eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
19.9هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام... ستاره غریب زمین دو سحر از رمضان گذشت.. و سومین سیاهی هم، آسمان رمضان را فراگرفت... اما... هنووووز خبری از ظهور تو در دل زنگار گرفته من نیست... آموخته ام...که سفره دار رمضان تویی... و کسی در این ضیافت، محبوب تر است، که تو، سهم بیشتری از قلبش را، تسخیر کرده باشی... هر چه در لابلاي تپش های دلم، جستجو می کنم...؛ خبری از شیدایی نمی یابم... من همان فرزند بی بابای توام... که به درد نداشتنت عادت کرده است، و همه سهمش از انتظار، فقط و فقط هیاهویی تو خالی است... که اگر درد تو به استخوانم زده بود...؛ سحری از رمضان را، تنها به امید یافتنت، سجاده نشینی می کردم.... واااااای یوسف تنهاي من... این رمضان حاجتی عظیم، قلب مرا احاطه کرده است... تووووو... درد نداشتن تووووو... و دویدن مدام برای یافتنت، همه آرزويي است که در لابلاي مناجات سحر، بدنبالش می گردم... برای قلب بیمار من چاره ای بينديش... قلب بیمارم، جای خالی، برای حضور مداوم تو ندارد... به امید علاج آمده ام... مرا دست خالی... از گوشه سفره ات.. رد مکن !!!
🌼تقدیم با بهترین آرزوها 💛آخرهفته تون پُر از بهترینها 🌸یک روز قشنگ و شاد 💛یک دل آرام 🌺یک شادی بی پایان 💛یک نور از جنس امید 🌸یک لب خندون 💛یک زندگی عاشقانه 🌺و هزار آرزوی زیبا 💛ازخداوند براتون خواهانم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرین پنجشنبه سال چقدر جای خالی بعضیها رو زیاد احساس میکنیم... به رسم کهن، یاد میکنیم از آنها که وقتشان و مکانشان از ما جداست.. یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم.. یاد میکنیم از آنها که هنوز دوستشان داریم.. دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند، مادرهایی که رفته اند.. فرزندانی‌که زودتر ازپدرومادرشان رفته‌اند دلمان گرم بیاد خواهرها و برادرهایی که سفر کردند.. فاتحه ای ره توشه میکنیم.. باشد که پروردگار بیامرزدشان و بیامرزدمان.. 💐 🌸🍃
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️گاهی برای انداختن یک درخت باید صد ضربه تبر بزنید. از این صد ضربه، نود و نه ضربه اول کارش این است که شرایط را برای ضربه صدم آماده کند. اینکه درخت در طول نود و نه ضربه سر جایش است، دلیل بیهودگی آن ضربات نیست، دلیل دلسردی نیست، دلیل ناامیدی نیست. حالا هر مبارزه ای به همین شکل است. اینکه اقداماتی که می کنیم به سرعت جواب نمی دهد نباید در عزم و اراده ما خللی ایجاد کند. پس باید هر کاری می‌کنیم بگذاریم به حساب یکی از همان نود و نه ضربه اول. ضربه صدم بالاخره از راه می رسد و درخت را می‌اندازد، نگران نباشیم موفقیت صبر میخواهد! 🌸🍃
اول یا 💠امام باقر عليه‌السلام: در ماه رمضان ابتدا نماز بخوان سپس افطار کن مگر اینکه همراه عده‌ای بودی، که منتظر افطار بودند اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی، با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان راوی پرسید: چرا این کار را کنم و ابتدا نماز بخوانم؟ فرمود: چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است: و پس با چیزی شروع کن، که بر دیگری برتری دارد و آن نماز است‌ سپس فرمودند: تو روزه داری پس اگر نمازت را با حالت روزه به جا آوری و روز را پایان دهی، برای من دوست داشتنی تر است 📚وسائل الشیعه ج۱۰ص۱۵۰ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کافی ست دلت بهار باشد🌸🍃 از اشک تو سبز می‌شود خار از خنده‌ات آب می‌شود برف در دست تو لانه می‌کند سار🕊 🍃🌸کافی ست بخواهی آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره دست تو به ماه می‌رسد باز از پنجره می‌چکد، ستاره✨ 🍃💖بذر از تو و صد جوانه از من کافی ست که با زمین بگویی یا سرخ ترین عاشق از تو سرسبزترین ترانه از من💖🍃 🍃🌸کافی ست که وقت پرکشیدن در چشم تو انتظار باشد کافی ست بخوانی آسمان را یا اینکه دلت بهار باشد …💖🌸🍃 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐‍ نماد "سین‌های" هفت‌سین: 💕سنجد: عشق، فرزانگی، زایش 🍎سیب: زیبایی، سلامت 🍃سبزه: تولد دوباره، حیات نو 💰سمنو: ثروت، فراوانی، وفور 😇سیر: تندرستی 🌹سرکه: صبر، عقل 🌸سماق: صبر، بردباری 🌸🍃
اى كـاش كه زيـنــت بـهــارش باشيم در شادى و غم ،هميشه يارش باشيم اندازه يـك روز در ايـن ســال جـديـد آرامـش قـلــب بـى قـرارش باشـيم 🌸💚 🌸🍃
🍃🌼 24 اسفند ماه از راه رسید ... ودیگه چیزی به بهار نمونده 🌷🍃 امروزتون سرشار از لحظه های ناب💖 زندگیتون بدون دلواپسی همراه با سلامتی سرشار از آرامش😇 آخر هفته خوبی پیش رو داشته باشید🌷 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در آخرین پنجشنبه سال ١۴٠۲ 🌸🍃جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃
آخرین پنجشنبه امسالتون قشنگ وشاد🍃🌷 دستهاتون پرگل شادیاتون پاینده🍃🌺 زندگیتون عاشقانه و خنده ارزانی چشماتون🍃🌸 سلام روزتون بخیر و شادی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ این ویدیو رو قبل از چیدن سفره هفت سین حتما ببینید ! ‌ انتشار حداکثری با شما ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🎥 از مردم می‌پرسن ابرقدرت کیه؟ همه‌ام میگن امریکا!!! 📌👌اما یه جوون دانشجو تلنگر عجیبی بهشون میزنه؛ حتما ببینید انتشار حداکثری با شما ✅
(نرگس مدرسه می‌رود) ☘ اواخر فصل تابستان بود مرتب نرگس به مادرش میگفت: "مادر جان پس کی به مدرسه میرویم؟" مادر میگفت: "دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه میروی" نرگس چند روزی آرام میگرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید. 🍀 مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین، وقتی موضوع را به نرگس کوچولو گفت. نرگس خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هر چه زودتر خاطره را برایش تعریف کند. 🌱 مادر چشمش را برای یک لحظه بست، آهی کشید و گفت: "یادش بخیر آن شبی که فردایش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم." بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم. صبح زود از خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم. مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود. 🍃 من هم با سرعت صبحانه خوردم، لباس هایم را پوشیدم، کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر در مورد همه چیز سوال کردم و مادر هم برایم توضیح می داد. دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی میکنید. در همین گفتگو بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم یک خانم مهربان با لباسهای روشن انگار منتظر من بود. با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد و گفت: "دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم" 🌿 من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس، بادکنک های زیبا اسباب بازیهای جالب، عروسک، ماشین و... برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم، آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت. خانم معلم در گوشم گفت: - "دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم : "زهرا" خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت: "بچه های گل نگاه کنید یک دوست برای ما اومده" بچه ها گفتند: "کیه کیه خوش آمده" در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: "خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه." - زهرا محمدی خانم معلم گفت: "برای زهرا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید."بچه ها یک کف بلند زدند. 🍂 هر کدام از بچه ها میگفت: "بیا کنار من بشین" وقتی به بچه ها نگاه کردم، فاطمه همسایه خودمان را شناختم. فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار میکرد. وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: "به نام خدای مهربان بچه های گل سلام حالتون خوبه؟ همگی خیلی خوش آمدید، اینجا کلاس ماست. اسم من مرضیه ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید." 🪴 بعدش گفت: "بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم؟" همه با صدای بلند گفتیم : بله - هر کدام از شما لباس همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی میکنیم. صف گرفتیم. خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود. و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : "بچه ها می دانید قطار وقتی راه میره چی میگه؟ همه گفتیم: "هوهو چی چی" 🌸🌸🌸
ادامه داستان👇👇👇 🪴....با همین صدا راه افتادیم و به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو آبخوریها رسیدیم. خانم گفت: "قطار ایست" - بچه های گل اینجا آبخوری است. هر وقت تشنتون بود باید این جا بیاید ولی مواظب باشین خودتون رو خیس نکنیدااا 🌵 بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم. در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: "می دانید اینها کی هستند. بچه‌ها " - خانم مدیر - آفرین به شما خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: "بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفتر هستم." در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد و گفت: "بچه ها من هم خانم ناظم هستم، اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من" بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه که خیلی زیبا و مرتب و پر از مهر و تسبیح و چادرهای تمیز و گل گلی بود رفتیم. بعدش هم به آبدار خانه رفتیم. 🌧 در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود. او گفت: "بچه ها من کلاسها‌ را نظافت میکنم، شما در این کار من‌را کمک میکنید؟" همه گفتیم : بله بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه، بیسکویت کیک ساندیس و چیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیم. نقاشی کشیدیم و با مدرسه و بچه ها آشنا شدیم. 🌙در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی‌ خوشحال بودم. خدا خدا می کردم که زود، روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع نرگس کوچولو گفت: "خوش به حالت مادر، فکر میکنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه؟" مادر دستی به سر وروی نرگس کشید و گفت: "آره عزیزم شاید هم بهتر!" نرگس در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد و در دلش میگفت: "خدایا زودتر مدرسه‌ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه بروم" 🌸🌸🌸
