مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل نهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #کلام_نورانی
زهری از اینکه درخواست آمدن بدهد، خجالت میکشید. این را از حالت چهره و رفتارش خواندم. خودم به او گفتم که همراه من و حاجز بیاید و او هم با شگفتی پذیرفت.
با اولین قدمی که داخل میگذارم، نگاهم را در بین جمع میچرخانم، تا شخصی که ظاهرش را طبق گفتههای محمد در ذهنم ساختهام، پیدا کنم. از هر قشری در مجلس حضور دارد، از صائب خرمافروش گرفته تا ابراهیم که چند هکتار زمین و دام دارد.
به احترامم چند نفری بهپا میخیزند، بقیه هم تا برخاستن آنها را مییینند، اراده به بلند شدن میکنند. پیرمردی سالخورده که چهره مهربانی دارد، برای من، حاجز و زهری جا باز میکند. در حیاط، زیر آفتابگیری که سایه انداخته، مینشینیم و سکوتی جمع را فرا میگیرد. از صورتها میخوانم که بیشترشان مرا میشناسند و از مسئولیتم باخبرند و چند نفری هم تا به حال مرا ندیدهاند.
شخصی که درست مقابلم نشسته را زیرنظر میگیرم. هیکل پر و درشتی دارد، صورتش کشیده و ریش سیاهش نسبتاً بلند است، چفیه سیاهی هم بر روی سرش انداخته و با عقال آن را بسته، دو طرف ردای قهوهایاش سنگهای قیمتی به شکل نوار از بالا تا پایین دوخته شده. چهرهی اخمو و بیحوصلهای دارد، زانوی چپش را به بغل زده و زانوی راستش را به زمین تکیه داده.
انگار که چیزی از من طلب داشته باشد، با حالت جبههگیرانهای نگاهم میکند. چشم از او میگیرم که صدای حاجز به گوشم میخورد:
- بسماللّه... شروع کنید.
ابتدا جوان لاغر اندامی میگوید:
- بحث آن روز بر سر موضوع امامت بود و اینکه آیا امام عسکری(ع) از خود فرزندی بهجا گذاشت؟
همان پیرمرد مظلوم و مهربانی که کنارم نشسته، با صدای ضعیفی میگوید:
- خب معلوم است که بهجا گذاشته، مگر میشود زمین از حجت خدا خالی بماند؟
ابنابیغانم کلافه و به ستوه آمده، سر تکان میدهد و صدایش را بالا میکشد:
- خب اگر حضرت عسکری(ع) فرزندی دارد که جانشین اوست، خب کو؟ نشانم بده!
با صدای بم و سرشار از آرامشی در مقابل حرفی که زده میپرسم:
- تو خدا را هم نمیبینی، آیا باز با این وجود بودنش را انکار میکنی؟
عصبانی لبهایش را روی هم میفشارد، حالا صدای شخص دیگری به گوش میرسد:
- فدایت شوم، من هم همین را میگویم.
ابنابیغانم دستهایش را دور زانوی چپش حلقه میکند و خشمگینتر از قبل به نظر میرسد.
- اصلاً تو چه کسی هستی که این چنین با اطمینان سخن میگویی؟
لحن صحبتم سفت و مستحکم است:
- من نائب همان امامی هستم که تو بودنش را انکار میکنی، نائب امام این زمانه!
پوزخندی میزند و با تمسخر نگاهش را در میان جمع میچرخاند:
- میبینید برادران! ادعا هم میکند که نائب امام زمان(عج) هم است؟
لبخند خونسردی میزنم و با صدای خونسردتری میگویم:
- ادعا نیست.
شخص چهار شانه و هیکلی که کنار ابنابیغانم نشسته، شروع به بیان توضیحاتی میکند:
- تاکنون یازده امام بعد از خاتم انبیا(ص) به صحنه گیتی پا گذاشته و مؤمنان نیز طبق فرمایشات آنان عمل کردهاند. هر سوال دینی و شرعی هم که داشتند، یا نامه نوشته و آن را به دست امام میرساندند یا به خدمتشان حضور پیدا کرده و بهصورت شفاهی میپرسیدند. حالا امام عسکری به شهادت رسیده، گزینهای مناسبتر از جعفر نیست که بتوان او را بهعنوان امام پذیرفت. خب بالاخره جعفر برادر امام است و از پوست، گوشت و استخوان آن حضرت!
