eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
4.8هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مدینه! امامت کجا می‌رود؟  سفر کرده سوی خدا می‌رود دلِ شب، غریبانه تنها حسین  نهان از همه چشم‌ها می‌رود مدینه! چـه آرامی و ساکـتی  امـام غریبت کجا می‌رود؟ مدینه! زعباس و ا کبر بپرس  اگر می‌رود شب، چرا می‌رود؟ مدیـنه! تماشا کن ایـن قافـله  چه عاشق سوی کربلا می‌رود  اگر جان بـه بزم بـلا می‌برد  علی‌اصغرش را کجا می‌برد؟  فضا محو تاب و تب زینب است  گمانم که وقت نمـاز شب است همه هـاشمیات، مشغـول ذکر  بیابان پر از نغمۀ «یا رب» است «طرِمّاح»! محمل به سرعت مران  که بانوی این کاروان زینب است همه کودکـان را هم امشب مـدام  غریبانـه ذکر خدا بـر لب است حسین است چون ماه و اطراف او  فروزنـده هفتـاد و دو کوکب است  بیابـان! بـزن نـاله‌ای دلـنشین  که دخت علی گشته محمل نشین  عجب کاروانی، خـدا یـارشان  اجل آیـد از ره بـه دیدارشان متـاعِ همه گشته خونِ گلـو  خداونـد عالم خریـدارشان شود حجّشان با شهادت شروع  اسارت بـود آخرِ کـارشان گواهی دهم در کنـار فرات  بوَد آبشان خون رخسارشان  چو اینان عزیـزان پیغمبرند  مبادا کنی ای فلک خوارشان   قضا را چه امری مقدر شده؟  کـه سقّا پـریشانِ اصغر شده  در این کاروان کودکی شیرخوار  بـه دامـان مادر کشد انتـظار که روزی در آغوش گرم پدر  کند تشنه لب، جان خود را نثار بپاشد پدر خون او را به عرش  کند هدیـه بـر ذات پروردگار در آغوش خون خدا پر زند  بـه دامان زهرا بگیرد قرار به بابا بگوید که با دست خویش  سپر کن به تیر و به خاکش سپار بـه سقا بگویید آبش دهـد  ز خون دو بازو، گلابش دهد به زینب بگویید: با سوز و آه  بوَد کعبه‌ات گودی قتـلگاه بـه اکبر بـگویید: بـابا کنـد  چگونه به زخم جبینت نگاه؟ بـه زهرا بگویید: از کعب نی  شود پیکر دخترانـت سیـاه به قاسم بگویید: خون سرت  خضابِ رُخَت می شود بی‌گناه  به طفلان بگویید: در زیر خاک  بیاریـد از تـرس دشمن پناه به "میثم" بگویید اشک روان  فرستد بـه دنبال این کاروان
وقتی که می‌رفتند،دنیا گریه می‌کرد شهر مدینه مثل زهرا گریه می‌کرد وقتی که می‌رفتند پشت پای آن‌ها چشمان جبرائیل حتی گریه می‌کرد پائین پای ناقه مریم گریه می‌کرد دور سر گهواره عیسی گریه می‌کرد وقتی که می‌رفتند،دنیا گریه می‌کرد شهر مدینه مثل زهرا گریه می‌کرد وقتی که می‌رفتند پشت پای آن‌ها چشمان جبرائیل حتی گریه می‌کرد پائین پای ناقه مریم گریه می‌کرد دور سر گهواره عیسی گریه می‌کرد این است آن داغ عظیمی که برایش حتی میان تشت،یحیی گریه می‌کرد این است زینب بانویی که زیر پایش زانوی لرزه دار سقّا گریه می‌کرد بوسید اکبر دستهای مادرش را در زیر چـادر،‌امّ لیلا گریه می‌کرد بر روی دامن مادری در گوش طفلش آهسته تا می‌گفت لالا گریه می‌کرد یک کاروان گریه شد وقتی رقیه با گـفتن بابا،بابا گـریه می‌کـرد در زیر پای محمل مستوره عشق منزل به منزل ریگ صحرا گریه می‌کرد وقتی که می‌رفتند عالم سینه می‌زد وقتی که می‌رفتند دنیا گریه می‌کرد
