eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.6هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دوقلوهای افسانه‌ای دو برادر بودند؛ ثابت و ثاقب. نوجوان‌هایی که سال ۶۱ امدادگران خستگی‌ناپذیر گردان سلمان بودند. عملیات مسلم بن عقیل در منطقه‌ی سومار اولین باری بود که شهابی‌نشاط‌ها پا به جبهه گذاشته بودند. همرزمان این دو شهید می‌گویند وقتی نامه‌ها از فرماندهی برای سنگرها می‌آمد، معمولا ثابت و ثاقب غیب‌شان می‌زد. یک‌بار یکی از رزمندگان متوجه شد وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکس‌هایشان را با وجد نگاه می‌کنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر گریه می‌کنند. او بعدها می‌گوید که موضوع را جویا شدم و فهمیدم آن‌ها بی‌سرپرست هستند و هر بار دلشان می‌شکند که کسی آن‌سوی جبهه چشم‌انتظارشان نیست، عکس‌های کودکی و زنبیل قرمزی را که در آن سر راه گذاشته شده‌اند، بغل و گریه می‌کردند. چندی بعد ثاقب در مجتمع نگهداری‌اش دعوت حق را لبیک گفت و برادر بعد از چند سال تحمل مجروحیت از استنشاق گازهای شیمیایی به نزد برادر می‌شتابد و او نیز شهد شهادت را می‌نوشد. قصه زندگی این دو برادر اگرچه متاسفانه آنچنان شناخته شده نیست، اما حرف‌های زیادی دارد: «تهران ۲۴ شهید بهزیستی دارد و شهرهای دیگر هم هرکدام تعدادی شهید دارند. این یعنی رشادت بچه پرورشگاهی که غم نداشتن پدر و مادر هم همیشه اذیتش می‌کند. وقتی می‌گوئیم جنگ ما مردمی بود یعنی همین. همه عشق ما این بود که وقت مرخصی برویم پیش پدر و مادرهایمان. اینها ولی مرخصی‌ها را باز برمی‌گشتند پرورشگاه و از آنجا دوباره اعزام می‌شدند به جبهه. اینها نه از سر نا امیدی و فرار کردن از بی پناهی آمده بودند، که به قول ثاقب اگر پدر و مادر نداشتند، شرافت که داشتند و پای همان شرافت ایستادند. آنها آن زمان هم می‌دانستند که این زخم‌ها و جراحت‌ها فردا برایشان دردسر خواهد شد.» 🦋یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد🦋
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْک فَقْدَ نَبِيِّنَا صَلَوَاتُک عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ غَيْبَةَ وَلِيِّنَا وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَيْنَا فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ محمد #تسلیت_به_رهبرم #شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید #النجاه_فی_الصدق #حدیث‌عاشقی
خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. 💞خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» 💞برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...» سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. ✍ادامه دارد....
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست. 💞در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.» 💞زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.» صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.» هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم ✍ادامه دارد.....
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد خواست تا غسلت دهد، آب روان آتش گرفت هان چه می‌پرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت رفت سمت آسمان روحت، زمین از شرم سوخت در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت
🔻طبس - عین الاسد❗️ ❓این روزها می پرسند چرا ج.ا.ا اینقدر بدبیاری دارد؟! کشته شدن سردار، جان باختن جمع کثیری در تشییع ایشان، آخرین وبزرگترین هم زدن اشتباهی هواپیمای مسافری خودی بعد از حمله موفق به عین الاسد! 🔸جواب زیر تحلیل سیاسی-امنیتی و...نیست؛ پاسخی اخلاقی-قرآنی است. اگر حوصله داشتی بخوان: ❓بپرسید: شبی در خانه هایمان خواب بودیم، خداوند شنها را مٲمور کرد، آمریکایی ها را شبانه در طبس نابود کرد. حالا با موشک نقطه زن، آمریکایی ها را در مقر فرماندهی خودشان در عراق شبانه زدیم؛ اما چند ساعت بعد با زدن اشتباهی هواپیمای خودی، بیشتر از تلفات عین الاسد خود کشته دادیم❗️ شانس واتفاق هم که در دستگاه الهی نیست، "هیچ برگی نمی افتد مگر اینکه خدا می داند"(۵۹/انعام). ❓از آیات الهی بپرسید: -خداوند در بدر برای مسلمینِ اندک وضعیف هزار فرشته به امداد فرستاد که هریک فرشتگانی به همراه داشتند(۹/انفال). -اما اُحد؛ اگر ۵۰تا از این فرشته ها را در تنگه می فرستاد، ورق برنمی گشت! پیروزی اولیه، تبدیل به یک بازندگی نمی شد!(ر.ک:۱۵۲/آل عمران) ❓ خداوند حکیم چه می کند؟! حالا بهانه دست برخی افتاد که بگویند: "اگر چیزی از این کار از آنِ ما بود[حق با مابود] در اینجا کشته نمی شدیم"(۱۵۴/آل عمران) برای این دسته باورش سخت است که بگویی: آنها اگر در خانه هایشان بودند هم از دنیا می رفتند!(ر.ک:همان) ✔️پاسخ اخلاقی قرآن: 1⃣در بدر کم و ناتوان بودید اما به پروردگارتان بودید؛خداوند هم اجابتتان کرد وهزار فرشته به کمک فرستاد(۹/انفال). 2⃣ در اُحد اما؛ گروهی در میدان سستی وگروهی در گردنه منازعه کردند که بمانند یا فرو روند! خداوند هم دوست داشتنی ها(غنائم) را در چشم شان آورد و دچار ابتلائشان کرد(۱۵۲/آل عمران). 3⃣ شیطان در اُحد برخی را به زور لیز داد(اس٘تَزَلَّهُمُ الشَیطانُ)! اما این لیز خوردن و عدم انجام وظیفه به احسن وجهش، "بِبَع٘ضِ ما کَسَبوا" (=بخاطر برخی اکتسابات سابق رفتاری وقلبی شان) بود!(۱۵۵/آل عمران). مٲمور و کارگزار حکومت اسلامی باید مراقب اعمال و نیّات خود در طول روزها وسالها باشد و الا در دقیقه حساس لیز می خورد! ✔️طبس و عین الاسد 1⃣ نکند خدای نکرده داشتن موشک نقطه زن، استغاثه حقیقی ما را بکاهد. ما به اندازه یمنی های نادار محتاج یاری خداییم. یکوقت مانور قدرت ولباس عزت مقابل دشمن، در دل خودمان ننشیند وضعف وذلتمان نزد خدا را نکاهد! در اُحد خداوند این درس مهم را به مسلمین داد که: "فقط اگر خدا شما را یاری کند، هیچ کس برشما چیره نمی شود واگر شما را واگذارد چه کسی بعد از او شما را یاری خواهد کرد؟ پس مومنان باید تنها برخدا توکل کنند"(۱۶۰/ آل عمران). خود را جدا بافته از رسول الله واصحابش ندانیم. 2⃣ سستی و منازعه، واقعیت میدانی ما نشده است؟! پیرجماران ترجمان آیات را برما خواند که فرمود: "ماحس کردیم این مطلب را، ذوق کردیم این مطلب را که این جماعت ایران که باهم شدند، خدا پشتیبان آنها بود و الان هم هست. کاری نکنید که عنایت خدا -خدای نخواسته- کم بشود. کاری نکنید که برای ولی عصر(ع) ایجاد نگرانی بکنید؛ تفرقه نداشته باشید باهم". همین روزها(۱۸دی) رهبر عزیز حتی فلان دولت منطقه را دشمن نداست وفرمود: "فلان دولتِ در منطقه یا بیرون منطقه اگر حرفی یا چیزی علیه ما بگوید را دشمن نمی دانیم مادامی که حرکتی از آنها در خدمت دشمن وعلیه جمهوری اسلامی سرنزند"! اما در داخل ببینید چه منازعه ای برپاست؟! کدام مقام مسئول هست که متهم به جاسوسی وخدمت به دشمن نشود؟! 3⃣لیز نخوردن یعنی افسر پدافند بهترین تصمیم را در آن ۱۰ثانیه بگیرد! بدتر از آن سهو وخطا، لیز خوردن مسئولین ارشد است؛ که تا ۱۰ساعت بعد هم نتوانند بهترین تصمیم -در گفتن حقیقت به مردم- را بگیرند! سه روز تٲخیر، رها کردن گردنه افکار عمومی وسپردن آن به رسانه های دشمن نبود؟! دشمن پیروزی ما را با این کار در اذهان برنگرداند؟! آیا مثل اُحد دچار "عَصَی٘تُم