فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی به امیدتو
برعسکری آن نور ولایت #صلوات
بر آن گلِ گلزار رسالت صلوات
خواهی که خدا گناہ تو عفو کند
بفرست بر آن روح کرامت صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
▪فرارسیدن سالروز #شهادت_امام_حسن_عسکری علیه السلام
بر صاحت مقدس #امام_زمان (عج) و شیعیان آن حضرت تسلیت باد.▪️
🌷اهل نماز جماعت،سریع ودرخشان ازصراط میگذرند
🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم:
🌷مَن حَافَظَ عَلَی الجَمَاعَه حِیثُمَا کَانَِ
مَرَّ عَلَی الصِّراطِ کَالبَرقِ الخَاطِفِ الّامِع
فِی أوَّلِ زُمرهِ مَعَ السّابِقِین
🌷🌷هرکس همیشه نمازجماعت بخواند، سریع و درخشان، همراه نخستین گروه بهشتیان از روی صراط میگذرد.
🌷ثواب الاعمال، ص ۳۴۳
وارکعوا مع الراکعین..۴۳بقره
وارکعی مع الراکعین..۴۳آل عمران
نمازتان راباجماعت بخوانید
🌷امام حسن عسگری عـليـه السـلام:
🌷اَوْرَعُ النّاسَ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَةِ،
🌷اَعْبَدُ النّاسِ مَنْ اَقامَ عَلى الْفَرآئِضِ،
🌷اَزْهَدْ النّاسِ مِنْ تَرَكَ الْحَرامَ،
🌷اَشَدُّ النّاسِ اجْتِهادا مَنْ تَرَكَ الذُّنُوبَ
🌷خداترس ترین مردم كسى است كه درکاری که احتمال حرام بودنش هست وارد نمیشود
🌷 عابدترين مردم كسى است كه به پا دارد فرائض را و
🌷زاهدترين مردم كسى است كه ترك كند حرام را
🌷و از همه مردم كوشاتر كسى كه ترك كند گناهان را. بحارالانوار ۷۵/۳۷۳.
#عابد_واجبات_عسکری
شهادت جانگدازامام حسن عسکری ع
معدن علم وحلم وشجاعت وسخاوت وفصاحت وایمان تسلیت باد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
امام_حسن_عسکری
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام:
بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند (از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیدهام، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن.
🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد.
🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست.
🔸حضرت برخاستند. جامهای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت.
🔻...مردم کنار دیر می رفتند. گاهی در طول مدت اگر می خواست یک نفری را بپذیرد از طبقه بالایی یک زنبیلی را پایین می فرستاد نوشته او را بالا می برد. گاهی جواب می داد گاهی نه.
🔸فَصَّاد پهلوی بختیشوع آمد و گفت که آقا من چیزی را دیدم که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. این آقایی که شما گفتین من بروم برای فَصد، فَصدشان کردم. دوبار آن مقدار خون از ایشان آمد که فکر نمیکردم این مقدارخون در بدن یک انسان باشد. حتی یک بار فصد یک انسان هم آن ظرف را پر نمی کند. ولی دوبار ظرف ایشان پر از خون شد و فرداش به جای خون موادی مانند شیر آمد. بَختیشوع خیلی تعجب کرد و گفت من باید چند روز در کتب قدما نگاه کنم ببینم این مطلب سابقه دارد يا نه؟ اما از این راه به جوابی نرسید. بعد بختیشوع گفت من راهی را می شناسم که خیلی خوب است. چون خود بختیشوع هم نصرانی و راهب بود.
