الجریزه در حالی که داشت پشمای خودشو با جاروبرقی از روی زمین جمع میکرد، نوشت:
دیشب اسرائیل حمله کرده، اونوقت تهرانیا دارن ورزش صبحگاهی میکنن!
🤣🤣🤣🤣
#وعده_صادق
#ایران
@Madaranezee
#زنان_بخوانند
✅در زندگی، اختلاف نظر طبیعی
اما #احترام به یکدیگر واجب است.
🎀حتی زمانی که همسر شما
عکس العملی نسبت به رفتارتان
نشان نمی دهد،
از احترام به او دست نکشید.
#همسرانه
@Madaranezee
❤️❤️❤️
گوش شنوا و سنگ صبورش باشید :
مردا وقتی مشکلی ذهنشون رو درگیر میکنه مخصوصا اگه خودشون مقصر باشن خیلی گیج و سردرگم میشن
اگه خواستن باهاتون صحبت کنن اصلااااااااااااااااااااا سرکوفت نزنید، جوری رفتار کنید که غرورش نشکنه و بهش بگین که هیچ اشکالی نداره اگه اشتباهی کرده و شما همراهیش میکنید تا باهم اون مشکل حل بشه 💕
مردا خیلی علاقه دارن که بشنون زنشون بگه که همراهیشون میکنه مخصوصا در برابر مشکلات - این رو به شخصه تجربه کردم و خیلییییییییی اهمیت داره که به زبون و با مهربانی بگید که عزیزم اشکالی نداره با هم حلش میکنیم😍
حالا شاید اصلا شما کاری هم از دستتون بر نیاد و همسرتون به تنهایی مشکل رو حل کنه ولی همینکه این جمله رو به زبون بیارید انگار روحش رو در آرامش قرار دادید و اینجوری راحتتر میتونه فکر کنه و مساله رو حل کنه...
#همسرداری
@Madaranezee
این که مهارت عشقبازی و دلبری بلد نباشیدو بیش از حد خجالتی برخورد کنید،پاکدامنی نیست !
بلکه نقص تربیتی حاصل از محیطی بسته و محدود است که باید بامطالعه و تمرین رفع شود.
#همسرانه
#عاشقانه
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_سوم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 با شنل سروصورتش را پوشانده بود. گلرخ او را دلداری میداد لقا از د
#قسمت_سی_چهارم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
فصل یازدهم
اول شب بود خانم ادریسی از دریچه به باغ نگاه میکرد پیرمرد میان بالای ورزیده یی در جامه خاکستری پاچه های شلوار را تا زده بود و گلها را آب میداد گاه مینشست شاخه خشکی را با قیچی باغبانی میچید، علف هرزی را از ریشه بیرون میآورد حرکات او دقیق و سنجیده بود به گلها نگاه میکرد و غنچه ها را
بو می کشید. خانم ادریسی از اتاق بیرون رفت و یاور را صدا زد. پیرمرد بالا آمد نفس زنان ایستاد خبری شده؟ خانم لقا چطور است؟
طارمی را گرفت به سرسرا نگاه کرد. انگار که از واژه خانم شعله یی سوزان برمی خاست. پیرزن رفت و از گنجه شال کهنه یی بیرون آورد روی دوش انداخت یاور! دلم گرفته میخواهم در
باغ بنشینم.»
چهره یاور را لبخندی روشن کرد. چینهای گونه و پیشانی در هاله بخوری چراغ دیواری محو شد چه عیبی دارد قهرمان؟!
خانم ادریسی لبها را برهم فشرد. رنجیده به او نگاه کرد: «یاور! چقدر عوض شده ای پلکها با تسلیم پایین افتاد عیبی ندارد قهرمان یک صندلی آن دورها زیر داربست نسترن بگذار
پیرمرد سرخ شد به پنجه کفشهای خود نگاه کرد، آهسته گفت: «چشم خانم.» از پله ها پایین رفت خانم ادریسی چتری برداشت. گوشه های شال را گره زد. بالای پلکان
مشرف به باغ توقفی کرد. در فضای تاریک . روشن سرهای ناشناسی به سوی او چرخیدند. در نگاههایشان شگفتی و تحقیر بود. خانم ادریسی سر برافراشت و رو به گوشه دنج باغ رفت. دست به پشتی صندلی گرفت نفسی تازه کرد و زیر گلهای آبچکان نستر نشست برگها را با افسوس لمس کرد چانه را بر دسته چتر تکیه داد و خیره شد به باغچه ها که زیر قطره های آب چون پرده یی رنگین و سنگدوزی شد
می درخشیدند.
