#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
مادرِ خوبِ حضرتِ دلبر به فدایِ تو جانِ مادرِ ما
روزِ محشر تو می کنی محشر می شوی باز سایه یِ سرِ ما
با شما باشکوه و دیدنی است روزِ یوم الحساب وَاللـّهِه
تو جدا کن مرا بگو این است عبدِ این آستانه نوکرِ ما
تو بهـشتِ غلامِ درباری سرنوشتم فقط به دستِ شماست
می کند سینه را حسینـیِّه نظرِ بی نظیرِ کوثرِ ما
مثـلِ باران زلالی و شفـّاف مثلِ دریا رئوف و بااِنصاف
انسیه... هانیه... مُکرَّمه ای... مصحفِ کامل و مُطهّرِ ما
از همه حیدری تری مادر شاهدم روضه هایِ میخِ در
ای خدا روزگارِ بی انصاف چه بلایی می آوَرَد سرِ ما
شده کوچه بلایِ جانِ حسن شده خانه بلایِ جانِ حسین
بسته ای داده ای به زینب که... واٰ کنی روضه هایِ پیکرِ ما
پیکرِ پاره پاره بی کفن است روضه یِ اهلِ خیمه سوختن است
روضه ها سخت و باورش دشوار سرِ بازار رفته لشکرِ ما
کنجِ ویرانه فاطمه دارد بَر و رویِ سه ساله شد نیلی
سیلی آمد سراغِ طفلِ حسین تا بگیرد بهانه یِ سرِ ما
فاطمه روضه خوانِ تشتِ طلا فاطمه بی قرارِ ویران است
فاطمه ندبه خوانِ هجران است تا ببیند جمالِ دلبرِ ما
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
چه زجری میکشم میبینمت در بستر اینگونه
نزد پروانهای مثل تو زهرا پر پر اینگونه
اگر من آمدم خانه نیازی نیست برخیزی
نیا جان علی دیگر خودت پشت در اینگونه
جوابم کرده این شهر پر از نامرد قنفذ دار
جوابم را نده بانوی خوبم با سر اینگونه
خودم دیدم لباست را که رویش لکهی خون بود
یقینا زخم داری فاطمه در پیکر اینگونه
الهی که نبیند هیچ مردی آنچه من دیدم
الهی که نیفتد پیش چشمی همسر اینگونه
اگر حتی دری آتش گرفت و پیکری هم سوخت
الهی که نگیرد بر تنی میخ در اینگونه
قرار این بود ، غربت تا ابد سهم خودم باشد
غریبی مرا یکجا گرفتی در بر اینگونه
منی که یک تنه میکندم از قلعه در آن را
چه شد که هستی ام افتاد در پشت در اینگونه
دری آتش گرفت و خیمهی عمر حسینم سوخت
شبیه مادرش میسوزد از غم خواهر اینگونه
شبیه چادری که پشت در ، در شعله ها میسوخت
میان خیمه معجر میشود خاکستر اینگونه
✍
32.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
آنچه رهبر انقلاب در نمازجمعه اخیر درباره تبلور دست قدرت خدا گفتند
#سلامتی_فرمانده_صلوات
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایی بهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی،
شب خودرابه صبح برساند.
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
ثانیه های مهدوی 5.mp3
3.64M
نجواهای شبانه با امام زمان (عج)
شبها قبل از خواب، با گوش دادن به این فایل ها، با امام خود درد دل کنیم و با انتشار آن، دیگران را هم تشویق به صحبت با حضرت کنیم.
زیاد وقتت رو نمی گیره...
4_5917740291300787830.mp3
5.11M
🔊 #روضه بسیار سوزناک شهادت
حضرت زهرا(س)
🎼 نگو حلالم کن،علی میشه شرمنده😭
🎤 #استاد_میرزامحمدی
🌙 #شهادت_حضرت_زهرا (س)
🎧 گوش کنید و نشر دهید 📡
💫اللّـهـمَّعَـجِّـلْلِـوَلِیِّـڪَالفَـرَج
#امام_علی_علیه_السلام
#مدح
#ترجیع_بند
کیست علی؟ زینت هر منبر است
ذکر قسم خوردن پیغمبر است
"هر که در این دهر مقرب تر است"
سینه زن فاطمه و حیدر است
دلخوشی ام چیست؟ به جز نوکری
حیدری ام حیدری ام حیدری
در دل میدان یل بی باک اوست
آن طرف قله ی ادراک اوست
علت خلق همه افلاک اوست
ساده بگویم پدر خاک اوست
نام تو لالایی هر مادری....