مِن٘ بعدِ ما اَراکُم ما تُحبون"(=این نافرمانی بعداز آن بود که خدا آنچه را دوست می داشتید به شما نشان داد) شدند؟! دیدن پیروزی عین الاسد ونگه داشتن غلبه در فضای رسانه ای مانع زودتر گفتن حقیقت شد؟! اگر واقعا گزارش سریع به صلاح نبود، نمی شد به هواپیمائی کشوری اطلاعات غلط داده نشود؟! یا اقلا مانع قرص تکذیب کردن اصابت موشک شوند؛ تا این قدر اعتماد عمومی فرو نریزد؟! کارگزار پیامبر وامام زمان، مٲمور سیا و پنتاگون نیست؛ اخلاق بسیار مهم است. ٭این پاره آیات را با تٲمل تلاوت کنید: ۹تا۱۲انفال/ ۱۵۲آل عمران
برای شجاعت صداقت وغربت 🌷سردار حاجی زاده🌷 سردربغل باید میان جاده باشی پیش ازشهادت هم به خون افتاده باشی حق است خاطرخواهت اسماعیل باشد وقتی به مسلخ این چنین آماده باشی یعنی شهادت نامه ازدستت نیفتد بی وقفه بانگ ارجعی سرداده باشی ازدوستان هم بشنوی زخم زبان ها درعین غربت مثل سروآزاده باشی توشیری وجنگآورمیدان،طبیعی ست درچنگ این کفتارها افتاده باشی دیروزخونخواه سلیمانی وامروز سردرگریبان این قدردلداده باشی می بینمت باخاتم خونین در انگشت در مظلمه هرچند حاجی زاده باشی
❗️این مقاله بسیار مهم است، در خواندن و نشرش همت کنید: ⛔️عمار که شهید شد علی‌(ع) مجبور شد به مالکش بگوید برگرد، شرایط امروز این است! 🖤 از واقعه هواپیما واقعاً متأسفیم و با داغداران این حادثه همدرد! 👈امّا دو هفته قبل از ترور حاج قاسم، ترور نافرجام در سوریه روی داد. این یعنی به همان اندازه که برای دشمن اهمیت داشت، نیز برای او اهمیت دارد. واقعیت هم جز این نیست! سلیمانی در خارج از مرزها و در آسمان دژ مستحکم ایران بوده و هستند. 🛑 در یک پرونده کاملاً و در حالی که سامانه های پدآفندی ایران تا کنون به شدت دقیق عمل کرده‌اند، به ناگاه بروز یک اشتباه یا حتی ضربۀ یک همه چیز را زیر سئوال برد. حقیقت ماجرا بالاخره مشخص خواهد شد. امّا چیزی که بسیار مهم است: ‼️از امروز طرح به سوی برای ترور شخصیت او آغاز شده است و مهمترین نتیجه آن عزل این سردار از مسئولیت بسیار بسیار مهم و کلیدی هوافضای سپاه است، که بر عهده دارد. اگر حد نفرت از سطحی بگذرد که رهبر انقلاب نتواند با آن مواجهه داشته باشد، مجبور به عزل خواهد شد و این یعنی ایران در کمتر از 8 روز دو خود را از دست بدهد! به تعبیر بهتر اگر علیِ زمان جمعه 13 دیماه عمار خودش را از دست داد، در شنبه 21 دیماه مجبور شود به مالکش نیز بگوید بازگرد. ▪️حقیقت این است که در بدترین حالت یک اشتباه از سوی عوامل زیر مجموعه روی داده است، امّا ممکن بود اشتباه بر عکس باشد و امروز را به خاطر شلیک نکردن محاکمه می‌کردیم. 🔺جوانان انقلابی، یک مهم در پیش داریم: اکنون که خلوص و صداقت را در رسانه دیدیم و دیدیم که چگونه از آبروی خود مایه گذاشت، وظیفه ما این است که تا می‌توانیم از او دفاع کنیم و نگذاریم سلیمانی دیگری را از دست دهد. 1️⃣ در تمام صفحاتی که دارید عکس‌های را قرار دهید. 2️⃣ (علیرغم غم سقوط هواپیما) هشتک را تا می‌توانید داغ کنید و میدان رزم فضای مجازی را از آن خود کنید. واقعیت هم جز این نیست که فرمانده سیلی محکمی بود که به آمریکا زدیم! مراقب باشیم مصداق لم یشکرالخالق نشویم! 3️⃣تا می توانید از در فضای مجازی دفاع کنید، تا دشمن بداند که سربازان حاج قاسم سرزنده و محکم‌اند! و در پایان: را دشمن دانا ترور کرد، مراقب باشیم را دوست نادان ترور نکند! ##
گاهی وقت‌ها...دوست دارم گوشه‌ای بنشینم؛سکوتم را بشکنی و بگویی:می‌شنوم: بگو!من سکوت کنم و...تو تا آخرش را بخوانی!چقدر به دلم می‌چسبدکه حرفِ دلم را می‌فمی...چقدر دوست دارم این گوشِ شنوا را...چقدر دوست دارم این سکوت را؛اگر تو آن را بشکنی...