عطرهای شبانه رو به آسمان می رفت. دریچه آبی پشت شاخ و برگهای توت چند پاره شده بود. کبوتران خسته بر رگچین دیوار بغبغوکنان می نشستند بانوی پیر به پشتی تکیه داد موسیقی شبانه در ذهن او زنده شد گلهای میخک و داوودی روی یقه های سیاه
موهای
چشم بست یاد ،چراغانیها خنده های نرم و روغن زده کفشهای ورنی براق در تکاپو به آهنگ رقص چشمهای خندان ،جوانان گونه های لطیف دوشیزگان محجوب که با هر کلام تحسین صورتی میشد زنهای خرامان در جامه های حریر تور و ابریشم ،بخارا موهای حلقه شده روی پیشانی و بناگوش نگاههای ،دلاویز زیر ابروهای هلالی امواج عطر و نسیم
صدای پایی شنید اعتنا نکرد. کسی گفت: قهرمان به باغ خوش آمدید بانوی پیر چشم باز کرد رشید به چوب داربست
تکیه داده بود اندکی رو به او خم شده بود؛ گونه های برافروخته چشمهای کودکانه روشن در نور چراغهای فانوسی برق میزد. خانم ادریسی لبخند زد چه هوای خوبی شده در این چند روزه از دلتنگی دق کردم قهرمان رشید چانه را در یقه فرو برد چرا خودتان را حبس میکنید؟ به شما که کاری ندارند.»
نه، من زیادی هستم.
عادت میکنند.
کنج لبهای بانوی پیر تکان خورد چرا؟ چه فایده؟ وقتی از من نفرت دارند؟ صدا را پایین آورد تنها به شما میگویم من هم با دیدن قهرمانها سرم گیج میرود میگویند کتابخانه را سوزانده اند گلدانهای چینی را زده اند زمین شکسته اند. چند تا از آنها مال دوران الکساندر اول بود. برای من مهم نیست. دیگر به اشیاء دلبستگی ندارم چون رفتنیاند لبخند بیرنگی زد) مثل خودم. اما چه کنم؟ بعضی چیزها در حافظه می ماند. تصویر خوشه های تمشک روی گلدانهای لاجوردی پیش چشمهایم میآید. خب گل در آن
بگذارند. فکر میکنند اضافی است؟ کتاب مجسمه، گلدان نقاشی و موسیقی هر چیز زیبا زیادی است؟ چشمهای او کدر شد ممکن است باشد. اما این فكرها مناسب سن من نیست.» قهرمان رشید ریشه های شال را روی پشتی صندلی صاف کرد غصه نخورید میگذرد. از اولی که آمدم اینجا مهر شما به دلم افتاد. صورتتان شبیه مادر بزرگ من است. در نوانخانه مرد. یکشنبه ها با برادرم به دیدنش میرفتیم شیرینی میوه یا کمپوت برای او میبردیم موهایش را چیده بودند میگفتند شپش می گذارد در اتاق شلوغ تاریک پشت پنجره می نشست. از ده سالگی کار کرده بود نزدیک شصت سال قوطی کمپوت توی دستهایش میلرزید. با قاشق حلبی میخورد هسته ها را تف میکرد گاهی انگشتهایش چنگ میشد. حواس پرتی آورده بود ما را نمیشناخت. یک روز تعطیل که رفتیم دیدیم صندلی مادربزرگ خالی ست. کمپوت را دادیم به یک پیرمرد. آهی کشید اگر شما بخواهید همیشه عطر میزنم.»
خانم ادریسی رو به او :کرد عالی میشود...
۱۵۴✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
﷽
🔘✨سـ🌼ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 6 آبان 1403 ه.ش
❖ 23 ربیع الثانی 1446 ه.ق
✧ 27 اکتبر 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام》
#زندگی
@Madaranezee 🍃
💢روزهای یکشنبه
تربیت فرزند، سلامتی، روزمره نویسی و....
و رمان خواندنی
#خانه_ادریسیها
دوستانتون رو خبر کنید تا باهم رمان بخوانیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💖Join 👇
@MadaraneZee🍃🌸
طلا اگر خم بشه طلاست؛ بشکنه طلاست؛ آب بشه طلاست؛ کهنه بشه طلاست
مثل تو که تا همیشه و در هر شرایطی به ارزشهای انسانی پایبندی.
