eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🤞🤞🤞🤞🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مردم گرفتارند در امواجِ این طوفان بیچاره و درمانده و بی تاب و سرگردان هرکس به سویی می رود از ترس و بدبختی چون گلّه یِ آواره دور از حِکمتِ چوپان این گلّه دارد تفرقه بین خودش بسیار یک عده از گَلّه شده هم دست با دزدان یک عده را هم‌ گرگ ها کُشتند در گله روشن نشد بر ما دلیل غفلتِ سلطان بی شک مثال گله را در خود عیان داریم در مصلحت ها دور گشتیم از رُخِ جانان این مصلحت ها را کسی آخر نفهمیده درک و شعور ما کجا و صحبت از انسان؟ راه نجات ما فقط در بندگی باشد این است فرق اصلی یک بنده با حیوان آخر چرا از خواب غفلت برنمی خیزیم؟ هر مشکلی با عشق دلبر میشود آسان گفته خدا تنها پناهِ بندگان مهدیست تا کی گرفتاری و دوری و غمِ هجران؟ مهدی زهرا، چاره و درمان مشکل هاست باید بخواهیمش بیاید حضرتِ خوبان راه نجات ما فقط ، لبیک یا مهدیست باید به عشق او شود غوغا در این میدان عاشق بِکَن دل را ز دلبرهای بُت گونه رو کن به مهدی دلبر و مولای این دوران او را نمیخواهیم و از این است بدبختیم در غیبتش کی میشود رحمِ خدا تابان؟ خورشید پشت ابرها، زیبا طلوعت عشق دریاب قلبِ خشکِ ما را حضرت باران ای پادشاه آسمان،جایت بیابان نیست جانم فدای غربتت ای شاه مَه رویان آخر کلامم، حضرتِ مهدی ، بیا مولا.. مردم گرفتارند در امواج این طوفان
زرق و برق سفره ی شاهانه میخواهم چه کار ؟ اشک چشمم هست آب و دانه میخواهم چه کار ؟ اولین شرط سلوک عاشقی آواره گی ست از ازل دربه درم کاشانه میخواهم چکار ؟ چشم های من که با خواب سحر بیگانه اند قصه ی شمع و گل و پروانه میخواهم چکار ؟ گیسوی آشفته ام دارد نشان از عاشقی زلف خود بر باد دادم ، شانه میخواهم چه کار ؟ من خراب باده نه بلکه خراب ساقی ام در غیاب حضرتش میخانه میخواهم چه کار ؟ آنقدر دیوانه ام امشب که از فرط جنون از قدح سر میکشم ، پیمانه میخواهم چه کار ؟ مست کرده شهر را عطر خوش پیراهنش انبیا و اولیا چشم انتظار دیدنش مرتضی با دست خود آیینه قرآن میبرد فاطمه گهواره را در زیر ایوان میبرد شور و شادی طلوع آفتاب هاشمی غصه و غم را ز دل های پریشان میبرد با دو تا خورشید روی گونه هایش دیدنی ست آبرویی را که از ماه فروزان میبرد جامه اش را انبیا در باغ جنت دوختند حور عبا ، عمامه اش را نیز غلمان میبرد بوسه بر قنداقه اش عیسی بن مریم میزند مرهم از خاک رهش موسی بن عمران میبرد با وجود یوسف زهرا یقینا بعد از این یوسف کنعانیان زیره به کرمان میبرد افتخاری شد نصیب قوم سلمان بی گمان مادرش دارد عروس از خاک ایران میبرد سفره ی سوری پیمبر با علی انداخته هرکسی که میرسد رزق فراوان میبرد هر که هرچه هدیه آورده به یمن مقدمش با دعای فاطمه دارد دو چندان میبرد حاتم طایی برای شام خود سر میرسد از میان سفره ی آقای ما نان میبرد بیقرارم مثل آن موری که روی دوش خود تکه ای ران ملخ نزد سلیمان میبرد خلق میخوانند کشتی نجات عالم است هرچه که بنویسم از خوبی این آقا کم است در زمین و آسمانها صحبت آقای ماست نوبتی باشد اگر هم نوبت آقای ماست مادر از آغوش خود او را زمین نگذاشته حضرت زهرا خودش در خدمت آقای ماست رحمة الله است مثل رحمة للعالمین خلق و خوی مصطفی در سیرت آقای ماست در شجاعت در شهامت رونوشت حیدر است لشگری محو وقار و شوکت آقای ماست فطرس بی بال و پر هم به امیدی آمده پشت در چشم انتظار رأفت آقای ماست روز میلادش جهنم را خدا خاموش کرد این ترحم این تفضل بابت آقای ماست ارمنی ها و کلیمی ها به او دل داده اند دلبری از هرکسی خاصیت آقای ماست نام صاحبخانه را بر درب خانه حک کنند جنتی باشد اگر هم جنت آقای ماست بهتر از اینکه دوای درد ما را میدهد ؟ بهتر از اینکه شفا در تربت آقای ماست ؟ لقمه های نانش از این رو به آن رو میکند چه اثرها در غذای هیئت آقای ماست پیش پایمان همیشه این و آن پا میشوند این همه ارج و مقام از برکت آقای ماست ما بدی هم که کنیم او باز خوبی میکند باز خوبی میکند این خصلت آقای ماست آن که کارش از طفولیت فقط بخشیدن است شافع فردای محشر حضرت آقای ماست میکشد پای مرا آخر به سوی کربلا "بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا " بر مشامم میرسد عطری که خیلی آشناست آری آری به گمانم عطر سیب کربلاست از عراق و غزه و بحرین اگر که بگذریم کربلای دیگری در خاک سوریه به پاست قتلگاه دیگری آنجا تدارک دیده اند شاهد این ادعا سرهای روی نیزه هاست باز هم درد اسارت ، باز هم مظلومیت ریسمان هایی به دست بچه های مرتضاست چه پسرهایی که از دیروز بی بابا شدند چه پدرهایی که روی دوششان شال عزاست به تمام خیره سر های زمین فهمانده اند هم دمشق از آن ما، هم زینبیه مال ماست "کلنا عباسک" تنها به این معناست که شیعه ی حیدر شهید راه ناموس خداست با دعای فاطمه شیعه حسینی مذهب است نوکر ارباب قطعا پیش مرگ زینب است
وقتش رسید آینه دریا بیاورد در یک طلوع گوهرِ رخشا بیاورد باید که عشق جلوه به عالَم چنین کند بر روی خاک باغِ شکوفا بیاورد کوثر که بود خیرِ کثیرِ محمّدی در جامِ نور چشمه ی صهبا بیاورد شعبان رسید ، شمس و قمر را خبر کنید تا مِهر عشق ، ماهِ دل آرا بیاورد جنّت گشود پنجره ها را که فاطمه در لاله زار سایه ی طوبا بیاورد هر کس که داشت آیه ی تطهیر روی لب در این بهار رو به تماشا بیاورد در بر گرفت زهره ی زهرا سپیده را باید که نور زهره ی زهرا بیاورد فرزند اوست آینه دارِ سپیده ها از وی نوید عرشِ معلّا بیاورد آمد حسین ، دیده بخواند وَ اِنْ یَکاد باید که چشم آید و معنا بیاورد پیراهن از حریر رساند به او مَلَک گهواره نیز جنّتِ اعلا بیاورد گلبرگِ یاس می رسد از گلشنِ بهشت روبندِ نور بر رخِ زیبا بیاورد می ریزد آب ، از دلِ زمزم - وَ بعد ازآن با خود نسیم شهدِ مصفّا بیاورد دارد هنوز خنده در آغوشِ مصطفیٰ طفلی که ماه در شبِ رؤیا بیاورد حیدر گرفت از لبِ طفلش پیامِ عشق گلخنده باز بر لبِ مولا بیاورد باور کنید ، این که ندارد توان بهشت در پیش سرو قامتِ رعنا بیاورد هر کس که عشق دارد و گل را طلب کند بر لعلِ خویش لفظِ تمنّا بیاورد در این حریم سنجش تقوا بود مِلاک عاشق بجاست گوهر تقوا بیاورد سوّم امام ، سوّمِ شعبان طلوع کرد نامش قرار بر دلِ شیدا بیاورد آری شکفت جلوه ی گلگونِ کربلا حالا به راه عاشقِ پویا بیاورد طفلی که داغ از دلِ عیسیٰ برون بَرد طفلی که نور در یَدِ موسیٰ بیاورد طفلی که نوح کشتی و لنگر بِدو سپرد در بزمِ عشق حضرتِ یحییٰ بیاورد معنای عشق ، این که تبرّا بُود تو را از این طریق نورِ تولّا بیاورد دارم امید ، این که چو "یاسر" ز آفتاب بر لوحِ سینه تابد و امضا بیاورد
غیر از تو را زبان من املا نمی کند جزگفتن از تو را قلم انشا نمی کند شاعر تو را نوشته و حاشا نمی کند جز در سرودن از تو زبان وا نمی کند در دفتری که نام تو آیینه می شود هر کس نگفته از تو حسینی نمی شود آدم ابوالبشر شده اما حسین نیست از او خلیل سر شده اما حسین نیست موسی پیامبر شده اما حسین نیست عیسی گزیده تر شده اما حسین نیست در جان محمد است که با او برابر است آری حسین بوده که جان پیمبر است گیرم پیمبر است که فرقی نمی کنند همتای حیدر است که فرقی نمی کنند زهرای اطهر است که فرقی نمی کنند مثل برادر است که فرقی نمی کنند فرقی نمی کنند و مرا شور در سر است آخر حسین فاطمه یک چیز دیگر است بین حسین و شیعه صمیمیت است و بس همراهی حسین به سنخیت است و بس شیعه به یک مرام و به یک نیت است و بس اسلام بی حسین مسیحیت است و بس اسلام ما که ثبت شده با شهادتین کامل نمی شود مگر از ذکر یا حسین در دین ما خدا یکی و مصطفی یکی