eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.5هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
19.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرش میگفت: موقع خداحافظی‌ بهش گفتم ان شاءالله با برگردی رفت و شهید شد اما یادم اومد همیشه به شوخی میگفت: زحمت تشییع م رو به کسی نخواهم داد ----------------------------- 💕🧡💕
شهید ابراهیم هادے:🍃 همیشه میگفت: زیباترین شهادت را میخواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادت خودش زیباست، زیباترین شهادت چگونه است؟!🥀 در جواب گفت: زیباترین شهادت این است ڪه؛ اے هم از انسان نماند...🌱 💕💚💕
⚫️ یک دقیقه 💥 وقتی ، ما را به صدا نمی‌کنند. و درباره ما میگویند: کجاست؟ 💥 و بعد از دادن میگویند: کجاست؟ 💥و بعد از میگویند: میت کجاست؟ 🔰 همه و که در داشتیم بعد از فراموش ميشه. مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس... 🔰 پس و باشیم...نه و ... پس به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!! 👈عارفی گفت: آنچه ازسر گذشت؛ شد سرگذشت!!! حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!! تا که خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!! بر در خانه نوشتند؛ ..‌😔😔 «» 💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها جایی که پایین میاد ... روی ها مون ه ... کم ندادیم برای بالا موندنش ...   🇮🇷✌
📚سه وصیت جوان معصیت کار نجيب الدين نقل فرموده است: يك شب در بودم، ديدم چهار نفر مى آيند و يك روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مى رسد كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد. گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پيرزنى جلو آمد، گفتم اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آورده اى؟ گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كرده است. اول: چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بى انداز و مرا در خانه بكش و بگو: خدايا اين همان گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان گرفتار شده او را بسته نزد تو آورده ام به او كن. دوم: جنازه ام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند واز جنايات من ياد نكند تا شوم. سوم: اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من كرده ام واز كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده. وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت: الا ان هم الفائزون، با بنده گنه كار ما اين طور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم. خوشحال شدم كه توبه اش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در گذاشتيم همين كه خواستم را بچينم، آيه اى را شنيدم كه: (الا ان اولياء الله هم الفائزون ) از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شده است و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد قرار گيرد. 📚منبع : قصص التوابين، ص 110 🍁🍂🍁🍂
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و سوم : تسبیحات ✔️ راوی : امیر سپهر نژاد 🔸دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بيفايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميم يترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. سكوت عجيبي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. 🔸هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. توي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعه از جا پريدم! خودش بود، يكي از آ نها ابراهيم بود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. خوشحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. 🔸ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند. كنار يك تپه محاصره شديم، نزديك به يكصد عراقي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چال هاي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقيها عقبنشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها رفتيم. 🔸در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوستانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت حضرت زهرا را بگوئيد. 🔸بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را ، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند.بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعه در كنار تپه چندين عراقي را ديدم. اسلحه و خشاب و نارنجكهاي آنها را برداشتيم. مقداري آذوقه هم پيدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ 🔸هوا تاريك و در اطراف ما دشتي صاف بود. تسبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم! نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.چندين هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد. 🔸ما نميدانستيم در كجا هستيم. هيچ اميدي هم به زنده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياري توانستيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد، هر سه از آنجا دور شديم. ساعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 🔸نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشتيم. با تاريك شدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. ادامه داد: آنچه ما در اين مدت ديديم فقط عنايات خدا بود. 🔸تسبيحات حضرت زهرا گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ، از نيروهاي ما ميترسد. ما بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گسترش دهيم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات 🌹