از هر چیزی و هر کسی که باعث کم شدن شادی تون میشه دور بشید ؛ زندگی کوتاه تر از اونه که بخوای با احمق ها سر و کله بزنی ...
🌷۸ کلمه قرآن درموردحجاب: 🌷۱.یغضضن...۳۱نور.. به نامحرم نگاه نکنید 🌷۲.یحفظن فروجهن.......پاکدامن باشید 🌷۳.ولیضربن بخمرهن علی جیوبهن.۳۱نور بدنهارابپوشانند 🌷۴.ولایبدین زینتهن‌‌‌‌..............۳۱نور زینتتون رابه نامحرم نشان ندهید 🌷۵. ولایضربن بارجلهن..............۳۱نور باکفش صدادارجلب توجه نکنید 🌷۶. ولاتخضعن بالقول........۳۲ احزاب صداتون رازیبانکنید 🌷۷. ولاتبرجن...............۳۳ احزاب خودنمایی نکنید 🌷۸.یدنین علیهن من جلابیبهن به زنان بگو خودرابپوشانند.۵۹ احزاب 🌸🌸🌸
🌷 میرزاجوادآقا : ‍ و از مهمات دعاها در ، دعـــــا برای ولی امر الهی و خلیفه پروردگار ، بقیه الله فی ارضـــــــه وحجته علی بریته، امـــــــام زمان (عج) در خـــــــلال شب و روز این مــاه است .... 📕المراقبات، ۲۷۱ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مدح و متن اهل بیت
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب #بدون_تو_هرگز 40 🌷 "خون و ناموس..." 🔥آتیشِ برگشت سنگین تر بود ... فقط معج
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 41 🌷 "که عشق آسان نمود اول ..." 🔹نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده...📞 ✈️ رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پروازِ انتقالِ مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرونِ فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاکِ غم و درد روی صورتشون پاشیده بود ... ⭕️ سکوتِ مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید... - امانته ... 🔶 با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گُر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم.... - چی شده؟ ... این خبرِ فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم....؟⁉️ 🔷 صورتِ اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیر چشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... ✅ فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرتِ حرف زدن نداره ... ⛔️ دوباره سکوت، ماشین رو پُر کرد ... - حالِ زینب اصلاً خوب نیست ... 🔹بغضِ نغمه شکست ... - خبرِ شهادتِ علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید...😔 💢 جملاتِ آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امانِ حرف زدن به نغمه نمی داد... 😭 - یعنی چقدر حالش بده؟ ... 🔸بغضِ اسماعیل هم شکست ... - تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ...💉🌡 صداش بریده بریده شد ... - ازش قطعِ امید کردن ... گفتن با این وضع..... 🔹 دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 42 🌷 "بیا زینبت را ببر ..." 🔹 تا بیمارستان، هزار بار مُردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... ❇️ از درِ اتاق که رفتم تو ... مادرِ علی داشت بالای سرِ زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... ⭕️ مثل مُرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمتِ زینب ... صورتش گُر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدتِ تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... 🔸اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... 🔹هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...😭 🔶 دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبانِ بی زبانی بهم فهموند ... کارِ زینبم به امروز و فرداست ...😢 🌅 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباسِ منطقه ... بدونِ اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستارِ زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... 😔 ✅ دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... 🔷 رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیرِ شکنجه شکایت نکردم ...❤️ - امّا دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدنِ بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جَدّت، پسرِ فاطمه زهرا می کنم ... 😭 ❣زینب، از اوّل هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نَفَس و شاهرگش تو بودی ... چه بِبَریش، چه بذاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 😭 🔹 اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمامِ سجّاده و لباسم خیس شده بود ... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 43 💞 "زینبِ علی" 🔷 برگشتم بیمارستان ... واردِ بخش که شدم، حالتِ نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گِز گِز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟...دخترت رو بردی؟😭 💢 هر قدم که به اتاقِ زینب نزدیک تر می شدم ... التهابِ همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پلِ معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... 🔸 به درِ اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... 🌺 رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد... تا چشمش به من افتاد از جا بلند شد...و از روی تخت پرید بغلم... 🚫 بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... ❇️ هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربانِ قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... 🔶 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرتِ نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... 😍 - بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... امّا زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... ❣ - بابا ازم قول گرفت اگر دخترِ خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...😊 💖 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدنِ پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... 🔹امّا من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجودِ خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 44 🌷 "کودکِ بی پدر" 🔹 مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... ✅ مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... 💢 همه دوره ام کرده بودن ... اصلاً حوصله و توانِ حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... 😭 ❣- این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دستِ من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادتِ علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... 😭 🔸دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... ❤️ من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اوّل فکر می کردن، یه مدّت که بگذره از اون خونه دل می کنم امّا اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشتِ یک سال هم، حضورِ علی رو توی اون خونه می شد حس کرد .. 🔷 کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... 🌺 آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود امّا بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... 🎁 ✅ تمامِ این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پُر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخِ تلخ بود ... 😞 💞 تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روحِ این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذنِ من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... 🔶 وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خودِ علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... ⭕️ هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... 🔷 از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
🌷 (علیه السلام): 🌕 إِذَا صُمْتَ فَلْیَصُمْ سَمْعُکَ وَ بَصَرُکَ وَ شَعْرُکَ وَ جِلْدُک‏ 🟠آنگاه که می‌گیری باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه‌دار باشند(یعنی از گناهان پرهیز کن). 📒 (کافی(ط-الاسلامیه)، ج 4 ، ص 87 ) ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ ارزشمندترین سرمایه‌ای که باید در رمضان بدست بیاری. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چقدر دلخوشم به داشتنت خــدا ! که با همه بی سر و پایی ام، باز هم در میکده رمضانت راهم داده ای...♥️ تو همان اله بی همتایِ منی؛ که هزاران بار پناهم داده ای و... من رمیده ام. تو همان معشـــوق بی نظير منی، که باز به انتظار خلوتی با من، ضیافتی یک ماهه، برپا کرده ای. آمده ام...؛ و همه دار و ندارم؛ دل بیــ🖤ـچاره و شکسته ایست، که یازده ماه، با دستان خودم، به دارِ گناه آویختَمـَش . آغوش بگشا... تا یکسال دوری ات را یکجا زار بزنم.❤️‍🩹 آغوش بگشــا تا همین ثانیه‌های نخست  را، با طعم آغوش تو، آرام بگیرم. بگذار ساده بگویم؛ من طعم بوسه های تو را خوب می شناسم... و بدنبالش تمامِ سال را به انتظار سحرهای مهمانی ات، لحظه شماری کرده ام و مــــن؛ دوباره خوشبختی را در آغــوش تو، تجربه خواهم کرد. استادشجاعی📝