eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار : روزهاے التهاب روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت بیست و سوم  داستان دنباله دار : آمدی جانم به قربانت … شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود … علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو … – بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم … – مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم … – میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد … من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار : بدون تو هرگز!! با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد… کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید… و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم …تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار : رگـ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت …- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … – علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر …هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم… نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم… تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… – اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار : حمله زینبی بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد… هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد… – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
خودت کلاهت رو قاضی کن ... خودت هم باغبون بودی؛ از میان درختایی که کاشتی و کلی هم هزینه‌ی رشدشون کردی؛ درختی اگه پیدا می شد که ثمر نمیداد و هرز بود، زود تبر می زدی تا که هیزم آتیشت باشه! نمی زدی؟! ثمر و میوه‌ی باغچه خلقت آدمیزاد، بندگی و آدمیت است. «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون‏» [ذاریات/ ۵۶] پس تا میتونی بندگی کن و در صراط مستقیم باش (درختی پر ثمر)! که هرز بودن و هیزم جهنم شدن، عمراً در توان پوست ضعیف و نازک ما باشه! اصلا تصورش هم آدم رو پیر میکنه ... نکنه بعد یه عمر، تو لیست درختای تبری نام ما ثبت بشه ...! هر شب قبل از خواب اعمالمان را کنیم.
این پست هر شب تکرار می شود یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
😁 -باباھہ هنگام اذان مغرب سیگار می کشید... 🚬 -همون وقت بچش داش وضو می گرفت که بره مسجد!!😳 -پدربزرگہ رو تختش نشسته بود و منظره را تماشا میکرد! -پدر بزرگ رو به پسرسیگاریش ڪرد و گفت: تو خجالت نمیڪشی بچت داره میره مسجد، اون وقت تو داری سیگار می کشی؟!! -سیگاریھ رو کردباباشوگفت: -دیدی فرق بین تربیت من و تربیت خودتو!!! ☠️😁😂 -من دیگه حرفی ندارم اقا😶😶🤭🤣 🐈 -شاهی از شیخ پرسید: اصالت بهتر است یا تربیت؟ -شیخ گفت: هر دو.اما اصالت بالاتر است. -شاه گفت: نه تربیت مهم‌تر است. و برای اثبات حقانیت خود شیخ را به کاخ دعوت کرد. -وقت شام فرارسید. سفره‌ای بلند پهن کردند، ولی تاریڪ بود و چراغے نبود. -پادشاه دستی زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن ڪردند. - شاه گفت ما این گربه‌های نااهل را رام کردیم ڪه این نتیجه "تربیت" است! -شیخ گفت: میپذیرم به شرط آن اینکه فرداشب هم گربه‌ها مثل امروز چنین ڪنند. -شیخ فردا شب طبق قرار به کاخ رفت تشریفات و سفره همان. -در این زمان شیخ موش‌هایی را ڪه از خانه در جوراب ڪرده بود و برداشتھ بود را رها کرد. - در آن هنگام یک گربه به شرق دیگری به غرب آن‌ یڪی شمال و این‌ یڪی جنوب ... -شیخ گفت: اصالت گربه موش گرفتن است. گرچه تربیت بسیار مهم است ولی اصالت مهم‌تر. - با تربیت می‌توان گربه اهلی را رام كرد، ولی هرگاه گربه موش را دید به اصالت خود برمی‌گردد!!! -اما آنچه از هردو اینها مهمتر استـــــ این است ڪه تربیت هرچیزے را در راستای اصالتش قرار دهی تا ماندگار باشد!! -یادمان باشد اصالت بالقوه وجود هر انسانے، پرستش ومحبت خدا درقلبـــــ♥️ـــــ اوست. ڪه تنهــــــــــا با ⇦تربیت صحیح، ماندگار خواهد شـــــد..
