eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم! نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم. فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟ دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟ او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه! کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد. _یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟ او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟ دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم: _اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟ فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟ دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه! فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد. جوابم رو از سکوتش گرفتم. پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟ آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید. _برای اینکه عزت نفست برام مهم بود.. من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم! دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم _اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!! چشمهام پراز اشک شد : فاطمه…تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟ او میان خنده و گریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم! سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود. پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟ او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه. من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم _فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه’ باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم  قرص تر شد. _اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی!  رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!   سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم: خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود! او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات  خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد. من با ناراحتی گفتم:نه…من فقط از رقی بدم میاد! فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات  صدات میکنم. بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟ هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود. گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم. او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟ _هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه. او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد. ادامه دارد… نویسنده:
❣❣❣❣❣❣🌸🌸🌸❣❣❣❣❣❣ با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم ، هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم. دو تا پيام. آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟ اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟ هروقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم. ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد. هق هق گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم. _ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير . گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من. مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم. ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد. به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود. اميرعلي_ سلام. _ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت. اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب. _ من.....من....من بع اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام.....ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي. اميرعلي چند ثانيه به من نگاه ميكنه و بعد يه دفعه با صداي بلندي ميخنده. _ عه. چته؟ سريع جدي ميشه و ميگه _شوخي جالبي نبود. _ امير. من كاملا جديم. اميرعلي_ هيچ معلوم هست چي ميگي؟ _ اره اره معلومه. نميخوام به زور ازدواج كنم. اميرعلي_ زور؟ كي زورت كرده بود؟ اصلا اصلا يه دفعه چي شد؟ شما كه خوب بوديد باهم. _ ميشه بيخيال شي؟ من به خود آقاي حسيني گفتم، تصميم قطعي رو هم گرفتم. بدون اينكه منتظر هيچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد. . . . امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه. . . . . بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر ميشه ، بي توجه به سمت خيابون حركت ميكنم. دنبالم راه ميوفته و مدام بوق ميزنه. اعصابم خورد ميشه ، با عصبانيت برميگردم به طرفش و باصداي بلندي داد ميزنم ، ها؟ ها؟ چيه ؟ زندگيمو خراب كردي بس نبود ؟ آرمان_ عه. چته ؟ رم كردي؟ _ خفه شو. گمشووو آرمان_ اومدم بگم دارم ميرم تركيه ، يه كار كوچيك دو سه روزه دارم ، برميگردم. وقتي برگشتم ميام خاستگاري. باي. سوار ماشين ميشه و ميره. صداي جيغ لاستيك هاي ماشين سوهان روحم ميشه و من فقط سرجام مي ايستم و به جايي كه آرمان بود خيره ميشم. من اگه بميرم هم حاضر نيستم با آرمان ازدواج كنم. بيخيال كلاس به خونه برميگردم ، به اتاق پناه ميبرم. ياد صوت زيارت عاشورا خوندن اميرحسين تو شلمچه ميوفتم ، ميگفت منبع آرامشش زيارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نكرده بودم ولي اگه ميتونست اميرحسينم رو آروم كنه مطمئنا ميتونست آرامش من رو هم تضمين كنه. مفاتيح رو از تو كتابخونه بر ميدارم. از فهرست ، زيارت عاشورا رو پيذا ميكنم. زيارت عاشورا ميخوانم به رسم عاشقي_ السلام و عليك يا ابا عبدالله...... . . . سر از سجده برميدارم ، اشك هام مهر رو خيس كردن ، واقعا كه زيارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود. با صداي پيام به سمت گوشيم ميرم ، رمزش رو باز ميكنم. يك پيام خوانده نشده از پرنيان _ سلام حانيه جون. ببخشيد مزاحمت شدم. چرا چرا اينكارو كردي؟ به خدا داداشم داره داغون ميشه، تو اين يه هفته نه خواب و خراك داره نه باكسي حرف ميزنه. فقط مطمئن دليلت چيزي به جز نبود علاقه هست ، فقط ميخواد دليلت رو بدونه. ظاهرا اين آرامش ادامه دار نبود، اميرحسين من به خاطر من ، حالش بد بود. نميتونستم بشينم و كاري نكنم ، نميتونستم بي تفاوت باشم. سريع حاضر ميشم ، ساعت 3 بعدازظهر بود. پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميام. ظاهرا همه خواب بودن . سوييچ ماشين بابا رو برميدارم و بيرون ميرم ، پيش به سوي منزل عشق. توراه هرچي شماره اميرحسين رو ميگيرم، صداي خانومي كه خاموشي دستگاه رو اعلام ميكنه ، رو مغزم رژه ميره. بلاخره ميرسم........ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ افسوس دست روزگار خیلی زود آهنگ جدائی را می خواند. ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