eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
12.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
19.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓گرم‌ترین خانه، 🌸خانه‌ای ست که در آن 💫"مردِ خانه" محترم شمرده شود و 💫 "زنِ خانه" محبوب باشد، 💫فقـط همیـن ... 🌸مرد تشنه احترام است 💓و زن عاشق محبت است...! 🌸🍃
••|💚🦋|•• سلام امام زمانم‌😍🥹 🪴🍁🍂🍃 سلام دلیل زندگیم 💚 یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:♥️🍃 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱 ما‌منتظر‌لحظه‌دیدار‌بهاریم! آرام‌کنید‌این‌دلِ‌طوفانی‌مارا.. عمریست‌همه‌در‌طلب‌وصل‌تو‌هستیم پایان‌بده‌این‌حالِ‌پریشانی‌مارا..🥲🤲 ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 میدونید چرا گاهےمواقع باتوسل‌به‌امام‌زمان (عج) حاجت روانمے شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥😍 ⁉️چرا غصه می‌خوری؟! ما داریم❤️ 👌بسیار زیبا و شنیدنی
...و سلام بر او که می گفت: «شما همتون برید یا همه تون بمونید هیچ فرقی به حال اسلام نمی کند ما مکلف به انجام وظیفه ایم» حسن‌باقری _____🌷🌷🌷________ عهد ببندیم با شهدا تا، برای اسلام بمانیم و برای اسلام بمیریم. که این حالت بهترین و زیباترین دنیا و آخرت را رقم خواهد زد.
✨ 🔹 آسودگی اموات ✍️ پیامبر اکرم (ص): هر صدقه‌ای که برای میت داده می‌شود، فرشته‌ای آن را به مانند طبقی از نور می‌گیرد و به کنار قبر می‌آورد و می‌گوید؛ السلام علیکم یا اهل القبور؛ این هدیه را خانواده شما برای شما فرستاده‌اند. آنگاه آن میت این هدیه را تحویل می‌گیرد و وارد قبرش می‌کند که همین سبب فراخی (آسایش و آسودگی او) می‌گردد. 📚 مستدرک‌الوسائل، ج2، ص484 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
برخی از گروه‌های در منطقه را بشناسید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تا حالا از حضرت نرجس سلام الله علیها حاجت گرفتی؟ بعداز نماز صبح یکمرتبه سوره یس هدیه به مادر (عج)
😍پاستا با سوسیس و قارچ مواد لازم برای ۵ نفر _ماكاروني فرمي ۵۰۰ گرم (نفری ۱۰۰ گرم ) _پياز ۱ عدد _ قارچ ۵۰۰ گرم _سوسیس بالای ۷۰ درصد ۲۰۰ گرم _رب نصف قاشق غذاخوری _پاپریکا نصف قاشق غذاخوری _کره ۵۰ گرم _خامه۲۰۰ گرم _شیر نصف لیوان _سير ۳ حبه _آب ليمو ترش ۱قاشق _آرد ۱ قاشق غذاخوری _اسفناج تفت داده شده ۱۵۰ الی ۲۰۰ گرم ( به دلخواه) _پنیر پارمزان ۱۵۰ گرم _نمک و فلفل و آویشن به میزان لازم . پیاز را خرد کرده و داخل تابه ای که در آن روغن یا کره را داغ کرده اید تفت دهید پس از اینکه کمی پیاز سرخ و طلایی شد سیر را هم بسیار ریز خرد کرده و به پیاز اضافه کنید و تفت بدهید.در همین حین که مشغول آماده کردن سس پاستا هستید میتوانید در یک قابلمه دیگر آب ریخته و روی حرارت بگذارید تا به جوش آید داخل آب هم کمی نمک بریزید. سپس قارچها را ورقه ای خرد کرده و به پیاز اضافه کنید یک قاشق هم برای جلوگیری از سیاه شدن قارچ ها آبلیمو اضافه کنید و باز هم تفت بدهید تا قارچ هم سرخ شود. سپس سوسیس های خرد شده را اضافه کرده و تفت دهید. در همین حین اگر آب داخل قابلمه به جوش آمد میبایست پاستا را داخل آن بریزید .👩‍🌾.
