eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.8هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه... مراقب حرف هایی که میزنی باش!! مخصوصا وقتی عصبی یادلخور هستی. بعضی کلمات همچو تَرکِشی می ماند که کنارِ قلب می نشیند. نمی کُشد!!‌ ولی..... تاآخر عمر عذاب می دهد. 🌸🍃
سلام امام مهربونم✋🌸 روزها نو نشده کهنه تر از ديروز است گر کند يوسف زهرا نظری، نوروز است ای خدا کاش شود سال نوام عيد فرج که نگاهم نگران منتظر آن روز است
الهـی در این صبح به زندگَیمان سرسبزی ببخش از نعمتهای بیکرانت سیرابمان کن به قلبمان مهربانی به روحمان آرامش به زندگیمان محبت عطا فرما سلام دوستان خوبم✋ صبحتون پر از خوشبختی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حضرت آقا شمارو شناخت آقا مصطفی، کاش ماهم اونجور که باید بشناسیمتون...
چهارشنبه تون گلباران🌷 امروزبرای تک تکتون ازخدا میخوام🌷 بهترین طعم ها را بچشید🌷 طعم روزگارتون شیرین طعم لحظه هاتون شادی🌷 طعم عشقتـون پاکی و طعم زندگیتـون خوشبختی باشـه🌷 🌷🍃
🌷چهار شنبه تون عالی و بینظیر 💐پیشکش نگاه مهربانتون 🌷در آخرین روز ماه خرداد 💐روزتون گلباران 🌷روزی پراز عشق و مـحبت 💐روزى پراز شادى و آرامش 🌷روزى پر از خنده و دلخوشى 💐روزی پراز خبرهای خوب 🌷و روزی پراز انرژی مثبت 🌷و موفقیت براتون آرزومنــدم 💐 فصل تابستان مبارک 🌷روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙مرحوم استاد فاطمی‌نیا رحمت الله علیه: طرف ریشش رو تیغ زده به تو چه ... شاید عذری داشته باشه چرا غیبت میکنید؟
🍸 یک‌دوم فنجان یخ یک عدد سیب دو عدد لیموترش تازه 🍏 مواد را در مخلوط‌كن بریزید تا آبمیوه یكدستی حاصل شود. این آبمیوه باید ۲۰۰ دقیقه قبل از صرف غذا مصرف شود .😍😍 ویژه افطار🌙 زرده تخم مرغ 4عدد(80گرم)شکر 1/2پیمانه(75گرم).وانیل شکری 1/4ق چ.ورقه ژلاتین 4عدد.شیر 1و1/2 پیمانه(240 میلی لیتر).کاکائو 1ق س (4گرم).زعفران سائیده وحل شده در آب 1/2ق چ. طرز تهیه: زرده های تخم مرغ راباشکرووانیل هم بزنید تا سفید وکشدارشود.ورق ژلاتین راحدوددودقیقه در آب سرد حل کنید.شیر راروی حرارت قرار دهید تابه جوش آید وژلاتین روبهش اضافه کنید سریع به هم بزنید تا ورقه ژلاتین در شیر حل شود.شیر وزرده تخم مرغ رو مخلوط کنید.کرم رابه سه قسمت تقسیم کنید یک قسمت ساده .یک قسمت رازعفران زده.یک قسمت را کاکائو بزنید .سپس یک قسمت رابه دلخواه انتخاب کنید داخل لیوان بریزید وکمی داخل فریزر بگذارید تا تقریبا خودش رابگیرد بعد رنگ بعدی راریخته وهمین طور ادامه دهید تا قسمت آخر ودر یخچال قرار دهید تاکرم سفت شود. نکته.ورقه ژلاتین نباید در شیر بجوشد زیرا دراین حالت شیر بریده
😋 ▫️آرد ۴۵۰ گرم (ممکنه کمتر یا بیشتر آرد مصرف بشه) ▫️تخم مرغ ۱ عدد ▫️خمیر مایع ۱ قاشق غذاخوری ▫️شیرولرم ۱/۲ لیوان ▫️اب ولرم ۱/۲لیوان ▫️روغن مایع ۱/۴ لیوان ▫️نمک ۱ قاشق مرباخوری ▫️شکر ۱ قاشق غذاخوری ▫️کالباس حدود دو لیوان خرد شده ▫️فلفل دلمه به میزان لازم و کمی جعفری خرد شده 🔸ابتداخمیر مایع رو با آب وشکر مخلوط واجازه میدیم ده دقیقه استراحت کنه تا عمل بیاد. در ظرفی دیگر تخم مرغ،روغن،نمک و شیر ولرم رو مخلوط میکنیم و بعد خمیر مایع رو اضافه میکنیم و آرد را کم کم میریزیم ومخلوط میکنیم و بعد کالباس وفلفل دلمه ای و جعفری رو اضافه ومخلوط کرده انقدری ارد الک میکنیم تا خمیر یکدستی داشته باشیم زیاد نریزید که خمیر سنگین بشه تا حدی که خمیر بدست نچسبه خمیر رو به مدت ۱ساعت استراحت داده تا دوبرابر شه. خمیر رو ورز داده پهن می کنیم به قطر یک سانت وبا کاتر دونات قالب می زنیم یا اگه کاتر دونات نداشتین با کاتر گرد قالب زده وسطش هم با یه کاتر کوچیکتر قالب میزنیم تا شکل دونات شه بعد دوباره ۱۵ دقیقه استراحت میدیم روشو با حوله می پوشونیم وبعد در روغن داغ حرارت رو به بالا سرخ 5میکنیم
🍟 😋 ▫️۳ عدد سیبزمینی متوسط ▫️نشاسته ذرت ۱۰۰ گرم ▫️۲ ق غ خ روغن مایع ▫️نمک ۱ ق غ خ ▫️فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سیر، پودر پیاز و زردچوبه از هر کدوم یک ق چ خ 🔸سیبزمینی ها رو آب پز کرده بعد توی یک کاسه رنده میکنیم و با دست به خوبی ورز میدیم تا کشدار بشه. حالا بهش تمامی مواد گفته شده (نشاسته، روغن، نمک و ادویه ها)رو اضافه کرده و به خوبی ورز میدیم تا اینکه تمامی مواد با هم یکی بشن. حالا روی سطح یه کیسه فریزر پهن میکنیم توسط یک وردنه، و با کاتر مد نظرمون که میتونه لبه لیوان و ماسوره هم باشه به موادمون شکل میدیم و یکی یکی توی روغن داغ گذاشته و سرخ میکنیم
