eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
19.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دانستنی های رمضان2.apk
8.24M
🌼 🌼 💠 💠 دانستنی های رمضان ۲ 👌 ✍ مرکز قائمیه اصفهان
دانستنی های رمضان2.pdf
7.14M
🌼 🌼 💠 دانستنی های رمضان ۲ 👌 ✍ مرکز قائمیه اصفهان
‍ ‌ حاج مهدوی اون جمله ی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم.. اما سخت بود. بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود. اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم. گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم.. اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند..تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطراب‌های من میخندید. آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست. حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد. اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم. من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!! یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: خانوووم خودم چطوره؟ هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه. گفتم:وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت:حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.. خندیدم.. با خوشحالی گفتم:واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت:بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا. حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده  بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او. جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:بله او با مکث پرسید:ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم:بله. همسرم هستن! او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت: عجیبه!! ایشالا که خیره… من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم. سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم. پرسید:چیزی شده رقیه سادات خانوم؟ نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:نه… او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم:مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه … او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت: از کی حرف میزنید سادات خانوم؟ گفتم:رحمتی. او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد. خندید وگفت:خب راست میگه بنده ی خدا  عجیبه..!! اخم کردم. _کجاش عجیبه؟! گفت:اینکه یه خانوم خوش اخلاق و مهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه! با دلخوری گفتم:حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید. داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت: چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه .. ادامه دارد… نویسنده:
‍ ‌ این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمیدونستم منو کجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه اش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم. او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه  پیشه. انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.نگاه های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم. او برخلاف تصورم منو به درکه برد!! من با تعجب میخندیدم و میگفتم: _اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم. من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه. هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید! عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی… و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟! _با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. . او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما هم تقبل الله. . من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه. گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟ او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون.. همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید. اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت:ببخشید خانوم. .از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم. جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند. جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد. من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم. او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه…از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم.. ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم. او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد. ولی من همچنان نگاهش میکردم.. عاشقانه و بدون هراس! من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه.. میخوام تا ابدیت کنار او باشم. میخوام تا همیشه نگاهش کنم.. ادامه دارد… نویسنده:
‍ ‌ اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم رو گرم  میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید. بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت: رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم:جانم؟ او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست.ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی … با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم:حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم. گفت: هرگز نه از شما خسته میشم نه نا امید. مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت. منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچه ام؟! با تعجب نگاهش کردم. مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که  من نتونم برای او بچه ای بیارم؟ سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می داد گفت: پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم.تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد. . و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم. چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: دوووستت دااارم.. او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟ چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد. پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه…نکنه.. بالاخره لب وا کرد:منم دووووستت دااارم …دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد: ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم..خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا! اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!!                         *** فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم.اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد.اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس. برای مبارزه ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد! ادامه دارد… نویسنده:
🌼الهـی... اگـر می آزمایی توان و تحملمان را زیـاد کن اگـر می آموزی اِدراکمان را وسعت بده اگـر می بخشایی ظرفیتمان را افـزایش بـده
خدایا؛ امشب کوله پشتی مارا پر کن از آرزوهای زیبا و دوست داشتنی تا صبح فردا خنده رو و از غم و اندوه جدا باشیم 🌟آرامش شب نصیبتون🌟
رمضان است و همه جا عشق باريده و زمزمه‌ی آيات تو تا نهان‌خانه‌ی همه‌ی شيفتگان تو کشيده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدايا ! رمضان است و بهار قرآن با روزان و شبانی همه نورباران به هر برزن و کويی که روانه شويم از نغمه‌ی دل‌انگيز آيه‌آيه‌ی کتابت ديوانه شويم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‍ ‌ 🌸سحر دوم.... ✍🏻 یک روز... گذشت! به همین سادگی 🌸لحظات مهمانی،بسرعت به پیش می روند... ✨و من نمیدانم، چند سحر ، فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟ 🌸به خودم که می نگرم؛ حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد. ✨اما ؛ کرامت تو که بر من مستولی می‌شود؛ 🌸دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند! 💢جانِ عالم به فدای یک بوسه ات...خدا ✨همه ی سال، دلواپسی، مهمان دلم بود؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم! 🌸و این تویی که باز گداپروری کردی... ✨و مرا، گوشه ای، در لابلای اشراف ضیافتت، جای دادی... 👈🏻و من نشسته ام اینجا؛ درست سر بر زانوان تو..... 🌸و حرارت آغوشت را به هیچ مأمن دیگری، نمی دهم! ✨اما دلم شور میزند...؛ دلبرم نکند؛ امراضِ دلم، مرا از تو بگیرند. 🌸نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام... ✨طبیب تویی؛ نَفْسِ بیمارم را، شفا نداده، رها مکن! 🌸دستان خالی ام، پر از تکرار "یا طبیب" شده. ✨یقین دارم بی اجابت، رهایم نخواهی کرد.