ژله آبنباتی مواد لازم : ژله با طعم و رنگ دلخواه 1 بسته آب جوش 1 لیوان آب سرد 1/4 لیوان نی پلاستیکی به تعداد لازم انار دون شده به مقدار لازم طرز تهیه : ژله را با یک لیوان آب جوش مخلوط کنید و خوب هم بزنید تا حل شود . آب سرد را به ژله افزوده و هم بزنید ، سپس در قالب استوانه ای یا لیوان ریخته و یا در ظرفی به عمق 2 سانت ریخته و انار را مخلوط کنین و در یخچال قرار دهید تا بسته شود . ژله را از قالب یا لیوان برگردانده و یک نی داخل ان فرو کنید .
سه چهارتا پیاز رو خلال کنید،توی ماهیتابه سرخ کنید و بردارید بگذارید کنار.توی همون ظرف یک پیمانه کشمش شسته شده رو سه چهار دقیقه تفت بدین و بردارین.بعد حدود ششصد گرم میگوی پاک شده رو بریزین داخل ماهیتابه و ده دقیقه(تا زمانی که آبش کشیده بشه)تفت بدین..بهش دو قاشق گرد لیمو،نمک،فلفل،کمی زردچوبه و یک قاشق چایخوری فلفل قرمز اضافه کنید،پیاز و کشمش رو به ظرف برگردونید و زیرشو خاموش کنید. این مواد رو لای پلو زعفرونی آبکش شده بریزید و بگذارید دم بکشه و بعد نوش جان کنید.
و مواد لازم: پودر ژله انار : ۱ بسته ، شیر : ۱/۲ لیوان ، خامه: ۱/۲ پاکت ، شکر : ۵ تا ۶ ق غ ، پودر ژلاتین : ۲ ق غ ، تخم شربنی : ۱ ق غ ، وانیل : ۱/۲ ق چ . طرز تهیه: پودر ژله انارو تو یه لیوان آب جوش حل کرده بعد یه لیوان آب سرد اضافه کرده نصف غالبای مورد نظرمون رو از ژله میریزیم میذاریم تو یخچال ببنده . تو این مدت شیر وخامه و وانیل و شکر رو با هم توی قابلمه روی حرارت ملایم گذاشته مرتب هم میزنیم تا خوب یه دست بشن ولی جوش نیاد . حالا پودر ژلاتین رو اضافه کرده وقتی یه دست شد از روی گاز برداشته میذاریم یه کم از حرارت بیفته بعد تخم شربتی توش ریخته تا خیس بخوره . وقتی ژله ها بسته شدن از این مایه روش ریخته دوباره میذاریم تو یخچال تا ببنده . این دسر بخاطر داشتن تخم شربتی طعم متفاوت و خوشمزه ای داره . حتما امتحان کنین. پشیمون نمیشین.😉
☑️ اگر ما باورمون و به خداوند تقویت کنیم و ایمان داشته باشیم اون قدرت می تونه به راحتی درها رو برای ما باز کنه، براحتی موقعیت ها رو برای ما ایجاد کنه، براحتی رزق و وارد سفره ما کنه و براحتی می تونه ما رو از فرش به عرش ببره
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ حرصی گفتم _این عادتو ترک نکردی؟؟!! لبخندی روی لبش اومدو گفت _نتیجه بی محلی هاته!! حسین_ نگفتی دریا می بخشیمون؟! لبخند عریضی زدو گفت _اولا که من از اولش از دستتون دلچرکین نبودم...اون حرفا هم چون تحت فشار بودم زدم! مکثی کردو با اون لحن شیطنت امیزی که دلم واسش حسابی تنگ شده بود گفت دریا_ قربان لطف کن ایفونو بزن بیاین پایین! همگی خندیدیمو بعد از کسب اجازه از سرهنگ وارد سلول دریا شدیم و وقتی پرسید با اجازه صاحب خونه اومدیم یا نه حرف که سرهنگو بهش زدیم که می گفت "سروان فرهمند زندانی نیست که واسه دیدنش کسب اجازه کنین! فقط در حدی باشه که به کارتون لطمه نزنه و بقیه مشکوک نشن!!".......... * * دستم تو دستای بردیا بودو سفت دستامو گرفته بود انگار میخواستم فرار کنم و اون اینطوری جلومو گرفته بود! حسین با طعنه گفت _بردیا داداش اینجا سلوله دریا بخواد هم نمی تونه در بره! همه خندیدیم که بردیا گفت _نه داداش این من باب رفع دلتنگیه! تو که زنت نمرده و زنده بشه که بفهمی! حسین چشمکی به ما دوتا زد و گفت _صد در صد درک نمی کنم چون اگر زنم بمیره من تا چهلمش پارتی روزانه و شبانه میگیرم! منو بردیا خندیدم که سوگند حرصی مشتی به بازوی حسین زد که حسین الکی ناله کردو گفت _اخ...