جهل! جهل! امان از این جهل و نادانی که این افراد در آن غوطهور گشتهاند:
- هابیل و قابیل هم برادر بودند، مسلمان! اینکه جعفر همخون امام است، دلیل نمیشود که او را بهعنوان امام و رهبر پذیرفت. جعفر شیّاد است! عیاشی شرابخوار! چطور میتوان چنین شخص ناپاکی را بهعنوان امام پذیرفت و از گفتههای او اطاعت کرد؟ از گفتههای کسی که هیچ علمی در دین و شرع ندارد و حتی نماز خود را چهل روز ترک کرده بود که شعبدهباز شود! جعفر مال امام را که برادرش بود، برده و خورده است و زمانی آرامش و آسایش را هم از خانواده امام سلب کرد! شما را نمیدانم؛ اما نمیتوانم این شخص را بهعنوان امام بدانم.
ای مؤمنان! اراده خدا را دستکم نگیرید. خداوند اگر نخواهد حتی برگی از درخت بر زمین نمیافتد؛ حالا هم خواست خدا بوده که امام دوازدهم از دیدهها غایب شود، آن هم نه بیدلیل؛ بلکه بهخاطر خطری که از طرف حکومت عباسی و خلیفه معمتد ایشان را تهدید میکرد. اگر از وجود امام دوازدهم اطمینان حاصل پیدا کنند، لحظهای هم غفلت نکرده و او را به شهادت میرسانند.
نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم:
- خلاصه ای مؤمنان! چرخش آسمان و زمین، بودن خورشید در بیکران آسمان و بعد هم پدیداری ماه، عین حضور امام است که اگر نباشد، تمام زمین از هم فرومیپاشد.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل نهم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #کلام_نورانی زهری از اینکه درخواست آمدن بدهد، خجالت میکشید. ای
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند:
- قسم به کسی که جانم در دست اوست! در مدتی که مهمان خانه عثمانبنسعید عمری بودم، چیزی جز خوبی و لطف از او ندیدهام، چه برسد به اینکه شما بخواهید او را دروغگو بدانید! تمام سخنانش عین حق است و من به آن اعتقاد راسخ دارم.
با تحسین نگاهش میکنم و حرفهایی که بیاغراق و خالصانه بیان کرد، به دلم مینشیند:
- ای مؤمنان، مسلمانان و برادران! من نامهای را که شما به من فرستاده بودید، به خدمت امام برده و ایشان نیز توضیحاتی را با دست خودشان نوشتند که اکنون برایتان میخوانم.
نامه را میگشایم و سرفهای میکنم، تا صدایم صاف شود و سپس شروع میکنم:
بسماللّه الرحمن الرحیم
خداوند ما و شما را از فتنهها حفظ نماید، به ما و شما روح یقین عنایت فرماید و شما را از سوءخاتمه و بدی بازگشت حفظ نماید.
به ما رسیده است که جماعتی از شیعیان در دین خود دچار تردید شدهاند و درمورد صاحبان امر خود به شک افتادهاند، خبر ما را به غصه و اندوه واداشته است. این غم و اندوه ما به جهت شماست، نه برای ما؛ زیرا خداوند با ماست، دیگر نیازی به غیر او نداریم. حق با ماست و هرکس از ما دوری گزیند ما را به وحشت نمیاندازد. شما را چه شده که در وادی ضلالت حیران و سرگردان شدهاید؟ مگر نشنیدهاید که خدای تبارک و تعالی میفرماید: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! از خداوند اطاعت کنید و از پیامبر «اولیالامر» که از شماست، اطاعت کنید.»
مگر از اخبار و احادیثی که در رابطه با امامان گذشته و بازمانده آنها به شما رسیده است، آگاهی ندارید؟ مگر نمیدانید که چه سرنوشتی برای امامان، تعیین شده و قبلاً به شما نرسیده است؟ مگر نمیبینید که خداوند چه مشعلهایی برای هدایت شما برافروخته؟ و چه پناهگاههایی برای شما تامین ساخته است؟
از روزگار آدمابوالبشر، تا به عهد امام قبلی، پدرم امام حسن عسکری(ع)، هرگاه عَلَمی ناپدید شد، عَلَمی دیگر ظاهر شده است؛ هرگاه ستارهای غروب کرده، ستارهای دیگر طلوع نموده است و هنگامی که پدرم درگذشت، خیال کردید که خداوند دین خود را باطل خواهد ساخت و رابطه خود را با بندگانش قطع خواهد کرد؟! نه! هرگز چنین نیست و تا روز رستاخیز چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد.
پدرم بر شیوه پدر بزرگوارش گام برداشت و سرانجام سعادتمند از این جهان دیده برتافت؛ اما دانش او پیش ماست و وصیت او برماست. اخلاق او و جانشینی با ماست. هرگز کسی در این متعصب با ما به نزاع برنمیخیزد، جز اینکه ستمگر و تبهکار باشد! و جز ما کسی چنین ادعای نمیکند، مگر اینکه کافر باشد. اگر اراده خدا نبود که امر او هرگز مغلوب نمیشود و راز او هرگز آشکار نمیگردد.
پس از خدا بترسید و تسلیم ما شوید، کارها را به ما واگذار کنید و به ما بازگردانید، تا آنچنانکه به ما دستور است به شما دستور دهیم. آنچه از شما پوشیده شده درصدد کشف آن برنیایید.
مکثی میکنم و زیرچشمی، نگاهی به ابنابیغانم میاندازم. چشمانش را به نقطه نامعلومی دوخته و عجیب در فکر فرورفته، چشم از او میگیرم و ادامه نامه را میخوانم:
از راه راست منحرف نشوید و به راه چپ نگرایید، اعتدال خود را در محبت ما براساس سنّت روشن پیامبر(ص) قرار دهید که شما را خیرخواهی نمودم. اگر علاقه ما به ارشاد، اصلاح و محبت به شما نبود، از شما روی برتافته، به وظیفه خود که نبرد با ستمگر سرکش گمراه است، میپرداختیم.
ستمگر طغیانگری که با خدای خود به ستیز برخاسته و ادعاهای ناروا نموده، حق امام واجبالاطاعة خود را انکار کرده، حق مرا به ستم غصب نمودهاند، درصورتیکه در من شباهتی از پیامبراکرم(ص) و پیروی نیکو از آن الگوی الهی است.
کافران بهزودی خواهند فهمید که جهان جاویدان از آن کیست؟ خداوند ما و شما را به رحمت خود از خطرها، بلاها، بدیها، ناملایمات حفظ کند که او ولیّرحمت است و بر آنچه که بخواهند تواناست و او ولی و حافظ ما و شما است و سلام، رحمت و برکات خدا بر همه اوصیا و مؤمنان باد.
ازآنجاکه بیرون میآییم، حاجز اشارهای به داخل خانه میزند و میگوید:
- فکر میکنید شک وجودشان باطل شده باشد؟
شانهای بالا میاندازم:
- ما حق و باطل را نشانشان دادیم، حال خودشان باید مسیر درست را انتخاب کنند.
زهری حال عجیبی دارد... هم بغض کرده و هم سرخوش است، متوجه نگاهم که میشود، با شوق مشهودی میگوید:
- چه شیرین است که حس شنواییام، میزبان بیانات مولایم شد.
تا میخواهیم در پاسخ زهری چیزی بگویم، محمدبناحمدبنقطان را میبینم که سراسیمه و دلواپس از روبرو میآید. از همان فاصله دستی در هوا برایمان تکان میدهد و عجولانه نزدیکتر میشود، نفسنفس میزند و سلام میدهد:
- علیکم السلام، این چه حال و روزیست؟ چرا اینقدر آشفتهای؟
نگاهی به اطراف میاندازد و تا مطمئن میشود که کسی از کنارمان نمیگذرد، زمزمه میکند:
🔶ادامه داستان در👇
مدرسه مهدوی 🌤
این بار زهری همانطور که سربهزیر نشسته، شروع به صحبت میکند: - قسم به کسی که جانم در دست اوست! در
- مطلب مهمی هست که باید در مکانی امن برایتان بازگو کنم.
حاجز دست روی شانهام میگذارد و میخواهد که خداحافظی کند؛ اما احمدبنقطان مانع میشود:
- نه حاجز! تو هم باید حضور داشته باشی، مسئله به تو هم مربوط میشود.
- خیلیخب، همگی به خانه ما میرویم و تو آنجا مسئله را بازگو کن.
محمد در را به رویمان باز میکند و با کنجکاوی میخواهد بداند که ماجرای ابنابیغانم به کجا رسیده:
- من با حاجز و احمدبنقطان کار مهمی دارم، ما به اتاق میرویم، تو اینجا بمان و از زهری بخواه برایت توضیح بدهد.