🔻حضرت ⭕️نقشه دشمن برای تضعیف سنت‌های دینی 🔹امروز هر کاری در کشور علیه سنّت‌های دینی و مقدّسات دینی انجام بگیرد، یک انگیزه‌ی سیاسی پشتش هست؛ ممکن است خود طرف نداند، امّا هست و به این راه کشانده شده. تضعیف دین، تضعیف سنّت‌های دینی، تضعیف شعائر دینی و مناسک دینی، زیر سؤال بردن اینها، غیر منطقی جلوه دادن اینها، همه چیزهایی است که دشمن از اینها استفاده میکند؛ حالا ممکن است این کسی که [این] کار را انجام میدهد نداند، توجّه نداشته باشد؛ بله، گاهی بعضی‌ها از روی غفلت یک حرکتی انجام میدهند. ۱۴۰۱/۰۳/۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های زیارتی تقدیم شما 🖤محمدعلی کریمخانی، خواننده قطعه مشهور «آمدم‌ای شاه پناهم بده» شب گذشته در ۷۱ سالگی درگذشت. 🤍شادی روحشان صلوات و بخوانیم.
ساعتی قبل اهتزاز پرچم مشکی بر فراز گنبد مطهر به مناسبت ایام شهادت حضرت رضا علیه السلام (به روایتی)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت ایام زیارت مخصوص امام رضا علیه السلام (بیست و سوم ذی القعده)؛ امام رضا علیه السلام میفرمایند: ...هرکس مرا در غربتم زیارت کند واجب میشود که روز قیامت ملاقاتش کنم. قسم بر کسی که محمد صلی الله علیه وآله را به نبوت انتخاب کرد و بر همه خلق برگزید، هرکس نزد قبرم نماز بخواند مستحق مغفرت خدا در روز قیامت می شود. قسم بر کسی که بعد از پیامبر، ما را به امامت گرامی داشت و به جانشینی مخصوص کرد، ِ إِنَّ زُوَّارَ قَبْرِي لَأَكْرَمُ الْوُفُودِ عَلَى اللَّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ... زائران قبر من، گرامی ترین کسانی هستند که روز قیامت بر خداوند وارد میشوند... 📚 عیون اخبارالرضا علیه السلام، ج2، ص227. سلامتی زائران این روزهای مشهد، خصوصا امام عصر علیه السلام صلوات..
نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ... مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... - الهام خانم داداش ... خوش اومدی ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ... حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سوخته: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ ... - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه ... با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ... پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... . . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سوخته: اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ... اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ... - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده... یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ... و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ... گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ... الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ... از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر هوایی از اجتماع عظیم در مسجد مقدس جمکران 💚 عاشقان حضرت ولی عصر ارواحنافداه عصر سه‌شنبه در مسجد مقدس جمکران شهر قم، گرد هم آمدند و با اجرای سرود «سلام فرمانده»، بار دیگر با امام زمان ارواحنافداه عهد بستند و برای ظهور ایشان دعا کردند. 💚 🆑 ۱۴۰۱/۰۳/۳۱
🌸 26 روز تا عید سعید غدیر خم 🍀پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🔸إنّ عليّا منّي و أنا مِنهُ، و هُو وليُّ كلِّ مؤمنٍ . 🔸على از من است و من از او، او ولىّ هر مؤمنى است. 📚كنز العمّال: 32938 📎 📎 🌸🍃
🌸در مفاتیح الجنان آمده است که امام زمان(ع) سه بار به سید رشتی فرمودند: نافله، نافله، نافله و مقصود، نماز شب است. همچنین سه مرتبه فرمودند: عاشورا،عاشورا،عاشورا که مقصودشان زیارت عاشورا است . و سه مرتبه فرمودند: جامعه، جامعه، جامعه که مقصودشان زیارت جامعه کبیره است. 🌸 📚داستان سید رشتی را قبل از زیارت جامعه در مفاتیح الجنان مطالعه کنید که حضرت ولی عصر(ع) در تشرفی به ایشان آن توصیه ها را دارد. 📘سید رشتی درراه حج است که از کاروان عقب می ماند و راه را گم می کند، در این موقع به محضر امام زمان (ع) مشرف می شود. 🔍نکته ی ظریف در این تشرف این است که اگر راه را گم کرده باشید زیارت عاشورا را بخوانید تا راه را پیدا کنید. جامعه کبیره ونماز شب بخوانید تا مسیر حق را ببینید و در صراط مستقیم بیفتید. 💕❤️💕❤️