﷽
🔘✨سـ🌼ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 6 آبان 1403 ه.ش
❖ 23 ربیع الثانی 1446 ه.ق
✧ 27 اکتبر 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام》
#زندگی
@Madaranezee 🍃
💢روزهای یکشنبه
تربیت فرزند، سلامتی، روزمره نویسی و....
و رمان خواندنی
#خانه_ادریسیها
دوستانتون رو خبر کنید تا باهم رمان بخوانیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💖Join 👇
@MadaraneZee🍃🌸
طلا اگر خم بشه طلاست؛ بشکنه طلاست؛ آب بشه طلاست؛ کهنه بشه طلاست
مثل تو که تا همیشه و در هر شرایطی به ارزشهای انسانی پایبندی.
سوته دلان
سلام دوست من
#سبک_زندگی
@Madaranezee
ساز و کار تربیت
در ساز و کار تربیت دینی، به پدر و مادر توصیه می شود که با فرزند، ارتباط شدید عاطفی برقرار کنند. نتیجۀ این ارتباط عاطفی، تعلّق روحی میان پدر و مادر با فرزند می شود.
به صورت طبیعی، وقتی پدر و مادری که فرزند به آنها تعلّق عاطفی دارد، با او قهر می کنند، از نظر روحی، فشار سنگینی بر فرزند، وارد می شود. پس نباید قهر، طولانی شود تا این فشار، موجب وارد شدن آسیب روحی به فرزند نشود.
تحلیل فرزند از قهر پدر و مادر با او، بسیار مهم و تأثیرگذار است.
#تربیت_فرزند
#والدگری
@Madaranezee
🔹برای تشویق بچه ها به همکاری در انجام کارها گاهی گفتار به اندازه ی نوشتار موثر نیست
👈مثلا یادداشت زیر توسط مادر کارمندی نوشته شده و روی تلویزیون چسبانده شده بود:
📝قبل از اینکه منو روشن کنی فکر کن. آیا تکالیف مدرسه مو نوشته ام! آیا تمرینام رو انجام داده ام!
#تربیت_فرزند
@Madaranezee
احساس مالکیت:
کودکان پس از ۴ سالگی مفهوم مالکیت را درک می کنند.قبل از آن توانایی اشتراک وسایلشان را ندارند و ممکنست اسباب بازیهای همبازیهایشان را بدون اجازه بردارند.هرگز به او نگویید که این کار «دزدی» است.
هرگز آنها را مجبور به اشتراک اسباب بازی هایشان با دیگر کودکان نکنید.
از همان کودکی سعی در آموزش مفهوم مالکیت به او داشته باشید. مثل اینکه باید برای برداشتن وسایل دیگران اجازه بگیرد، گاهی اجازه دهید از مغازه چیزی بردارد و پول آن را پرداخت کند، گاهی در بازی یا بطور واقعی چیزی از او قرض بگیرید.
#تربیت_فرزند
#والدگری
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_چهارم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 فصل یازدهم اول شب بود خانم ادریسی از دریچه به باغ نگاه میکرد
#قسمت_سی_پنجم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
آن وقت در خانه بوی نافه عنبرماهی همه را به سردرد مبتلا میکند.
رشید انگشت اشاره را تکان داد شیره
عنبر ماهی!»
بانوی پیر خندید شما اسمش را بهتر از من یاد گرفته اید راستی وهاب را ندیدید؟
پیش از غروب ته باغ بود. با بچه ها آلو
می چید. خانم ادریسی به تاریکی پشت شمشادها نگاه
کرد: آلوی قطره طلا شما خورده اید؟ مرد سری به نفی تکان داد بانوی پیر پیشنهاد کرد: «پس بروید بچینید از رسیده ها به
نقطه یی در ته یونجه زار اشاره کرد زیر شیر آب بشویید!
قهرمان رشید رفت از روی علفها با چابکی میپرید. همچنان که دور میشد، در سایه روشن
باغ کوچک و مأنوس بود؛ خاطرات ژنده تلخ نیروی عضلانی او را فرونشانده بود.
خانم ادریسی به باغبان پیر نگاه کرد. باغچه ها را آب داده بود نزدیک حوض روی سکویی دور از
فواره نشسته بود خسته و راضی چپقی بلند را چاق میکرد جرقه های آتش دود غلیظ که چتری روی سر او میساخت بوی نم کشیده توتون هوایی از گذشته می آورد زمانی که خانم ادریسی بچه بود و تختگاه نرده داری نزدیک حوض
می گذاشتند روی آن قالیچه پهن میکردند. پدربزرگ و عموها پشت داده بر مخده نجواکنان قلیان میکشیدند. دود ته کوزه می رفت پشت جدار بلوری پر گلهای لاله عباسی را می چرخاند وارد نی پیچ میشد، یکی میزدند و ته مانده رقیقی از دود در هوا پراکنده میشد. در استکانهای کوچک نوبت به نوبت چای پررنگ می نوشیدند. سه ساعت از شب رفته بچه ها را به خواب و امی.داشتند همه درون پشه بند می خزیدند. لحاف روی سر میکشیدند غلت
می زدند کف پاها را زیر نور ماه میگرفتند. خانم ادریسی مسیر دود چپق را تا یونجه زار تعقیب کرد برگشت به مرد لبخند زد به گل علاقه دارید؟»
پیرمرد نیم خیز شد دست را پشت گوش گذاشت و با هراس نگاهی به اطراف کرد باغبان باغ ملی شهر بودم. ده سال پیش بازنشسته شدم دیگر گل و گیاه ندیدم امشب
به یاد سابق گلها را آب میدادم. باید به باغچه رسید و گرنه ریشه علفهای هرز گلها را
می خشکاند.»