🔹بختیشوع همین فَصَّاد را پهلوی راهب دیر عاقول فرستاد. بالاخره یک علامتی دادند و او آمد. بختیشوع نامه ای نوشته بود و ماجرا را توضیح داده بود. نامه را در زنبیل گذاشتند، بالا برد. بعد دیدند پیرمرد سراسیمه دوید و پایین آمد. گفت کدامیک از شما آن کسی را که از دستش شیر می آمده را دیده است؟ فصاد گفت من هستم. پیرمرد راهب گفت طُوبی لاُمِّک، خوش به سعادت مادری که تو را زاییده که همچنین توفیقی پیدا کرده ای. بعد گفت من را نزد ایشان ببر. با هم راه افتادند و سامرا آمدند. اول سامرا که رسیدند از راهب پرسید برویم منزل استاد بختیشوع؟
🔸گفت نه برویم منزل آن آقایی که از دستش شیر آمده. ساعتی به اذان صبح بود. همینکه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام رسیدند غلامی سیاه چهره آمد و پرسید کدامیک از شما راهب دیرعاقول هستید؟ پیرمرد گفت من هستم. غلام گفت تو بیا برویم داخل. قبل از اذان صبح راهب داخل رفت ، صبح هنگام چاشت از خانه امام حسن عسکری(ع) بیرون آمد در حالی که همه لباس های نصرانیت را بیرون آورده بود و یک لباس بلند سفید، پوشیده بود. همه تعجب کردند. بعد به جوان فصاد گفت حالا برویم خانه استادت. خانه بختیشوع آمدند. گویا این پیر مرد، پیر و مراد بختیشوع بود. تا بختیشوع این راهب را با لباس جدیدش از دور دید، به خاک افتاد و بالاخره با التهاب و اضطراب گفت آقا چه چیز شما را از دین نصرانیت بیرون آورد؟
🔅پیر مرد راهب گفت که من اسلام آوردم، اما بدست مسیح، مسیح را دیدم، و مسلمان شدم. بعد بختیشوع این سوال را کرد که آیا در طب کسی را داشته ایم که به جای خون، شير از دستش بیاید؟ گفت عیسی (ع) یک بار فصد کرد، آن هم مقداری كم نه اینقدر از دستش شیر بیرون آمده بود. این راهب همان جا کنار خانه امام حسن عسکری (ع) خادم حضرت بود تا فوت کرد.
🌷۱۴سفارش امام حسن عسکری ع
به ابن بابویه:
۱.تقوا وترک گناه
۲.نماز
۳.زکات
۴.عفو وگذشت
۵.کنترل خشم
۶.صله رحم
۷.همکاری درحل مشکلات مردم
۸.صبر وبردباری
۹.آگاهی دینی
۱۰.ثابت قدم بودن وپشتکار
۱۱.ارتباط مستمرباقرآن
۱۲.اخلاق نیکو
۱۳.امربه معروف ونهی ازمنکر
۱۴.نمازشب
شهادت امام عسکری ع تسلیت باد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
34.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 روضه امام حسن عسکری علیه السلام
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۱۷ #قسمت_هفدهم🎬: نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه ما
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۸
#قسمت_هجدهم🎬:
جلوی در ساختمان رسیدند، یکی از مردانی که لباس نیروهای بعثی را به تن داشت، عباس را به جلو هل داد و عباس همانطور که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند به داخل ساختمان پرتاب شد، صدای ننه مرضیه که روی حیاط داد و قال می کرد به گوش میرسید.
پشت سر عباس، مرد بعثی با پوتین های پر از خاک و گل وارد خانه شد و در پی اش راننده ابو معروف وارد شد، ان دو مرد بی توجه به اتاقی که درش از داخل راهرو باز میشد به سمت هال رفتند و اندکی بعد صدای بهم ریختن ظرفها از آشپزخانه می آمد، گویی فکر می کردند افرادی که به دنبالشان هستند، می توانند داخل قابلمه یا کمد ظرفها، پنهان شوند، آنها خود را به پستویی که درست پشت آشپزخانه بود رساندند و آنجا هم زیر و رو کردند اما دست از پا درازتر دوباره به هال برگشتند، در این فاصله ننه مرضیه خودش را به هال رسانده بود و همانطور که دندان بهم می سایید و زیر لب بد و بیراه به آن دو مرد میگفت که با کفش وارد خانه اش شدند، با نگاهش دنبال میهمانانش بود و حدس میزد داخل میهمانخانه مرتضی علی پنهان شده باشند.
مرد بعثی که تیرش به سنگ خورده بود، جلوی ننه مرضیه ایستاد و همانطور که با اسلحهٔ کمری اش روی سینهٔ پیرزن می کوبید گفت: ببینم تو و پسرت قصد سفر داشتین؟!