است احمد یکی است پس به یقین مرتضی یکی است حیدر یکی و حضرت خیرالنسا یکی است زهرا یکی است پس حسن مجتبی یکی است این جمع بی حسین که معنا نمی گرفت یعنی اگر نبود کسا پا نمی گرفت غیر از خدا نبود و حسین آفریده شد ارض و سما نبود و حسین آفریده شد جز کربلا نبود و حسین آفریده شد قالو بلی نبود و حسین آفریده شد قالو بلای ما به الست از حسین بود اصلا هرآنچه بوده و هست از حسین بود بی اشک ، خاکِ خلقتمان گِل نمی شود تنها مجسمه است دل و دل نمی شود دل بی حسین این همه قابل نمی شود انسان بی حسین که کامل نمی شود غیر از حسین را به دل خویش حک نکن ما از اضافه ی گل اوییم ، شک نکن تاریکم و حسین چراغ هدایت است وقتی حسین هست به کشتی چه حاجت است درس من از حسین همین یک عبارت است عزت برای شیعه ی او در شهادت است ما شیعه ایم و پای ستم را شکسته ایم در سایه ی سیوف خذینی نشسته ایم ای معنی نهفته ی در هل اتی حسین ان الذین آمنوی سوره ها حسین حتی خدا برای تو شد خونبها حسین ماییم و حسرت حرم کربلا حسین از ما بگیر این همه درد فراق را اما نگیر از دل ما اشتیاق را
امشب همه عالم پر از شور حسين است چشم ملايك روشن از نور حسين است سيناي دل يك شعله از طور حسين است قلب رسول الله مسرور حسين است خورشيد ثاراللّهيان امشب درخشيد چشم همه آزادگان را نور بخشيد امشب عجب شوري دل ديوانه دارد امشب يم رحمت به كف دُردانه دارد امشب محمّد (صلي الله عليه و آله) در بغل ريحانه دارد امشب علي قرآن به روي شانه دارد امشب ز هم واشد گل لبخند زهرا آمد به دنيا نازنين فرزند زهرا اين مشرق الانوار ربّ المشرقين است اين جان عالم اين امام العالمين است اين عين حق يعني علي را نور عين است اين شمع جمع آل پيغمبر حسين است ديدار روي خالق سرمد مبارك قرآن به روي سينه ي احمد* مبارك اين كيست مصباح الهدا فلك نجات است شوينده ي لوح تمام سيّئات است اين كام خشكش خضر را عين الحيوة است اين هستي ما در حيات و در ممات است دار و ندار انبيا هست خداوند چشم خدا روي خدا دست خداوند چشم نبي محو تماشاي حسين است كوثر گريبان چاك لبهاي حسين است خورشيد محشر روي زيباي حسين است كلّ قيامت قدّ و بالاي حسين است عشّاق او در حشر روي باز دارند با ديدن رويش به جنّت ناز دارند خورشيد حسن ابتدا بادا مبارك آزادگان را مقتدا بادا مبارك بر جسم دين خون خدا بادا مبارك ميلاد مصباح الهدا بادا مبارك بيت الحرام دل رواق منظر او روح تمام انبيا در پيكر او ايمان به دون مهر او كفر تمام است جنّت به غير دوستان او حرام است دوزخ به ياد روي او برداً سلام است قرآن سواي مكتب او ناتمام است رخسار او قرآن منشور است ما را هر زخم او يك آيه ي نور است ما را نام حسين اوّل به قلب ما نوشتند آنگه گِل ما را به مهر او سرشتند آنانكه بذر حبّ او در سينه كشتند نه عاشق حور و نه دنبال بهشتند فرداي محشر چشمشان سوي حسين است حور و قصور و خلدشان روي حسين است اي روح پاك انبيا پروانه ي تو قلب همه خوبان عالم خانه ي تو كوه غم خلق جهان بر شانه ي تو عقل و خرد ديوانه ي ديوانه ي تو بگذار تا آشفته ي موي تو باشم ديوانه ي زنجيري كوي تو باشم از كودكي گويي در آغوش تو بودم با هر هلال غم سيه پوش تو بودم در زمره ي عشّاق خود جوش تو بودم در هر نفس گويا و خاموش تو بودم در خانه ديدم از تو يك عكس خيالي با يك نگه كردي مرا حالي به حالي از پاره‌هاي دل به خاكت گل نشاندم سرمايه‌ام اشكي كه بر پايت فشاندم خود را ز هر سو بر سر كويت كشاندم بالله قسم بي مهر تو قرآن نخواندم صوم و صلوة و عشق و ايمانم تويي تو گلواژ ه‌هاي صوت قرآنم تويي تو هر چند قابل نيستم تا با تو باشم بگذار در دنيا و عقبي با تو باشم در مرگ و قبر و حشر تنها با تو باشم در خلوت و در انجمن‌ها با تو باشم عشقم، كتابم، دينم، ايمانم، تويي تو هم كعبه‌ام هم قبله ي جانم تويي تو اين جرم‌هاي بي شمارم يابن زهرا اين چشم‌هاي اشكبارم يابن زهرا بر در گهت امّيدوارم يابن زهرا تنها تويي دار و ندارم يابن زهرا من هر كه هستم «ميثم» كوي شمايم آلوده‌ام امّا ثناگوي شمايم