ميان بركه افسوس اشك ماه افتاد بزرگ قافله سالار عشق راه افتاد دم وداع حسين از مدينة النبي است زمان تلخ خداحافظى زينبى است بدون يار ، بزرگ قبيله راهى شد پس از زيارت مادر ، عقيله راهى شد از اين به بعد شروع غم و مصيبت اوست مزار فاطمه را ، آخرين زيارت اوست صدا زد اى شب غم پرورم خداحافظ مدينه ، خاطره مادرم ، خداحافظ چقدر گريه از آن ديده ترش رفته كنار قبر غريب برادرش رفته در آمده بخدا گريه بنى هاشم به گريه هاى حسين و به گريه قاسم پس از نماز به همراه يادگار حسن بقيع رفته نشسته سر مزار حسن پس از برادر خود ميل عطر ناب نكرد حسين بعد برادر دگر خضاب نكرد پس از برادر خود ميل عطر ناب نكرد حسين بعد برادر دگر خضاب نكرد بناست تا برود كه به خون خضاب كند تمام گلشن او را خزان گلاب كند در آنطرف همه جمعند دور احساسش نشسته ام بنين در كنار عباسش به گريه گفت بى آن نور عين بازنگرد برو ولى پسرم بى حسين بازنگرد برو غلام حسين و غلام زينب باش مراقب پسر فاطمه مرتب باش غرور را به تو شرمندگى بدل نكنى دم وداع مرا پيش او بغل نكنى بميرد ام بنين ياورى ندارد او زمان رفتن خود مادرى ندارد او منم كنيز حسين و تو نيز نوكر او هزار مرتبه جانم فداى مادر او غروب رفتن او بود آفتاب گريست همينكه پشت سرش ريخت آب ، گريست صدا زدند بيا ناقه را بگير عباس رباب آمده ، قنداقه را بگير عباس حسين گفته كه گهواره را تو بردارى سپرده است كه مشك اضافه بگذارى چه گلشنى چقدر لاله هست در نسلش رقيه هست بدوش عمو ابالفضلش براى بدرقه جمعيتى زياد نبود براى اهل مدينه دو جمله او فرمود حسين گفت كه رفتن دليل ميخواهد خدا مرا ته مقتل قتيل ميخواهد بناست تشنه مرا در كوير بيند او مرمل بدما در حصير بيند او خدا بناست كه عطشان ببيندم عشق است بدون پيرهن عريان ببيندم عشق است غرامت از تن من نيزه دار كسب كند مرا به خاك لگد كوب سم اسب كند خدا بناست ببيند اسير ، زينب را به نام صبر نمايد شهير زينب را خدا اراده نموده در ازدحام رود زنى كه پرده نشين بود بزم عام رود
قصد کرده است از وطن برود پنجمین رکن پنج تن برود این حسین است که غریب شده کاش می شد که با حسن برود او به هر حال می شود عریان چه نیازی ست با کفن برود هر چه کردند جان معجر من نگذاری که پیرهن برود قسمت می دهم اجازه نده شمر با پا روی بدن برود نگذاری که نیزه کندی جای پهلوش بر دهن برود نکند بی حسین برگردی نکند آبروی من برود
🔷۲۸ ماه رجب 🔷آغازحرکت کاروان سیدالشّهداء ازمدینه🌹 بسکه مَحملها روَدمنزل به منزل باشِتاب کَس نمی داندعروسی یا عزا داردحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نشاط به معنای رقاصی در سریال یا فلان برنامه در تئاتر و تلویزیون نیست رهبر معظم انقلاب در جلسه درس خارج از فقه: 🔹اینکه ما مرتّب میگوییم نشاط و در صحبتها و گفته‌ها مکرّر بنده تکرار میکنم نشاط ، بعضی‌ها خیال میکنند که نشاط یعنی رقّاصی، که فلان برنامه‌ی موسیقی را یا فلان برنامه را فلان جا بگذاریم ، در تئاتر بگذاریم ، در تلویزیون بگذاریم تا مردم نشاط پیدا کنند! معنای این نیست.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکه دارد هوس کربلا بسم الله
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ روزهای خوب خادمی شهدا ... حسرت خادمی !
