eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.5هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_امام_زمانم 💚 سلام من به مهدی و به قلب آسمانی اش سلام من به پاکی و به لطف و مهربانی اش سلام من به لحظه ای که می رسد ظهور او سلام من به لحظه ای که می رسد عبور او #اللهم_عجل_لوليک_الفرج
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. 💞حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.» گفتم: «پس تو چی؟!» موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. 💞گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را همنوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. ✍ادامه دارد....
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «اول مژدگانی بده.» خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.» خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.» 💞وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.» هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.» صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!» خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.» خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!» گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.» گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.» گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.» گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.» دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.» 💞سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.» دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.» صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.» گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. ✍ادامه دارد...
#احکام_نموداری غسل و کفن اشتباهی توضیحات در فایل صوتی پایین👇
1904387_-213130.mp3
423.4K
#احکام_نموداری اگر بعداً فهمیدیم بعضی از واجبات میّت، مثل غسل و کفن و نماز اشتباهی انجام شده. نمودار در تصویر بالا👆
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم... 👤مصطفی چمران ┄┅═══❁☀❁═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸اگر بنای عزا هست، «ما» عزاداریم |⇦• شعر خوانی زیبایِ حاج محمود کریمی در مراسم بزرگداشت جانباختگان و شهدایِ حادثۀ سقوط هواپیما در مهدیۀ امام حسن علیه السلام •✾• نترس ای دل غمدیده روزگار این است اگرچه تلخ، ولی انتهاش شیرین است نترس آینۀ ما ترک نخواهد خورد بدون فتنه که ایمان محک نخواهد خورد بایست، کوه صلابت! میان دوران‌ها نترس، سرو رشید! از خروش طوفان‌ها اگرچه دفتری از داغ بر جبین‌ها هست نترس در دل تاریخ بیش از این‌ها هست دریغ و درد که جان از میان پیکر رفت ز دشت ما صد و هفتاد تا کبوتر رفت دلا بسوز، بسوز و همیشه روشن باش به سوگواری فرزندهای میهن باش دوباره سوز خزان در میان باغ افتاد میان سینه‌ی ما داغ روی داغ افتاد به مرثیه صد و هفتاد مثنوی داریم نترس باید از امروز دل قوی داریم اگرچه غرق عزاییم، گرم پیکاریم اگر بنای عزا هست، ما عزاداریم بدان که دشمن این خاک، فکر جنجال است اگرچه ظاهر غمگین گرفته، خوشحال است خداست آگه از این‌ها چه در درون دارند که در مصیبت این داغ، جشن خون دارند اگرچه هیچ مجال نفس کشیدن نیست وظیفه من و تو پای پس کشیدن نیست به هوش باش که از پشت سر کمین نخوری به مکر دم به دم دشمنت زمین نخوری ببین رفیق که در جبهۀ مقابل کیست مبر ز یاد که در این میانه قاتل کیست همانکه بر شرف و خاک ما تهاجم کرد سپس به سیلی حق دست و پاش را گم کرد به وعده‌های الهی، رفیق شک نکنی به گوشه گیری خود ظلم را کمک نکنی اگرچه داغ، از این سینه صبر برده عزیز خداست یاور دینش، خدا نمرده عزیز به باغ ما غم پژمردگی است؟ هرگز نیست کنون زمانه‌ی سرخوردگی است؟ هرگز نیست برای ما و تو بی امتحان نبوده شبی ز دامنت بتکان گرد عافیت طلبی اگرچه داغ بزرگ است و سینه سنگین است ز شرم و غم سر سردار اگرچه پایین است بدان که وضع جهان این چنین نخواهد ماند سلاح این شهدا بر زمین نخواهد ماند مباد آنکه ز خاطر بریم آن ها را به سنگ کینه نکوبیم قهرمان ها را بگو که دشمن، دلسوز ماست؟ هرگز نیست میان جنگ که تضعیف دوست جایز نیست چو کوه پیش روی فتنه ها مقاوم باش از این به بعد برادر! تو حاج قاسم باش از این به بعد به میدان رزم بخت تو چیست؟ بگو برادر من! انتقام سخت تو چیست؟ چو لاله باش، به دامان صخره ها گل کن اگر که سنگ شود فتنه ها تحمل کن بدون فتنه بگو کی مسیر ما طی شد؟ نترس مومن اگر فتنه ها پیاپی شد میان معرکه از شعله ها زبانه بگیر دقیق قلب هدف را ببین نشانه بگیر بلند شو که زمان خروش طوفانی است که در وجود تو یک قاسم سلیمانی است ز حاج قاسم نفست غبار را بتکان و گرد غفلت از این روزگار را بتکان ز هر که غیر خدا ناامید باید بود برای فیض شهادت شهید باید بود شهید ما پر از این حال بود بندگی‌اش شهید بوده خودش در تمام زندگی‌اش شهید ما که جهان را پر از تحیر کرد به خون پر ثمرش نان دشمن آجر کرد همانکه ثانیه‌ای از جهاد خسته نشد مسیر سرخ شهادت به روش بسته نشد همانکه بود زبانزد به غیرت خاصش جهان به لرزه درآمد از اوج اخلاصش همانکه وقت شهادت به قطره قطره ی خون نوشته بود من المجرمینَ منتقمون ________ ↫ پی نوشت : Dirty ; We are all general soleimani & abu mahdi al_muhandis Wait for the Iranian lions کثیف ما همه ژنرال سلیمانی و ابومهدی المهندس هستیم منتظر شیر بچه های ایران باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبه دی ماه و یاد در گذشتگان😔 ❄️ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ❄️ 🕯پنجشنبه‌ها... دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند،🍃مادرهایی که رفته اند، به یاد آن عشق های بار بسته💔😔 فاتحه‌ای ره توشه می‌کنیم🙏
بی نشان را مزار لازم نیست عاشقش را قرار لازم نیست این گلی را که غنچه هم دارد پشت یک در فشار لازم نیست باغبانی که زار و افسرده بین چشمش که خار لازم نیست بانویی که شکسته پهلویش حالتی گریه دار لازم نیست یا به طفل شهید گشته ی او ضربه ای ناگوار لازم نیست شاهد کوچه های ظلمت را گریه بی شمار لازم نیست بعد زهرا برای دست علی قبضه ذوالفقار لازم نیست فاطمه می رود شبانه ولی میشود غرق سوز و ناله علی...
سهمِ تو از زندگی، جز غم و مِحنت نبود طالعِ تو از ازل، در کفِ قسمت نبود جسمِ نحیفِ تو را کوچه به دیوار زد هجرِ تو را بر دلِ حیدرِ کرّار زد وا از غمِ جانِ تو ؛ ناله ی احزانِ تو تا به فلک می رود ؛ روضه ی هجرانِ تو آتشِ داغِ تو در، سینه ی ما شعله ور از غمِ تو در شبِ خسته بسوزد جگر چاه فقط در دلش مانده مزارت کجاست کوثر تو تا ابد ساقیِ لب تشنه هاست وا از غمِ جانِ تو ؛ سینه ی نالانِ تو نوحه ی غم می رسد ؛ از بیت الاحزانِ تو !
ماه، پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت ظاهراً گردانده زهرا دسته ی دستاس را باطناً دور فلک بی اذن او گردش نداشت نیمِ عمرش با نبی بوده ست، نیمی با وصی از ازل عمر کسی اینقدر گنجایش نداشت بی نشانی خود نشان اعتراض فاطمه ست مدفنش مخفی نمی مانده اگر رنجش نداشت رنج او را روز اگر می دید می شد شام تار لحظه ای بعد از پدر ریحانه آرامش نداشت هر کجا که کوچه ی باریک دیدم گفته ام کاش که شهر مدینه یاغی سرکش نداشت شانه بر گیسوی طفلان پریشان می کشید دست اگر بالا می آمد یا اگر لرزش نداشت رفت یکبار از علی خواهش کند، تابوت خواست در تمام عمر کوتاهش جز این خواهش نداشت
4_5816416583949485732.mp3
15.93M
🎤🎤 سید رضا نریمانی ◾️ نوحه زمینه حماسی بسیار زیبا ✍ چراغ راه ما کلام فاطمه است ◾️ #ایام_فاطمیه #فاطمیه ◾️ #انتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صحبت های مهم استاد #رائفی_پور پیرامون حادثه سقوط #هواپیمای_اوکراینی 🔊 بخشی از سخنرانی تحولات منطقه پس از شهادت سردار سلیمانی / ٢٢ دی ٩٨
