eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.6هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
27.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار نخستین بار 📹 نماهنگ | روز وصل 🔺️ اشاره رهبر انقلاب به آخرین و تنها گفتگوی رسانه‌ای حاج قاسم سلیمانی روایت شهید سلیمانی از شهید حسین یوسف‌الهی؛ شهیدی که پیکر مطهر سردار در کنار او به خاک سپرده شد
🔸 ترامپ بجای سنخرانی و توییت به پناهگاه منتقل شده است. 😁آقایون اصلاحطلبی که خفه خون گرفتید ببنید اربابتون و کدخداتون چه ...شده ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5981172564511163576.mp3
4.52M
الله اکبر،الله اکبر #یا_زهرا زنده باد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی💪تبریک به ملت شریف ایران
محض علی، چهره خود را نشان بده با دیدنت به یار غریبت توان بده ای نیمه جان،که جان به لبت آمده،بیا یک یا علی بگو و به حیدر تو جان بده با آنکه درد میکشی از درد بی امان کم کن شتاب رفتن خودرا،امان بده تو طایر شکسته پری،پرمکش،بمان جانی ز ماندنت تو بر این آشیان بده پشتم شکستی از غم قامت کمان خود تابی چه مشود،تو بر این قدکمان بده چشمم ز گریه تار گشته بیا با تبسمی سوئي به چشم غمزده وخونفشان بده برخیز و باب دلخوشی ام را تو باز کن پایان به آه و ناله و اشک و فغان بده گیرم که غیرمرگ، تو را چاره ای مباد رحمی به کودکان خودت کن،زمان بده این خانه بی توچون گل پژمرده میشود صبری تو لااقل به دل، باغبان بده گلچین نشسته تا که ببیند فسردنم آه ای بهار من تو جواب خزان بده
🌺 عاقبت سردار دلها رفت و دلها را شکست قاسمِ دیگر در آنجا پیکرش از هم گسست از سلیمانی ، سلیمانی تَراود بعد از این بعد از این،دشمن،به راه انتقامی بد بشین صبر ما سر آمده در چنگ ما جانهایتان جای پای ما از این پس روی گردن هایتان نقطه نقطه در زمین احساس نا امنی کنید امر رهبر گر بیاید ترک مهمانی کنید ما جگرداران شیر و جانفدای رهبریم جان به کف داریم و هر جایی خطر را میخریم تا که دشمن مرتکب بر کار شیطانی شده ضربه ضربه نبض ما قاسم سلیمانی شده خوش خیالان،ملتی مالک هنوزم روی پاست چون سلیمانی همیشه زنده در دلهای ماست مرد و زن،پیر و جوان،دختر،پسر با یک کلام محو آمریکا،سعودی و یهودی ، والسلام
هر که با زهراست احساس سخاوت می کند « مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند» دست پخت فاطمه نان است و نانش جذبه است هر که شد یکبار سائل کم کم عادت می کند حضرت جبریل یک جلوه است ، ذاتا وحی را.... ....فاطمه تا قلب پیغمبر هدایت می کند فرشیان... نه عرشیان هم رو به او می ایستند در میان خانه اش وقتی عبادت می کند مرتضی بر فاطمه یا فاطمه برمرتضی !!! کیست که بر دیگری دارد امامت می کند؟! هرچه مولا مدح خود را کرد مدح فاطمه است آینه از شان همتایش حکایت می کند روز محشر که بیاید کار دست فاطمه است مرتضی می ایستد ، زهرا قیامت می کند رشته ای از چادرش هم دست ما باشد بس است رشته ای از چادرش ؟!....آری... شفاعت می کند
موشکباران پایگاه هوایی آمریکا در عین الاسد #انتقام_سخت در کشور ما توطئه سازی نکنید با فتنه ی کهنه یکه تازی نکنید آویزه ی گوشتان شود این موشک تا بار دگر ترقه بازی نکنید