اخ...اخ...می بینین دست بزنم داره!!!!!!! خندیدمو گفتم _حالا هر کی ندونه من که خوب میدونم جونت واسه همین ابجی گل ما در می ره! ترکیه رو یادم نرفته هنوز! بردیا خندید و گفت _ وای سوگند یعنی سوژه خنده بود! منو حسین وقتی به کمک یاور فرار کردیم و اومدیم ترکیه و به دریا اینا ملحق شدیم این اقا یه کولی بازی دراورد که یه بار نزدیک بود لو بریم! سوگند مشکافانه نگاهمون کردو گفت _ چیکار کرد مگه؟! بردیا_ وقتی دید منو دریا با هم ماموریتو جلو میبریم رفت بالا منبر رو گفت مملکتی که پلیساش ماموریتاشونو زن و شوهری حل می کنن از پای بست ویرانست! خندیدمو گفتم _منم بهش گفتم اگه سوگند هم بود همین چرتو پرتا رو می گفتی اقا هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت نه خیر می رفتیم ترکیه گردی ! سوگند خندیدو گفت _ولی خدایی سرهنگ پایه ی شما دوتاست! جوری نقشه می کشه که شما دوتا باهم باشین!! منو حسینم در فراغ هم بسوزیم و بسازیم! بردیا اهی کشیدو گفت _ وقتی صدای لرزون دریا تو گوشام پیچید و بعدش صدای اون ارجمند عوضی خودمو هزار بار نفرین کردم که چرا حداقل خودم نرفتم سراغ لبتاب و گاوصندوق ! وقتی هم اون جنازه سوخته رو دیدم انگار تموم وجودمو اتیش زدن! باورتون نمیشه اما انگار منو اتیش زده بودن! همون روز کلی چرتو پرت بار سرهنگ کردم که چرا همیشه تو ماموریتای سخت باید دریا پیشقدم بشه که تهش این بشه! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ به دستاش فشاری اوردم که نگاهم کرد لبخندی بهش زدم و گفتم _فرمانده می بینی که مثل شیر ژیان سالم و قبراق کنارت نشستم! یادته حسین همیشه میگفت دریا 7تا جون داره! دروغ میگفت! حسین_ زکی!! من الان فکر می کردم الان میگه مثل همیشه پیشگویی هاش و حرفاش راسته! خندیدمو گفتم _دروغ گفتی چون من از7تا بیشتر جون دارم! اگه تمام بدبختیامو جمع کنین روهم رفته من الان باید100بار مرده و زنده شده باشم! پس من از 7تا بیشتر جون دارم که هنوز زندم! ادامه دادم. _خب....از پرونده چه خبر! چی شد که شما سه تا اومدین تهران؟! بردیا_سرهنگ بهم پیشنهاد همکاری با نهادای امنیتی رو داد منم قبول کردم! این دوتا هم وقتی تو زنده شدی همراه سرهنگ اومدن چون فرماندهی اینجا دستور داده که همون افرادی که از اول روی این پرونده کار می کردن دوباره به فعالیتشون تو تهران ادامه بدن! نیشم شل شد و با ذوق گفتم _یعنی ما الان یه مامور امنیتی اطلاعاتی هستیم؟! همگی خندیدن که الیوت گفت _دریا تو همه چیزو تجربه کردی! از پلیس اگاهی گرفته تا مرگ و یه جاسوس اسرائیلی و یهودی ...