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ 📝 وقتی امام رضا(ع) جهیزیه یه دختر فقیر رو جور میکند ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.» تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (ع) هدیه ای دریافت کنی.تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. ‌
🌺🍃 به امید آمرزش و شهادت و شفاعت 🌺🍃 شب های جمعه بیقرارم! روضه میخوانم با چشم های اشکبارم روضه میخوانم گاهی برای این دلِ عاصیِ هرجایی گاهی برای روزگارم روضه میخوانم طعنه زدند و بغض کردم! آمدم هیئت... با هیچکس کاری ندارم! روضه میخوانم من جز درِ این خانه جایی رو نخواهم زد وقتی گره خورده ست کارم روضه میخوانم از داغ های کربلا آشوبم و بیتاب دل را به پرچم می سپارم، روضه میخوانم یکروز می میرم از این بغض ِ بلاتکلیف بالا سرِ سنگِ مزارم روضه میخوانم حتی در آن بهبوهۂ تاریکیِ قبرم آنجا که خیلی در فشارم روضه میخوانم جانم فدای آن امامی که نگاهش گفت: جان داده بین شعله یارم! روضه میخوانم... میگفت زهرا(س)جان! پس از تو گوشۂ خانه زل میزنم بر ذوالفقارم روضه میخوانم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی از قرائت دعای کمیل توسط شهید «قاسم سلیمانی» در جوار گلزار شهدای کرمان ◾️ #انتقام_سخت ◾️ #حاج_قاسم_سلیمانی ◾️ #فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید سردارِ عزیزم ؛ حال عجیبی دارد این روزهایِ من! گیر کرده ام بینِ ساعتی که نمی گذرد و ... عمری که به سرعت بدونِ تو می گذرد . راستی #حاج_قاسم ! شب جمعه ست ؛ سلام ما را به شهدا برسان ، بگو که ما داریم میمیریم تو این سیاره ی پُر رنج ... ↫ پی نوشت : Dirty #Trump ; We are all general soleimani & abu mahdi al_muhandis Wait for the Iranian lions #hardrevenge #FoulMouthedTrump #ترامپ کثیف ما همه ژنرال سلیمانی و ابومهدی المهندس هستیم منتظر شیر بچه های ایران باش ________ #انقام_سخت #ایران_والعراق_لایمکن_الفراق #ابومهدی_المهندس #قیمت_خون_سردار_فتح_قدس #عین_الاسد_آغاز_سگ_کشی #مرگ_بر_آمریکا
ریاست را بس کنید این همه شماتت را صبح جمعه خبر شنیدم که به کفم داده اید دولت را عشق من کلبه عمو سام است جان دهم لحظه زیارت را من فقط وعده را بلد هستم اکبرم داده این مهارت را! عادتم بوده لاف ها بزنم نکنم ترک هرگز عادت را صنعتم واردات جاسوس است شده ام خبره این تجارت را رونق اقتصاد داخل، هووی! من بلد نیستم راهت را سایه جنگ گرچه شکل من است رد کنم کلا این شباهت را می زنم هرکه انتقادی داشت حظ کنید این همه جسارت را روی یو اس کراش دارم من بند او کرده ام سیاست را
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 😭 نمیدانم کمیل را کجا میخوانی! نجف , کربلا , شاید هم در تاریکی بقیع.😭 آقای من! امشب کمیل را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن.😞 اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء🙏🏻😓 آری آقای خوبم! زندانی شده ام . زندانی نفس , زندانی گناهانم , زندانی دنیا......😥 و من را بگو که می خواهم یارت باشم.😭 آقای خوبم😔 کمیل خواندی یادمان کن امشب...😭🙏🏻 ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ تعجیل در فرج آقا صلوات🍃
همیشه هر شب جمعه به سینه غم دارم حرارتی است قدیمی که در دلم دارم مرا به حُرمتِ موسی الرضاست بخشیدن خوشم که رعیتم و شاهِ ذوالکرم دارم به امرِ حضرت سلطان، حسین می گویم به لطف فاطمه ارباب محترم دارم حسین گفتم و جان و دلم به جوش آمد مرا ببخش، فقط اشک تازه دم دارم نشد که زائر کرب و بلا شوم، باشد دلم خوش است میان دلم حرم دارم
4_607315432285667841.mp3
1.9M
💠 نغمه صوتم کربلا علت موتم کربلا 🎤🎤 جواد مقدم 💠 شور بسیار زیبا ❤️ شبهای جمعه و دلهای کربلایی
4_5956034168172314965.mp3
5.56M
📋 شهدا رفتن‌ و همه‌ پرپر شدن ◾️ نوحه بسیار زیبا سبک واحد 🎤🎤 کربلایی سیدرضا نریمانی
چشم من و فرمان شما حضرت آقا جانم سپرت روز بلا حضرت آقا الحق و الانصاف برازنده تان است فرماندهی کل قوا حضرت آقا
داستان شب👇👇👇👇