انا لله و انا الیه راجعون 😭😭😭 دیر یا زود بار را باید بست مسافری در راه 🌹🍀🌹🍀 من یک زن غسال هستم . اسمم رو نمیگم تا خودم راحت تر باشم. تا دیپلم درس خواندم و بامراجعه به شهرداری توی تهران غسال شدم . دستی برقلم داشته ،نمیدونم خوب یابد ولی مینویسم.تا در مسائل دنیوی غرق نباشیم. اوایل جایی شغلم رونمی گفتم، اما حالا همه جا میگم، والبته جایی هم نمیرم. چون کرونا کاری کرد. که ما اصلا وقت نداریم. 💠اسم کرونااومد. من خیلی هارو غسل دادم پیر،جوان، کودک .همه جور آدم یک دفتر خاطره دارم. من خیلی مقید ومذهبی نیستم. واوایل وقبل ازشغلم درحد یک نماز وروزه بودم وحجاب 🔶️میدونید چیه خواستم بگم چندساله جز کرونا یه چیز دیگم اومده اونم بی حیایی هست . وحشتناکه وحشتناک خیلی ازخانم هارو که غسل میدم، دیگه نور ندارن . 🔷️دیگه انگار طاهر نیستند.دیگه 🔶️انگار قشنگ نیستند. زنانی که ناخن های قشنگ شون رو باید بکنم . تا آماده غسل شوند، و ژِل هایی که روزی مثلا،باهاش زیبا میشدند .وخدا تومن پول خرج زیبایی کرده بودند ، 💠 انگار حالا توی سنگ سرد غسالخانه چقدر زشت وبی نور میشوند. 🔶️انگار تتوها رموز شیاطین هستند. 🔷️انگار غسل های واجبی که انجام دادن همه برای خودشون بوده،چون احکام خدا رو به بازی گرفتن. نمیدونم میتونم حرفهایم رو برسونم یانه؟ و زنانی که از بی‌حجابی و سخن گفتن با هرکس وبی کسی مقید نبودن باورکنید. من آدم مذهبی نیستم. اما زنان خوب وبد را تشخیص میدم. ووقتی میپرسم میبینم حدسم درست بوده .نه فکرکنید ازتتو وژل !!و ناخن کاشته شده بگم نه اصلا. از نوری که نیست .ازتاریکی .از انرژی که دستم به کارنمیرود .از حال بدخودم وهمکارام ازبوی گند گناه.از صدای شنیدن عذاب وخیلی چیزها. دختران وخواهران ومادران من نه امربه معروف بلدم ونه نهی ازمنکر ونه میدانم چی خوب هست وچی بد اما!!!! حیا داشته باشیم . توی هرپوششی .هر اعتقادی .هر دین ومذهبی .مواظب شوخی هایمان، بی‌حجابی هایمان بازبانمان بی حیا نشویم .... نامحرم و محرم .... را درک کنیم. دل بشکنیم، بی دلیل قضاوت کنیم، دروغ بگوییم،تهمت بزنیم، غیبت کنیم، همه و همه عذاب داریم. نکنه دل امام زمان مان را به درد بیاوریم. وای وای ازدست این زبان . یه خاطره یادم اومد. زنی را آوردن بسیار مومنه بود .خانواده اش هم از مومنین خیلی خیلی باکمالات . دعا میخواندن وقرآن .اما دستم به کارنمیرفت .مدام صلوات میفرستادم .دلم به کارنمیرفت .همکارم هم همینو میگفت .با بدبختی کار را که تمام کردیم از خواهرش که دیگر نای جیغ کشیدن نداشت پرسیدم، چطورآدمی بود؟ به اندازه یک کتاب ازش تعریف کرد. اما میدانستم چیزی دیگری وسط هست .گفتم خانم تا دفن نشده، برید رضایت بگیرید. یا دلی شکسته یا قضاوتی ناحق، رفت و چندروز بعد آمدوگفت .کسی که پیش خواهرم بوده ، خودش ازمومنین بوده وبسیار ادم صادقی بوده آبروی یک نفر روبرده بود. وبه قول خودمان تخریب کرده بود.خواهرم هم چون حوصله بحث وجدل نداشته فقط بابی محلی و جواب تلفن ندادن ارتباط خودش را بااون خانم قطع کرده بود. !!!!!! همین . گفت دیروز همان خانم بهم گفته من جواب همان بی محلی ها وسکوت ناحق را واگذار کردم به خدا. !!!!! ونمیگذرم ازحقم!!!!! حالا شما ازکجا فهمیدی که خواهرم قضاوت توی ذهنش کرده بوده؟؟؟ گفتم نور نداشت هرچند ظاهرا نورانی بودولی تاریک تاریک بود!!! این بنده خدا فقط بی محلی کرده و اون واگذار به خدا کرده 🍀🍀 پس فقط باحیا باشیم .چشمانمان . گوشمان .دست وپا وفکرمان .حیا اگرباشد . همه چیز درست میشود.من توی غسالی یاد گرفتم همه چیز دردنیا وآخرت به حیا برمیگردد.حیا باشد گناه نمیکنیم .ابرو نمیبریم .بی احترامی نمیکنیم .قضاوت نمیکنیم .وخیلی چیزها. حیا اگرباشد خودمان را اینقدر مفت درچنگال هوس نمی اندازیم تا موقع رفتن حتی نوری برای ورود به قبرهم نداشته باشیم... من یک غسال هستم . وصیت من به همه برای زندگی برنامه دارید .درست وخیلی خوب.برنامه ای برای غسالخانه هم بگذارید. دیر یازود آماده باشیم . کاش نورانی نورانی باشیم....
✴️سه شنبه👈 23آذر/قوس1400 👈9جمادی الاولی 1443👈14دسامبر2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز مبارکی است برای همه امورمخصوصا امور زیر: ✅ شروع به شغل و آغاز به کار. ✅ درختکاری. ✅ دادوستد و تجارت. ✅ قرض و وام دادن و گرفتن. ✅ امور کشاورزی و زراعی. ✅ و طلب حاجت خوب است. 👶 زایمان خوب و نوزاد ولادتش آسان و در همه امور موفق و طالب علم و اعمال صالح باشد.ان شاءالله 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🚘 مسافرت:خوب و مفید است. 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج ثور است و برای امور زیر نیک است: ✳️ جابجایی و نقل و انتقال. ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️ خواستگاری و عقد و ازدواج. ✳️ نامه نگاری به دوستان. ✳️ خرید جواهرات. ✳️ رفتن به تفریحات سالم. ✳️ مشارکت و امور مشارکتی. ✳️ درختکاری. ✳️ و فرزند به دایه سپردن نیک است. 👩‍❤️‍👨مباشرت. مباشرت و عروسی شب چهارشنبه "، امشب مباشرت و عروسی برای سلامتی خوب و مفید است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث درد و بیماری است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، باعث درد اعضا می شود. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد. 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی با این دعا روز خود را شروع کنید👇👇 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ*✨
گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود. با همه رو بوسی و احوالپرسی می‌کرد. نگران شدم! قبل اینکه برسیم پای هواپیما، همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم. دستش را فشار دادم و گفتم: «حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت: «این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمی‌ترسیدی!» قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم: «حاجی من نگفتم از شهادت می‌ترسم!» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم‌ها هستید. شما الان امید بچه‌های مظلوم عراق و.. هستید» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌
YEKNET.IR - roze 2 - fatemieh 99.10.14 - haj heidar khamse.mp3
3.11M
🔳 🌴روضه حضرت زهرا(س) 🌴کبودی بدن مادرم مرا کشته 🎤حاج
