eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
5.6هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
18.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
تلفنم زنگ خورد. ڪاش میشد جواب نداد. ڪاش میشد تمام پلهاے ارتباطیم با سایہ هاے شوم زندگیم ویران میشد.. خیلے دلم میخواست بدونم اگر فاطمہ میدانست چہ دردسرهایے پشت خط انتظارم رو میڪشند باز هم بهم تذڪر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟ از زیر چادرم با دستان عرق ڪرده گوشے رو نگاه ڪردم. نسیم بود. مے‌دانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث ڪرد.گوشیم رو در حالت بے صدا گذاشتم . نگاه معنے دارے بین من وفاطمہ رد وبدل شد.دیگہ غذا از گلوم پایین نمیرفت.گوشیم لرزش ڪوتاهے ڪرد.قاشقم رو روے بشقابم انداختم و پیامڪ نسیم رو از لاے چادرم باز کردم.نوشته بود: *گوشے رو جواب بده..دارے چہ غلطے میڪنے؟ * نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم. اصلا تمرڪز حواس نداشتم.قلبم طبق معمول محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبید و تنفسم رو مختل ڪرده بود.حاج مهدوے ڪاملا مشخص بود ڪہ فهمیده مشڪلے هست.فاطمہ هم با نگرانے نگاهم میڪرد. حاج مهدوے در حالیڪہ سالادش رو چنگال میزد با لحنے خاص پرسید: – ببخشید مشڪلے پیش اومده؟ من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه بہ صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم:نہ… صداے ویبره گوشیم ڪلافه ام ڪرد با عصبانیت گوشے رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش ڪنم ڪہ حاج مهدوے دوباره با حالتے خاص گفت: گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنے مشڪلے هست!! در یڪ لحظہ فڪر ڪردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم. صندلیم رو عقب ڪشیدم وبا حرڪتے سریع بلندشدم -عذر میخوام.اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم وبرگردم. حاج مهدوے با نگاهے خاص و سوال برانگیز گفت: اختیار دارید.راحت باشید. و من در حالیڪہ گوشی رو ڪنار گوشم مے‌گذاشتم بہ سمت بیرون رفتم و با نفسے عمیق سعے ڪردم عادے صحبت ڪنم. _بلہ نسیم بدون سلام احوالپرسے با عصبانیت بهم حملہ ڪرد: _حالا دیگہ گوشے رو جواب نمیدے؟؟ معنے این ڪارها چیہ؟! چیشده؟ نمیگے ما نگرانت میشیم؟ !  هہ!! فڪر ڪن منم باور شہ ڪہ تو نگرانمے!! ادامہ دارد... نویسنده:
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 پیتزا رو که آوردن با اشتها مشغول خوردن شدم اما لیدا فقط با پیتزا بازی بازی کرد. با سرخوشی بهش گفتم:چرا نمیخوری؟ بدون اینکه نگاهم کنه،گفت:میل ندارم. آخی طفلی زده بودم اشتهاشو کور کرده بودم. خندیدم و گفتم:بخور بابا باید عادت کنی به این رفتار من؟ با حرص گفت:کدوم رفتارت؟بی توجهی به نظراتم یا بی اهمیتی به خودم؟ _تقریبا جفتش. عصبی شد و محکم گفت:خجالت بکش ما تازه ازدواج کردیم.به جای اینکه همه توجهت به من باشه اینطوری رفتار میکنی؟ بینیمو خاروندم و سس ریختم رو پیتزام. _من همون روز اول شرایطمو گفتم تو هم با اغوش باز قبول کردی.دیگه بقیه اش دست خودته من نمیدونم. دستمال تو دستشو مچاله کرد و لبشو جوید. شاید یکم دلم به حالش سوخت اما باز زدم به در بیخیالی و پیتزامو خوردم. تموم که شد بلند شدم و گفتم:حیف پولی که واسه این پیتزا دادم تو نخوردی.از این ببعد حواست به میلت باشه هروقت نکشید بگو یکی سفارش بدم. بعد رفتم سمت پیشخوان و یک جعبه برای پیتزا گرفتم. پیتزا رو که گذاشتم تو جعبه اش رفتم سمت در که لیدا هم دنبالم اومد. سوار ماشین شدم و اونم نشست.حرکت کردم سمت خونه دایی. تا رسیدیم،لیدا سریع پیاده شد و رفت تو. منم رفتم تا سلام و عرض ادبی کرده باشم. دایی اومد جلو و روبوسی کردیم بعدشم زن دایی. عطا اومد باهام دست داد منم جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش و گفتم:مال تو. خوشحال شد و رفت مشغول خوردن شد. زهرانبود چ جای خالیش بد تو ذوق میزد. پرسیدم:زهرا نیست؟ زن دایی گفت:چرا تو اتاقشه چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد جز برای ناهار و شام. تعجب کردم از گوشه گیری زهرا. این دختر یه چیزیش بود.باید میفهمیدم. دیدم لیدا نیست و حدس زدم تو اتاقشه.باخودم گفتم زشته ازش دور باشم ناسلامتی ما زن و شوهریم. بااجازه دایی،رفتم تو اتاقش. نشسته بود رو تختش و سرش رو میون دستاش گرفته بود. روبروش روی صندلی چرخ دارش نشستم و نگاهش کردم. _پاشو برو بیرون کارن دیگه امروز به اندازه کافی اعصابمو خط خطی کردی. دستامو گذاشتم رو زانوهام و خم شدم سمت جلو. _چته تو لیدا؟میخوای به همه بفهمونی که باهم مشکل داریم؟میخوای مامان و بابات بفهمن بینمون چه خبره؟خیلی زشته دختر. _خواهشا بامن حرف نزن که حرفاتم خنجریه تو قلبم.من برای ازدواج با تو درحد سکته کردن خوشحال بودم اونوقت تو به خودت زحمت یک لبخند الکی رو نمیدی برای شاد کردن من. _واسه اینه که نمیخوام امیدوارت کنم. با بغض گفت:یعنی چی کارن؟