eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.2هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 غیبت فرصتی است برای تامین نیروی جبهه امام مهدی علیه السلام 🟢 امام مهدی علیه السلام برای قیام خود به افرادی صالح، با اراده هایی پولادین نیاز دارد و این افراد باید در کوره حوادث غیبت امام مهدی علیه السلام ساخته شوند و از نظر ایمان و عمل به رشد و شکوفایی لازم دست یابند تا آنگاه که عده لازم برای یاوری آن حضرت فراهم گشت؛ آن حضرت از پس پرده غیبت برون آید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب‌های جمعه نیست. روز به روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم. آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش‌های قلب شماست. گویی بی قراری دل‌های ما از شوق دیدار شماست. آقا بگو که آمدنت نزدیک است! آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو. از پایان جمعه‌های بی تو بگو! آقاجان بگو که به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می‌دهد. بگو که می‌آیی و مرهم دل‌های شکسته و خسته‌ی ما می‌شوی. بگو که دیگر غریب نیستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻راهکارِ تضمینیِ بیدار شدن برای نماز صبح! با قضا شدنِ نماز صبح، برای همیشه خداحافظی کنید❤️🌱 اینو امتحان کنید جواب میده👌😁 فوروارد یادت نره
🌷# معرفی شهید 🍃نام : 🍃تاریخ تولد: ۱۳۸۰/۴/۱۳ 🍃محل تولد:تهران 🍃 تاریخ شهادت: ۱۴۰۱/۸/۸ 🍃محل شهادت:منطقه اکباتان تهران توسط منافقین اغتشاشات 🌷🌷 🍃روحشان شاد ویاد ونامشان گرامی🕊✨🌹 《 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 》
💠خصوصیات اخلاقی شهید آرمان علی وردی💠 🍀آرمان واقعا بی نظیر بود یک فرد دلسوز بود فردی بود که واقعا مردم را دوست داشت 😊به هم نوعش کمک می‌کرد فردی نبود که طوری با مردم رفتار کند که آن ها را دل چرکین کند👏در خانواده ، فامیل وآشنایان هر کسی آرمان را می شناخت می گفت که بی نظیر است آرمان اصلا زمینی نبود وهمیشه آرزوی داشت می خواست سرباز امام زمان عج باشد که به آرزویش رسید🌷 شاد ویاد ونامشان گرامی 🌹
🔖 آرمان به آرمانَش رسید... 🔺می‌گویند «پهلوی شکسته»، سوغاتی از فاطمیه بود که با خود به عرش بردی، درحالی که «انگشتر شکسته‌ات» نشانِ حسینی بودن و حسینی رفتنت شد و قصه شهادتت، «روضهٔ مجسمِ کتابِ انقلاب» گشت. و خدا را شکر که مادرت، چون مادر حسین(ع) ندید انگشت و انگشترت را حرامی به یغما‌می‌برد... 🌹بسیجی مظلوم و مقتدرم؛ گویی شهادت را زیسته بودی، آن روزگار که در سنگر مسجد بالنده شدی تا در روزگار فتنه برای «حججی شدن» برگزیده شوی و ملتی برای دفاع از مظلومیت و اقتدارت به پاخیزند. 🥀در روزهای اغتشاش و فتنه‌ی سال ۱۴۰۱، تو و عده‌ای از همسنگرانِ دهه هشتادی مظلومت، در همه ایران سربلند برای دفاع از حرم جمهوری اسلامی ایران گلچین شدید، تا بار دیگر «خویِ وحشی‌گری یزیدیان زمان» برای دنیا آشکار شود و عالم بداند خون شما، نشانِ «زنده بودن و استمرارِ انقلابِ خمینی» در امتدادِ تاریخِ انقلاب اسلامی ایران است. امروز نیز آرامش، امنیت، عزت و اقتدارِ ملتِ ایران در تمامیِ میدانهای سیاسی، اجتماعی ِداخلی، خارجی و بین‌المللی، وامدار رشادتهای خون شهداست و ما بار دیگر عهد می‌بندیم تا انتقام خونهای پاکِ شما مدافعان امنیت ایران قوی را از نااهلان و نامحرمان بگیریم و اجازه نخواهیم داد تا خونِ پاکتان پایمال شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس شهدا را می‌بینیم و عکس شهدا عمل می‌کنیم شهدا شرمنده ایم 🖤🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آرمان عزیز رهبر معظم انقلاب: 🔹آرمان عزیز چه گناهی کرده بود؟ اینکه او را شکنجه کنند، زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید مدافع امنیت آرمان علی وردی🌷 ❤شادی روحشان صلوات❤
روایت از دوست شهید🌼 آخرین سفرے‌ ڪہ باهم رفتیم، سفر قم و جمڪران بود. توے‌ اتوبوس وقت رفتن، یہ روضہ حضرت رقیہ(سلام اللہ علیها) رو ڪلیپ ڪرده بودن. دختربچہ‌ها شعر "حالا اومدے‌، حالا ڪہ دیگہ رقیہ افتاده از پا اومدی " رو مے‌خوندند. آرمان از این ڪلیپ خیلے‌ خوشش اومده بود. مے‌گفت: خیلے‌ گریہ ڪردم! خیلے‌ قشنگہ... عاشق حضرت رقیہ بود... موقع برگشت هم فقط از شهدا مے‌گفت. همش در مورد ڪتاب شهدا صحبت مے‌ڪرد، در مورد سختے‌ ڪار نیروهاے‌ اطلاعاتے‌ صحبت مے‌ڪرد. 💔🥀😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+دلم خوشگل ترین شهادت رو میخاد _خوشگل ترین شهادت دیگه چیه؟ 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙دکلمه خوانی دانش آموز ملاردی برای شهید آرمان علی وردی 🌷 🕊