ما که هستیم؟ انتخاب حسین از دعاهایِ مستجابِ حسین گَردِ راهی در آفتابِ حسین پرِ کاهی در التهابِ حسین گِلی از خاکِ بوترابِ حسین ما که هستیم؟ یک صواب حسین دورِ مَجنون گذشت،نوبتِ ماست قرنها می‌شود که صحبتِ ماست چهارده قرن حرف حیرتِ ماست قصه یِ قِدمَتِ رفاقتِ ماست عشق فرمود آنکه قیمتِ ماست نیست غیر از دلی خرابِ حسین در میانِ دلم حرارتِ کیست؟ شده ام عاشق، این عنایت کیست ؟ سوختم آتشِ محبت کیست ؟ بویِ سیب است بویِ تربتِ کیست ؟ محشرِ کیست این،قیامتِ کیست کیست ارباب جُز جنابِ حسین ای تمامییتت تمامِ علی پدر سه علی امام علی نور ای نورِ مُستدامِ علی می تپد سینه ات به نام علی چیست روی لبت سلام علی جز علی نیست در کتابِ حسین رنگ سبزِ سیادت زهرا عطر و بوی قداست زهرا نورِ صبح عبادت زهرا آفتابِ سعادت زهرا جان حسین است عادت زهرا خود زهراست بازتابِ حسین کیست زینب جز انعکاسِ علی کیست زینب همه حواسِ علی کیست خانوم؟ انبعاث علی باغبانِ حسین یاسِ علی کیست زینب علی شناسِ علی حضرت فاطمه به قابِ حسین جلوه ی اعتبارت عباس است جذبه ذوالفقارت عباس است سایه ی اقتدارت عباس است در شب بعد کارَت عباس است همه ی کارو بارت عباس است مستم از ساقیِ شرابِ حسین سر سال است و این شبِ جمعه آمدم با یقین ،شبِ جمعه تا شَوَم خوشه چین شبِ جمعه حاجتم را همین شبِ جمعه داد ام البنین شبِ جمعه مادری از بَنی کِلابِ حسین ذکر ما کربلا امام رضاست لطف آقایِ ما امام رضاست اثرِ ذکر یا امام رضاست دستِ ما نیست با امام رضاست کَس و کارِ گدا امام رضاست گفته ام بارها رضا به حسین از دعایِ نماز مادرها حَرَمَت پُر شد از کبوترها خوشبحال من و پیمبر ها سجده داریم رویِ مرمرها ما که بُردیم صد برابرها تاکه رفتیم در حسابِ حسین از تو داریم سَروَری ها را آبروها و نوکری ها را بین روضه برادری ها را بشمارید آخری ها را نتکانید پادری ها را کُلُّ خیر است تا به باب حسین جلوه ات تا نصیبِ غیر تو شد سائلی آمد و زُهیر تو شد جُون شد عابِسَ و،بُرِیر تو شد وَهَبَت شد،حبیبِ دِیرِ تو شد حُر شد و عاقبت بخیر تو شد همه سر داده در رکاب حسین می کُشیَم سزایِ دل این است پشتِ در دستهایِ مسکین است حاجتم گیرِ یک ، دو آمین است پایِ شش گوشه گریه تسکین است وایِ من نامِ تو چه شیرین است می چکد از لبم گلابِ حسین آه از شام هول آور قبر ما و تنهایی مقدر قبر در شب تنگی و مکدرِ قبر بینِ تاریکی مکررِ قبر در سوال نکیر و منکر قبر ما چه داریم جز جواب حسین منم و این سلام و این تسلیم تو و زلفی گشوده دست نسیم منم و باز هم هوای قدیم گوشه ای در حرم کنارِ کریم کاش می شد شبیه ابراهیم می شدم در شبی مُجابِ حسین پایِ ایوانِ تو خلیل اُفتاد پشت سر باز جبرئیل اُفتاد پدری پیر آمد و  عَلیل اُفتاد مادری خسته با دخیل اُفتاد در شفایش چه قال و قیل اُفتاد چایِ روضه است یا شرابِ حسین تشنه بودی بگو که آبت داد؟ آب گفتی کسی جوابت داد؟ آب بر کودکِ ربابت داد؟ کمکی وقتِ اضطرابت داد؟ یا که با چکمه ای عذابت داد گریه ام هست از آب آبِ حسین