محمدبناحمد، درحالیکه وحشتزده به نظر میرسد، شروع به توضیح اتفاقات پیشآمده میکند:
- عبیداللهبنسلیمان وزیر، تصمیم به شناسایی دستگیری وکلای ناحیهمقدسه گرفته و به تعدادی جاسوس مأموریت داده که با تحویل اموال به کسانی که در معرض اتهام هستند، آنان را شناسایی کرده و مدرک جرم نیز بر ضد آنان ترتیب بدهند.
حاجز مردمکانش گشاد میشود و مضطرب به نظر میرسد:
- تو مطمئنی؟
- بله، بله! هیچ شکی نیست! فکر میکنم آنها از بدینوسیله اقدام کردهاند، تا شاید با پیدا کردن ما به امام دست پیدا کنند.
درحالیکه از سخنان محمد نگرانی و دلشوره کمرنگی در وجودم پدیدار میگردد، سعی میکنم با آرامش و آسودگی برخورد کنم، تا از اضطراب آنها کاسته شود:
- از حکومت ستمکار هرچه بگویی برمیآید، از خلیفه معتمد که جوانی بیکفایت و عیاش است، البته فکر نمیکنم این اقدام به دستور معتمد باشد؛ بلکه خود عبیدالله زیرکی کرده و دست به اقدام زده. حالا ما نیز باید با سیاستی هوشمندانه با این موضوع برخورد کنیم.
به تمامی وکلا بگویید که از دریافت هرگونه وجه یا نامهای تااطلاعثانوی ممنوع هستند. حاجز و تو احمدبنمحمد! هیچکدام حق دریافت چیزی ندارید و اگر کسی به شما مراجعه کرد، بگویید اشتباه آمده است. جاسوسان عبیداللهبنسلیمان هرلحظه ممکن است نزد یکی از شما بیایند. من هم امروز به احمدبناسحاق نامهای نوشته و او را از این مسئله باخبر میکنم، تا او هم چیزی از کسی تحویل نگیرد.
#فصل_نهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
ایده برای جشن خانگی نیمه شعبان1400.mp3
9.8M
🎤 #ایده_های_صوتی
🎧چند ایده مناسب برای استفاده در جشن های خانگی #نیمه_شعبان_1400
#جشن_خانگی
#نیمه_شعبان
#ویژه_نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
❇️پویش جشن پانزدهم
🔹ویژه پسران متوسطه اول(۱۳ – ۱۵ سال)
🔹آخرین مهلت ارسال آثار: 24 فروردین 1400 همزمان با پایان ماه شعبان
🔹جهت شرکت در پویش جشن پانزدهم و ارسال آثار خود به پرتال جامع مهدویت به نشانی mahdaviat.ir قسمت جشن پانزدهم مراجعه فرمایید.
🔹جهت دریافت آیین نامه پویش و کسب اطلاعات بیشتر به کانال مدرسه مهدوی در ایتا به نشانی زیر مراجعه کنید.
@madreseh_mahdavi
🔹محور های شرکت در پویش جشن پانزدهم:
۱. فیلم کوتاه ۶۰ ثانیه ای با موضوع چگونه امام زمان (علیه السلام) را خوشحال کنیم؟
جوایز:
• نفر اول: ۱۵ میلیون ریال
• نفر دوم: ۱۰ میلیون ریال
• نفر سوم: ۵ میلیون ریال
۲. فتوکلیپ: با موضوع توصیه های مقام معظم رهبری به نوجوانان
جوایز :
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۳. صوت: مدیحه خوانی، مولودی خوانی، عهد خوانی و دلنوشته با موضوع تکلیف، امام زمان (علیه السلام) و نیمه شعبان
جوایز:
• نفراول :۱۰ میلیون ریال
• نفر دوم : ۶ میلیون ریال
• نفر سوم : ۴ میلیون ریال
۴. عکس سلفی با یکی از نمادهای مذهبی بگونه ای که شعار (من امام زمانیم) مشخص باشد.