dastgiri.mehrabian.mp3
2.09M
🎙واعظ: حاج آقا #محرابیان 🔖 دستگیری حضرت زهرا (س)🔖
#اطلاعیه 🏴 با توجه به حوادث اتفاق افتاده، برای خنثی شدن توطئه دشمنان استاد آیت الله تحریری به عموم مومنین توصیه فرمودند #حدیث_کسا، دعای #جوشن_صغیر و نماز حضرت #جعفر_طیار ع خوانده شود.
زمان غسل به گمان برخی از مردم فوریت در غسل جنابت، شرط است و بلافاصله پس از جنب شدن باید غسل نمود. در حالی که فوریت در غسل جنابت شرط نیست و غسل جنابت تنها براى نماز و كارهايى كه در آن، طهارت شرط است، واجب مى شود.1 پرسش: با غسل جنابت تا چه زمانى مى توان نماز خواند؟ همه مراجع: تا زمانى كه يكى از مبطلات وضو رخ ندهد، مى توان با آن نماز خواند.2 1. العروة الوثقى، ج 1، احكام الغسل 2. توضيح المسائل مراجع، م 323 🌱
چند نکته درباره اقتدا برخی از مومنین در هنگام اقتدا به امام جماعت، به جزئیات توجهی ندارند، مثلا: اگر مأموم نداند امام جماعت نماز واجب می خواند یا مستحب، نمی تواند به او اقتدا کند.1 موقعی که مأموم نیت می کند، باید امام را معین نماید، ولی دانستن اسم او لازم نیست، مثلا اگر نیت کند اقتدا می کنم به امام حاضر، نمازش صحیح است.2 اگر امام ایستاده و مأموم نداند در کدام رکعت است، می تواند اقتدا کند ولی باید حمد و سوره را به قصد قربت بخواند.3 توضیح المسائل مراجع م1410 توضیح المسائل مراجع م1460 توضیح المسائل مراجع ص788 م1446
#شک_در_نمازهای_مستحبی
واجب فوری برخی از مردم تصور می کنند در خواندن نماز آیات زمان نقشی ندارد، به این معنا که با تأخیر هم می توان خواند. در حالی که نماز آیات واجب فوری است لذا پس از وقوع زلزله، ماه گرفتگی، خورشید گرفتگی و... نماز آیات را باید فورا بجای آورد و در صورت تأخیر در بعضی موارد قضا می شود. توضیح المسائل 12 مرجع، ج 1، ص 545، م 1500 🌱
07-yekhabi didam ke naomidam-vahed-narimani.mp3
12.56M
یه خوابی دیدم که نا امیدم تو جون سپردی من نرسیدم کسی نداشتم تنهایی داشتم هستیمو بین کفن میذاشتم 😭💔 🎤 #سید_رضا_نریمانی #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س #آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم باشید... تنها صدای که آروم میکنه #پیشنهاد_میشود👌
🎯حوادث سکه ای دو رو... 🎭همه این حوادث اگرچه قلب انسان را داغدار میکند اما مثل سکه ، دورو دارد 🍂🍃ظاهرش انسان را غمگین می کند ولی باطنش که همان امتحان است برکات زیادی دارد... ❌ما نباید اسیر حوادث شویم بلکه باید روند کلی رو مشاهده بکنیم ✅اینکه اراده کلی الهی دارد مارا به چه سمتی میبرد 👌اراده الهی در این قرن به سمت خرد شدن استخوان های استکبار و شیاطین و غلبه جبهه حق می رود... 🌹یه انسان مؤمن دلش به وعده های الهی قرص و محکمه 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اظهار نظر خانواده های حادثه دیده در هواپیما مسافری
