eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.4هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
19.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - مذهب و دین من حسین - حسین طاهری.mp3
6.55M
🌸 (ع) 💐مذهب و دین من حسین 💐یار دیرین من حسین 🎤 👏 👌فوق زیبا
monajat-shabaniye.mp3
6.52M
🎼 مناجات شعبانیه... |⇦• قرائت دعایِ پرفیضِ مناجاتِ شعبانیه با نوای حاج مهدی سلحشور به امید شفایِ همۀ مریضان ، خصوصاً بیماران مبتلا به ویروس و نیز دفعِ بلا از همۀ بلاد و کشورِ عزیزمان ایران •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ «مقام معظم رهبری حفظه الله»: شریف ، فِقراتی که از اوّل تا آخر [این‌] دعا هست، هرکدام از اینها یک از است. علاوه بر این به ما یاد می‌دهد که چطور با حرف بزنیم و از چه بخواهیم. دیدار نمایندگان مجلس شورای اسلامی ۹۴/۰۳/۰۶
Banifateme Milad Emam Hosein 98-03.mp3
2.58M
🎼دونه دونه تا زمین پر میگیرن... |⇦• سرود زیبا ویژۀ میلاد سید و سالارِ شهیدان حضرتِ اباعبدالله الحسین علیه السلام به نفسِ سیدمجید بنی فاطمه •✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ «عَمِيَتْ عَيْنٌ لاَ تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيباً». (ع) فرمود: « كه تو را نبيند، است». (بحار الانوار، ج ۹۵ ص ۲۲۶ ح۳ )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 مولودی امام حسین (علیه السلام) 🌸 ولادت امام حسین (علیه السلام) مبارک 🌹 حاج محمود کریمی
جان‌است حسین و همه‌جانانه‌ی اوییم شمع است حسین و همه پروانه اوییم گر هست حسین بن علی شافع فطرس ما را چه غم‌است؟ عبدِ درِخانه‌ی‌اوییم 💖
‏شفای جان و جانانم حسین است طبیب و درد و درمانم حسین است از آن رو انس با قرآن گرفتم که دیدم روح قرآنم حسین است 🌹ولادت سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) مبارک باد🌹 روز پاسدار مبارک❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزت مبارک پاسدار :) جات خالیه 💔 خالی تر از خالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب شب میلاد حسین است حسین اندر همه جا یاد حسین است حسین خوانند همه ناد علی لیک علی امروزبه لبش ناد حسین است حسین 🎊میلادآقا امام حسین(ع) برشما عزیزان مبارک🎊
امشب دعا میکنم خدای بزرگ نصیبتان کند هر آنچه از خوبی ها آرزو دارید، لحظه هاتون آروم شبتون بخیر خوابتون شیرین آسمون دلتون روشن درپناه خداباشید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیر گاهیست که ما تشنه ی دیدار توایم قد رعنا بنما، جمله خریدار توایم گر چه با دست و زبان موجب آزار توایم گل نرگس نظری، ما همگی عاشق دیدار توایم 🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروز براتون يک دنیا زیبـایی يک آسمان لطف خدا یک لب خنـدان یک قلب عاشـق یک خونه ی دل پراز صفـا آرزومنـدم سلام دوستان خوبم✋ صبحتون بخیر و شاد🌸
🌸ایام نشاط و شور امت آمد 🌸هنگام سرور و اخذ حاجت آمد 🌸روز سه و چهار ,ماه شعبان 🌸از جانب حق سه پیک رحمت آمد 🌸میلادحسین است وابوالفضل وعلی 🌸یعنی که سه منشأ سعادت آمد 💐
🌸یابن الحسن(عج) اے ناگهان تر از همہ اتفاق ها پایان خوبِ قِـصہ تلخِ فراق ها اے وارثِ شڪوه اساطیر، جلوه ڪن تا گُم شود اُبهَتِ این ادعاها