الانم که شدی مامور امنیتی کشورت! لبخندی زدمو گفتم _اره... کاش بابام بودو بهم میگفت دختر نخود هر اشی نشو گرون تموم میشه واست! راستم می گفت ارزش دوری از بردیا رو نداشت! حسین_ روحش شاد!! مرد فوق العاده ای بود! دریا_دلم میخواست مسجدالاقصا رو تا وقتی اونجا بودم ببینم اما نشد! اهی کشیدمو ادامه دادم _عوضیا بد بلایی به سر فلستطینی های بیچاره اوردن! خدا ازشون نگذره! الیوت اهی کشید و با لبخند غمگینی گفت _پدرم عاشق مادرم و قدس بود! همیشه وقتی میخواست از مادرم تعریف کنه می گفت: "چشمان تو زیباست به زیبایی قدس،هزاران دشمن در ارزوی اشغالش هستند!" سوگند_ چه قشنگ!!.... بردیا_السلام علیکم و رحمته الله و برکاته...الله اکبر....الله اکبر! مهرمو بوسیدمو سرمو بلند کردم که چشمم به چشمای شیطون بردیا گره خورد. لبخندی زدم گفتم _قبول باشه فرمانده....چرا اینجوری زل زدی به من!! بردیا_ قبول حق حاج خانوم!...باز تو به من اقتدا کردی بچه!! خندیدمو گفتم _دوست دارم! تو نمی خوای بری خونه!! نه به اون چهل روز که محل نمی ذاشتی نه به الان که اصلا پاتو از سلولم بیرون نمی ذاری!! خندیدو گفت _دلم میخواد تو فضولی...وای دریا این مدت انقدر دلم میخواست وقتی سلام نمازمو دادم سرمو برگردونم و چهره معصوم تو رو پشت سرم ببینم!...ولی همیشه یه حسی بهم میگفت تو بر می گردی! واسه همین وقتی فهمیدیم تو زنده ای خیلی شکه نشدم! لبخند به این همه پاکی احساسش زدمو گفتم _مامان خدا بیامرزم می گفت وقتی زندگی برات خیلی سخت و غیر قابل تحمل شد به خدا امید داشته باش و منتظر روزای خوب باش! همونطور که شاعر میگه: " چنان نماند ؛چنین نیز هم نخواهد ماند! " یا "در نومیدی بسی امیدست ...پایان شب سیه سپیدست!" بردیا لبخندی زدو گفت _خوشحالم که هستی دریا! خیلی خوشحالم! بوسی براش فرستادمو با شیطنت گفتم _خب دیگه هیس شو میخوام قران بخونم! بردیا لبخندی زدو گفت _تقبل الله حاج خانووم!! *** 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ *** سوگند _ خب این یعنی قصدشون شورش داخلی نبوده! سرمو به علامت منفی چپ و راست کردمو گفتم _اتفاقا برعکس! دقیقا هدفشون همینه! سوگند نگاهشو گیج روی همه چرخوند ودر نهایت با تک خنده ای که گیج شدنشو نشون میداد گفت _ خب اگه هدفشون شورش داخلیه چرا قفلی زدن روی توافق هسته ای؟! لبخندی زدمو گفتم _بهش میگن تئوری هسته ای-معیشتی! اونا میخوان ایران نتونه از انرژی هسته ای کاربرد دیگه ای بسازه! مثلا توی دارو یا بیمارستان ها! ...خب وقتی که کشوری که خیلی از اقلام پزشکی دارو های ضروریش تو لیست تحریمه انژری هسته ای اهمیت بالایی داره و خب وقتی نتونه از ارانیوم انژری هسته ای اونم توی صنعت پزشکی تولید کنه و نیاز مردم به اوج برسه پای مردم رو وسط میکشن و میگن اعتراض کنین بر علیه گرونی! بردیا_ و درنهایت خودشون رهبری اعتراضات رو به دست می گیرن و اعتراض علیه گرونی تبدیل میشه به شورش علیه نظام! سرهنگ مهدوی_ بله درسته! این اقایون اوانسیان هم قراره کمی پیاز داغشو زیاد تر کنن! و ممنوعیت خوانندگی زنان رو به چالش بکشن! حسین_ که نتونستن! تیمور دستگیر و به کاری که میخواسته براشون انجام بده اعتراف کرده! سوگند_ولی من هنوز متوجه اصل ماجرا نشدم! یعنی این اقایون اوانسیان انقدر نفوذ دارن که تونستن تا لغو توافق هسته ای پیش برن؟! رسول_اقای الم اوانسیان با کم کسی رفاقت نمی کنه! ایوا بیکل از سران پر نفوذ اسرائیله!! سرفه مصلحتی کردمو گفتم _خب سرهنگ! دستور چیه؟! ما باید چیکار کنیم؟! سرهنگ لبخندی بهم زد و گفت _شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای ...اما حسین و کمیل ...شماباید کار تعقیب سمیر رو انجام بدی! بردیا و رسول...شما دوتا هم الم اوانسیان و تمام کسایی که تو این مدت باهاش در ارتباطن رو کنترل می کنین! خانم فرحی شما هم توی تیم پشتیبانی حضور داشته باشین! معترض گفتم _قربان چرا منو از حضور در ماموریت برکنار کردین؟؟! سرهنگ تبسمی کردو گفت _بهتره به مرده ها کمتر دستور بدیم چون با اجنه در ارتباطن! فکر نمی کردم سرهنگم از این حرفا بلد باشه! لبخند زدمو گفتم _همه مارو دست انداختن شما هم روش!.... 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸🔸
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ زمان تند تر از اونچیزی که فکرشو می کردم سریع تره!"" چرت و پرت گفتم! از بس تو این اتاق موندم مخم قاطی کرده تز علمی زیاد میده! امروز بلاخره قرار بود اوانسیان ها و تمام رابط هاشونو توی مهمونی دستگیر کنن! دلم به تب و تاب افتاده بود...می ترسیدم بلایی به سر کسی بیاد... از جام بلند شدمو خواستم به در بکوبم تا با سوگند کمی گپ بزنم که صدای حرصی الم رو شنیدم که داد میزد و از بقیه میخواست ولش کنن! سریع به در کوبیدمو گفتم _درو باز کنین میخوام پدرمو ببینم در سلولم باز شد تا خواستم به سمت الم برم سوگند محکم دستمو گرفت و طبق نقشه با اخم گفت _بایست سر جات! الم تا منو دید کمی توجاش وایساد و با بهت خیرم شد و یهو به سمتم یورش اوردو از دست مامورا فرار کردو کشیده ی محکمی به گونم زدو هلم داد که روی زمین افتادم. همه تو شک کارش بودن و کسی از جاش تکون نمی خورد با لگدی که به صورت پی در پی به شکم پهلوم میزد جیغی کشیدم که مامورا به خودشون اومدن و سریع اونو ازم جدا کردن. تمام این اتفاقات به ثانیه هم نکشید . دستمو روی شکمم گذاشته بودم و توی خودم جمع شدم صدای دادو هوارش رو میشنویدم که منو مخاطب قرار داده بود. الم_توعه عوضی حافظت برگشته و منو لو دادی!! همتونو به خاک سیاه مینشونم! دختره ی خیرههه سررر....ولم کنین !!!!! ولم کنین لعنتیا! من اون دخترو میکشم!! از شدت درد هیچ چیزی نمی تونستم بگم. رد بخیه شکمم خیلی وقت بود که خوب شده بود اما دکتر گفته بود هر ضربه محکمی ممکنه زخمم دوباره سر باز باشه! زخم شکمم سر باز کرده بود و خیسی خونو حس می کردم. سوگند جیغی کشیدو گفت _دکتر رو خبر کنین! و از درد چشمامو روی هم گذاشتم که سوگند فکر کرد از هوش رفتم اما هوشیاریمو داشتم. سوگند نگران صدام کرد ولی اونقدر درد داشتم که حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم چه برسه به اینکه جوابشو بدم. چند لحظه بعد صدای نگران حسین و بردیا به همراه دکتر مستوفی اومد. دکتر_ بهتره دور مریضو خلوت کنین! بردیا _دکتر بزارین ببریمش درمونگاه! رنگش بدجور پریده! حسین_اره دکتر بدجور رنگش پریده! دکتر خنده ای کردو منو صدا کردو گفت _دریا خانم میتونی به کمک ما راه بیای یا برات برانکارد بیاریم! از اینهمه ضعف حالم بهم میخورد...