خانم ادریسی با تکان سر حرف او را تصدیق کرد درست نمیشنوم کمی جلوتر بیایید
پیرمرد برخاست خاکستر چپق را در باغچه ریخت و با نوک چاقو دوده را از جدار کاسه تراشید رفت و نزدیک بانوی پیر لب خرند
باغچه نشست خانم ادریسی توصیه کرد: یک صندلی بیاورید لباسهایتان کثیف میشود. پیرمرد خندید شارب خاکستری تا کنج لبها رسید: «ما توی خاک بزرگ شده ایم. باز نگاهی به اطراف کرد این باغ را دیده بودم قریب بیست سال پیش باغبان شما دوست من بود.
دیگر اینجا نیست؟
خانم ادریسی چشمها را تنگ کرد: «اسمش یادتان می آید؟
«بله، احمد بیگ.»
رفت به شهر خودش سمرقند.»
پیرمرد به خاک خیس باغچه انگشت زد: همشهری بودیم. حیف شد.
خانم ادریسی سر خم کرد: «شما زن و بچه دارید؟»
مرد به آسمان نگاه کرد زنم عمرش را به شما داده یک پسر دارم .آواره کاغذ نمینویسد. خبری از او ندارم انگار که نیست، چه فایده؟ تنها زندگی میکنید؟
فعلا که نه خانم ادریسی تأملی کرد «بله، این طور است. اسم شما را نمیدانم.
تیمور، ولی تازگی قهرمان سرش میگذارند.
دست روی سبیلها گذاشت...
۱۵۷✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
آدم ها از همان جا که رنج دیداند میرنجانند.
خودشیفته ها: تحقیر شده اند و تحقیر میکنند.
کمال گرا ها: ترسیده اند و میترسانند.
بدبین ها: تهدید شده اند و تهدید میکنند.
سایکوپت ها: آزار دیده اند و آزار می رسانند.
نمایشی ها: دیده نشده اند و نمی بینند.
مرزی ها: طرد شده اند و طرد میکنند.
سلام دوست من♥️
#زندگی
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_پنجم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 آن وقت در خانه بوی نافه عنبرماهی همه را به سردرد مبتلا میکند. ر
#قسمت_سی_ششم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
(چشم های او ازفشار خنده تنگ شد) چه قهرمانی ای از من سرزده؟ نمیدانم
شما باغ ملی را گلستان کرده بودید. تیمور به فکر فرو رفت برای عشق نه قهرمانی من فطرتاً گلبازم کسی که به جز کج بیل و قیچی و آبپاش با چیزی سروکار نداشته قهرمان است یا قهرمان قباد؟
پیرزن لرزید «گفتید قباد؟» اسم او را نشنیده اید؟ پنجاه سال در کوه
بوده. قهرمان شوکت روی پله ها ظاهر شد. نور سرسرا از پشت بر توده موهای فردار او می تابید گرد چهره نامشخص هاله سرخی می ساخت. خطهای منحنی اندام چارچوب را پر کرده بود. دستی بر کمر زد لنگری به سینه شانه ها و تهیگاه داد، از پله ها پایین آمد همه را برانداز کرد. ابروی چپ را تا شقیقه بالا کشید.
تیمور چپق را در جیب فرو برد. شوکت به او نزدیک شد. پای راست تیمور در باغچه آویزان بود، گیوه تا شست سریده بود و نرم تکان می خورد شوکت با لگد آن را پرت کرد. بین
علفها گم شد قهرمان نطقت خوب گل کرده چانه گرمی داری سردش میکنیم عیب ندارد.»
پیرمرد از جا برخاست و گیوه دیگر را بیرون آورد، زیر بازو ،گرفت خمیده پشت رو به
یونجه زار رفت و سرگرم جستجو شد. خانم ادریسی به سراپای قهرمان شوکت نگاه کرد شوکت تفی به زمین انداخت. با قدمهایی محکم رفت.
از میان یونجه زار یوسف برخاست و خمیازه یی کشید لنگه گیوه تیمور را پرت کرد کنار باغچه دنبالش نگرد انگ خورد به سینه من چرت زدن وسط علفها چه کیفی دارد، بوی گلهای یونجه آدم را مست میکند. نفس عمیقی کشید طبیعت اسرار آمیز هزار سال دیگر هم باز از زمین یونجه میروید شاخه ها شکوفه می دهد ولی ما چه خواهیم بود؟ شلوار را تکاند دستی به ریش تیمور زد هیچ مطلق پدرجان ملتفت شدی؟»
شوکت لنگه گیوه را از زمین برداشت و رو به او پرت کرد «یوسف درت را بگذار خوش ندارم زیر گوشم کسی آیه یأس بخواند.
یوسف دستها را در جیب فرو برد، شانه ها را بالا کشید از حقیقت فرار میکنید؟
شوکت به ماه نگاه کرد دلم میخواهد تا زنده ام خوش باشم به درک که هیچ میشویم توقع داری عمر نوح کنیم؟! جوجه اینها افسانه است برو جیک جیکت را بکن چه کار به آینده داری؟»
یوسف پوزخند زد پس شما به فردایتان
امید ندارید و این قدر قلدرید؟ فکرتان را به کار بیندازید هیچ قدرتی پایدار نیست زندگی ما مثل برق و باد میگذرد.