ننه مرضیه نگاهی به عباس که با صورت غرق خون به او چشم دوخته بود کرد و گفت: آری قصد سفر داشتیم، آیا این کشور آنقدر بی در و پیکر شده و رئیستان آنقدر بخیل است که نمی تواند ببیند پیرزنی با پسرش به مسافرت میروند؟!
مرد که جواب ننه مرضیه انگار او را آرام کرده بود گفت: به کجا می خواستید بروید و چرا؟!
ننه مرضیه با صدایی بغض دار گفت: قصد زیارت امام رضای غریب را داشتیم، سالهاست که نذر کرده ام به پابوس امام هشتم بروم، اما فرصتش فراهم نشد، الان احساس می کردم پایان عمرم هست پس به پسرم عباس اصرار کردم هر طور شده شرایط رفتن را فراهم کند تا نذرم ادا شود و من آرزو به دل از دنیا نروم و بعد سرش را پایین انداخت و با لحن آرامی ادامه داد: به او گفتم اگر مرا به خراسان نبرد، نفرینش می کنم، عاقش میکنم و بعد سرش را بالا آورد و خیره در چشمان سرباز بعثی شد و گفت: نکنه رفتن به زیارت هم جرم شده؟!
مرد بعثی نگاهی به راننده ابو معروف کرد، با قدم های شمرده به او نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و بی آنکه حرف دیگری بزنند به سمت در هال راه افتادند.
مرد بعثی در آستانه در ایستاده بود که یکباره چشم راننده به در اتاق افتاد و همانطور که به در اشاره می کرد گفت: اینجا، اینجا را نگشتید قربان!
بعثی سرش را برگرداند.
ننه مرضیه هراسان خودش را به آنان رساند و گفت: اگر مسلمان نیستید اما انسان که هستید، از جان و خانه من چه می خواهید، پسرم را زیر لگدهایتان از کار انداخته اید و نصف شب به خانه ام هجوم آورده اید آخر به چه جرمی؟!
مرد بعثی بدون توجه به حرفهای ننه مرضیه به سمت در اتاق آمد، در را باز کرد و سرکی داخل کشید و به ننه مرضیه اشاره کرد تا برق اتاق را روشن کند.
ننه مرضیه همانطور که داخل اتاق میشد فریاد میزد و از خدا کمک می گرفت تا ظلم این ظالمان را به خودشان برگرداند.
برق روشن شد، بعثی نگاهی سرسری به داخل اتاق انداخت، چیزی توجهش را جلب نکرد، پایش را بالا گرفت که داخل اتاق شود که ننه مرضیه او را به عقب هل داد و گفت: بخدا قسم اگر با کفش داخل این اتاق شوی قلم پایت را خرد میکنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود و صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد: من اینجا نماز می خوانم، عبادت می کنم، نمی خواهم به قدم های شما نجس شود، از خدا شرم کنید و آرام تر، به طوریکه واقعی جلوه کند گفت: اگر می خواهی داخل اتاق شوی، حرفی نیست، کفش هایت را در آور و داخل شو، این اتاق حرمت دارد.
لحن آرام ننه مرضیه انگار آرامش را در فضا پخش کرد و لحظه ای نگذشت که صدای داد و هوار از روی حیاط به گوش رسید.
راننده ابو معروف خودش را به حیاط رساند و در حالیکه زبانش به لکنت افتاده بود با انگشت جایی را نشان میداد و رو به مرد دیگر گفت:ق...ق...قربان، اینجا را ببینید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۹
#قسمت_نوزدهم 🎬:
افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟!
در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا...
افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچحرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود.
افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم.
راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند.
افسر نگاه تندی به راننده کرد وگفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم.
راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است..
آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند.
مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند.
و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر..
ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد.
مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد.
بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند.
ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم.
ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۰
#قسمت_بیستم🎬:
هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ کرده بود و مثل چشمهایش به او اعتماد داشت، پیش روی او به سمت اتاق مهمانخانه رفت، در را باز کرد و گفت: کجا هستید عزیزان من؟!
اوضاع امن و امان است،بیایید بیرون.
محیا و رقیه هر دو از پشت کپه رختخواب بیرون امدند و ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: آفرین! خیلی باهوشید و البته خدا هم کمکتان کرد و انگار مولا علی نمی خواست من شرمنده مهمانانش شوم و بعد اشاره به بیرون کرد و گفت: بیاید بیرون تا ببینیم موضوع از چه قرار بوده..