درد دلی از سر دلتنگی، تقدیم به خاک پای حضرت معصومه سلام الله علیها.. من اهل قمم خدای را بَس مِنَه این شهر بُوَد پناه گاهم زِ گُنَه من گرچه بَدَم، ولی اُمیدم اینَست یا فاطمه اشفعی لنا فی الجَنَه قم شهر بزرگان وکریمان باشد قم بارگهِ خواهرِ سلطان باشد قم را نَتَوان خار شِمُردش، آری وقتیکه گُلی در دلِ ایران باشد اینجا حرم آلِ رسول الله است از منزلتش فقط خدا آگاه است هرگز نَشود راهِ حریمش بسته وقتیکه مسیرِ بندگی این راه است گرچه که موقتاً حرم را بستَند از دوری او دل محبان خَستَند با پای دل و ذکر حرم می آییم مستانِ حرم زِ بوی او هم مستَند آری حرمش بوی خدا را دارد عطری زِ بقیع و سامرا را دارد اینجا شب جمعه زائران میگویند دلْ حال و هوای کربلا را دارد آری حرمش قبله ی دنیاست بیا قم، مشهد و کربلایِ دلهاست بیا از پُشتِ درِ بسته سلامی بفرست اینجا حرمِ حضرت زهراست بیا حقا که شفای ماست، آبِ شورَش از گنبدِ زرد است، نمایان نورَش اینجا چِقَدَر کور شفا یافت از او.. کوریِ دو چشمِ دشمنان کورَش جایی که گدا از او بها می گیرد دلْ نور زِ ایوان طلا می گیرد لازم به طلب نیست،که ازخاک دَرش بیمار به بوسه ای شفا می گیرد ما مردم قم، اهل وفائیم همه ما ریزه خورِ آلِ کسائیم همه ویروس وَیا که جنگ، در راهِ وطن ما پیروِ خطِ شهدائیم همه.. اصلاً که دُرست، عاملِ ویروسیم!! در چشمِ تمامِ غافلان منحوسیم.. این تهمتِ نارواست، ما می گُذَریم چون عاملِ رأفتِ امامِ طوسیم مُحکم همه مثل کوه خضریم، بَلی این قوم ندارد به شجاعت مثَلی در اوجِ بلا و فتنه ها می گوییم جانها به فدایِ علی و آلِ علی.. در قم حرمی همچو جِنان را داریم از بَهرِ نماز، جمکران را داریم مارا چه هراسی ست، زِ طوفان بلا تا مهدیِ صاحب الزمان را داریم مرگ است،که مارا به سویش می خواند حق است ، که رازِ دل ما می داند کمتر دلِ هم به رنج آریم ای دوست، بر صفحه فقط سیاهی اَش می ماند.. ما اهل قمیم و بر خدا مُلتَمِسیم بر آل نبی و مرتضی مُلتَمِسیم در سیل و غم و زلزله و بیماری یاحضرت معصومه، تورا مُلتَمِسیم
رفته سردار نفس تازه کند برگردد چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است سردار دل ها حاج قاسم سلیمانی ❤️
روزی یکی از نیروهای شیطان رو به شیطان کرد و گفت: فرمانده چرا اینقدر خوشحالی، مگر گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد؟ شیطان جواب داد:امام اینها که بیاید ،عمر ما تمام میشود. اینها را که غافل کنیم، امامشان دیرتر می آید دوباره پرسید: آیا ما موفق بوده ایم؟ شیطان خنده ای کرد و گفت: مگر صدای گریه امامشان را نمیشنوی مگر صدای طلب استغفار او را نمیشنوی!؟! "اللهم عجل لولیک الفرج"
دست به دست می شود پیاله ها و باده ها مستِ اَلَست می شود با نظرت اراده ها نشسته بر سرِ گدا گرد و غبارِ جاده ها آمده اربابِ کرم امامِ فوق العاده ها خدا به حرمتش نظر به نوکرِ حرم کند گدا امیر می شود شاه اگر کرم کند خیره به گاهواره اَش نگاهِ جبرئیل ها در به درِ اشاره اش مسیح ها... خلیل ها چشمه یِ چشمِ نوکرانش پُرِ سَلسبیل ها گِره به هر مُشَبَّکِ ضریحِ او دخیل ها رشته یِ دلها گِره بر ضریحِ عشق خورده است دلبرِ ما نیامده دل از عشیره برده است نگاهِ دلربایِ او برده دلِ عشیره را گفته اذان به گوشِ او حضرتِ ختمُ الانبیاء آمده تا لال شود قال و مقالِ طعنه ها خدا دوباره گُل پسر داده به شاهِ لافَتی زبان گرفته مادرم نادِ علی نادِ علی تمامِ خانواده ام فدایِ اولادِ علی فدایِ اولادِ علی فدایِ سردارِ حُنین فدایِ حیدر و تبارِ او تمامِ عالمین امشب و فرداست دلم کوچه یِ بین الحرمین ضربه یِ قلبِ عاشقم ذکرِ اباالفضل و حسین آمده تا بهار را هدیه به نوکرش کند بهشتِ قُربِ یار را در به درِ سرش کند اهلِ بهشتِ قُربِ حق در به درِ سرِ شما حاجتِ کعبه تحتِ قُبُّه یِ حرم شده روا رازِ "مَنِ اسمُهُ دَواء" رمزِ "وَ ذِکرُهُ شِفاء" وَجهِ خداست مُنجلی هر شبِ جمعه کربلا هر شبِ جمعه می شود یاسِ حرم مرثیه خوان اَینَ مُعِزُّالاولیاء بیا نگارِ روضه خوان بیا خودت بگو چه ها بر سرِ یار آمده سر از بدن جدا شده نیزه سوار آمده شعله به سویِ خیمه با گرد و غبار آمده چنگِ کسی برایِ غارتِ قرار آمده چنگ به گوشِ غنچه یِ سه ساله یِ حرم زدند طناب رویِ بازویِ سَیّدةُ الکرم زدند