حدادیان از سایه درخت گردو بیرون آمد، چیزی را فرو داد و لبها را پاک کرد «قهرمان شوکت توجه کردید دارد به بزرگ قهرمان طعنه میزند جوانک آب زیر کاهی ست دستور بدهید برایش گزارش رد کنند
قهرمان شوکت خمیازه یی کشید و مشتی به سینه کوبید لگدی به زانوی یوسف زد: «بس که حرف خواب زدی مرا به هوس انداختی کنار حوض نشست مشتها را پر از آب کرد و به صورت حدادیان (پاشید فضولی موقوف من خودم بهتر از ده تای تو میفهمم کی میخواهد چی بگوید برو بتمرگ در همان پس و پساله
دزدکی گردو بخور از پشت شاخ و برگ درختها صدای خش خشی آمد. قهرمان رشید پا روی سنگفرش گذاشت.
دستمالی را پر از آلو کرده بود رو به شیر رفت و دسته را پیچاند غبار نرم صورتی نشسته بر پوست نازک میوه را شست، آلوی خوشآب کهربایی پوشیده قطره های لرزان آب در نور می درخشید. رو به خانم ادریسی رفت. قهرمان شوکت راه او را بست عجب آلویی میوه را دانه دانه برداشت و بلعید هسته ها را در باغچه تف کرد خودت نمی خوری؟»
قهرمان رشید آخرین آلو را به او داد، دستهای مرطوب را با شلوار خشک کرد و روی پله کنار گلدانهای پرتقال نشست به آسمان تیره و بامهای دوردست خیره شد. قهرمان شوکت لبها را با زبان لیسید: «آلو به من می سازد برای صفرا خوب است. دستی به پیراهن زرد درخشان (کشید) من صفرا دارم گویی امتیازی ویژه را به رخ میکشید بس که دنبه خورده ام میگذاشتم لای نان و فلفل نمک
می زدم.»
با غرور به اطراف نگاه کرد تأثیر حرفهای خود را روی قهرمانها سنجید خانم ادریسی به گل کوکبی جنبان در باد خیره مینگریست. دانشجو میان دریچه یی باز نشسته بود و پاها را به دیوار میکوبید یکباره پایین پرید رو به
شوکت رفت: «جداً حظ کردم!»
از انتهای باغ سایه یی پیدا شد. پشت شمشادها ایستاد نور چراغهای فانوسی روی چهره وهاب افتاد. موهای او پوشیده خار و خس بود. گلرخ دنبالش میآمد سرها رو به آن دو برگشت.
چشمهای برزو فراخ شد زنها نجوایی کردند.
قهرمان شوکت خیز برداشت از جوی عریضی پرید و شاخه یی را به ضرب شانه شکست، بوته گلی را له کرد...
۱۶۱✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_ششم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 (چشم های او ازفشار خنده تنگ شد) چه قهرمانی ای از من سرزده؟ نمیدا
#قسمت_سی_هفتم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
بین راه افتاد با تهیگاه پهن فرود آمد پایین دامن جر خورد خندید و از جا بلند شد گرد و خاک جامه را تکاند رانها را با دست مالید لبخندزنان پیش رفت. مشت گره کرده را به سینه وهاب كوفت. از گلوی مرد ناله یی بیرون جست. شوکت وهاب را کنار زد گوش گلرخ را گرفت و او را تا لب
حوض کشاند. دختر جیغ کشید.
از سرسرای تاریک سایه یی بیرون آمد و بالای پلکان زیر نور چراغهای دیواری ایستاد. نسیم موهای سفید او را پریشان کرد. چشمهای نیلی در حدقه شعله ور شد پایین آمد و رو به شوکت رفت. نوک عصا را بر بازوی او فشار داد. شوکت دستها را به کمر زد چشم به چشم پیرمرد دوخت در آتشخانه شایع است عقل از سرت پریده حالا خودت ثابت کردی خانم ادریسی نیم خیز شد رعشه یی از تن او گذشت با دست عینک را جابه جا کرد بار دیگر نشست سر را به پشتی صندلی تکیه داد و
چشمها را بست. صدای چوبپا در سکوت پیچید
قهرمان قباد از پلکان بالا می رفت. وقتی صدا خاموش شد خانم ادریسی چشم گشود.
دانشجو کلاه را برداشت روی شاخه یی پرت کرد.
شوکت به قهقهه خندید و بر چمن
غلتید پشت دست را گاز میگرفت، شکم حجیم بالا و پایین میرفت. ناگهان به سرفه افتاد چهره او کبود شد برزو دوید، مشتی به پشت زن زد هسته آلویی بیرون جست. قهرمان شوکت هسته را قاپید و نگاه کرد. تبسم غمگینی لبهای او را گشود: «پس همین بود؟»
هسته را زمین انداخت و با پاشنه له کرد. قهرمان کوکان جارو به دست آمد و خرده ها را روفت شوکت مچ او را گرفت: «این ظرافتها
همیشه در ذهن من میماند. دستی به پشت مرد ،کوفت گردن کوکان سخت تکان خورد روی سینه خم شد و مهره یی صدا کرد شوکت میان دایره یی روشن ایستاد و سر برافراشت کاغذی از جیب بیرون آورد و بلند خواند: «گوش کنید خبر رسیده چند نفر دیگر
می آیند. به جستجوی وهاب باغچه پشتی را نگاه کرد. مرد به تنه درختی تکیه داده بود. شوکت لبخند مرموزی (زد قفل و بند معنی ندارد.»
