#مردی_در_آینه
#قسمت_صد: مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...
ـ هيچي ...
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ... من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ... اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ... شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ...
حس عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ... جاذبه اي عميق و قوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه اي که در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ... يا آسمان؟ ...
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روي من ... نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ...
تمام وجودم فرياد مي کشيد ... فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ...
اونها از من دور مي شدن ... من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي که به اون عظمت خيره شده بود ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صد💎
۶- این موضوع از نظر امام رضا علیه السلام هم_ با توجه به روایات_ کاملاً روشن است. در منظر آن حضرت اشراف زاده بر فقیر زاده هیچگونه برتری ندارد مگر با تقوی و عمل صالح. امام زاده همچنان محاسبه خواهد شد یک جوان از سایر خانواده ها، به این قطعه ی تاریخی در این مورد توجه کنید: روزی امام رضا علیه السلام در مجلس مأمون با عدهای از حاضرین گفتگو می کرد. برادرش زید بن موسی نیز در گوشه ای از مجلس عده ای را دور خود جمع کرده و برای آنان در فضیلت سادات و اولاد پیغمبر صحبت کرده و افتخار می نمود و مرتب می گفت:«ما خانواده چنین هستیم، ما خانواده چنان هستیم!» هنگامی که امام رضا علیه السلام متوجه وی شد و گفته های او را شنید، با صدای بلند او را صدا کرده و همه ی اهل مجلس را متوجه خود نمود سپس به زید فرمود: ای زید! سخن نقالان کوفه را باور کرده ای که می گویند: خداوند ذریه ی فاطمه سلام الله علیها را از آتش جهنم مصونیت بخشیده است؟! آن که شنیده ای، مقصود فرزندان بی واسطه فاطمه سلام الله الله یعنی حسن و حسین علیه السلام و دو خواهر ایشان است. اگر گفته ی تو درست باشد که همه اولاد فاطمه سلام الله علیها مصونیت دارند، آن وقت تو از پدرت موسی بن جعفر علیه السلام در نزد خداوند عزیزتر و گرامی تر خواهی بود، چرا که او خدا را اطاعت می کرد، روزها روزه میگرفت شبها به عبادت می پرداخت و تو هم از فرمان خدا سرپیچی می کنی، با این حال هر دوی شما اهل سعادت و بهشت خواهید شد، او با عمل به مقام رسیده و تو بی عمل به آنجا خواهی رسید؟ علی بن الحسین علیه السلام می گفت: نیکوکار ما اهل بیت پیامبر دو برابر اجر دارد و بدکار ما دو برابر عذاب خواهد داشت.
ادامه دارد...
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو گرفتم که گفت
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم....
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم....
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما.
میخواستم به خوزم مسلط باشم.
چشمامو بستم سعی کردم بخوابم.....
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواستم دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش مفاتیح بود و مشغول خوندش بود.
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشیدم.
بیخیال شدم و سرمو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود.
بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم
به مامان.
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اوند
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
__
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد🎬:
مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از برج و بارو زندگی می کردند، مردمی که دچار تبرّج شده بودند و این تبرّج نه اینکه مختص ساختمان سازی و نمای ظاهری زندگی شان باشد، بلکه در اخلاق و رفتار و اعتقادات هم به این ویروس ابلیسی مبتلا شده بودند و هر کسی می خواست با داشته هایش به دیگری فخر بفروشد و خود را برتر از دیگران بداند.
جامعه به دو طبقه ثروتمندان و غلامان تقسیم شده بود، در این جامعه غلام ها و طبقه ضعیف جامعه به جای زندگی در برج و حتی خانه معمولی، در بیغوله و ویرانه زندگی می کردند، از نظر متمولین، ارزش وجودی انسان های فقیر از ارزش حیوانات هم پایین تر بود و کشتن یک غلام یا یک کودک از طبقه پایین به اندازه کشتن یکی از حیوانات خانگی شان هم ارزش نداشت، جامعه به مرزی از انحطاط رسیده بود که می بایست پیامبری از سوی خدا مبعوث شود تا بنی بشر بیش از این به انحطاط نروند.
پس اراده خدا بر آن تعلق گرفت که منجی وعده داده شده را که نوح بشارت او را داده بود، برانگیزد.
در این زمان «هود»جوانی چهل ساله بود، یکی از مردم شهر آکاد که همه او را به راستگویی و امانت داری میشناختند چه آنان که خدا پرست بودند و چه آنانکه بت ها را می پرستیدند، همه به امین بودن هود گواهی می دادند.
پس جبرئیل از طرف خدا بر هود نازل شد و به او بشارت داد که او برگزیده شده تا پیغامبری کند در زمین...
حضرت هود شکر خدا را به جای آورد و برای اینکه نبوت خود و پیام خدا را به مردم برساند به سمت مرکز شهر حرکت کرد او می خواست بر بالای زیگورات رود و با صدایی رسا، مأموریت خودش را به گوش همگان برساند.
در طول مسیر افراد زیادی به هود به عنوان امین مردم، احترام می گذاشتند و هود آنها را دعوت می کرد که با او همراه شوند و به مرکز شهر بیایند تا سخنان مهمی را که قرار است بزند، همه بشنوند و مردم همراه او شدند.
کم کم این جمعیت زیاد و زیادتر شد و تا به مرکز شهر رسیدند، جمعیتی عظیم دور هود را گرفته بودند.
کاهن اعظم که از بالای برج معبد شهر را می نگریست، با دیدن این جمعیت ترسی در جانش افتاد و با خود گفت: چه اتفاقی افتاده؟! نکند منجی که نوح وعده کرده ظهور نموده و با هراسی که در دلش افتاده بود زنگ معبد را به صدا درآورد تا دیگر کاهنان برای هر امری که اقتضا کند، آماده باشند
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕🌕✨🌕✨🌕