چه نسيمى ست كه امشب همه جا آكندست چه هوايى ست كه از شوق پر از لبخند است وه كه خورشيد على در همه جا تابندست بنويسيد زمين از قدمش در بند است شبِ جبريل درِ خانه ى مولا سر شد و خبر داد،على!"فاطمه ات"مادر شد اين پسر قامت مولاست قيامت كرده دل مارا به خدا يكسره غارت كرده عشق او بر همه افلاك سرايت كرده او به فطرس كمى اعجاز عنايت كرده مژه اش سرو بلنديست به طوبى رفته جمع خوبيست يقيناً كه به مولا رفته مُرده نامش ببرد يكسره رو مى آيد تا كه نامش ببرم بغض گلو مى آيد او شراب است به ما نيز سبو مى آيد چِقَدَر واژه ى ارباب به او مى آيد بى جهت نيست كه او خونِ خداوند شده نام او ذكر جلالهَ ست و سوگند شده چه كسى پر كند اين ساغر مينايى را "در تو ديديم مسيحايى و موسايى را" چشم من خيره شده اين همه زيبايى را برده اى ارث ز كه اين همه آقايى را حرمت عرش معلاى خدا نيست كه هست بحث تو از همه افلاك جدا نيست كه هست چِقَدَر فاصله را تا به خدا كم كردى شاخه ى خشك درختم كه تو تاكم كردى محملت رد شده از جاده خاكم كردى اى دمت گرم كه از عشق هلاكم كردى اين چه سِرّيست كه از دم همه دل ها بردى نه فقط ما كه دل حضرت زهرا بردى تو شدى آينه اى از گِلِ سلطان نجف در جمالت شده پيدا رخ جانان نجف تو اميرى و وليعهد سليمان نجف اى فداى سر تو جان مريدان نجف حق بده شوكت تو سير تماشا دارد و اگر كعبه درد سينه ى خود جا دارد تو كه زيرِ قدمت عرش معلى دارى جَدّ و آباء چنين مرتبه والا دارى به نظر جلوه ا ى از شخص خدارا دارى آنچه خوبان همه دارند تو يك جا دارى پس بگو از چه سرت را سر نى ها بستند؟ پيش چشمان تر زينب كبرى بستند مادرت آمد و در گودى گودال حسين تن تو ديد شده زخمى و بدحال حسين بدن غرق به خونت شده پامال حسين الف قامت تو نيست به جز دال حسين ساربان رحم نكرد از بدنت غارت كرد گر عقب ماند كسى پيرهنت غارت كرد
مارا نوشتند از ازل ديوانه ى عشق ديوانه ها جمع اند گرد خانه ى عشق درمان نداردعشق جز پيمانه ى عشق پرواز كردم با جنون تا لانه ى عشق - زنجيرى ام...زنجيرىِ موى حسينم من تا قيامت بنده ى روى حسينم - عمريست درگير ابوسجاد هستم دلداده ى هركه به او دل داد هستم در بند عشقش هستم و آزاد هستم خانه خرابِ او شدم...آباد هستم - ارباب من عشق است...عشق عالمين است ذكر تمام انبيا هم يا حسين است... - بالاترين نقطه درعالم زير پايش اعجاز كرده نخ نمايى از عبايش من را جلا دادند بين روضه هايش ديوانه ام...ديوانه ى كرب و بلايش - آرى حساب عاشقانش بى حسابيست لبهام از بس دم زده از او شرابيست - كار تمام ما قيامت با حسين است كار دلم هرگز نماند تا حسين است بوى خدا آكنده است هرجا حسين است ماندم خداوند حق تعالى يا حسين است؟ - سر ميگذارم زير پايش روزى آخر جان مى دهم در كربلايش روزى آخر - در دلبرى اسطوره ى ليلا تو هستى خورشيد هستى قبله ى بالا تو هستى فكر و خيال و نان و آب ما تو هستى لب تشنه اى هرچند كه دريا تو هستى - اى حا و سين و يا و نون جانم فدايت اى عين و شين و قاف مى ميرم برايت - فطرس از اعجاز نگاهت پر گرفته يك زندگى تازه را از سر گرفته دامانتان را بعد محكم تر گرفته جبريل از خاكت گل قمصر گرفته - درمان هر دردى و تو آب حياتى آب حياتى بعداز آن باب نجاتى - بالانشين!جاى سرت بر نيزه ها نيست جاى تنت والله زير دست و پا نيست اى بى كفن!حق شما كه بوريا نيست خون خدا كه جاش در تشت طلا نيست - انگشرت را كاش ميدادى حسين جان روى زمين لب تشنه جان دادى حسين جان