💥فصل دوازدهم
یاور به رسم گذشته سحر از خواب بیدار شد. روز پیش با وهاب پشت در آتشخانه ایستاده بود تا مأموری آمده بود و گفته بود فعلا کاری با
آنها ندارند. سر حوض رفت و دست و رو شست در باغ عده یی راه میرفتند و گروهی دیگر درون کاسه های چینی ادرار میآوردند و پشت
پرچینها می ریختند. رگ پیشانی پیرمرد بالا زد و گوشهای او سرخ شد.
به سرسرا پناه برد بچه ها در هر کنجی نشسته بودند گریه میکردند، پلکها را با دست میمالیدند. کوکب و ترکان راه می رفتند به آنها تشر میزدند دوقلوها بخشی و سخی شانه ها را تکیه گاه هم کرده بودند کوکب آنها را جدا کرد مثل آدم راه میروید یا تنتان را چرب کنم؟ با کف دست ضربه هایی به تهیگاه آنها زد ورپریده ها کمر) بخشی را گرفت هر دو را رو به پلکان (برد بروید دست و رو بشویید! بچه ها فرار کردند. قهرمان کوکب خیز برداشت مگر
گیرم نیفتید.
به سرسرای تیره برگشت نور چند چراغ دیواری در مه نفوذ میکرد.
قهرمان پری خسته و رنگ پریده از پلکانپایین می آمد. نگاه او مضطرب بود: «گوهر اینجا نیست؟»
کوکب به گلرخ رو کرد تو از او خبر نداری؟ گلرخ پلکهای سنگین را گشود: «شاید ته باغ رفته دیشب عروسکش را زیر درختها جا گذاشته بود.
قهرمان پری گوشه های دامن را مشت کرد: «چه بلا عروسکی شد در خانه عمومی یک زن ترک برایش دوخته عجب کاری دست ما داد.
عروسکهای بازاری مگر چطور میخوابند؟ قهرمان ترکان خندید گونه هایش چال افتاد چشمهایشان از گچ است با یک لنگر آهنی
توی چشمخانه میچرخد.
قهرمان پری همراه گلرخ به باغ رفت. شیرین در سه کنج دیوار خوابیده بود ترکان نشست. از پشت بچه را بغل کرد سرما میخوری بلند شو!
چشمهای شیرین باز نمیشد رشته های خیس مو روی پیشانی گر گرفته چسبیده بود:
حوصله ندارم.»
پس برو ته باغ بخواب صدا را پایین آورد جا
برایت پهن کرده ام به یاور تبسمی کرد این قهرمان دو تا پتو به ما داده.
سر شیرین روی سینه خم شد...
۱۶۵✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_هفتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 بین راه افتاد با تهیگاه پهن فرود آمد پایین دامن جر خورد خندید و
#قسمت_سی_هشتم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
یاور به ترکان توصیه کرد: بغلش !کنید نای راه رفتن ندارد. ترکان شیرین را از زمین برداشت به دور و بر
نگاه کرد شوکت این طرفها نیست؟ یوسف از راهرو بیرون آمد کتاب کوچکی را در جیب کت فرو برد بچه را روی دوش گذاشت دوا میخورد؟» «قهرمان پری مرتب به او گرد و قرص تلخ می دهد.
يوسف نبض دختر را گرفت هنوز تب دارد.» ترکان گونه را به صورت شیرین نزدیک کرد نفسهای تند بچه موهای آویخته بر بناگوش زن
را لرزاند «قهرمان یاور برایش جوشانده حاضر کرده شاید اثر داشته باشد.
در بالا بر لولا چرخید یوسف و ترکان هراسان با بچه پایین رفتند یاور تکانی خورد و برگشت. سر بزرگ چهره سرخ و سبیل پرپشت حدادیان بین دولت ظاهر شد «قهرمان شوکت می پرسند چرا نمی آیید تو؟
یاور پابه پا کرد زنها برای جمع و جور کردن بچه هایشان رفته اند.
چای در چه وضعی ست؟
از رشید بپرس شک دارم حاضر باشد.
«چرا؟»
یاور دستی به ریش کشید و با شماتت او را نگاه کرد اختیار دارید بوی چای دم کشیده خودش را نشان میدهد.
حدادیان نوک بینی را تکان داد یادش به خیر بعد از شکار لب ،مردابها چای تازه دم چه می چسبید.
از در نیمه باز تالار صدای شوکت بلند شد
حدادیان خوش ندارم جمله یادش به خیر را از زبان کسی بشنوم.
حدادیان تو رفت و در را به هم زد.
اصلان از پلکان با صورت خیس بالا آمد، پیراهن کوتاه را در شلوار کشدار فرو برد: «مادرم کجاست؟»
یاور دستمالی به او داد آهسته گفت: «بگیر! صورتت را خشک کن مادرت رفته ته باغ من نان میخواهم
الان میآید از گشنگی نمی میری برو یک گوشه بی صدا بنشین
اصلان لب برچید و زیر پله نشست. یاور با احتیاط به در تالار ضربه یی زد. شوکت فریاد کشید در نزن احمق بیا تو!
پیرمرد وارد اتاق شد قهرمان شوکت صدر میز نشسته بود در میزنی؟ چشمم روشن خواستم مزاحم نباشم.»