سوته دلان
سلام دوست من
#سبک_زندگی
@Madaranezee
ساز و کار تربیت
در ساز و کار تربیت دینی، به پدر و مادر توصیه می شود که با فرزند، ارتباط شدید عاطفی برقرار کنند. نتیجۀ این ارتباط عاطفی، تعلّق روحی میان پدر و مادر با فرزند می شود.
به صورت طبیعی، وقتی پدر و مادری که فرزند به آنها تعلّق عاطفی دارد، با او قهر می کنند، از نظر روحی، فشار سنگینی بر فرزند، وارد می شود. پس نباید قهر، طولانی شود تا این فشار، موجب وارد شدن آسیب روحی به فرزند نشود.
تحلیل فرزند از قهر پدر و مادر با او، بسیار مهم و تأثیرگذار است.
#تربیت_فرزند
#والدگری
@Madaranezee
🔹برای تشویق بچه ها به همکاری در انجام کارها گاهی گفتار به اندازه ی نوشتار موثر نیست
👈مثلا یادداشت زیر توسط مادر کارمندی نوشته شده و روی تلویزیون چسبانده شده بود:
📝قبل از اینکه منو روشن کنی فکر کن. آیا تکالیف مدرسه مو نوشته ام! آیا تمرینام رو انجام داده ام!
#تربیت_فرزند
@Madaranezee
احساس مالکیت:
کودکان پس از ۴ سالگی مفهوم مالکیت را درک می کنند.قبل از آن توانایی اشتراک وسایلشان را ندارند و ممکنست اسباب بازیهای همبازیهایشان را بدون اجازه بردارند.هرگز به او نگویید که این کار «دزدی» است.
هرگز آنها را مجبور به اشتراک اسباب بازی هایشان با دیگر کودکان نکنید.
از همان کودکی سعی در آموزش مفهوم مالکیت به او داشته باشید. مثل اینکه باید برای برداشتن وسایل دیگران اجازه بگیرد، گاهی اجازه دهید از مغازه چیزی بردارد و پول آن را پرداخت کند، گاهی در بازی یا بطور واقعی چیزی از او قرض بگیرید.
#تربیت_فرزند
#والدگری
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_چهارم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 فصل یازدهم اول شب بود خانم ادریسی از دریچه به باغ نگاه میکرد
#قسمت_سی_پنجم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
آن وقت در خانه بوی نافه عنبرماهی همه را به سردرد مبتلا میکند.
رشید انگشت اشاره را تکان داد شیره
عنبر ماهی!»
بانوی پیر خندید شما اسمش را بهتر از من یاد گرفته اید راستی وهاب را ندیدید؟
پیش از غروب ته باغ بود. با بچه ها آلو
می چید. خانم ادریسی به تاریکی پشت شمشادها نگاه
کرد: آلوی قطره طلا شما خورده اید؟ مرد سری به نفی تکان داد بانوی پیر پیشنهاد کرد: «پس بروید بچینید از رسیده ها به
نقطه یی در ته یونجه زار اشاره کرد زیر شیر آب بشویید!
قهرمان رشید رفت از روی علفها با چابکی میپرید. همچنان که دور میشد، در سایه روشن
باغ کوچک و مأنوس بود؛ خاطرات ژنده تلخ نیروی عضلانی او را فرونشانده بود.
خانم ادریسی به باغبان پیر نگاه کرد. باغچه ها را آب داده بود نزدیک حوض روی سکویی دور از
فواره نشسته بود خسته و راضی چپقی بلند را چاق میکرد جرقه های آتش دود غلیظ که چتری روی سر او میساخت بوی نم کشیده توتون هوایی از گذشته می آورد زمانی که خانم ادریسی بچه بود و تختگاه نرده داری نزدیک حوض
می گذاشتند روی آن قالیچه پهن میکردند. پدربزرگ و عموها پشت داده بر مخده نجواکنان قلیان میکشیدند. دود ته کوزه می رفت پشت جدار بلوری پر گلهای لاله عباسی را می چرخاند وارد نی پیچ میشد، یکی میزدند و ته مانده رقیقی از دود در هوا پراکنده میشد. در استکانهای کوچک نوبت به نوبت چای پررنگ می نوشیدند. سه ساعت از شب رفته بچه ها را به خواب و امی.داشتند همه درون پشه بند می خزیدند. لحاف روی سر میکشیدند غلت
می زدند کف پاها را زیر نور ماه میگرفتند. خانم ادریسی مسیر دود چپق را تا یونجه زار تعقیب کرد برگشت به مرد لبخند زد به گل علاقه دارید؟»
پیرمرد نیم خیز شد دست را پشت گوش گذاشت و با هراس نگاهی به اطراف کرد باغبان باغ ملی شهر بودم. ده سال پیش بازنشسته شدم دیگر گل و گیاه ندیدم امشب
به یاد سابق گلها را آب میدادم. باید به باغچه رسید و گرنه ریشه علفهای هرز گلها را
می خشکاند.»