محیا و رقیه داخل هال شدند و همانطور که سلام می کردند نگاهی به صورت متورم و خونین عباس کردند، نگاهشان رنگ شرمساری گرفت و رقیه با بغضی در گلو گفت: ببخشید که باعث عذابتان شدیم، کاش قلم پایمان می شکست و....
ننه مرضیه به میان حرف او دوید و گفت: دیگر ازاین حرفا نزن، اتفاقا عباس خیلی خوشحال هست که توانسته خدمتی به همسایگان امام رضای غریب بکند و بعد رو به عباس گفت: این از خدا نشناس ها از کجا متوجه حضور اینها در خانه ما شدند؟!
عباس آب دهانش را قورت داد و همانطور که به ابوحیدر نگاه می کرد گفت:من چیزی نگفتم، فقط از چند جا پرس و جو کردم که چگونه سریع و بدون اتلاف وقت میشه به طرف ایران برویم، انگار اون مردک متوجه خواسته من شده بود و مرا تعقیب کرده بود و چون من به مکان هایی می رفتم که کارشان رد مردم به طرف ایران بود، بهم شک کردن که نکنه پای دو زن فراری در بین باشه و...
در این هنگام ابوحیدر سری تکان داد و گفت: بی احتیاطی کردی عباس! وقتی می دانستی این دو زن اینقدر برای مقامات بعثی مهم هستند، نمی بایست بی گدار به آب بزنی.
عباس نگاهی به رقیه که به گلهای رنگ رفته قالی چشم دوخته بود انداخت و گفت: من میدانستم مردی در تعقیب آنهاست اما نمی دانستم طرف مقابلشان یکی از گردن کلفت های حزب بعث هست و بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت: آنها از ابو معروف حرف میزدند...
ابو حیدر با شنیدن این اسم دهانش از تعجب باز ماند و رو به رقیه و محیا گفت: شما دو زن جوان و شیعه و ایرانی را با این جنایتکار چه کار است؟
رقیه همانطور که سرش پایین بود با لحنی شرمسار گفت: من اصلا ابومعروف را درست نمی شناختم ما میهمان ابو حصین برادر شوهرم بودیم اما انگار ابومعروف برای دخترم محیا نقشه داشت و...
ابو حیدر که با شنیدن این حرف تا عمق مطلب را گرفته بود گفت: که اینطور! باید بگویم طبق تعاریفی که از این روباه مکار شنیده ام مگر اراده به انجام کاری نکند و تا به هدفش نرسد دست بردار نیست، پس حالا که طرفتان ابو معروف است باید با احتیاط بیشتری عمل کنید، من پیشنهاد میکنم تا شرایط رفتن به ایران مهیا می شود، جایتان را تغییر دهید و مدتی پنهان شوید.
عباس که انگار دلش نمی خواست میهمانانش بروند گفت: اما ...
ابو حیدر گفت: اما و اگر ندارد باید این کار را کرد.
ننه مرضیه که پیری دنیا دیده بود حرف ابو حیدر را تایید کرد وگفت: آخر چگونه این دو زن را از این خانه بیرون ببریم ؟ آنها احتمالا ما را زیر نظر دارند و سوال دوم اینکه آنها را کجا ببریم؟
ابو حیدر لبخندی زد و گفت:...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۱
#قسمت_بیست_یکم🎬:
ابو حیدر لبخندی زد و گفت: نبینم ناراحت باشی ننه مرضیه! مگه پسرت ابوحیدر مرده که...
ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: خدا نکنه، خدا پدر و مادرت را بیامرزه پسرم، حالا چکار کنیم.
ابو حیدر نگاهی به رقیه و محیا که همچنان ساکت به زمین چشم دوخته بودند کرد و گفت: این خانم ها هم مثل خواهر و دختر خودم، بیان پیش من و ام حیدر، از وقتی بچه ها رفتن پی زندگیشون ما هم حسابی تنها شدیم، میتونن از پله های پشت بام بیان بالا رو پشت بام، خونه ما هم که پشتش چسپیده به خونه شما راحت میتونن بیا اونور، در خونه ما از کوچه بعدی باز میشه و اون مردک اصلا به ذهنش خطور نمی کنه اونجا را زیر نظر بگیره، از طرفی من چند تا دوست دارم که می تونن برای رفتن به ایران کمکشون کنن، فردا میرم پیششون ببینم چه می کنن...
ننه مرضیه که انگار چشماش برق می زد گفت:ببین مادر، من و عباس هم می خوایم ایران بریم و بعد صدای بغض دارش را پایین آورد و ادامه داد: نذر دارم برم حرم امام رضای غریب! باید نذرم را ادا کنم میترسم بمیرم و نتونم...
حیدر به میان حرف ننه مرضیه پرید و گفت: ان شاالله صد سال سایه تان بالا سر ما هست، به به، چی از مسافرت اونم زائر خراسان شدن بهتر!
باشه من فردا میرم و خبری میگیرم
ننه مرضیه با چشمانی پر از محبت به ابو حیدر نگاه کرد و گفت: خدا ازت راضی باشه، یکدفعه مثل عباس نری کلاه بیاری و با سر برگردی هااا
ابو حیدر نگاهی به چهره متورم عباس کرد و گفت: من اینقدرا ناشی نیستم ننه، قول میدم چنان بی صدا از مرز ردتون کنیم که خودتون هم نفهمین و با زدن این حرف از جا بلند شد و رو به رقیه و محیا گفت: خوب خواهرای گلم، مثل اینکه مولا علی میخواد برکت پذیرایی از میهمانانش را به من بده، پاشین وسایلتون را بدین به من و از تاریکی شب استفاده کنیم و با هم بریم خونه ما...
رقیه و محیا از جا بلند شدند و رقیه همانطور که با نگاه و کلامش از عباس و مادرش اجازه می گرفت گفت: اگر آقا عباس و ننه مرضیه اجازه بدن ما حرفی نداریم و بعدش اینکه ما جز همین چادر سر و لباسای تنمون وسایلی نداریم.
و بعد رو به عباس گفت: ببخشید آقا عباس، به خدا من شرمنده شما شدم، به خاطر ما خیلی اذیت شدین، ان شاالله هر چی از خدا می خوایین به حق مولا علی نصیبتون کنه.
عباس با شنیدن این دعا، نگاهی از زیر چشم به رقیه کرد و همزمان با اینکه آه کوتاهی می کشید گفت: ان شاالله شما هم حاجت روا بشید و دیگه از این حرفا نزنین، من کاری نکردم، از طرفی قراره همسفر باشیم و به ایران رسیدیم جبران می کنید دیگه ما میشیم میهمان و شما میزبان و خنده ریزی کرد...
ننه مرضیه با شنیدن این حرف خنده بلندی سر داد و گفت: عباس من، داره میشه همون عباس چند سال پیش، دیگه انگار از دنیا و مردمش گریزان نیست و از خنده ننه مرضیه همه به خنده افتادند و به طرف حیاط حرکت کردند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۲
#قسمت_بیست_دوم 🎬:
چند ماه بود که محیا و رقیه مهمان خانه ابو حیدر شده بودند، هر روز ننه مرضیه و عباس به آنها سرمیزدند و این مادر و دختر به آن مادر و پسر اخت گرفته بودند.
روزهای اول ابوحیدر که یک هفته تمام، برای رفتن میهمانانش به ایران تلاش می کرد بالاخره نتیجه را به آنها گفت: به دلیل انقلاب در ایران، مرزها را بسته اند و به سختی می شود از مرز رد شد، اما با واسطه هایی که پیدا کرده بود، انگار این کار ناممکن، ممکن میشد منتها هزینهٔ رد شدن از مرز خیلی زیاد بود، محیا و رقیه درست است متمول بودند اما املاکشان در ایران بود و هر چه هم در عراق داشتند در دست جاسم به امانت بودند، پس فعلا کاری نمی شد کرد.
رقیه مشغول تدارک نهار بود، آنها می دانستند که ابوحیدر و همسرش زندگیشان را از راه طبخ غذا در خانه و فروش آن توسط ابوحیدر در شهر میگذرانند، رقیه که کدبانویی بی نظیر بود مدتی بود که مسؤلیت پختن غذا را به عهده گرفته بود و عجیب مشتری های ابوحیدر زیاد شده بود و ابو حیدر بی آنکه رقیه بداند، سهم کار و زحمت کشی او را کنار می گذاشت تا در موقع لزوم به او دهد.