شوکت به قهقهه خندید چه خرافاتی در
مغزت فرو کرده اند بعد از این سرت را پایین بینداز راست هر جا دلت خواست برو حالا نشانت میدهم برویم سراغ وهاب تا به حال کسی سرزده آنجا نرفته سابقه
نداشته او را در لباس خواب ببینند. چند قهرمان دور و بر میز خندیدند. مردی جوان دوش به دوش شوکت ایستاد. شلوار و پیراهنش پوشیده لکه های ریز و درشت رنگ بود؛ صورتی سبزه چشمهایی سیاه و درخشان اندامی برازنده داشت لبهای او به تبسمی باز شد اربابت کجا میخوابد؟
یاور جوابی نداد شوکت پیرمرد را کشاند به سه
کنج دیوار و راه فرار او را با حصار بازوها بست. پیرمرد به سرفه افتاد. نفس گرم زن به سروصورت او میخورد قهرمان شوکت خره یی از گلو برآورد به نقاش رو کرد «قهرمان قدیر به نظر تو چه سری ست؟ تا چشمش می افتد به
من لال میشود.
قهرمان قدیر پوزخند زد چرا لال شدی؟ اتاقش کجاست؟»
یاور سر را به دیوار چسباند: «خودتان بهتر می دانید.
قدیر چشمک زد خوش کرده ام تو بگویی پس ولم کنید!
قهرمان شوکت کف دستها را از سه کنج دیواربرداشت: «یالا بنال ببینم!»
طبقه بالا.»
شوکت دستها را به کمر :زد زحمت کشیدی کدام در؟ بازوی یاور را گرفت زود راه بیفت به سراپای قدیر نگاه کرد تو هم بیا قهرمان از خواب که پا میشود خوب است بوی رنگ
بشنود. تحفه نازک نارنجی تا غروب سردرد
می گیرد.»
یاور سبیل را جوید شما را ببیند بس است.
شوکت سینه را پیش داد چشمهای او درخشید از من میترسد؟
خبر ندارم.»
قهرمان شوکت با نوک چکمه ریشه های فرش را به هم ریخت: «حتماً میترسد.»
وارد سرسرا شد از پلکان بالا رفت. قدیر به دنبال
او روی پله ها میپرید شوکت به یاور رو کرد: از او خوشم میآید سرزنده است، انگار در
تنش فنر دارد مثل وهاب شما مرغ شیشه گرفته نیست.»
بعد از این توضیح به شوق آمد و شروع به
جست و خیز کرد پا به پای قدیر میپرید. پلکان وسیع میلرزید چوب کهنه طارمی به ناله افتاده بود پیرمرد زیر لب گفت: «میشنگد!»
شوکت انگشت نشانه را تهدیدکنان تکان داد...
۱۶۹✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee
❤️🌱❤️
صبح ها لبخندی بچسبانيد گوشه لبتان
و گذشته و آينده را بگذاريد به حال خودشان، مهم همان صبح است...
سلام دوست من♥️
امیدوارم که دنیا به کامت باشه❤️
اومدم بگم که اگر نیستم، درگیر یک سری کارهای دیگه هستم و حسابی سرم شلوغه، باید آموزش هام رو تکمیل کنم.
ان شاء الله در پلتفرم جدید که جدی فعالیتم رو بتونم شروع کنم به اینجا هم برمیگردم.
الان تازه از سرگردونی بیرون اومدم و فهمیدم باید چیکار کنم.
برام دعا کنید
ممنون از پیام ها و پیگیری صمیمانه تون. ♥️🌸♥️
تا مدتی که نیستم برنامه ی رمان ها به راه هست و اگر بتونم یه رمان جدید دیگه هم صبح ها اضافه میکنم🥰❤️.
دوستون دارم♥️
#روزمره_نویسی
@Madaranezee
May 11
هدایت شده از حلقه نهم کتابخوانی مبنا
«این شما و این آغاز دهمین حلقه کتاب مبنا»
ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمیخونیم؛
بلکه با کتاب زندگی میکنیم!
یعنی:
مهمونیهامون #به_صرف_کتابه!
و به جای اینکه
همش سرمون تو گوشی باشه!
#همیشه_سرمون_توی_کتابه!
اگه شمام همیشه سرت توی کتابه،
بیا و به جمع ما اضافه شو. همراه با:
📚 همخوانی چهار کتاب:
1. عاشقی به سبک ونگوگ
2. مرثیهای بر یک رهایی
3. زخم داوود(کتاب مقاومت)
4. قتل در قطار سریع السیر شرق(در مثبت حلقه)
_و برنامههای جانبی:
نقد و تحلیل فرمی/محتوایی کتاب⁉️
🎫 ارائه بن تخفیف خرید کتابها
ماراتن کتابخوانی🏃🏻
📝حضور تسهیلگر
وبینارهای رایگان💰
🤓چالش ها و جلسات تجربهگویی و...
🔴 اگه تو هم تا حالا چند باری این تذکر رو گرفتی که « چرا انقد سرت تو کتابه! »
بیا روی لینک زیر کلیک کن و به دنیای جذاب حلقه کتاب وارد شو:
🆔 https://B2n.ir/b97327
🆔 https://B2n.ir/b97327
#حلقه_کتاب
#یک_پر_نارنگی_به_وقت_کتاب
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_هشتم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 یاور به ترکان توصیه کرد: بغلش !کنید نای راه رفتن ندارد. ترکان ش
#قسمت_سی_نهم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
تو هم بیا با ما بیر! یاور تظاهر به ضعف کرد دست را به نرده گرفت و سر او روی سینه خم شد: «من مرد پیری
هستم.»
شوکت دستها را به هم ،کوفت دنبال قدیر دوید و غلامگردش را دور زدند از سروصدای آنها کبوتران پریدند روی طارمی می نشستند، دور چلچراغ میگشتند گاهی به سقف میخوردند
پایین میآمدند و بار دیگر اوج میگرفتند. قهرمان قدیر میخندید شوکت به درها نگاه کرد. راست رو به اتاق وهاب رفت. دستگیره را
تکان داد. از زیر لحاف ناله یی شنیده شد. شوکت لگدی به در زد تنهلش فقط به درد لای جرز میخورد از پیرمرد پرسید وقت خواب بالش روی پوزه اش میگذارد؟ مشت به در کوبید باز کن وگرنه میشکنم.