خانم ادریسی با تکان سر حرف او را تصدیق کرد درست نمیشنوم کمی جلوتر بیایید
پیرمرد برخاست خاکستر چپق را در باغچه ریخت و با نوک چاقو دوده را از جدار کاسه تراشید رفت و نزدیک بانوی پیر لب خرند
باغچه نشست خانم ادریسی توصیه کرد: یک صندلی بیاورید لباسهایتان کثیف میشود. پیرمرد خندید شارب خاکستری تا کنج لبها رسید: «ما توی خاک بزرگ شده ایم. باز نگاهی به اطراف کرد این باغ را دیده بودم قریب بیست سال پیش باغبان شما دوست من بود.
دیگر اینجا نیست؟
خانم ادریسی چشمها را تنگ کرد: «اسمش یادتان می آید؟
«بله، احمد بیگ.»
رفت به شهر خودش سمرقند.»
پیرمرد به خاک خیس باغچه انگشت زد: همشهری بودیم. حیف شد.
خانم ادریسی سر خم کرد: «شما زن و بچه دارید؟»
مرد به آسمان نگاه کرد زنم عمرش را به شما داده یک پسر دارم .آواره کاغذ نمینویسد. خبری از او ندارم انگار که نیست، چه فایده؟ تنها زندگی میکنید؟
فعلا که نه خانم ادریسی تأملی کرد «بله، این طور است. اسم شما را نمیدانم.
تیمور، ولی تازگی قهرمان سرش میگذارند.
دست روی سبیلها گذاشت...
۱۵۷✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
آدم ها از همان جا که رنج دیداند میرنجانند.
خودشیفته ها: تحقیر شده اند و تحقیر میکنند.
کمال گرا ها: ترسیده اند و میترسانند.
بدبین ها: تهدید شده اند و تهدید میکنند.
سایکوپت ها: آزار دیده اند و آزار می رسانند.
نمایشی ها: دیده نشده اند و نمی بینند.
مرزی ها: طرد شده اند و طرد میکنند.
سلام دوست من♥️
#زندگی
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_پنجم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 آن وقت در خانه بوی نافه عنبرماهی همه را به سردرد مبتلا میکند. ر
#قسمت_سی_ششم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
(چشم های او ازفشار خنده تنگ شد) چه قهرمانی ای از من سرزده؟ نمیدانم
شما باغ ملی را گلستان کرده بودید. تیمور به فکر فرو رفت برای عشق نه قهرمانی من فطرتاً گلبازم کسی که به جز کج بیل و قیچی و آبپاش با چیزی سروکار نداشته قهرمان است یا قهرمان قباد؟
پیرزن لرزید «گفتید قباد؟» اسم او را نشنیده اید؟ پنجاه سال در کوه
بوده. قهرمان شوکت روی پله ها ظاهر شد. نور سرسرا از پشت بر توده موهای فردار او می تابید گرد چهره نامشخص هاله سرخی می ساخت. خطهای منحنی اندام چارچوب را پر کرده بود. دستی بر کمر زد لنگری به سینه شانه ها و تهیگاه داد، از پله ها پایین آمد همه را برانداز کرد. ابروی چپ را تا شقیقه بالا کشید.
تیمور چپق را در جیب فرو برد. شوکت به او نزدیک شد. پای راست تیمور در باغچه آویزان بود، گیوه تا شست سریده بود و نرم تکان می خورد شوکت با لگد آن را پرت کرد. بین
علفها گم شد قهرمان نطقت خوب گل کرده چانه گرمی داری سردش میکنیم عیب ندارد.»
پیرمرد از جا برخاست و گیوه دیگر را بیرون آورد، زیر بازو ،گرفت خمیده پشت رو به
یونجه زار رفت و سرگرم جستجو شد. خانم ادریسی به سراپای قهرمان شوکت نگاه کرد شوکت تفی به زمین انداخت. با قدمهایی محکم رفت.