با اینکه درد دلم تمام انرژی و توانمو ازم گرفته بود اما تمام تلاشمو کردم و به حالت نیم خیز نشستم که بردیا خواست بغلم کنه که نذاشتم و دستشو گرفتم و با کمکش ایستادم. چشمامو باز کردم که صدای متحیر حسین و بردیا بلند شد که همزمان گفتن _ _ از شکمت خون میاد! لبخند خسته ای زدمو با صدای خش داری گفتم _خوبم...بریم! با کمک بردیا به سمت درمونگاه اداره رفتیم! با هر قدمی که بر میداشتم کلیه ای که ضربه خورده بود تیر می کشید. دیگه نتونستم تحمل کنم و اخی گفتمو خم شدم که بردیا غر غری کردو دستشو زیر زانوم انداختو منو بلند کرد . حرصی و خسته گفتم _خجالت بکش بردیا حواست هست چیکار میکنی!؟ لبخند شیطنت باری زدو گفت _تو الان مریضی منم نقش امبولانسو دارم پس هیس شو و از سواری مجانی که بهت دادم لذت ببر! خنده ای کردم که از درد قیافم جمع شد ...کمی که بهتر شدم زمزمه کردم _مرگ من چه اتفاق قشنگی خواهد شد اگر آغوش تو اخرین پیراهن من باشد! و چشمامو بستم که بردیا غرید _دریا به جان خودت که از همه واسم عزیز تری اگر از این حرفا بزنی من میدونم و تو! 🌟ادامه دارد🌟 به قلم 👈 رز✍ 🔸 🔸🔸 🔸🔸
🔸️آیت الله مجتهدی تهرانی ره: چشمـی که در راه خدا شب زنـده دار است و سحرها از خواب برمی خیزد و مـی خوانـد، چنیـن چشمـی در روز قـیامـت گـریـان نیـست. اول بعد نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج) بخوانیم😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌         
🌙🌔 🔸 يكى از بزرگان معرفت را پس از مرگش در خواب ديدند و از او پرسيدند كه پروردگارت با تو چه كرد؟ 🔸 گفت : « آن اِشارات پريد، عبارات نابود شد، دانش ‏ها از ياد رفت و رسم ‏ها به كهنگى گراييد و جز چند ركعت نمازى كه در دل شب خوانده بودم، چيزى سودمند نيفتاد.» 📚 نكته هاى ناب اخلاقى، ص ۲۶ اول بعد نمازشب را به نیت ظهورآقا (عج) بخوانیم😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌          🌿🍁🍂🍁🌿
🍃عارف واصل آیت‌الله بهجت(ره): 🌸بزرگان وقتی می‌خواستند مطلبی و فیضی را از خداوند بگیرند، از شب و سحر استفاده میکردند؛ زیرا در سحر با خدا خلوت کردن و با خدا ارتباط پیدا کردن اثر خاصی دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂تمام فانوس های 💫جهان را هم که روشن کنی 🍂شب، شب است‌‌ 💫 آدم دلش که روشن باشد 🍂تمام شبهای 💫 تاریخ را هم طاقت می‌آورد 🍂دلتون‌ روشن به نور حق 💫شب خوش و فرداتون پربرکت 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یادتان هست روز ۷ اکتبر را؟ صهیونیست‌هایی که از راه‌وبیراه فرار می‌کردند. لخت‌وپتی و پابرهنه فلنگ را بسته بودند. وسط صحرا. حجم آن حمله را بگذارید کنار وحشی‌گری رژیم کودک‌کش! قابل مقایسه نیست! حالا آن تصویر را بگذارید کنار این جوان فلسطینی! فرار که نمی‌کند و ترس که ندارد هیچ؛ زیر این بمباران می‌خندد! از ته دل! غش‌غش! آب و خاک و رزق این زمین چه اکسیری دارد که چنین آدم‌هایی می‌شود خروجی‌اش؟ آدم‌هایی که مرگ را به بازی گرفته‌اند! حسرت‌برانگیز است این سبکی و رقت!