چه خبر شده؟ تو کی هستی؟
چوبهای تخت صدا کرد کلید چرخید و چهره رنگ پریده چشمهای پف کرده و بینی تیغ کشیده وهاب از شکاف در پیدا شد. به محض دیدن زن در را محکم بست شوکت چند قدم عقب رفت دورخیز کرد و شانه راست را به چوب ضخیم کوبید در بیدرنگ باز شد. با سرعتی که
او داشت روی تخت پرت شد و سرش به نرده ها خورد.
وهاب دکمه های جامه خواب بلند را تا زیر گردن بست موهای آشفته را با سر انگشتها سامان داد قباحت دارد هرچند از شما بعید نیست.» شوکت دیواره تخت را گرفت و برخاست با
خنده انقباض درد را از صورت سرخ محو کرد. لحاف وهاب را چنگ زد زمین انداخت و لگد کرد چند بار باید بگویم کسی نمیتواند تا لنگ ظهر بخوابد دمپایی منگوله دار مرد را رو به پنجره پرت کرد چشمهای وهاب مسیر پرتاب را تعقیب کرد لباس مرده سگت را عوض کن فوراً
بیا سر میز وهاب به گنجه تکیه داد دفعه دیگر در بزنید. شوکت کتابی از طاقچه برداشت و اخم کرد: «از چی میگوید؟
هنر قرون وسطا.
زن روی تخت نشست و کتاب را به سرعت ورق زد آنها چه غلطی میکردند؟
کار با ارزشی نمیکردند یک مشت دیوانه بودند. فلسفه می بافتند کلیسا بنا میکردند نقاشی میکشیدند مجسمه میساختند
موسیقی می نواختند.
قهرمان شوکت کتاب را روی زمین پرت کرد قبل از عصر روشنگری؟
چشمهای وهاب گرد شد: «شما از کجا
می دانید؟»
قهرمان شوکت سینه را پیش داد رو به در رفت چیزی نیست که من ندانم.»
در را به هم زد و رفت وهاب کتاب را برداشت عطف آن را وارسی کرد و روی رف گذاشت از یاور پرسید تو شوکت را آوردی اینجا؟ سر شما سلامت خودش اتاقتان را با چشم بسته بلد بود. وهاب به گنجه مشت زد خیلی دلم میخواهد درسی به او بدهم.»
یاور با ترحم به هیکل نحیف مرد در جامه خواب نگاه کرد ریشی یکی دو روزه بر گونه ها و
چانه اش سایه یی دودی انداخته بود. لب تخت نشست : یاور برو تا من لباس بپوشم باز ممکن است برگردد.
یاور بیرون رفت قهرمان قدیر با کبوترها سرگرم بود. موچ میکشید دستها را به هم میکوبید کنار یاور آمد چرا سروکله اربابت پیدا نشد؟
حالش بجاست؟ غش نکرده؟
الساعه بیرون می آید.
قهرمان قدیر شکم را به نرده فشار داد و خندید طوری میگویی که انگار میخواهد رستم
بیاید.
یاور جوابی نداد وهاب از اتاق خارج شد
پیراهن ابریشم سفید و کت و شلوار خاکستری به تن داشت. قدیر رکاب لباس را بر شانه انداخت و به قد و بالای مرد نگاه کرد بیفت جلو!»
وهاب به زور لبخند زد میدانم اگر در جوار قهرمان شوکت نباشم لقمه در گلوی ایشان گیر می کند.
قهرمان قدیر روی زمین تف انداخت «خیلی نفله ای!» وهاب با وقار پایین رفت قهرمان قدیر دوید و در تالار را باز کرد سست از خنده گفت: «قهرمان
وهاب وارد میشوند.
مرد با کت و شلوار دست دوز انگلیسی کفشهای خیابان باند»، عطر عنبر و پیراهن نقش برجسته وارد تالار شد انفجار خنده او را استقبال کرد قهرمانها ریسه می رفتند، دست روی شکم میگذاشتند، چنگ به رومیزی می زدند بازو و دستهای هم را محکم فشار می دادند پا بر زمین میکوبیدند. تیمور به سرفه افتاد حدادیان صندلی را عقب زد وسط
اتاق دوید و چنگ میان موها فرو برد کش بند شلوار را از سر شانه ها پایین انداخت رگهای گردن همپای قهقهه ضربان داشت، دکمه بالای پیراهن را باز کرد موهای سیاه سینه از یقه بیرون افتاد...
۱۷۳✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee 🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_سی_نهم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 تو هم بیا با ما بیر! یاور تظاهر به ضعف کرد دست را به نرده گرفت و
#قسمت_چهلم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
در فواصل خنده،
گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خنده او ظرفهای بلور به هم خورد لیوانی واژگون شد. دکمه میانی شلوار از تهاجم بیقرار شکم نخها را گسست مثل فواره رو به سقف رفت زیرجامه پیچازی سبز و نخودی پیدا شد. قهرمان شوکت از پشت میز برخاست و نوک پایی به حدادیان زد پاشو بی مزه جمع کن محض خودشیرینی لخت نشو خوش ندارم اول صبحی خشتک تو را ببینم. حدادیان دست روی شکاف شلوار گذاشت چشمهای او تنگ شد خودتان قضاوت کنید تقصير من است یا قدیر که به این وهاب قهرمان گفت؟
بار دیگر خندید و دستهای سست او از دو سو آویخت. زیرجامه از شکاف باریک بیرون آمد جنس آن انگار از فنر بود به دلیل آهار زیاد یکسره طبله میکرد قهرمان شوکت پوزخند زد
پارچه خشتکت با جنس سبیلت یکی ست! شهردار سابق نشست گونه ها و پیشانی او غرق قطره های عرق شد دستی به سبیلها کشید هیچ وقت این قدر نخندیده بودم. برخاست و رو به در رفت میروم لباس عوض کنم.