فاطمیه آمد و دل بی قرار روضه هاست شکر لله زنده ایم و قلب ما بزم عزاست نه همین ما شیعیان غمگین داغ مادریم در تمام ملک هستی روضه ی زهرا بپاست آسمان گریه کنان و بادها مویه کنان موج ها سینه زنان، عالم همه دار العزاست میخ ناله می زند دیوار غرق غم شده ست هیزم سوزان دلش غمگین دخت مصطفی* ست غربت حیدر که دیده، تیغ نعره می زند ریسمان بر خویش می پیچد غمین مرتضی ست کوچه میگرید برای غصه های فاطمه دستمال سر غمین از یاد محبوب خداست خانه ی حیدر بچنگ دود های خاطره ست در میان شلعه ی غم ،خانه در حال بکاست شیعه میسوزد برای چهره ی نیلی شده شیعه میگرید که کوثر در میان شعله هاست همنوا با منتقم تا روز قهر و انتقام شیعه لبریز برائت، شعله ی سوز و عزاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری | #سخنرانی 💠 " مهندسی دلها توسط سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی " 🎙گزیده ای از سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین #قرائتی
بازو شکسته ایی تو ولی کار میکنی لطفی تو بر من و دل خونبار میکنی دیگر نمانده تاب و توانی به پیکرت چون یاد غربتِ من ِ بی یار می کنی آرام جان من نکند رفتنی شدی؟ دائم دعا به محضر دادار میکنی عَجِّل وَفاتیِ تو مرا کشته ٬ از چه رو بر مرگ خود تو این همه اصرار میکنی؟ خانه خراب می شوم از پر کشیدنت پرپر مزن که خون به دل ِ یار میکنی دلگرمیِ علی تویی ای نور خانه ام این خانه را ز رفتن خود تار می کنی
تشنه لب وقتی به سوی حوض کوثر می‌رود می‌شود سیراب، از آنجا مطهر می‌رود با تولا و تبری بالِ ما وا می‌شود  بال ما که وا شود راحت به محشر می‌رود در عوض آنکه ندارد مِهر حیدر را به دل هر کجا هم که رود، با دین کافر می‌رود روضه‌ها جایی است که چشمانِ ما تر می‌شود  پس فقط معراج، هر چشمی که شد تر می‌رود بال و پرهای ملایک هم که معراجی نشد  هر که گریان شد در اینجا، با پیمبر می‌رود جهل گاهی از سر بی غیرتی گُل می‌کند مثل آن جاهل که با هیزم سوی در می‌رود پشت در ماندن خودش ناراحتی می‌آورد خواه یا ناخواه، اینجا حوصله سر می‌رود حوصله سر که ‌رود، در با لگد وا می‌شود پشت در هرکس بماند زیر آن در می‌رود اولش معلوم بود و آخرش معلوم بود چارچوبِ در خلاصه سمت مادر می‌رود مادر از افتادنش دارد خجالت می‌کشد همسرش که اشک می‌بارد خجالت می‌کشد
بهار از قدمت برگ و بار می‌گیرد بهشت از فدک تو انار می‌گیرد به رسم عشق صبوری، وگرنه حقِ تو را اگر اراده کنی ذوالفقار می‌گیرد به کوچه‌های مدینه بگو که بعد از تو علی از عالم و آدم کنار می‌گیرد «أشمّ رائحةً طیبه»، روایت کن! حدیث از نفست اعتبار می‌گیرد دلم گرفته و در گردش است تسبیحم که در مدار تو دل‌ها قرار می‌گیرد می‌آید آنکه از آیینه‌کاری حرمت به دستمال ظهورش غبار می‌گیرد