از میان یونجه زار یوسف برخاست و خمیازه یی کشید لنگه گیوه تیمور را پرت کرد کنار باغچه دنبالش نگرد انگ خورد به سینه من چرت زدن وسط علفها چه کیفی دارد، بوی گلهای یونجه آدم را مست میکند. نفس عمیقی کشید طبیعت اسرار آمیز هزار سال دیگر هم باز از زمین یونجه میروید شاخه ها شکوفه می دهد ولی ما چه خواهیم بود؟ شلوار را تکاند دستی به ریش تیمور زد هیچ مطلق پدرجان ملتفت شدی؟»
شوکت لنگه گیوه را از زمین برداشت و رو به او پرت کرد «یوسف درت را بگذار خوش ندارم زیر گوشم کسی آیه یأس بخواند.
یوسف دستها را در جیب فرو برد، شانه ها را بالا کشید از حقیقت فرار میکنید؟
شوکت به ماه نگاه کرد دلم میخواهد تا زنده ام خوش باشم به درک که هیچ میشویم توقع داری عمر نوح کنیم؟! جوجه اینها افسانه است برو جیک جیکت را بکن چه کار به آینده داری؟»
یوسف پوزخند زد پس شما به فردایتان
امید ندارید و این قدر قلدرید؟ فکرتان را به کار بیندازید هیچ قدرتی پایدار نیست زندگی ما مثل برق و باد میگذرد.
حدادیان از سایه درخت گردو بیرون آمد، چیزی را فرو داد و لبها را پاک کرد «قهرمان شوکت توجه کردید دارد به بزرگ قهرمان طعنه میزند جوانک آب زیر کاهی ست دستور بدهید برایش گزارش رد کنند
قهرمان شوکت خمیازه یی کشید و مشتی به سینه کوبید لگدی به زانوی یوسف زد: «بس که حرف خواب زدی مرا به هوس انداختی کنار حوض نشست مشتها را پر از آب کرد و به صورت حدادیان (پاشید فضولی موقوف من خودم بهتر از ده تای تو میفهمم کی میخواهد چی بگوید برو بتمرگ در همان پس و پساله
دزدکی گردو بخور از پشت شاخ و برگ درختها صدای خش خشی آمد. قهرمان رشید پا روی سنگفرش گذاشت.
دستمالی را پر از آلو کرده بود رو به شیر رفت و دسته را پیچاند غبار نرم صورتی نشسته بر پوست نازک میوه را شست، آلوی خوشآب کهربایی پوشیده قطره های لرزان آب در نور می درخشید. رو به خانم ادریسی رفت. قهرمان شوکت راه او را بست عجب آلویی میوه را دانه دانه برداشت و بلعید هسته ها را در باغچه تف کرد خودت نمی خوری؟»
قهرمان رشید آخرین آلو را به او داد، دستهای مرطوب را با شلوار خشک کرد و روی پله کنار گلدانهای پرتقال نشست به آسمان تیره و بامهای دوردست خیره شد. قهرمان شوکت لبها را با زبان لیسید: «آلو به من می سازد برای صفرا خوب است. دستی به پیراهن زرد درخشان (کشید) من صفرا دارم گویی امتیازی ویژه را به رخ میکشید بس که دنبه خورده ام میگذاشتم لای نان و فلفل نمک
می زدم.»
با غرور به اطراف نگاه کرد تأثیر حرفهای خود را روی قهرمانها سنجید خانم ادریسی به گل کوکبی جنبان در باد خیره مینگریست. دانشجو میان دریچه یی باز نشسته بود و پاها را به دیوار میکوبید یکباره پایین پرید رو به
شوکت رفت: «جداً حظ کردم!»
از انتهای باغ سایه یی پیدا شد. پشت شمشادها ایستاد نور چراغهای فانوسی روی چهره وهاب افتاد. موهای او پوشیده خار و خس بود. گلرخ دنبالش میآمد سرها رو به آن دو برگشت.
چشمهای برزو فراخ شد زنها نجوایی کردند.
قهرمان شوکت خیز برداشت از جوی عریضی پرید و شاخه یی را به ضرب شانه شکست، بوته گلی را له کرد...