✨﷽✨ 🔴ذکرهای ارامش دهنده 💠براے هر ترسے : 💥لا إلہ إلا الله💥 💠 براے هر غم واندوهے : 💥ماشاء الله💥 💠 براے هرنعمتے : 💥الحمد لله💥 💠 براے هرآسایشے : 💥الشڪر لله💥 💠 براے هرچیزشگفت آورے : 💥سبحان الله💥 💠 براے هرگناهے : 💥أستغفر الله💥 💠 براے هرمصیبتے: 💥إنا للہ و إنا إلیہ راجعون💥 💠 براے هرسختے ودشوارے : 💥حسبی الله💥 💠 براے هرقضا وقدر : 💥توڪلت علے الله💥 💠 براے هرطاعت وگناهے(آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و.. 💥لاحول ولا قوه إلا باللہ العلے العظیم💥 🌿🍁🍂🍁🌿
✨﷽✨ 🔴 از روی نماز نمی شود فهمید... 🔰شهید مطهری اگر ربا را مي‌‌خوريم، نماز را هم با نافله هايش مي‌‌خوانيم، اگر خيانت به امانت مردم مي‌‌کنيم ولي زيارت عاشورايمان هم ترک نمي‌‌شود، مي‌‌فهميم که اينها عبادت نيست، روي عادت است. ❤️از امام روايت شده است: لاتَنْظُروا الي‌‌ طولِ رُکوعِ الرَّجُلِ وَ سُجودِهِ‌‌ هيچ وقت به طول دادن رکوع و سجود شخص نگاه نکنيد؛ يعني رکوع هاي طولاني وسجودهاي طولاني شما را گول نزند، ممکن است اين از روي عادت باشد و اگر ترک کند وحشت کند. اگر مي‌‌خواهيد بفهميد اين شخص چگونه آدمي است، در راستي ها و امانتها امتحانش کنيد چون امين بودن عادت بردار نيست، راست گفتن عادت بردار نيست مانند نماز خواندن. 📚اسلام و نیاز ها جلد 1 صفحه 211 🌿🍁🍂🍁🌿
🔅 ✍ به خدا اعتماد کن 🔹پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد؛ مدرسه، خانواده، دوستان و… 🔸مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ 🔹و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 🔸مادربزرگ: روغن چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه! 🔸مادربزرگ: و حالا دو تا تخم‌مرغ؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! 🔸مادربزرگ: آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش‌شیرین چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به‌هم می‌خورد. 🔸مادربزرگ: بله، همه این چیزها به‌تنهایی بد به‌نظر می‌رسند. اما وقتی به‌درستی باهم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. 🔹خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به‌درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. 🔸ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها باهم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند. 🌿🍁🍂🍁🌿
مدح و متن اهل بیت
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ #پارت‌چہل‌‌‌هشتم *********** کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت _
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ سرگرد(بهرامی)_ خب؟ طهورا پوزخند زدو گفت _ نمی شناسیش؟ سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین! طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت _ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران. سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟ پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت _کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره! سرگرد_ سمیر کیه؟ پوزخندشو تشدید کردو گفت _ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه! سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟ _از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟ فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه! سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش! و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود. بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت _فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم! منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم _ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم! سرهنگ تبسمی کردو گفت _ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته! ماتم زده گفتم _ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟ سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت _ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه! هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ...
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ سرگرد(بهرامی)_ خب؟ طهورا پوزخند زدو گفت _ نمی شناسیش؟ سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین! طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت _ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران. سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟ پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت _کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره! سرگرد_ سمیر کیه؟ پوزخندشو تشدید کردو گفت _ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه! سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟ _از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟ فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه! سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش! و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود. بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت _فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم! منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم _ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم! سرهنگ تبسمی کردو گفت _ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته! ماتم زده گفتم _ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟ سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت _ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه! هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ... 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت بردیا _ دریا! _ جانم؟! بردیا _ بی بلا! اینجوری جواب میدی من پس میفتما! خندیدم و گفتم _ خب کارتو بگو دیگه! بردیا_ گفتی جانم یادم رفت چی می خواستم بگم! قهقه زدمو گفتم _ چرت و پرت گفتنو بزار کنار و بگو ببینم چی می خواستی بگی! _این پرونده یکم اشفتم کرده! می خواستم بگم باهام حرف بزن سرگرم شم! نفس عمیقی کشیدمو گفتم _ منم ذهنم درگیر همین پروندست! دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم ... _ اره منم دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم...اما حیف که... حرفشو خوردو نفس عمیقی کشید که من ادامه دادم _بردیا به نظرت ایران اومدن طهورا واقعا واسه ارث و میراثه؟! چپ و چوله نگام کردو گفت بردیا_معلومه که نه!!!مطمئنم باز این وطن فروشا بوی پول و دلار امریکایی به مشامشون خورده قصد خربکاری به سرشون زده! _اوهوم!... خدا ازشون نگذره! به نظرم اینا قصدشون جاسوسی نیست ...همون خرابکاریه به نظرم ... ادامو دراورد با ناز پلک زدو گفت _ اوهوم! خندیدم و خواستم اعتراض کنم که چشمم به شلوغی سر کوچه بغلی مجتمع خونه سازمانی افتاد که بیشتر شبیه درگیری بود. _بردیا! اونجا رو نگا! ماشینو به کنار جاده هدایت کردو پیاده شد.. منم پیاده شدم که ماشینو با ریموت قفل کردو گفت _چادرتو محکم بگیر تا لباست مشخص نباشه! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد ! مرد چاقی با خشم گفت _عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟ زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت _خانم پناهم بده! الان منو می کشه! رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم _خواهشا متفرق شین! یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت _ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه! یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد _حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده! بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت _مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده! مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت. زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد... عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت _ خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم... ***** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ قه قه زدمو همون طور که سینی چای رو روبه روی بردیا می ذاشتم کنارش نشستمو سرمو روی پشتی تکیه می دادم گفتم _دیدی حلال مشکلات محل هم شدیم! بردیا چاییشو برداشتو یه قلپ خوردو گفت _خدایی الکی الکی رفتیم بینشونا! لبخند تلخی زدمو گفتم _ از وقتی قاتل پرونده زنداداشم از اب دراومده حس میکنم همه چی و همه کس به پرونده قتل سحر مربوط میشه! واسه همین دلم میخواست سر از دعواشون دربیارم! خنده ای کردو دستمو تو دستش گرفت و گفت _ ولی لباست کار دستت داد! بد موقع اظهار نظر کرد! _نه بابا! اتفاقا خیلی خوب شد ! وگرنه اون مرده می خواست تا قیامت اون زن بیچاره رو تو چش در و همسایه بدنام کنه و بچشو بهش نده! اینجوری به غلط کردن افتادو دست از کارش کشید. بردیا_ بیخیالش! پاشو بریم بخوابیم که حسابی خستم! ناراحت گفتم _ بمیرم الهی! از دیروز تا حالا درست و حسابی نخوابیدی! بردیا_ اولا خدا نکنه! دوما کنار تو بودن منو حسابی شارژ کرده وگرنه الان رو به موت بودم و بیوه شده بودی! چپ چپ نگاش کردمو گفتم _ بیا بریم بخوابیم که حسابی مخت رد داده! با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردمو خیره صورت غرق خواب بردیا شدم! خوشبختی از این بیشتر که وقتی از خواب بیدار میشی چهره کسیو ببینی که دیوانه وار دوستش داری! اروم صداش زدم که غلطی زدو گفت _دری فقط 5 دقیقه! ریز خندیدمو گفتم _ بردیا پاشو نمازتو بخون بعد بگیر بخواب! خواب الود روی تخت نشست و با صدای خشدارش گفت _ساعت چنده خانومی! لبخندی به چهره خواب الودش زدمو گفتم _اینجا ساعت 3 اذانه! الانم ساعت 2:30 ست! پاشو اماده شو بریم حرم! معترض و خواب الود گفت ینی من فقط 3 ساعت خوابیدم! همونطور که به سمت سرویس میرفتم گفتم _اقای خوابالو! شما دیشب انقد خسته بودی که ساعت 10 رفتی لالا! وارد سرویس شدمو بعد از یه وضوی اب سرد از سرویس بیرون اومدم که بردیا گفت _دیشب انقد قیافت تو خواب معصوم شده بود که نمی ذاشت بخوابم واسه همین ساعت یازده خوابیدم! لبخندی زدمو گفتم _پاشو حاجی! یه وضوی اب سرد سر حالت می کنه! لبخندی زدو گونمو بوسیدو تعظیم کردو گفت بردیا_ چشم حاج خانوم! **** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸 ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ★ ┅═══✼🖤✼═══┅┄ ★ ~~~🌸🐾🌸~~~~~~
💠حاج آقا دولابی(ره) : 🌺خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو! من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو،منم در خطاهایت چیزی نمیگم. 🌿هرچه درد را آشکارتر کنی، دوا دیرتر پیدا می شود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت می دهد. باید زبانت را کنترل کنی ولو اینکه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشکلاتت رو چند برابر می کنی. .
💠 الله‌بهجت(ره):👇 مگر پول نمیخوای مگر شغل و مقام و... نمیخوای؟؟!! مگر دنیا نمیخوای... مگر آخرت نمیخوای... نمازشب بخون برادر و خواهرم 🔺گوی سبقت را نماز شب خوان ها ربودند. 🌸🌺🌸🌺🌸🌺
⚜ از وجود نازنین پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نقل کرده‌اند که فرمودند: «لَوْ عَلِمَ النّائِمُ عَنْ صَلاةِ اللَّيْلِ ما فاتَهُ مِنَ الثَّوابِ الْعَظِیمِ وَ الْأَجْرِ الْمُقِيمِ لَطالَ بُكاؤُهُ عَلَيْهِ»؛ 🍃💐 اگر مردم فضیلت نمازشب را می‌دانستند، اگر برای خواندن آن بیدار نمی‌شدند، از غصه گریه‌های طولانی می‌کردند.