قهرمان قدیر پشت به دیوار نزدیک شوکت
نشست. لقمه یی نان برداشت لوله کرد و در دهان گذاشت. نگاه شوکت روی چهره قهرمان رشید ثابت ماند: «تو برو چای بیاور قهرمان رشید صندلی را با سروصدا عقب زد ساعد و بازو را تکان داد با سبکبالی وزن خود را به نوک پنجه ها منتقل کرد و بیرون رفت. شوکت به دانشجو گفت او را کنار خودت بنشان اشاره یی به وهاب کرد. قهرمانها به ترتیب یک صندلی بالا رفتند و جایی باز شد
بجنب به من زل نزن وهاب با نگاهی سنگی و بی تأثر پشت میز نشست. انگشتهای شکیل را با ناخنهای براق بادام شکل میان هم فرو برد. قهرمان رشید قوری به دست وارد شد و دوری زد، از شرنه بخار برمی خاست در فنجانها چای ریخت ظرف شکر را گرداند. قهرمان کوکان نانها را تکه پاره کرد کنار دست هر کس سهمی گذاشت. شوکت دستور داد شروع کنید غیر از این چیزی نداریم.»
سرها را پایین انداختند. چای را هورت
میکشیدند. نان را با دندان می کندند به سرعت می جویدند نیم جویده فرو میدادند. در مسیر عبور لقمه گلوها ورم میکرد.
شوکت از وهاب پرسید چرا نمیخوری؟
مرد سر برداشت در نگاهش بیزاری و خستگی بود: «عادت به صبحانه خوردن ندارم
قهرمانهای اطراف میز خندیدند قدیر حبه قندی رو به وهاب پرت کرد به گونه اش خورد و ذرات
ریزی به جا ماند؛ با پشت دست پاک کرد. قهرمان شوکت با دهان پر به قدیر گفت: «تو هم عادت نداری؟ مرد لقمه یی در دهان گذاشت و جوید، روی آن جرعه یی چای نوشید بازوها را تکان داد، لحن صدا را نرم کرد صبحانه در شأن من نیست.» قهرمانها بلند خندیدند ترکان گوشه دامن را لوله کرده بود بین دندانها میفشرد شوکت تهدیدکنان سروسینه را تکان داد: «قدیر تو چه
با مزه ای!»
در باز شد و حدادیان تو آمد؛ شلوار را عوض کرده بود صورت شسته بود و بین دو ابروی او تار مویی خیس چسبیده بود. قهرمان کوکان بازوی یاور را گرفت تا ماه بعد او هم قهرمان میشود خیلی انتظار کشیده قهرمان شوکت دست را بالا برد دیر آمدی چای سرد شد.»
حدادیان سر خم کرد نشست و با ملاحظه چای نوشید. شوکت به باغ خیره شد، ابرو به هم
کشید و رو به هدفی نامشخص، گلوله خمیری پرت کرد. همه سرها را دزدیدند: «پس قباد و یونس کدام گوری رفته اند؟ فاتحهنظم و ترتیب خوانده شده چرا هیچ کدام
یادآوری نکردید؟ حدادیان نجوا کرد من چند بار خواستم بگویم ترسیدم جسارت باشد. معنی حرفهایت را نمیفهمم رو به قهرمان قدیر کرد برو آنها را بیاور! قهرمان قدیر نیم خیز شد و باز نشست شوکت صدا را بلند
کرد معطل چی هستی؟»
قدير لب زیرین را گاز گرفت و بیرون رفت از پشت پنجره پرهیب سرگردان او پیدا بود. دوری زد و بازو به بازوی قهرمان یونس برگشت. یونس به اتاق پا گذاشت اخم کرده بود، سراپای او از مه و باران خیس بود زیر موهای پس نشسته پیشانی در نور میدرخشید از نوک موهای کم پشت قطره های آب روی شانه ها میچکید. هر دو آرنج کت ناشیانه وصله خورده بود. چشم
به چشمهای شوکت :دوخت: از جان من چه می خواهید؟»
قهرمان شوکت سربرافراشت: «اینجا زندگی نظم و ترتیب دارد اگر برای تو سخت است باز برو زیر قلتُق سیاه برزنگیها هي سروته بجنبان رقص ماه و خورشید بکن از قدیر پرسید قباد کو؟»
چهره مرد برافروخت رکاب سمت راست را روی شانه انداخت فایده ندارد نیامد. با چوبپا مرا تهدید کرد...
۱۷۷✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃
مادرانه زی 🌱
#قسمت_چهلم رمان #خانه_ادریسیها 🌸🌸 در فواصل خنده، گفت: «قهرمان» وهاب؟! محکم به زانو کوبید. از طنین خن
#قسمت_چهل_یکم
رمان
#خانه_ادریسیها
🌸🌸
کجا تمرگیده بود؟ ته باغ روی تخته سنگ شوکت آرنجهای خمیده را تکان داد ناله یی از گلو برآورد گرگ بی عقل پیر با چی زنده است؟ باد؟ کپه هم که نمیگذارد تا صبح مثل جغد می ایستد زل میزند به لنگر ساعت آدمیزاد هول می.کند کاش همین روزها بمیرد قهرمان رشید یاور و زنها حتی قدیر با ملامت به او نگاه کردند شوکت پلکها را پایین انداخت خودش میخواهد به من چه؟
قهرمان یونس قوز کرد و رو به کتابخانه رفت.