پس من تو زندگی به شوهرم امیدوار نباشم به کی باشم؟ _صبرکن..درست میشه. اشکاشو پاک کرد وگفت:چی درست میشه؟بی محبتیای تو؟ _اره به محض اینکه حست کنم‌تو قلبم درست میشه. _اگه حس نکردی چی؟ _اونش دیگه به تو بستگی داره.الانم اشکاتو پاک کن من حوصله جواب پس دادن به خانواده تو رو ندارم. بلندشدم و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدم 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ! بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے. زودتر بیا... ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه... ده.. هفده... . بیست و پنج.. . سی و شیش . چهل و دو چهل و سه مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!! لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا! باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد. _ بامنے دختر؟ _ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟ _ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟! نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد _ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم... بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم... _ بلہ! _ مهمون نمیخواے؟ چہ عجیب! _ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم! _ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم. و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید... لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟ _ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم. شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!... _ میخواے برگردم؟ _ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید! _ مزاحمت شدم دختر. _ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید! و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد... _ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ... استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند.. _ حالتون خوبہ؟ _ اره عزیزم! _ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم _ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ! لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم _ قشنگہ؟ _ صورتے؟ _ یدونہ ابے هم گرفتم! هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند _ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید! _ بلہ! درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم _ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! _ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ.... یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ... صدایش میلرزد _ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم.. اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم... _ چیزے شده؟ _ نہ!...دلم برات تنگ شده بود! _ همین؟ _ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست! تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند. _ ممنون!...لطف ڪردید.. سرش را پایین میندازد... _ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟ _ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... _ اها!..خوب بود حالش؟ دل اشوبہ میگیرم _ بلہ!...چیزے شده مگہ؟ _ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا! یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟ سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است _ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید... قلبم تا دم گلویم بالا مے اید _ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟ دستانم را روے زانوهایش میگذارم _ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم! هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست... پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند... _ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟... تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن.... دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده... _ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟.. _ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!... دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم _ بابا منو ببر پیشش..ببر! پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش! از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود. _ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو... دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم _ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید... دو دستش را ڪمے بالا مے اورد _ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت... ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