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوای کاروان
درتعطیلات نوروزی شلمچه از دور به تو مینگرم کفش هایم را از پا در می آورم و به سوی تو می آیم.. تا دستان خسته ام را بگیری و درس شهیدانه زیستن را به من بیاموزی
هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست، و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش نمی کشد! هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد، و قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد. هیچ موشي ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند. و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست... و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد! کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند. زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!! هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند و همنوعانش را به خاک و خون نمی کشد! ای انسان دنیا، فقط براي تو نیست..... آدم ها به هر خال شما را قضاوت خواهند کرد زندگیتان را صرف تحت تاثیر قراردادن دیگران نکنید برای خودتان زندگی کنید نه قضاوت دیگران ! 💕💕💕
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 مولای مهربان غزل های من سلام سمت زلال اشک من، آقای من سلام نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز آبی ترین بهانه دنیای من سلام قلبی شکسته دارم و شعری شکسته تر اما نشسته در تب غوغای من سلام ما بی حضور چشم تو این جا غریبه ایم دستی، سری تکان بده، مولای من؛ سلام تقدیم چشمهای تو این شعر نا تمام زیباترین افق به تماشای من سلام به رسم عاشقی صبحمون رو با سلام بر پدر مهربانمون آغاز میکنیم السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن 📖✨ اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مولای الامان الامان🙏🏻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍اللهم کن لولیک... نجوایی است، بر زبان ما! 🔻اما قلبمان، به ستون های دنیا،زنجیر شده است! دعایمان،بوی بی دردی می دهد؛ که به اجابت نمی رسد!
فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟ فاطمه با مهربانی خندید و گفت : اره ان شاالله میببنیش.مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟ ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم: -نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم فاطمه با کنجکاوی پرسید: -اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟ گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که.. فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد. اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟ فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه. من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم. با آهی عمیق ادامه داد: من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد. حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم: ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟ چشمان فاطمه پراز اشک شد. گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟ میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم. من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم. گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی…نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش. فاطمه سریع اومد تو حرفم: -اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد… فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و .. فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد. -اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم. و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد. چهره ی بچه ها دیدنی بود. اعظم سرش رو پایین انداخت. هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت. وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده. من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟ نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت:توچیزی میدونی؟ گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه. وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که  … اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاا! !! شاید فاطمه راضی نباشه! وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه. اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست. وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد. من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد. دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم. ادامه دارد… نویسنده:
 از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد. کنارش ایستادم. مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود. فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت: منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم. بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند. گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه. فاطمه خنده ای کرد و گفت:کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت: _چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟ من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! به تهران رسیدیم.دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم می‌شکست.کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه  ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!! اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه. اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند! چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست. نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت:ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند. بغصم رو فروخوردم. او پرسید:تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟ من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم:_ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطوری راحت ترم هستم. فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟ با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی. نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟! فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم. فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد: _حاج اقا با اجازه تون.. حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد: هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم. حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟ خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود! فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند. -بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم . حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت. انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم. ادامه دارد… نویسنده:
 حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده. .. اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست. من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟ اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!! راهمو کج کردم..اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند! مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید: _آبجی کجا میری؟ عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:پیروزی! اون انگار از حرکاتم فهمید که  تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت: _با بیست تومن میبرمت قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!! ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام. صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم. صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!! در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟ دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد.  اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمی‌دانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه! شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه.. فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید: _عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟ آره دیگه!!!! این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!! خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟! به زور خندیدم وگفتم:نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل. میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید. فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی.. حرفش رو قطع کردم. با شرمندگی گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم. اوهنوز نفس نفس میزد.گفت: میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با کی میرین؟؟ فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگه ته دلم روشن شد.گفتم:آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون فاطمه خندید:نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم. با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدی زنگ بزن. وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.و من دوباره میخ شدم..!! ادامه دارد… نویسنده:
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌘شب کربلای پنج { نوای زیبای در شب ۵ ، ساعتی قبل از شهادت }-