📚دوست خدا پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم... 💕💕💕
آنتن زندگی تون رو روی انگیزه و انرژی مثبت تنظیم کنید مطمئن باشید میتونید تمام کانالهای خوشبختی رو ببینید کانالهای : سلامتی🌽 برکت🌾 عشق🌰 و.........🍇
🌹 یا اباصالح تولد جدتون مبارک 🌹 🔴 امام حسین(ع): 🔵 نهمین فرزند من، قائم به حقّ است. خداوند به وسیله او زمین مرده را دوباره زنده خواهد ساخت. 💚 عاشقان حسین، منتظران مهدی💚
🔰 در یکی از سخنرانی های خود ، به این صحبت های اشاره فرمودند : 💢 خطر مرگ بر فرزندان آدم کشیده شده است و برای آن ها زینت است مانند خطی که از اثر گردنبند بر گردن دختران آشکار می گردد .... زمینی برای کشته شدن من اختیار شده است که به آن خواهم رسید و هرکه با من همراه شود شهید شده و هر آنکه از همراهی سر باز زند ، از دست یافتن به پیروزی باز می ماند . این سخنانی است که پشت سر حسین سیدالشهدا تکرار می کنیم و ما در رسیدن به سرزمین هایی که در آن می میریم ، و رسیدن به پیروزی را انتخاب کردیم . 💐 💞
چه واژه پرمعنا و زیبایی یعنی کسی که از خون شهدا حفاظت میکند یعنی کسی که پشت پا به آرمان های و نمی‌زند و همیشه درخط آن ها هست یعنی حاج احمد متوسلیان یعنی حاج قاسم سلیمانی یعنی ابومهدی المهندس یعنی محمدحسین محمد خانی یعنی حاج حسین همدانی یعنی تمام کسانی که مطیع محض باشند یعنی کسی که در همه بحران ها و مشکلات کشور و مردمش جان بر کف در میدان عرصه حضور دارد بدون هیچ منتی یعنی عشق روزتون مبارک ای بهترین های مملکتم ای کاش مسئولان دولتی از رئیس بی کفایت تا ریزه خورهاشون کمی و ذره ای مثل شما بودند یاعلی 💕💕💕
آیت_الله_شبیری فرمودند: 👈 چند سالی بود که معنی و تفسیر آیه 73 سوره زمر مرا بخود مشغول نموده بود. 🌹(وَ سِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَی الْجَنَّةِ زُمَرا|(زمر73ً )🌹 👈یعنی مومنین را به سمت بهشت می کشند . 👈از خود پرسیدم چرا گفته شده به سمت بهشت میکشند!! 👈تمام کتب و تفاسیر مختلف را دیدم نتیجه ای حاصل نشد تا اینکه به روایتی از امام صادق علیه السلام در بحارالانوار برخورد نمودم .که می فرماید: 🌸مومنین و دوستان سید الشهدا (ع) در روز حساب از خدا می خواهند قبل از ورود به بهشت مولایشان حسین را ملاقات نمایند. 🌸 🍀امام به دیدار محبان می آید . این ملاقات بسیار طولانی می شود🍀 . امام_صادق(ع) می فرماید : 🌹هردو طرف غرق تماشا هستند و هیچکدام چشم بر نمی دارند نه امام محبان خود را رها می کند نه دوستان سید الشهدا از مولای خود دل بر می دارند .🌹 🌸ملاقات آنقدر طولانی می شود که خداوند به مأموران بهشت می فرماید این مومنین و دوستان حسینم را به طرف بهشت بکشید تا ملاقات پایان یابد.🌸 🌷یا ابا عبدالله🌷 تصویر قشنگی ست که در صحنه ی محشر ... ما دور حسینیم و بهشت است که مات است ... 🌺اللهمَ_ارزُقنا󾍛🌺󾠨 فرا رسیدن ماه شعبان ماه پیامبر مهربانی ها مبارک باد. ✅«تنها»، «ماهی» که، «شهادت» ندارد، «شعبان» است، و، «تنها»، «ماهی» که، «تولّد» ندارد «محرّم» است، این، یعنی، «حسین»، محور «شادی و غم» است.🌹 مــیلاد ســـلطان عــــــشق امام حسین علیه السلام،حضرت ابوالفضل العباس و حضرت سیدالساجدین و مولای عاشقان مهدی موعود تبریک و تهنیت باد.
کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم:کامران خواهش میکنم..قسمت میدم برو..چرا دست از سرمن برنمیداری.بخدا من اونی که تو فکر میکنی نیستم!! کامران لبخند تلخی زد:اینم تقدیر منه! نمیدونم چرا تو زندگی من همه عوضی اند!هرکی رو که فک میکنم هست در اصل نیست! وگرنه الان در آستانه ی سی وسه سالگی باید بچه هامو پارک می بردم. گفتم:من دعا میکنم خدا یک دختر خوب و حسابی قسمتت کنه.فقط التماست میکنم دست از سر من بردار. کامران بغصش رو فروخورد و سرش رو پایین انداخت:چرا؟؟از وقتی اومدم فقط حواسم معطوف توست.واسه چی اینقدر از دیدنم ناراحتی؟ سکوت کرد. پشت هم آب دهانش رو قورت میداد.شاید هم بغضش بود که فرو میخورد! _اونروز بعد از رفتنت خیلی با خودم کلنجار رفتم تا علت کارت رو بفهمم.جمله ی آخرت جوابمو داد.با خودم گفتم کامران عسل هم مثل تو خستست! عسل هم از اینهمه بلاتکلیفی خستست.!! من در این مدت با خیلی دخترها بودم..ولی..ولی عسل در تو یک چیزی هست که.. تو حرفش پریدم:اینا رو قبلنم هم گفته بودی.. کامراااان، چرا نمیخوای بفهمی من بقول خودت خسته ام!! دیگه نمیخوام تو این روابط باشم.میدونم برات مسخره میاد.میدونم تو هم مثل نسیم مسخرم میکنی..ولی کامران من..من دیگه نمیخوام گناه کنم! کامران خیلی عادی سرش رو به حالت تایید تکون داد وگفت:میدونم ..میدونم..اصلا حرفهات مسخره نیست. من با ناباوری نگاهش کردم.میخواستم مطمئن بشم که باهام بازی نمیکنه. او با نگاهی مصمم و دلسوزانه بهم خیره شده بود. پرسیدم:واقعا ..تو..برات مسخره نیست؟ برق دلنشینی در چشمهاش نقش بست و در حالیکه چشمهاشو باز وبسته میکرد به آرومی نجوا کرد:نه…اصلا حسابی گیج شده بودم. او گفت:منم از این شرایط خسته شدم.میخوام تکلیف زندگیم یک بار برای همیشه روشن شه.من میدونم که واقعا اومدنم به اینجا دور از ادب بود ولی باید میومدم واین حرفها رو بهت میزدم و… آه عمیقی کشید و گفت:میخوام از این به بعد محرم هم بشیم. فکم پایین افتاد.چشمام گرد شد. او خودش رو جابجا کرد و با شادمانی گفت:من با خونوادم صحبت کردم.اونا حرفی ندارن.فقط میخوان هرچی زودتر من سرو سامون بگیرم. به لکنت افتاده بودم. گفتم: اممم…حتما داری..شوخ..ی میکنی! کامران من و شما هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم. کامران با شور واشتیاق نگاهم میکرد. _چرا این فکر ومیکنی.! من باهیچ دختری بیشتر از یکماه دووم نیاوردم.!! هیچ کدومشون برام جاذبه نداشتند.فقط سرگرم کننده بودند.الان نزدیک هفت ماهه تو رو میشناسم و هر وقت تو قهر کردی اونی که مجنون وار واسه منت کشی میومده من بودم.دختر! تو خواب وخوراک منو گرفتی میدونی چرا؟؟ چون همونی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم… حرفهای کامران اگرچه با شور و وصف بی مثالی در زبانش جاری میشد ولی من نمیتونستم باورش کنم .چون بارها از زبون مردها ی دور وبرم شنیده بودم ومیدونستم اگر من هم مثل باقی دخترهایی که نزدیک اینها بودند از همون روز اول تو اتاق خوابشون میرفتم جاذبه ای براشون نداشتم!! پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. چقدر خوب بود که چادر سرم کردم.با چادر احساس آرامش داشتم.ولی چرا کامران هیچ عکس العملی نسبت به تغییرات من نشون نداد؟ هم توی کافه هم الان که با چادر مقابلشم؟ او هم ایستاد. من پشت به او ایستاده بودم. با صدای آرومتری گفت:عسل..تو حرف حسابت چیه؟ به سمتش چرخیدم و گفتم:من بچه نیستم که با  تصمیمات عجولانه و احساسی آینده م رو تباه کنم.تو یا خیلی احساساتی واحمق هستی یا خیلی زرنگ! چرا باید پسری مثل تو از دختری مثل من خواستگاری کنه؟ _خب شما بگو چرا باید نکنه؟ کلافه و سردرگم گفتم: _معلومه! ! واسه اینکه تو هیچی از من نمیدونی..نه از خودم نه از خونوادم..نه از گذشته م ..نه از.. وسط حرفم پرید  ودر حالیکه با احتیاط بیرون آشپزخونه رو نگاه میکرد آهسته گفت:گذشته خانواده ی هرکسی تو رفتارات و طرز حرف زدن اون آدم مشخص میشه..همین قدر بهت بگم که اون قدر میفهمم که فرق بین تو و امثال این دوستت نسیم خیلیه… گذشته ت هرچی میخواد باشه باشه..من دلم میخواد شریک زندگیم کسی باشه که بهش اعتماد داشته باشم..ببخشید رک میگم. .دست هر خری به تنش نخورده باشه. . ادامه دارد… نویسنده:
خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم.. بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!! نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم. با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد. در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد. با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم. بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و  گفتم اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد. _عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت. با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم. او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند! بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟ اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟! اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه. نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم! کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.   سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟ خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟ با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟ مسعود با بی تفاوتی گفت:خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم. از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!! ادامه دارد… نویسنده:
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم. فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! ! کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زتگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟ خاک به سرم. .خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. کمی از آب خوردم و  به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری! او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. ادامه دارد… نویسنده: