↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام رضا علیه السلام فرمود:
مردم به انجام روزه امر شدهاند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بیچارگى آخرت را بیابند.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصتم
پدرشوهرم خطاب به حاج کمیل گفت:زن تو ،الان امانتی ما توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد. خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم.
حاج کمیل گفت: بله درسته نگران نباشید حواسمون هست..
_ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر.
حاج کمیل لحنش تغییر کرد:حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.
پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم ..
امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن.
فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.
حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم.میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.
حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.
سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگار اتفاقی نیفتاده.من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده.
به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.
او با تعجب گفت:زود اومدید!
در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟
پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد.
با لبخندی سلام کرد:احوال سادات خانوم؟ !
سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم.ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت.
گفتم:قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز..
او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم
با دلخوری گفتم:قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.
در و باز کرد و گفت:ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم.
بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت:مراقب عروسم باش.
شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه.
وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.
حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم.
حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.
به زور لبخند زدم.
_حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟
او سعی میکرد عادی رفتار کنه.
با لبخندی گفت:گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند.
با ناراحتی گفتم:و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟
خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد.
_این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟
او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.
دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم.
بنابراین مجبور شدم بگم:شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن.
و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
او دنبالم تا اتاق اومد.
گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.
تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی..قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.
با او به رستوران رفتیم.سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم.خندیدیم.
و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:خوش گذشت سادات خانوم؟؟
گفتم:بله ممنونم ازتون.
تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.
تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.
حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:مهم نیست.
گفت:جواب بدید.معذب نباشید.
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه.
نگاهی به حاج کمیل کردم.
او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:جواب بدید سادات خانوم.
جواب دادم.
نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.
گفت: خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده.کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.
گفتم:اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.
ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.
با صدای آرامتری گفت:شوهرت پیشته؟؟
گفتم:بله..
او با ناراحتی گفت:وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی..مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا.
گفت: نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.
و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم :الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.
زیر لب استغفار گفتم.
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد.فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.
صداش کردم:حاج کمیل؟
گفت:جااان دلم؟!
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.
اعتراف کردم:حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:استغفار کنید سادات خانوم. .
پرسیدم:نمیپرسید چه کاری؟
گفت:نه!
گفتم :ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:اگر اینطوره بگید.
به سمتش چرخیدم.
آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!
با صدای لرزون و محزون گفتم:امروز من …مممممم….مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:خب ..این که گناه نیست..
گفتم:هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم.چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..
با بغض گفتم:چیزی نمیخواین بگین؟!
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:کار بدی کردید..
بغضم ترکید:بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.
گفت:پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.
فهمید که ترسیدم.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍃🌺
✨
یا حجه بن الحسن(ع)
سلام حضرتِ باران اجازه می خواهم
اگر اجازه دهی شعرِ تازه می خواهم
برای جلد شدن آب و دانه لازم نیست
برایِ عشق سرودن بهانه لازم نیست
تویی بهانه ی خورشید وقتِ تابیدن
تویی بهانه ی باران برایِ باریدن
بدونِ تو همه ی چشمه ها کویر شدند
و جمعه جمعه در این انتظار پیر شدند
بیا به حرمتِ باران… بیا بمان مولا
برایِ منتظرانت غزل بخوان مولا
بیا که غصه فراوان بیا که غم داریم
میانِ فصلِ زمستان ، بهار کم داریم
بیا که دین و شریعت به اشتباه افتاد
بیا که شیعهکشی در جهان به راه افتاد
به اشک و گریه ی بی اختیار می خندند
بیا ببین که بر این انتظــار می خندند
بس است اینهمه دوری بس است اینهجران
چه قدر صبر و تحمّل …؟ ببار ای باران
ببار و باز بر این شعر جانِ تازه بده
و باز هم به قلم هایمان اجازه بده
دوباره با ادب و احترام بنویسیم
اگر اجازه دهی از قیام بنویسیم
بیا عدالتِ مطلق مسیر می خواهد
سپاهِ منتظرانت امیر می خواهد
زمین و کلِّ زمان را بخند و زیبا کن
حکومتِ علوی را به عدل بر پا کن
بیا و این غم و این انتظار را بردار
به کعبه تکیه بزن ذوالفقار را بردار
ببند بر سرت عمّامه ی پیمبر را
دوباره زنده بکن اعتبارِ حیدر را
بیا بگیر به شمشیرِ انتقامِ علی
سزایِ بغضِ در و سیلیِ به مادر را
بیا مدینه و روضه بخوان کنارِ بقیع
بخوان که اشک بریزیم بغضِ آن در را
و روضه روضه سری هم به کربــلا بزنیم
بخوان تو بوسه ی خنجر به رویِ حنجر را
که پایمالِ جهنم شده بهشتِ خدا
نشانده اند سپس رویِ نیزه ها سر را
تمامِ دشتِ بلا را ببار ای باران
ببار غربتِ این خواهر و برادر را
سپس کنارِ همین کاروان برو تا شام
ببین وداعِ پدر با سه ساله دختر را
ببخش حضرتِ باران… ببخش حالِ مرا
ببخش تا که بگویم کلامِ آخر را :
اگرچه این شبِ هجران هنوز تاریک است
قسم به نور که صبحِ ظهور نزدیک است
#مناجات_امام_زمان_عج
✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍃🌺
✨
یا حجه بن الحسن(ع)
چه اشک هاکه چکیده به پای آمدنت
بیا که جان من آقا فدای آمدنت
ازاینکه با عملم “تَحبس الدعا” شده ام
نمی رسد به اجابت دعای آمدنت
پس از هزار و صد وچند سال غیبت باز
بهسر نیامده این ماجرای آمدنت؟
به سینه شوق تو دارم غریبِ بی یاور
بگو چه کار کنم من برای آمدنت
چه سرنوشت سیاهی که میکشم عمریست
غم نبود تو را من به جای آمدنت
گذشت عمرم وشد پیر نوکرت آقا
در انتظار فرج جمعه های آمدنت
به انتهای بلا می رسد تمام جهان
زمان اگر برسد ابتدای آمدنت
بیا که از تب دنیا و ماجراهایش
رسیده است به گوشم صدای آمدنت
#مناجات_امام_زمان_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز معلم مبارک🌸🌸
4_5996967534375470150.mp3
2.7M
برای سلامتی همه اساتید عزیزمون و نثار روح اساتیدی که از میان ما رفتند ۳صلوات هدیه بفرمایید
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
در یک مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!
درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی...🍃🌹🍃🌹🍃🌹