رقیه پیازها را تفت داد و تکه های کوچک گوشت را در آن ریخت و محیا که همچون همیشه خودش را با رادیو سرگرم کرده بود، با هیجانی در صدایش جلو آمد و گفت: مامان، مامان...صدایش در جلز و ولز گوشت ها گم شد و رقیه با تعجب به محیا که ناخوداگاه با زبان فارسی با او صحبت می کرد نمود و گفت: چی شده مادر؟! چرا اینقدر هیجان زده ای؟!
محیا دستهایش را بهم زد وگفت: ایران رفراندوم برگزار شده و تقریبا صد در صد مردم به جمهوری اسلامی رأی دادند.
رقیه لبخندی زد و گفت : خدا را شکر، کاش زودتر به ایران برگردیم و در این هنگام ام حیدر از پشت شانه های محیا را در آغوش گرفت و گفت: چه می گویید مادر و دختر که اینهمه به وجد آمده اید؟!
رقیه خبری را که شنیده بود به تم حیدر گفت و ام حیدر آهی کشید و گفت: خدا را شکر، کاش در عراق حکومت بعثی و صدام حسین با هم نابود می شدند تا شیعیان بتوانند نفسی بکشند هر سه آمین گفتند.
صدای باز و بسته شدن در بلند شد و بی شک کسی جز ابو حیدر نبود.
رقیه که انگارچیزی در ذهنش بود که می بایست عملی کند از جا بلند شد و به محیا گفت: مادر مواظب گوشت ها باش نسوزه، ام حیدر جلو آمد و گفت: من حواسم هست،اگر کار دیگه ای داری انجام بده.
رقیه با شتاب خودش را به حیاط رساند و قبل از اینکه ابو حیدر وارد ساختمان خانه شود، جلویش سبز شد و گفت: سلام ابو حیدر، عذر می خوام مطلبی بود که باید به شما می گفتم
ابو حیدر تسبیح دستش را در مشتش جمع کرد و گفت: بفرما خواهرم، هر چه می خواهی بگو..
رقیه که انگار تردید داشت در گفتن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
ای مهدی موعود! محتاج دعایت هستیم
اى امام زمان، اى مهدى موعودِ محبوب این امّت، اى سلالهى پاک پیامبران و اى میراثبر همهى انقلابهاى توحیدى و جهانى! ملّت ما با یاد تو و با نام تو از آغاز خو گرفته است و لطف تو را در زندگى خود و در وجود خود آزموده است. اى بندهى شایستهى صالح خدا!
ما امروز محتاج دعایى هستیم که تو از آن دل پاک الهى و ربّانى و از آن روح قدسى براى پیروزى این ملّت و پیروزى این انقلاب بکنى و به دست قدرتى که خدا در آستین تو قرار داده است، به این ملّت و راه این امّت کمک بفرمایى... رهبرحکیم انقلاب ۱۳۵۹/۴/۶
🗓 سالروز آغاز امامت حضرت مهدی(عج)
امام صادق(ع) :
هرکس این سوره را در هر شب جمعه بخواند ؛ کفاره گناهان مابین دو جمعه خواهد بود...🌾
[متن سوره رو هم گذاشتیم که راحت تر باشید و بخونید...🍃]
🖇 #شب_جمعه
🖇 #سوره_جمعه
🖇 #آمرزش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مبارک است رَدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
آغاز امامت حضرت مهدی موعود( عج) مبارک
🌸🍃
ای به دستت نظام یا مهدی
دولتت مستدام یا مهدی
به ائمه به انبیاء تبریک
که تو گشتی امام یا مهدی
از تو قانون عدل پاینده است
به تو این موهبت برازنده است
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج) 🌺
گل سرسبد عالم هستی🌺
تبریک و تهنیت باد🌺
🌸🍃
تسبیح زمین و آسمان یا مهدی
ذکر همهی فرشتگان یا مهدی
حالا که رسیده روز بیعت با عشق
لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی
🌟تعجیل در ظهورشان #صلوات🌟
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌺
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)🌺
#مبارڪباد✨🌺✨
🌸🍃