حرفی بزن سکوت دوای تن تو نیست اینجابه کنج خانه که جای تن تو نیست خیلی تنت ضعیف شده فکر می کنم شاید که این لباس برای تن تو نیست هنگام باز کردن در میخوری زمین ای وای از قدم که عصای تن تو نیست حوریه ی بهشت به غیر از حریر یاس سوگند میخورم که سزای تن تو نیست من نذر روزه میکنم امشب سر نماز من حاجتم به غیر شفای تن تو نیست زخمی و قد خمیده و تبدار و خسته ای تغییر کرده این که نمای تن تو نیست
غصه،به غصه ی دل من گریه می کند بر این خمیده،سرو چمن گریه می کند از لحضه ای که دید چسان بازویم شکست زینب به جای حرف زدن گریه می کند من گریه می کنم به غم و غربت علی حیدر برای پهلوی من گریه می کند با هر نفس تمام تنم تیر می کشد حتی زمان غسل،کفن گریه می کند مسمار بین سینه ی من بود و سوختم دیدم که میخ هم به بدن گریه می کند حرفی به لب میآورم از کوچه ها ولی با دیدن مغیره، حسن گریه می کند
بی تو با سوخته باغم چه کنم یاسمنم پیر شد یارجوان،از غم و غصه حسنم فکر رفتن مکن از پیش علی،میمیرم آنکه بعد از تو بمیرد ز فراق تو منم از همان روز که دیدم بدنت میلرزد لرزه افتاده به جان تو قسم در بدنم لااقل فاطمه با زینب خود حرف بزن غرقه در ناله ببین، دختر فریاد زنم تا گل روی تو از جور خزان پرپر شد زار شد حالم و بیزار ز باغ و چمنم به زمینم مزن ای یار زمین افتاده رحم کن فاطمه جانم که غریب زمنم بیجواب است سلامی که به هرکس دادم طعنه ها میشنوم از همه جای سخنم پشت درسوختی و سوخت تمام جگرم حال بنگر ز پی سوختن افروختنم
خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. 💞چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» 💞گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را بهپوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت ادامه دارد....
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. 💞بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. 💞خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.» ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توییت افتخار مرگ | ترامپ اینگونه سربازان آمریکایی را عمودی از خاورمیانه خارج میکند. #انتقام_سخت #وعده_صادق
981019.mp3
14.1M
بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مردم قم. ۹۸/۱۰/۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏فیلم سخنرانی ۳۰ سال پیش مقام عظمای رهبری درجمع رزمندگان لشکر ۴۱ثارالله ودرکنارسردارشهیدحاج قاسم سلیمانی،انگارکه دقیقاامروزراداره مشاهده میکند،سبحان الله به این رهبر. توصیه میکنم حتما ببینید
◼️ نماز لیلةالدفن حاج قاسم سلیمانی امشب باید خوانده شود ◽️مراسم خاکسپاری سردارسلیمانی امروز بعد از اذان صبح در گلزار شهدای کرمان برگزار شد. ❇️ مستحب است در شب اول قبر دو رکعت نماز وحشت برای میت بخوانند. دستور آن این است که در رکعت اول بعد از حمد، یک مرتبه آیة‏الکرسی و در رکعت دوم بعد از حمد، ده مرتبه سوره "انا انزلناه" بخوانند، و بعداز سلام نماز بگویند: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الی قبر فلان" و به جای کلمه فلان، اسم میت را بگویند.