نشست و زیر توده چرمها و اوراق سوخته دست برد، خاکستر نرمی به اطراف پاشید. اندام او پشت غبار محو شد چشم چپ مثل زغال گداخته برق زد شاهکار» کیست؟ انگشت
سبابه را رو به شوکت گرفت حتماً شما!
سه ردیف بیشتر نسوخته
یونس مشتها را گره کرد سه ردیف تا سقف.
یک ورق هم نباید میسوخت.»
برزو نیم خیز شد به تو مربوط نیست. کار من بوده آتشخانه هم تأیید کرده.
قهرمان یونس غرق خاکستر پیش آمد، گریبان او را گرفت مشتی به چانه اش زد. عینک برزو پایین افتاد چشمهای کهربایی از نور آزرده شد پلک به هم زد و دست و پا را سخت تکان داد گزارش مینویسم قهرمان یونس گوشهای او را گرفت و بالا کشید
باید در از ترش کرد تا مثل گوش خر بشود. برزو نالید قهرمان» شوکت به دادم برس شوکت لبخند زد عینکت شل بود. بده پیچش را سفت کنند!
یونس گوشهای دانشجو را رها کرد فندکی از جیب درآورد زیر بینی او گرفت. برزو فریاد کشید: «آتشم زد.»
تو کتابها را آتش نزدی؟
آدم زنده را با کتابهای بیجان یکی میکنی؟ یقه کت برزو پاره شد یونس فندک را خاموش کرد دانشجو را به دیوار چسباند: «لال شوم اگر
کتاب را با تو کله پوک یکی کنم.
به شتاب بیرون رفت در را چنان کوبید که زنجیر جار تکان خورد صدای منشورهای نازک بلور بلند شد. قهرمان کوکان نجوا کرد یقه تو را میدوزم وصله های کتش را دیدی چقدر کج و
کوله بود؟ حال آدم را به هم میزد.
💥فصل سیزدهم
وهاب از اول شب زیر آلاچیق نشسته بود. با هر نسیم چند قطره آب از بین گلبرگهای یاس روی موهای او میچکید به آسمان پر ستاره نگاه میکرد شب گذشته یکسره کابوس دیده
بود از خواب پریده بود و چند جرعه آب نوشیده بود صدای پایی شنید. با خستگی سر بلند کرد یونس صندلی خیزرانی را پیش کشید. وهاب به قصد رفتن نیم خیز شد و باز نشست؛ همه جا پر بود یونس کاغذی تا شده از جیب درآورد. روی آن جمله هایی نوشت. قهرمانها در باغ بودند تخت ضخیم ،کفشها، روی سنگفرشها
میخورد و شوکت بلند حرف میزد. از پس شاخه ها سایه یی پیدا شد. دکمه های سیمگون ،کتی زیر نور ماه درخشید. سایه
نزدیک شد یاور بود بالا سر زدم نبودید! مرد چشمهای تار را به او دوخت انگار یاور را نمی شناخت؛ خاطرات دورو نزدیک پیوندهای کودکی شبهای پرستاره تابستان قصه گویی پیش از خواب گردش عصرانه زیر نم نم باران و بوی کت خیس یاور که سایبانی برای اندام
کوچک او میشد حالا نخ پوسیده یی بود و توان پیوستن وهاب را به دنیا نداشت. یاور از نگاه سرد وهاب
یکه خورد شما از من رنجیده اید؟ پیش پای او زانو زد دیروز شوکت بی پدر مرا مثل گنجشک فشار داد. بدتر از بختک توی خواب هم راحتم نمی گذارد یک هیولای زردی مدام روی سینه ام می افتد. صبحها دهنم از زهرمار تلختر است. دست مرد را گرفت آقای وهاب به جان شما اتاقتان را خودش بلد بود.
وهاب یاور را کنار زد من تو را مقصر نمیدانم یاور چنگ در موها فرو برد طره یی را گرفت و کشید باز پی شما فرستاده.»
مرد رو به در خروجی دوید من از این خانه می روم.»
قهرمان یونس روی صندلی جابه جا شد «کجا
میروی؟ از خودت فرار میکنی؟ همه جا آسمان همین رنگ است.»
وهاب به ماه تمام فراز کاج خیره شد: «این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند.
یونس تبسمی :کرد پرتگاه انتها ندارد مگر به فکرش نباشی در گریختن رستگاریی نیست.
بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.
مرد پیش آمد و مشت گره کرده را رو به چهره او تکان داد بگو رستگاری کجاست؟
دنبالش نگرد او تو را پیدا میکند.
۱۸۱✔️ادامه دارد...
#رمان
@Madaranezee🍃
هدایت شده از مادرانه زی 🌱
سلام دوستان جان🌸
رمان پر رمز و راز و جذاب
"خانه ادریسی ها" تقدیم شما✨💫✨
لطفا به رمان خوان ها اطلاع دهید.
هر قسمتی را بخواین با جستجوی هشتگ آن، به راحتی در دسترستون خواهد بود.👇
#قسمت_فلان
🥰
#خانه_ادریسیها
#رمان
@Madaranezee🍃