حیدری ام حیدری ام حیدری
تا نفسی هست گدای توایم
معتکف صحن و سرای توایم
بنده ی بی چون و چرای توایم
خیره به ایوانِ طلای توایم
یک تنه اندازه ی یک لشکری...
حیدری ام حیدری ام حیدری
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
از در نمی گویم که تقصیری ندارد
جز سوختن این چوب تقدیری ندارد
در بشکند نجار از نو می تراشد
دل بشکند انگار تعمیری ندارد
گاهی لگد آنقدر محکم می شود که
در تا شروع روضه تاخیری ندارد
قانون در، پهلوی مادر، قدّ حیدر
غیر از شکستن فعل تعبیری ندارد
جنگ است و در مرز میان خیر و شر است
اما علی اینبار شمشیری ندارد
باید کسی خود را سپر می کرد و زهرا
جز آیه ی بازوش تفسیری ندارد
دشمن اگر یاغی است پس باید ادب کرد
دیوانه را وقتی که زنجیری ندارد
از کربلا شش ماهه ای اینجاست، دشمن
جز میخ در زهدان خود تیری ندارد
شاعر ندارد واژه ای این درد را و
این پرده را نقاش تصویری ندارد
@yekmorabbi.mp3
253.4K
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#غزل_مرثیه
از میخ خون جاری شد و دیوار لرزید
عرشِ خدا در کوچهها انگار لرزید
روزی که ناموسِ خدا نقشِ زمین شد
در اوجِ غربت مخزنِ اسرار لرزید
از نالهی پشتِ درِ یک قد خمیده
چشمِ بشر با حالتی خونبار لرزید
یکبار سیلی خورد زهرا، در ازایش
هِی شانههای حیدرِ کرار لرزید
هم روز گریان بود، هم شب، در مصیبت
آن چشمهای دائما بیدار لرزید
دیدند مردم موقعِ غوغای کوچه
شیرِ دلیرِ عرصهی پیکار لرزید
جریانِ آن قامتکمان، واژه به واژه
در آسمانِ ابریِ اشعار لرزید
مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد.رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" من از گلایه امام زمان (عجل الله فرجه) به گریه افتادم...
📚 کتاب مهربانتر از مادر،
انتشارات مسجد مقدس جمکران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ناگفتههایی از ترور سردار شهید قاسم سلیمانی به روایت سردار حاجیزاده
AUD-20200121-WA0093.mp3
8.26M
آهنگی زیبا بسبک تیتراژ مختار برای حاج قاسم عزیز☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ چرا برای حضرت زهرا (س) اشک می ریزیم؟!
👌 #سخنرانی
🎤 حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی بسیار تاثیرگذار و ماندنی!!
نگفتن بسم الله قبل از غذا=هم سفره شدن باشیطان
#کلیپ_مفهومی
نماهنگ _ مادر غمخوار.mp3
3.92M
◾️ «ای مادر غمخوار»
🎧🎧 حاج مهدی رسولی
◾️ #ایام_فاطمیه #فاطمیه
🌎🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌎
✴️ پنجشنبه👈3 بهمن 1398
👈27 جمادی الاولی 1441 👈23 ژانویه 2020
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی.
🎇امور اسلامی و دینی.
❇️روز بسیار خوبی برای همه حوائج خصوصا امور زیر است.
✅طلب حوائج و در پی خواسته ها رفتن.
✅خواستگاری عقد. و عروسی.
✅بنایی و ساخت و ساز.
✅زراعت و کشاورزی.
✅ملاقات با قاضی و انجام امور قضایی.
✅و کاشت و بذر افشانی خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد امروز زیبا و خوش رو و عمری طولانی رزقی زیاد و و دوست داشتنی است.
🤒مریض امروز زود خوب می شود.
🚘 مسافرت:
مسافرت خوب است
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️انجام امور سیاسی و دیدارهای سیاسی.
✳️دید و بازدید.
✳️شکار و صید و دام گزاری.
✳️و انجام امور کشاورزی نیک است.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری خوب نیست
💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت و فصد در ان روز خوب است
😴 تعبیر خواب امشب:
اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 28 سوره مبارکه قصص است.
قال ذالک بینی و بینک ایما الاجلین قضیت فلا عدوان علی....
وچنین برداشت میشود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید. و در این مضامین قیاس شود.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتادوسه
💞صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است.نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت.نمیدانستم باید چه کار کنم.»صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم.خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا.
💞 با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش.گفتم چیزی نمی خواهی؟! گفت تشنه ام.قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!»گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.» بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.» گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.
💞 بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بو سید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید.پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت:«برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله،خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم:«چی شده؟!» گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»رفتم برایش آوردم.💞 توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن.هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم.بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم.
✍ ادامه دارد...