گرد و خاکی کردی و بنشین که طوفان را ‏ببینی وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی ‏ ‏ می‌رود تابوت روی دست مردم، چشم وا ‏کن تا که با چشم خودت فرش سلیمان را ‏ببینی ‏ ‏ پاشو از پای قمارت! روی دور باخت هستی پاشو! باید آخرین اخبار تهران را ببینی ‏ ‏ گوش کن! این بار حرف از مرگ شیطان ‏بزرگ است رو به خود آیینه‌ای بگذار شیطان را ببینی ‏ ‏ خواب را دیگر حرام خود کن از امشب که ‏باید باز هم کابوس موشک‌های ایران را ببینی ‏ ‏ رازها در ذکر بسم الله الرحمن الرحیم است وعده‌ها داده خدا، باید که قرآن را ببینی ‏ ‏ قول دادیم انتقامی سخت می‌گیریم، ‏بنشین تا که فرق قول کافر با مسلمان را ببینی
ما رهبرمان لطف و عنایت ز خداست فرزند امیر و فاتح کرببلاست تدبیر و بصیرت همه در چنتهء او ایران به درایت علی پا بر جاست هر فتنه گری که فتنه کرده فهمید با رهبر و مردم که در افتد،به فناست با وعدهء رهبری به گام دوم پرچم به ولایت و به اهلش بالاست مرد و زنمان ، پیر و جوان بر دشمن بر داخلی و خارجی اش عین بلاست تا رهبر فرزانه چه حکمی بدهد با هر نظرش لشکر کوبنده به پاست جانباز و مدافع همه ایران است او یک تنه یادمان خون شهداست با خامنه ای ، قافله انشاءَللّه از طرح دسیسه های بی مایه جداست سرلوحهء این نظام لبّیکَ حسین سر منشأ این قافله از عاشوراست در ظلمت مفرطِ تبارِ فتنه دل،خوش به ظهور مهدیِ آل عباست یک یا دو قدم مانده،فرج نزدیک است بر سفرهء فتنه گر بساطی ز عزاست
به احترام ... صورت متلاشی شده شهدا... صورت خود را بپوشانید...!!! حجاب را رعایت کنید... حجاب... حجاب...!!! آمـــده بود مرخصی داشتیم در مورد جبهه با هم حرف می زدیــم لابه لای صحبت گفتم : «کـــاش می شد من هم باهات بیام جبـهه» لبخــندی زد و پاسخـــی داد که قـــانع شدم. گفت: « هیــچ می دانی سیاهـــی چادر تو از ســرخی خون من کوبنده تـر است؟ همیــن که حجـــابت را رعایت کنـــی ، مبـــارزه ات را انجـــام داده ای 
🏴🍃 چارپارۂ محاوره، زبانحالِ حضرت علی(ع) 🍃🏴 نشسته غمت کنج روز و شبم چقد خونه بی تو شده بی صفا عزیزدلم! فاطمه(س) رفتی و علی(ع) مونده و گریۂ بیصدا ندیدم از اونها به جز دردسر همونها که جز حق ندیدن ازم عزادار کردن من و یک شبه تو و محسنم رو گرفتن ازم نخواستی ازم چیزی و هیچوقت به غیر از یه چیزی که شد قاتلم نمی خواستی کاش تابوت ازم به این کار راضی نمیشد دلم همون شب که برگشتم از دفن تو کشیدم با گریه تویِ کوچه آه دیگه خونه ای که شده شعله ور نیازی نداره به پرچم-سیاه تو رفتی شبونه، به جز داغِ تو فقط از یه چیزی شدم اذیت نبستم «درِ» خونه مون و ولی نیومد کسی واسۂ تسلیت غم ِ بچه ها رو کشیدم به دوش ولیکن یه چیزی عذابِ منه حسن(ع) خیلی بیتابه! تو گریه هاش با دستاش تویِ صورتش میزنه گرفتم تو آغوشم اما چجور؟! بگیرم ازش اضطراب و تب و... چقدر آرزو داشتی و نشد- بمونی عروسش کنی زینب(س) و... دلش سوخته! مونده تو خاطرِش که مابینِ دیوار و «در» سوختی با دست ورم کرده واسه حسین(ع) روزِ آخری پیرهن دوختی!
#انتقام_سخت با چشم سپاه، مرزها در رصد است فرمانده ، فنون جنگ را هم بلد است هر موشکِ ،،قدر،،و ذلفقارِ،،ایران پرتاب به پایگاه ،،عین الاسد،، است
#انتقام_سخت✊ این قدرت بی نظیر ایرانی ماست این بانگ ز رهبر خراسانی ماست در عین الاسد هیبتتان ریخت بهم این اول بسمه الله قرآنی ماست
#انتقام_سخت سردارِ مرا زدی تو با نامردی داری ز سپاه ، یک دل پر دردی اینبار اگر که لات بازی بکنی جوری بزنم که افقی برگردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺قرائت زیارت عاشورا توسط سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹انتشار به مناسبت اولین شب خاکسپاری شهید
خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» 💞گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی 💞قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. ✍ادامه دارد.....