eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.8هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دو چيز روح انسان را نوازش مي كند. يكي صدا زدن خداست و ديگري گوش سپردن به صداي او. اولي در نيايش و دومي در سكوت... 💕💙💕
اگر میخواهی خدای تعالی به تو‌کمک کند و از برکات خدا کمال استفاده را بکنی با حرف نمیشود؛ در خلوت باید محرمات الهی را ترک‌کرد. باید توطئه ها، دروغگویی ها،تهمت ها،کم فروشی ها، کلاه گذاری ها و شیطنت ها را که اسمش را عقل گذاشته ایم ، کنار بگذاریم..!:)) ‌{آیت‌اللھ‌کشمیࢪے} 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اگر گناه هم کردید از ما رو برنگردونید 🔹 استاد مسعود عالی
🌟 زنگ تفکر 🌟 مقدس اردبیلی رفت حمام، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم! مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد؛ شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب... کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ... حمامی گفت: اونجا، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که: "ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..." 💕💙💕
می‌‌گفت : +من‌اگہ‌نمـٰازشبم‌قضا‌بشہ بچہ‌هـٰایی‌کہ‌توبسیج‌کارمی‌کنن نمـٰازصبحشون‌قضا‌میشہ :)🥀 . همینقدربی‌ادعا همینقدرسـٰاده همینقدرقشنگ🧡 . 🌱 💕💛💕
•. اگرکسی‌بہ‌دخترچادرۍیاباحجاب بانظرتحقیرنگاه‌می‌کند... ..![✊🏻] .• 🌱 💕💚💕
وقتی خانه تکانی می کنی چیزهایی پیدا می شوند که مدتی برای پیدا کردنشان زمین و زمان را بهم ریخته ای و از نبودنشان اعصابت خط خطی بود... امروز که آن گمشده ها را می بینی، می بینی که زندگی بدون آنها هم جریان خود را داشته دنیا هم همینطور است... امروز هستیم، فردا نه! در نبودمان جایگزینهایی هستند که دنیا از حرکت نایستد... خانه تکانی این مزیت را دارد که به ما یاد می دهد که هیچ تقدیری فاجعه نیست باور کنید ...
بسیار زیبا😍❣ روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : " آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! " زن پاسخ داد : " آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! " دکتر تبسمی کرد و گفت : "پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! " دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت : " به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند . دکتر تبسمی کرد و گفت : " نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . " شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت : " ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . " زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : " هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! " زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت : " این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . " بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد . دکتر پرسید : " شوهرت چطور است ؟! " زن با تبسم گفت : " هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! " 💕💚💕
: مسیرهای جهانی ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ... وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ... من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ... به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ... از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ... جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ... اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ... پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ... من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت کردن دقت کردم ... متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ... البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ... بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ... بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ... - منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ... متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ... - چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ... و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ... هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من کسي نبودم که از سختي فرار کنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ... دوستي داشتم که مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
: تا آخرین سلول صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ... تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ... با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ... مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ... سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ... درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ... دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ... رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ... بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ... ـ حالت خوبه؟ ... مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ... ـ می خوای بریم دکتر؟ ... می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ... ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ... ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ... این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ... تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ... از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ... ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ... با یه لیوان آب اومد بالای سرم ... آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ... قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