خوش آمدی ماه خوب خدا رمضان ماه تمرین است ... تمرین عشق ... تمرین اراده ... تمرین گذشتن از خویش برای رسیدن به معشوق ... خدایا شکرت معبود من
❁﷽❁ دومین روز شد آغاز زِ نامٺ ارباب سحرش ذڪرِ حسین اسٺ ونگاهے بےتاب بہ تمامِ لحظاٺ رمضان مےاَرزدلحظہ‌ے خوردنِ افطار، خودش هم بےآب
ضرب المثل گدا به گدا رحمت به خدا میگویند شخصی از راهی میگذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگو میکنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد :(( چون من اول میخواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و میگوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است )) آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند . 💕💕💕
3 🔷 ملاک انتخاب همسر 🔹🔸🔹در ادامه بحث خانواده عرض کردیم که برای انتخاب همسر باید یه سری ملاک های مناسبی در نظر گرفته بشه. بهتره که آقا پسر در سه مورد، بالاتر از دختر باشه: 🔵سواد و سن و ثروت 👆✅ البته این مطلق نیست و اگه زن و مردی اهل تقوا و بندگی خدا باشن 👈اینا مشکل ساز نیست. ⛔اما خب برای آدمای ضعیف، مشکل ساز هست. ⛔️ ✅و یه ملاکی که استاد پناهیان برای دخترها و پسر ها فرمودن اینه که 💯💯💯نگاه کنید به پدر و مادر طرف. اگر👈پدر ایشون به مادرش محبت میکنه و مادر توی اون خونه محبوبه💟 و👇 👈✅ اعضای خانواده به پدر هم احترام میذارن ✅به احتمال بسیار زیاد فرزند اون خانواده خوب خواهد بود و برای ازدواج مناسب هست.👌🏼 ↩البته این موارد نسبی هست. یعنی نیاز نیست طرف 100 درصد باشه بعد شما جواب مثبت بدید. ⬅یه نگاهی به شرایط خودتون و اطرافتون بکنید و این ملاک رو در نظر بگیرید. 🔹🔷💗🔅🌺 ❤ تنهامسیر آرامش❤...
┈┈••✾❀🕊 🦋 🕊❀✾••┈┈   بسم الله الرحمن الرحیم   اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ وجَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ ونَقماتِکَ ووفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین.   خدایا.. نزدیک کن مرا در این ماه به سوی خوشنودیت 🤲🏻🦋 🍂وبرکنارم دار در آن از خشم وانتقامت🍂 وتوفیق ده مرا در آن برای خواندن آیات قرآن ✨ 🌹به رحمت خودت ای مهربانترین مهربانان.🌹 💕💕💕
حکایت بهلول خليفه از بهلول پرسيد : تا به امروز موجودی احمقتر از خود ديده‌ای ؟ بهلول گفت : نه والله ڪه نخستين بار است این سعادت را پیدا ڪرده‌ام ...!! 💕💕💕
✅هر روز: یک روزه جوارح 😷 امروز روزه زبان بگیریم 🌸زبانمان را جز به محبت، جز به مهر، جز به صداقت، جز به لطافت، جز به ادب، در دهان نچرخانیم ❌مواظب زبانمان باشیم نیش نزند مثل مار! آتش نزند شرر بار! ندرّد دیوانه وار! 👌امروز زبانمان را به بند کشیم به نیت تشبه به نیک زبانی رسول الله صلوات الله عليه واله به نیت آداب مسلمانی 😷امروز روزه زبان بگیریم😷
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام على علیه السلام فرمود: رمضان ماه خدا و شعبان ماه رسول خدا و رجب ماه من است.✨ ...
ramazanolmobarak_part 1.mp3
9.41M
📢 ⚜ بیانات حضرت آیت الله العظمی محمد شجاعی(ره): قسمت اول ⚜ موضوع: تذکرات وتبیین نکات بسیار مهم،در خصوص آداب ورودبه " " 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