مداحی_آنلاین_کجایند_فاطمیون_استاد_عالی.mp3
1.86M
🏴 ♨️کجایند فاطمیون؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
رسد آن روزڪه با بیرق_سبز_حسنے بشود عشق شهنشاه ڪریمان علنے اربعین از حرم و مرقدزیباے حسین رهسپاریم بہ مدینہ چو اویس قرنی
آن فـرقـه کـه تـیـشــه بـه نـخـل فــــدک زدنـد بـر قـلــــب پـاک خـتــم رســولان نـمــک زدنـد مــهــــدیۜ بـیـا ز قـاتـل مــــادر ســوال کــن زهــــــرا ۜ چه کرده بود که او را کتک زدند؟ 💔 🥀 🥀
🌷کِی خزانم میشود مولا بهار؟ ✨کِی کناره میرود گرد و غبار؟ 🌷یک سؤال ازطعمِ بغض واَشک و آه ✨کِی به پایان میرسد این انتظار؟
✅ریزه های غذایی سفره ✍امام صادق عليه السلام فرمودند: کُلُوا ما یَقَعُ مِنَ الْمائِدَةِ فِى الْحَضَرِ، فَإ نَّ فیهِ شِفا مِنْ کُلِّ دا، وَلا تَاکُلُوا مایَقَعُ مِنْها فِى الصَّحارى ؛ هنگام خوردن غذا در منزل، آنچه که اطراف سفره و ظرف مى ریزد جمع کنید و میل نمائید که در آن ها شفاى دردهاى درونى است ، ولى چنانچه در بیابان سفره انداختید؛ اضافه هاى آن را رها کنید براى جانوران 📚مستدرک الوسائل : ج 16 ص 288
مداحی_آنلاین_ای_شه_ملک_وِلا_گوزدکی_گوز_یاشیوا_منصوری.mp3
2.75M
🔳 🌴ای شه ملک وِلا گوزدکی گوز یاشیوا 🌴فاطمه اولسون فدا آغلاما یا مرتضی 🎤زنده یاد
صلوات‌خاصه‌حضرت زهرا(س)۩حسین‌حقیقی.mp3
1.72M
📿 صلوات خاصه حضرت زهرا (س) ☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️ ❇️ اللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌الصِّدِّيقَةِ فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ 🔶 حبِيبَةِحَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ‏ ❇️ و أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصفِيَائِكَ 🔶 الَّتِي انتَجَبتَهَا وَ فَضَّلتَهَا ❇️ و اختَرتَهَا عَلَى نِسَاءِ العَالَمِينَ‏ 🔶 اللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّن ظَلَمَهَا ❇️ و استَخَفَّ بِحَقِّهَا 🔶 و كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَولاَدِهَا ❇️ اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الهُدَى 🔶 و حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ ❇️ و الكَرِيمَةَ عِندَ المَلَإِ الأَعلَى‏ 🔶 فصَلِّ عَلَيهَا وَ عَلَى أُمِّهَا ❇️ صلاَةً تُكرِمُ بِهَا وَجهَ أَبِيهَا 🔶 محَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ‏ ❇️ و تُقِرُّ بِهَا أَعيُنَ ذُرِّيَّتِهَا 🔶 و أَبلِغهُم عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ ❇️ أفضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلاَمِ‏ 🎙 با نوای حسین حقیقی
دعای‌هفتم‌صحیفه‌سجادیه۩نریمانی.mp3
2.1M
📖 دعاى هفتم صحیفه سجاديه 🤲 یا مَن‌ تُحَلُّ بِهِ‌ عُقَدُ الْمَکَارِهِ 🎙 با نوای سید رضا نریمانی توصیه ویژه رهبری برای نجات از کرونا خواندن خواندن اين دعا به هنگام خوف از شدائد، رفع بلا و گرفتاری‌ها توصيه شد
YEKNET.IR - zamine 2 - hafteghi - 1400.09.18 - akbari.mp3
6.01M
احساسی 🍃ساده به دست نیاوردیم 🍃این نوکری رو تو میدونی 🎤 👌بسیار دلنشین