: اشتیاق اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ... آسمان بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ... هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ... با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ... برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ... حتی نمی دونستم ساندرز و بقیه، الان کجان ... هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ... از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ... ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ... لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ... نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ... ـ جایی می خواید برید؟ ... سریع منظورم رو فهمید ... ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ... حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ... ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ... بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ... می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ... سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم ... از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ... از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ... و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ... ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ... لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ... ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ... با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ... ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ... چه اعتقاد و واژه عجیبی ... خدا ... هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ... یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ... چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ... بالاخره در میان هیجان و اشتیاق غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلید حل مشکلات اقتصادی در داخل کشور یا خارج از کشور؟ ⛔️ ...!✋  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این فیلم برای کسانی است که ارتقاء کشور و اسلام را بر آسایش خود مقدم میدانند. + پاسخ به چند در مورد تربیت و نگهداری 🎙 حجت الاسلام  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جزئیات قراردادهای برجامی را منتشر کنید 🔸مهدی مهرپور سردبیر نود اقتصادی نوشت: ‏«سررسید اولین قسط هواپیماهای برجامی، دو یا سه هفته دیگر می‌رسد و به قول مدیر عامل "هما" نداریم که قسطش را بدهیم! یادش بخير! روحانی می‌گفت که قسط این هواپیماها از فروش بلیت در می‌آید! پس چی شد؟ 🔹حداقل جزئیات قراردادها را منتشر کنید، ببینیم. هیچ چیز قراردادها مشخص نیست!»‌ 
✴️ دوشنبه 👈 18 اسفند 1399 👈 24 رجب 1442👈 8 مارس2021 🕌 مناسبت های دینی اسلامی . 🗡فتح قلعه خیبر به دست حضرت علی علیه السلام " 7 هجری قمری " 🐪 بازگشت جعفر طیار از حبشه " 7 ه.ق " 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی . 📛 تقارن نحسین ، صدقه صبحگاهی رفع نحوست است . 👶 مناسب زایمان نیست . 🤒 بیمار امروز شفا یابد . ان شاءالله ✈️ مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب . مباشرت امشب (شب سه شنبه ) ، شهادت در راه خدا نصیب فرزند امشب می گردد ، وی هرگز با مشرکان عذاب نگردد . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز انجام امور زیر نیک است : ✳️ انجام عمل جراحی جراحی . ✳️ قرض و وام دادن و گرفتن. ✳️ از شیر گرفتن کودک . ✳️ برداشت محصولات کشاورزی. ✳️ تشکیل شرکت مشارکت و شرکت زدن ✳️ امور زراعی و کشاورزی . ✳️ آغاز معالجه و درمان . ✳️ شکار صید و دام گذاری و ماهی گیری ✳️ و کندن چاه و ابراه و قنات نیک است 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، اصلاح امور است . 🔴 یا در این روز از ماه قمری ،موجب دفع صفرا میشود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد . 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود . ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد . 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸زندگیتون مهدوی🌸
بسم‌الله الرحمن الرحیم انیسِ این شب ممتد چهارده سالم شب است و گریه به حالم کند سیه چالم اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم اُمیدِ دیدنِ رویِ رضا ندارم حیف از این دو چشمِ نحیف و دو پلکِ بی‌حالم چنان فشرده مرا در میانِ خود زنجیر که حلقه حلقه فرو رفته در پَر و بالم دوباره کعبه نِی امشب سری به من زد و رفت دوباره طعنه گرفته سراغِ احوالم به رویِ خاک مسیرِ کشیدنم پیداست شکسته می‌روم و هر دو پا به دنبالم رسیده سَندیِ شاهک ، دوباره میخندد و من بخاطرِ مادر دوباره می‌نالم حیا نمی‌کند و بعدِ زخمِ سیلیِ او به یادِ داغِ مدینه به یادِ نُه سالم
🌸🍃 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد. تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست...!!!