۱۶۱✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_ششم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 (چشم های او ازفشار خنده تنگ شد) چه قهرمانی ای از من سرزده؟ نمیدا
#قسمت_سی_هفتم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
بین راه افتاد با تهیگاه پهن فرود آمد پایین دامن جر خورد خندید و از جا بلند شد گرد و خاک جامه را تکاند رانها را با دست مالید لبخندزنان پیش رفت. مشت گره کرده را به سینه وهاب كوفت. از گلوی مرد ناله یی بیرون جست. شوکت وهاب را کنار زد گوش گلرخ را گرفت و او را تا لب
حوض کشاند. دختر جیغ کشید.
از سرسرای تاریک سایه یی بیرون آمد و بالای پلکان زیر نور چراغهای دیواری ایستاد. نسیم موهای سفید او را پریشان کرد. چشمهای نیلی در حدقه شعله ور شد پایین آمد و رو به شوکت رفت. نوک عصا را بر بازوی او فشار داد. شوکت دستها را به کمر زد چشم به چشم پیرمرد دوخت در آتشخانه شایع است عقل از سرت پریده حالا خودت ثابت کردی خانم ادریسی نیم خیز شد رعشه یی از تن او گذشت با دست عینک را جابه جا کرد بار دیگر نشست سر را به پشتی صندلی تکیه داد و
چشمها را بست. صدای چوبپا در سکوت پیچید
قهرمان قباد از پلکان بالا می رفت. وقتی صدا خاموش شد خانم ادریسی چشم گشود.
دانشجو کلاه را برداشت روی شاخه یی پرت کرد.
شوکت به قهقهه خندید و بر چمن
غلتید پشت دست را گاز میگرفت، شکم حجیم بالا و پایین میرفت. ناگهان به سرفه افتاد چهره او کبود شد برزو دوید، مشتی به پشت زن زد هسته آلویی بیرون جست. قهرمان شوکت هسته را قاپید و نگاه کرد. تبسم غمگینی لبهای او را گشود: «پس همین بود؟»
هسته را زمین انداخت و با پاشنه له کرد. قهرمان کوکان جارو به دست آمد و خرده ها را روفت شوکت مچ او را گرفت: «این ظرافتها
همیشه در ذهن من میماند. دستی به پشت مرد ،کوفت گردن کوکان سخت تکان خورد روی سینه خم شد و مهره یی صدا کرد شوکت میان دایره یی روشن ایستاد و سر برافراشت کاغذی از جیب بیرون آورد و بلند خواند: «گوش کنید خبر رسیده چند نفر دیگر
می آیند. به جستجوی وهاب باغچه پشتی را نگاه کرد. مرد به تنه درختی تکیه داده بود. شوکت لبخند مرموزی (زد قفل و بند معنی ندارد.»
💥فصل دوازدهم
یاور به رسم گذشته سحر از خواب بیدار شد. روز پیش با وهاب پشت در آتشخانه ایستاده بود تا مأموری آمده بود و گفته بود فعلا کاری با
آنها ندارند. سر حوض رفت و دست و رو شست در باغ عده یی راه میرفتند و گروهی دیگر درون کاسه های چینی ادرار میآوردند و پشت
پرچینها می ریختند. رگ پیشانی پیرمرد بالا زد و گوشهای او سرخ شد.
به سرسرا پناه برد بچه ها در هر کنجی نشسته بودند گریه میکردند، پلکها را با دست میمالیدند. کوکب و ترکان راه می رفتند به آنها تشر میزدند دوقلوها بخشی و سخی شانه ها را تکیه گاه هم کرده بودند کوکب آنها را جدا کرد مثل آدم راه میروید یا تنتان را چرب کنم؟ با کف دست ضربه هایی به تهیگاه آنها زد ورپریده ها کمر) بخشی را گرفت هر دو را رو به پلکان (برد بروید دست و رو بشویید! بچه ها فرار کردند. قهرمان کوکب خیز برداشت مگر
گیرم نیفتید.
به سرسرای تیره برگشت نور چند چراغ دیواری در مه نفوذ میکرد.
قهرمان پری خسته و رنگ پریده از پلکانپایین می آمد. نگاه او مضطرب بود: «گوهر اینجا نیست؟»
کوکب به گلرخ رو کرد تو از او خبر نداری؟ گلرخ پلکهای سنگین را گشود: «شاید ته باغ رفته دیشب عروسکش را زیر درختها جا گذاشته بود.