اگر پنج نوبت اذانم علی است اگر خاکم و آسمانم علی است اگر قبله‌ی آستانم علی است اگر روز و شب بر زبانم علی است علی دردِ عشق است و درمان حسین علی گفت و گفتیم ای جان حسین مرا آفریدی که حیران شوم مرا چشم کردی که باران شوم مرا جذبه دادی غزل خوان شوم مرا آینه کردی ایوان شوم زدم نعره در زیرِ ایوان حسین که ای جانِ من جانم ای جان حسین همانکه دلم شعله‌ور آفرید همانکه مرا در به در آفرید همانکه به شوقِ تو پَر آفرید به عشقت برایم جگر آفرید کسی نیست ما را به قرآن حسین خدا گفت و گفتیم ای جان حسین تو هستی محمد محمد تویی وَ حَی و علی هم به اَبجَد تویی براتِ نجف لطفِ مشهد تویی فقط آرزویِ مجدد تویی مدینه شد امشب چراغان حسین نبی گفت با تو که ای جان حسین اگر لطف زهرا مسلمان شدیم اگر ما سلیمان و سلمان  شدیم اگر در حسینیه درمان شدیم اگر عاشقیم از حسن جان شدیم حسن جان نوشتیم و جانان حسین حسن گفت و گفتیم ای جان حسین نشسته است موسی عصایش دهی رسیده است یوسف که جایش دهی دویده است یحیی عطایش دهی به خاک است عیسی عبایش دهی حرم شد قُرقُ از گدایان حسین حرم پُر شد از ذکر ای جان حسین شبی که حرم مادرم رفته بود پُر از یادِ تو هر قدم رفته بود شبی که پُر آه و غم رفته بود شبی که برایم حرم رفته بود مرا نذر او کرد گریان ، حسین که قربان سَنَ طفلیم ای جان حسین اگر رود یا که کویرت شدم جوانم ولی زود پیرت شدم اگر کنج شش گوشه گیرت شدم من از نانِ بابا اسیرت شدم تو آبی تو نانی تو سامان حسین تویی برکتِ خانه ای جان حسین اگر آمدم عشق یادم دهید اگر خواستم کم ، زیاد دهید مرا منصبِ خانه زادم دهید به بادم دهید و به بادم دهید منم کاهِ ناچیز و طوفان حسین مرا می‌کُشی آخر ای جان حسین سه شب آمدم تا که چیزی بَرَم بهاری پیِ برگ ریزی بَرَم دعایی برای عزیزی بَرَم شفایی برای مریضی بَرَم سه شب آمدم زیر باران حسین که هرشب بگویم که ای جان حسین تو بی‌انتها‌... نقطه چین میدهی که از پشتِ در بیش از این میدهی چنان میدهی و چنین میدهی که حتی به قاتل نگین میدهی نگینت چه شد ای سلیمان حسین که نالید زینب  که ای جان حسین رسید و صدا زد پَرَش را مَبَر زِره را که بُردی سرش را مَبَر از انگشتش انگشترش را مَبَر براین ناقه‌ها دخترش را مَبَر صدا زد به لبهای سوزان حسین که عریان حسین و که ای جان حسین
: نیش زن شیرین است : چون تو را ستودند ، بهتر از آنان ستایش کن ، و چون به تو احسان کردند ، بیشتر از آن ببخش . به هر حال پاداش بیشتر ، از آن آغاز کننده است : شفاعت کننده چونان پر و بال درخواست کننده است : اهل دنیا سوارانی در خواب مانده اند که آنان را می رانند : از دست دادن دوستان ، غربت است 💕💕💕
صبــــر✅ نخ تسبیــحِ شخصیت مؤمن است!📿 اگـر مؤمن صبـور نباشہ؛ همہ‌ے کارهاے خیرش نابود میشہ!😐 🌸انسانیت ما زمانے کامل میشہ؛ کہ در شرایط عصبانیت و تندخویے صبور باشیم و عصبانے نشیم.😉 ‌ ❤️ 🙃 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَرَج🤲 💕💕💕
و رسیدن به قسمت 46 💠🌸💠🌺✅ 13 "ترک تکبر" 🔴بسیاری از رفتار های ما بوی تکبر میده مثلا تا یه نفر از ما انتقاد کنه سریع میخوایم از خودمون "دفاع" کنیم! 👈🏼این یعنی تکبر🔥 🔹یه بنده خدایی ظاهرا خیلی متواضع و خاکی بود 🔴 اما مشکلات زیادی توی زندگیش داشت. یه روز اومد بهم گفت حاج آقا من مشکلات زیادی دارم. 😔 ➖بهش گفتم علتش اینه که خیلی متکبری! سریع گفت: من؟؟؟؟؟😳 من متکبرم؟! 😒 😳 من که این همه متواضعم تو به من میگی متکبر؟!!!😳 گفتم ببین👀 دو تا جمله گفتی چند بار توش 👈مَن👈 مَن کردی! 🔴 این یعنی تکبر! فکر کردی تکبر شاخ و دم داره؟! ❌⛔️ 🚫همین که زود از خودت دفاع کردی یعنی تکبر داری♨ 😥ببخشید ما ها هم انگاری این خصوصیت رو داریم 🤔 نه؟!
✍🌹شهــید هــادی: باران شدیدی در تهران باریده بود خیابان۱۷ شهریور را آب گرفته بود چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند همان موقع از راه رسید پاچه شلوار را بالا زد با کـول کردن پیرمـردها آن ها را به طـرف دیگر خـیابان بُرد از این کارها زیاد انجام میداد هـدفی جز شکستن نفـس خودش نداشت مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود! 📚🌹🌹🌹 الهم عجّل لِولیکَ الفَرَج والعافِیهَ و العاقِبَهَ وَالنَصر.✨✨✨ 💕💕💕
کلید رو توی قفل چرخوندم. ‍ ‌ ‌ صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود! نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز  پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت:فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد. من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه  میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم  وبا غیض گفتم: _به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم. دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم. خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم  میکرد.. ادامه دارد… نویسنده:
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد. گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت! من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟ با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!! غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش…این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم. وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!! دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میکردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد. چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای  یافت کار هم نداشتم. جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم  چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ادامه دارد… نویسنده:
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم  چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! ومن بهونه می آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد. یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم. فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم. فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟ اوخندید:چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!! نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم:شوخی میکنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن. اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما…. از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم: _از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟ او خندید وگفت:از اونجا که روز آخر سفر که  بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!! بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت! با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود! فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد کرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم. (شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..) زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند. نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت:عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد. همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند! سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید.اینطوری وضعیتم بهتره. صدای  خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟ صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم:صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم دل چادرم میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم. ادامه دارد… نویسنده:
مراقبه شعبانیه@ostadayoobi.pdf
468.1K
🎯 اعمال مشترک ماه ✅ فایل آماده جهت چاپ 👌بسیار زیبا🌹 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