را نوازش میکرد: «عالی میزند کیست؟ وهاب جوابی نداد کاوه باز پرسید: «تو می دانی؟» یکی از همین قهرمانها. کاوه ناباور سر تکان داد کلک نزن رفیق این نغمه ها عطر زنانه دارد کار انگشتهای ظریف است. نوک پنجه ها را بوسید باید بفهمم کیست؟ به ستاره ها نگاه کرد روحم سبک میشود. حس میکنم در کشتی بادبانی روی دریای فیروزه یی میروم طرف یک جزیره از دور درختان نخل دختران سبزه قد بلند مو سیاه و چشم بادامی را پشت گلبوته ها میبینم صدای پیانوی او خاطرات سالهای دور را در ذهن من زنده میکند باید دستش را ببوسم.» وهاب از گلدان برگی چید چه تخیلی کاوه بالا پرید از دریچه نگاهی به تالار کرد پیانو پیدا نبود چیزی را مخفی میکنی؟ وهاب جوابی نداد پا روی پله گذاشت برزو با نفرت از مسیر او کنار کشید وارد سرسرا شد، در تالار را گشود و آهسته گفت: «عمه لقا فرار کن!» صدای بستن در پیانو شنیده شد. لقا دست وهاب را گرفت چی شده؟ تنها نمی روم تو هم بیا میترسم.» در را باز کرد و رو به پله ها خیز برداشت. شست پای او به عصای پیرمرد خورد، از ته گلو ناله یی کرد. قهرمان قباد عقب رفت و نزدیک ستون ایستاد لقا زیر لب گفت: «ببخشید!» بالا دوید. دامن بلند دور ساقهای او می پیچید. گیره های زلف سست شد موها بر پشت و شانه ها ریخت پله ها را در تاریکی دو تا یکی می کرد و نفس زنان می.جهید پس از عبور از پاگرد هراسان برگشت ببین کسی می آید؟ وهاب روی نرده خم شد: «سایه کاوه را می بینم.» لقا به غلامگردش رسید و با یکی دو خیز روی دستگیره در افتاد هر دو به اتاق پریدند، لقا در را از تو قفل کرد برابر تصویر قدیسه زانو زد. در نور کم رنگ چراغهای باغ چشمهای او از برق اشک میدرخشید چهره را با دستها پوشاند: «به من بينوا رحم کنید برخاست و وحشت زده پای در نشست چشم به سوراخ کلید دوخت فعلا کسی نیست.» پشت دستها را گاز گرفت. موهای بلند را به تخت بست سر را عقب میکشید از درد می نالید. سنجاق یقه را باز کرد در سرانگشتها فرو برد جای زخمها را مکید و زیر نور ماه بالا و پایین پرید چاک ،پستانها، استخوان صاف سینه گلوی ورم کرده و شاهرگ بزرگ تپنده وهاب را ترساند، التماس کرد : «عمه جان ول کن تو که کار بدی نکرده ای چشم او به گوسفندهای قدیسه افتاد مثل بره بی گناهی لقا گونه ها را خراشید کفر نگو من فریب خورده ام شیطان زیر جلدم رفته بود... ۲۰۱✔️ادامه دارد... @Madaranezee 🌱
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸 رمان پر رمز و راز و جذاب "خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨ لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید. هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇 🥰 @Madaranezee🍃