قهرمان پری گوشه های دامن را مشت کرد: «چه بلا عروسکی شد در خانه عمومی یک زن ترک برایش دوخته عجب کاری دست ما داد.
عروسکهای بازاری مگر چطور میخوابند؟ قهرمان ترکان خندید گونه هایش چال افتاد چشمهایشان از گچ است با یک لنگر آهنی
توی چشمخانه میچرخد.
قهرمان پری همراه گلرخ به باغ رفت. شیرین در سه کنج دیوار خوابیده بود ترکان نشست. از پشت بچه را بغل کرد سرما میخوری بلند شو!
چشمهای شیرین باز نمیشد رشته های خیس مو روی پیشانی گر گرفته چسبیده بود:
حوصله ندارم.»
پس برو ته باغ بخواب صدا را پایین آورد جا
برایت پهن کرده ام به یاور تبسمی کرد این قهرمان دو تا پتو به ما داده.
سر شیرین روی سینه خم شد...
۱۶۵✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_هفتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 بین راه افتاد با تهیگاه پهن فرود آمد پایین دامن جر خورد خندید و
#قسمت_سی_هشتم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
یاور به ترکان توصیه کرد: بغلش !کنید نای راه رفتن ندارد. ترکان شیرین را از زمین برداشت به دور و بر
نگاه کرد شوکت این طرفها نیست؟ یوسف از راهرو بیرون آمد کتاب کوچکی را در جیب کت فرو برد بچه را روی دوش گذاشت دوا میخورد؟» «قهرمان پری مرتب به او گرد و قرص تلخ می دهد.
يوسف نبض دختر را گرفت هنوز تب دارد.» ترکان گونه را به صورت شیرین نزدیک کرد نفسهای تند بچه موهای آویخته بر بناگوش زن
را لرزاند «قهرمان یاور برایش جوشانده حاضر کرده شاید اثر داشته باشد.
در بالا بر لولا چرخید یوسف و ترکان هراسان با بچه پایین رفتند یاور تکانی خورد و برگشت. سر بزرگ چهره سرخ و سبیل پرپشت حدادیان بین دولت ظاهر شد «قهرمان شوکت می پرسند چرا نمی آیید تو؟
یاور پابه پا کرد زنها برای جمع و جور کردن بچه هایشان رفته اند.
چای در چه وضعی ست؟
از رشید بپرس شک دارم حاضر باشد.
«چرا؟»
یاور دستی به ریش کشید و با شماتت او را نگاه کرد اختیار دارید بوی چای دم کشیده خودش را نشان میدهد.
حدادیان نوک بینی را تکان داد یادش به خیر بعد از شکار لب ،مردابها چای تازه دم چه می چسبید.
از در نیمه باز تالار صدای شوکت بلند شد
حدادیان خوش ندارم جمله یادش به خیر را از زبان کسی بشنوم.
حدادیان تو رفت و در را به هم زد.
اصلان از پلکان با صورت خیس بالا آمد، پیراهن کوتاه را در شلوار کشدار فرو برد: «مادرم کجاست؟»
یاور دستمالی به او داد آهسته گفت: «بگیر! صورتت را خشک کن مادرت رفته ته باغ من نان میخواهم
الان میآید از گشنگی نمی میری برو یک گوشه بی صدا بنشین
اصلان لب برچید و زیر پله نشست. یاور با احتیاط به در تالار ضربه یی زد. شوکت فریاد کشید در نزن احمق بیا تو!
پیرمرد وارد اتاق شد قهرمان شوکت صدر میز نشسته بود در میزنی؟ چشمم روشن خواستم مزاحم نباشم.»
شوکت به قهقهه خندید چه خرافاتی در
مغزت فرو کرده اند بعد از این سرت را پایین بینداز راست هر جا دلت خواست برو حالا نشانت میدهم برویم سراغ وهاب تا به حال کسی سرزده آنجا نرفته سابقه
نداشته او را در لباس خواب ببینند. چند قهرمان دور و بر میز خندیدند. مردی جوان دوش به دوش شوکت ایستاد. شلوار و پیراهنش پوشیده لکه های ریز و درشت رنگ بود؛ صورتی سبزه چشمهایی سیاه و درخشان اندامی برازنده داشت لبهای او به تبسمی باز شد اربابت کجا میخوابد؟
یاور جوابی نداد شوکت پیرمرد را کشاند به سه
کنج دیوار و راه فرار او را با حصار بازوها بست. پیرمرد به سرفه افتاد. نفس گرم زن به سروصورت او میخورد قهرمان شوکت خره یی از گلو برآورد به نقاش رو کرد «قهرمان قدیر به نظر تو چه سری ست؟ تا چشمش می افتد به
من لال میشود.