زمزمه_امام_حسین_ع هر جا دلت اسیر بلا شد بگو حسین قلبٺ تهی زشوروصفا شد بگوحسین نام حسین نسخه‌ درمان دردهاسٺ دردت اگر بہ ذکر دوا شد بگو حسین خواهی‌ اگر سعادت دنیا و آخرت جایی بساط روضه بپا شدبگوحسین در غصه ها و محنت عالم اگر دلت خواهان لطف آل عبا شد بگو حسین وقتی‌که‌مرغ‌روح تودر‌حبس سینه‌ات بیتاب وصل کرببلا شد بگو حسین درشُکرِ پاسخی‌که به‌حاجات میدهند وقتی زمشکلت گره وا شدبگوحسین دیدارشهرعشق وجنونت گر آرزوست نوبت به‌بزم اشک وعزا شدبگوحسین مشهد کنار پنجره فولاد با دخیل قلبت اگر اسیر رضا شد بگو حسین أللَّـھُـمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
|⇦•خدای من خلاصم کن... تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ سید مهدی میرداماد •✾• چقدر سخته که بیفتی رو پهلوت پا بذارند یه باغِ پُر از کبودی رویِ بالت بکارند خدایِ من خلاصم کن،نمیشنون صدامُ دمِ افطار یه آبی نیست که تر کنم لبامُ غل و زنجیر چه سنگینِ شکسته ساقِ پامُ حالِ من بده،منُ ببر مونسِ منه چشای تر مرهمی بذار، رو این جیگر مُردم از درد پا و کمر وای امون ای دل،امون ای دل،امون ای دل... غروبا تو این سیاه چال دلِ آدم می گیره نماز مغرب که میشه پاهام ماتم می گیره در و دیوار زندون با گریه ام دَم می گیره پریشونم،روی شونه ام جای ردّ زنجیرا مونده دَمِ آخر،همه ش میگم رضای من پس کجا مونده یه چندوقته که رو پهلوم جای ردّ چندتا پا مونده بی هوا زدن،با پا زدن هی منُ دور از چشا زدن بیشتر از روزا شبا زدن پاشدم از جا اما زدن... وای امون ای دل،امون ای دل،امون ای دل... این زندون نیمه شب ها روی خاک ها میشینم چشامُ تا که می بندم،همه اش روضه می بینم می بینم که رویِ نیزه یه سر قرآن می خونه می بینم که یه دختر رو زدن با تازیونه بمیرم که سه سالشه ولی قامت کمونه شیرخواره رو نی جلو رباب غنچه رو دیدم شده گلاب عمه رو زدند واسه ثواب
|⇦•ای خاک کاظمین تو... تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ کربلایی حنیف طاهری ای خاک کاظمین تو عطرِ بهشت من ای مِهر تو زِ روزِ ازل در سرشت من عنوان و فخر‌ نوکری ات سرنوشت من بذر ولایت تو در آغاز،کِشت من با مدحِ تو زنده دل و جان ما همه ای موسیِ مسیح دَمِ آل فاطمه ما سائل و تو دست عنایات داوری ما بنده ی حقیر و تو مولا و سروری در سلسله به سلسله ها یار و یاوری باب الحوائج هستی و موسی بن جعفری بابُ النّجات قبله حاجات ما تویی جان دعا و روح مناجات ما تویی دخیلَک دخیلک یا باب الحوائج... تو شمع جمع محفل اولاد آدمی تو هفتمین امام به خلق دو عالمی روح مصوّر هستی و جان مجسمی هم بحرِ هفت دُرّی و هم دُرّ شش یمی آن جا که هست مهر تو آب حیات ما تبدیل بر ثواب شود سیئات ما ای دل به دوستی تو بیت الولای ما ای کاظمین تو نجف و کربلای ما بر غرفه ضریح تو دست دعای ما صحن تو مروه و حرم تو صفای ما ما را بود هوای طواف حریم تو ای جود اهلبیت به دست کریم تو دخیلَک دخیلک یا باب الحوائج.... یوسف به جسم و به پیرهنت بوسه می زند یعقوب بر لب و بر دهنت بوسه می زند گل بر لطافت دهنت بوسه می زند زنجیر هم به زخم تنت بوسه می زند در ذکر شامگاه تو پوشیده راز شب ای عاشق طنین دعایت نماز شب دخیلَک دخیلک یا باب الحوائج.... افلاکیان غلام کمربسته تواند مردان جود سائل پیوسته تواند اهل کمال بنده وارسته تواند مبهوت ذکر و ناله آهسته تواند وقتی که لب برای دعا باز میکنی در حلقه های سلسله پرواز می کنی در اقتدار مظهر خلّاق داوری در کظم غیظ وارث شخص پیمبری در حلم مجتبایی و در صبر،حیدری حقّا که نجلِ فاطمه،موسی بن جعفری دخیلَک دخیلک یا باب الحوائج....
|⇦•سرتا به پا کبودِ تنم... تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ سید رضا نریمانی •✾• پشت میله ی بی کسی با هزار تا دلواپسی جون به لب شدم ای خدا کی به دادِ من می رسی؟ در این زندان،که ره بسته است،پروازِ صدایم را نمی بینم کسی را جز،خودم را و خدایم را یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر یا موسی بن جعفر... اشکای چشمای ترم تا می ریزه دور و برم غصه می خورم هر نفس از یتیمیِ دخترم پریشان حالم و از استخوانم دردُ می ریزد نمی جویم ز دستِ هر کس و ناکس دوایم را یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر یا موسی بن جعفر... سرتا به پا کبودِ تنم پاره پاره پیراهنم خیلی وقته دارم همه اش اینجا دست و پا می زنم اگه بشکسته می خوانم، نمازم را در این زندان غل و زنجیرها کوبیده کرده ساق پایم را یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر یا موسی بن جعفر... چه جوری از یادم رفته غمِ برادرها چه جوری از یادم بره غروب عاشورا چه جوری از یادم بره تو بودی تو مقتل چه جوری از یادم بره می دیدم از رو تل چه جوری از یادم بره دروازه ی ساعات چه جوری از یادم بره صدقه بر سادات چه جوری از یادم بره شلوغیِ بازار چه جوری از یادم بره حضور در انظار
Babolharam_Naimani.mp3
3.61M
|⇦•سرتا به پا کبودِ تنم... تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ سید رضا نریمانی •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ از مانیست کسی که هر روز خود رانکند پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را بخواهد واگر بدی کرده، از خدا آمرزش طلب نموده و به سوی او توبه نماید.
Babolharam_Mirdamad.mp3
5.92M
|⇦•خدای من خلاصم کن... تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ سید مهدی میرداماد •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ در رثایٺ مے‌چڪد از دیده جاےاشڪ خون این همہ بےحُرمتے چشمےندیده تاڪنون السلام اے نور حق اے آفتاب ڪاظمین السلام اے حجٺ آزرده "فے قعر السجون"
Babolharam_Taheri.mp3
5.36M
|⇦•ای خاک کاظمین تو... تقدیم به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج امام موسی ابن جعفر علیه السلام به نفسِ کربلایی حنیف طاهری •✾• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ عالمين موسي بن جعفر خورشيد شهر موسي بن جعفر به درد تو هستي معالج نواي دل من يا