قهرمان قدیر پوزخند زد چرا لال شدی؟ اتاقش کجاست؟»
یاور سر را به دیوار چسباند: «خودتان بهتر می دانید.
قدیر چشمک زد خوش کرده ام تو بگویی پس ولم کنید!
قهرمان شوکت کف دستها را از سه کنج دیواربرداشت: «یالا بنال ببینم!»
طبقه بالا.»
شوکت دستها را به کمر :زد زحمت کشیدی کدام در؟ بازوی یاور را گرفت زود راه بیفت به سراپای قدیر نگاه کرد تو هم بیا قهرمان از خواب که پا میشود خوب است بوی رنگ
بشنود. تحفه نازک نارنجی تا غروب سردرد
می گیرد.»
یاور سبیل را جوید شما را ببیند بس است.
شوکت سینه را پیش داد چشمهای او درخشید از من میترسد؟
خبر ندارم.»
قهرمان شوکت با نوک چکمه ریشه های فرش را به هم ریخت: «حتماً میترسد.»
وارد سرسرا شد از پلکان بالا رفت. قدیر به دنبال
او روی پله ها میپرید شوکت به یاور رو کرد: از او خوشم میآید سرزنده است، انگار در
تنش فنر دارد مثل وهاب شما مرغ شیشه گرفته نیست.»
بعد از این توضیح به شوق آمد و شروع به
جست و خیز کرد پا به پای قدیر میپرید. پلکان وسیع میلرزید چوب کهنه طارمی به ناله افتاده بود پیرمرد زیر لب گفت: «میشنگد!»
شوکت انگشت نشانه را تهدیدکنان تکان داد...
۱۶۹✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
❤️🌱❤️
صبح ها لبخندی بچسبانيد گوشه لبتان
و گذشته و آينده را بگذاريد به حال خودشان، مهم همان صبح است...
سلام دوست من♥️
امیدوارم که دنیا به کامت باشه❤️
اومدم بگم که اگر نیستم، درگیر یک سری کارهای دیگه هستم و حسابی سرم شلوغه، باید آموزش هام رو تکمیل کنم.
ان شاء الله در پلتفرم جدید که جدی فعالیتم رو بتونم شروع کنم به اینجا هم برمیگردم.
الان تازه از سرگردونی بیرون اومدم و فهمیدم باید چیکار کنم.
برام دعا کنید
ممنون از پیام ها و پیگیری صمیمانه تون. ♥️🌸♥️
تا مدتی که نیستم برنامه ی رمان ها به راه هست و اگر بتونم یه رمان جدید دیگه هم صبح ها اضافه میکنم🥰❤️.
دوستون دارم♥️
#روزمره_نویسی
@Madaranezee
May 11
هدایت شده از حلقه نهم کتابخوانی مبنا
«این شما و این آغاز دهمین حلقه کتاب مبنا»
ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمیخونیم؛
بلکه با کتاب زندگی میکنیم!
یعنی:
مهمونیهامون #به_صرف_کتابه!
و به جای اینکه
همش سرمون تو گوشی باشه!
#همیشه_سرمون_توی_کتابه!
اگه شمام همیشه سرت توی کتابه،
بیا و به جمع ما اضافه شو. همراه با:
📚 همخوانی چهار کتاب:
1. عاشقی به سبک ونگوگ
2. مرثیهای بر یک رهایی
3. زخم داوود(کتاب مقاومت)
4. قتل در قطار سریع السیر شرق(در مثبت حلقه)
_و برنامههای جانبی:
نقد و تحلیل فرمی/محتوایی کتاب⁉️
🎫 ارائه بن تخفیف خرید کتابها
ماراتن کتابخوانی🏃🏻
📝حضور تسهیلگر
وبینارهای رایگان💰
🤓چالش ها و جلسات تجربهگویی و...
🔴 اگه تو هم تا حالا چند باری این تذکر رو گرفتی که « چرا انقد سرت تو کتابه! »
بیا روی لینک زیر کلیک کن و به دنیای جذاب حلقه کتاب وارد شو:
🆔 https://B2n.ir/b97327
🆔 https://B2n.ir/b97327
#حلقه_کتاب
#یک_پر_نارنگی_به_وقت_کتاب