جوایز:
• نفراول: ۵ میلیون ریال
• نفر دوم : ۳ میلیون ریال
• نفر سوم : ۲ میلیون ریال
ارسال آثار: mahdaviat.ir
@madreseh_mahdavi
@chashmbe_rah
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
آیین نامه جشن پانزدهم ..pdf
129.7K
#آیین_نامه_پویش_جشن_پانزدهم
(جشن تکلیف)
🙋♂ویژه پسران متوسطه اول(13 _15 سال)
🔶جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت پوستر #جشن_پانزدهم بر روی لینک زیر کلیک کنید👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103
34.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #نماهنگ_مهدوی
(یه نفر میاد)👌👌
🌺به مناسبت #نیمه_شعبان
#پیشنهاد_دانلود
#ویژه_نیمه_شعبان
📽(پخش شده از شبکههای مختلف رسانه ملی)
📹تولید شده در: واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
یه نفر میاد.mp3
4.5M
🎧 #نماهنگ_صوتی_مهدوی
(یه نفر میاد)👌👌
🌺به مناسبت #نیمه_شعبان
#پیشنهاد_دانلود
#ویژه_نیمه_شعبان
📹تولید شده در: واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #مژده_دیدار
صدای ضعیفی از لای در نیمهباز به گوش میرسد:
- شکر خدا خوبیم؛ اما رفتوآمدها سخت شده، جناب عثمان!
همچنان که نگاهم را به پایین دوختهام، حالم گرفته میشود:
- درک میکنم بانو... بهخصوص که این روزها وزیرِ خلیفه هم دست به اقداماتی زده است.
آن صدای خسته، حالا نگران و پریشان میپرسد:
- اتفاقی افتاده؟
برای آسودگی خاطر بانو با اطمینان میگویم:
- نه، خدا را صدهزار مرتبه شکر که زود متوجه شدیم و جلوی هر پیشامد خطرناکی را گرفتیم.
سکوت بانو باز تبدیل به آه غمگینی میشود. سر به سوی زهری که با چند قدم فاصله از من ایستاده، برمیگردانم و اشاره میکنم که کیسه را نزدیکتر بیاورد:
- مثل همیشه مأمور شدهام مایحتاج موردنیاز خانه را برایتان بیاورم.
صدایش زیرلبی و آرامتر میگردد و به زحمت میشنوم:
- خدا اجرتان دهد، به همان خدا قسم که مردی لایق و امینتر از شما برای نیابت نبوده و نیست. وفاداری شما تحسین برانگیز است که در زمان سه تن از امامان، همواره همراهشان بودید.
- من پیرو خدا و دینم... و نیابت باعث افتخار من است، بانو!
وقت رفتن رسیده؛ اما زهری با حالتی در و دیوار حیاط و خانه را نظاره میکند که انگار دلش نمیخواهد از این خانه دل بکند. دستش را که میگیرم، سرش سمتم برمیگردد و تازه متوجه اشک جمعشدهای که مردمکهایش را تار کرده میشوم. حسرت در دو گوی سبز چشمانش بهقدری انباشته شده که سرریز میشود:
- این خانه که میدانم مادر بزرگوار امام زمان(عج) در آن زندگی میکند، آرامش عجیبوغریبی به من میدهد.
از منزل که بیرون میآییم، رد کمرنگی از ماه در آسمان جلوهگر شده و لحظهبهلحظه پررنگتر میشود. یاد جمله زهری میافتم: « امام همیشه در خاطرم شبیه به ماه بود.»
آب دهانم را فرو میخورم و در اوج ناباوری از به زبان آوردن حرفهایم، دستپاچه میشوم. در ذهنم واکنشش را پیشبینی میکنم و میان دودلی دستوپا میزنم؛ دودل از اینکه چه زمان او را از این موضوع مهم با خبر کنم. تا رسیدن به خانه حرفی نمیزنم؛ اما به حیاط که میرسیم او را خطاب قرار میدهم:
- به نظرت چطور است کمی در حیاط نشسته و از هوای معتدل لذت ببریم؟
از شناختی که از او پیدا کردهام، میدانم آدم خوشذوقی است؛ اما اینبار هیچ واکنشی از خودش نشان نمیدهد. چشمهایش همانطور بیرمق و خالی از فروغ باقی میماند، حالِ گرفته و غمگینی دارد و با همان گرفتگی روی پله مینشیند:
- زهری! امام یعنی نقطه روشنایی در اوج تاریکی؛ درست مثل همان ماه آسمان که خودت میگفتی.
سکوتش غمبار و ملالآور است:
- زهری! امام مثل پدر است و هرکس از او دور باشد، شبیه به یتیمی است که از پناه خود دوری گزیده است.
بالاخره صدایش، سکوت طنینانداز را میکشند:
- امام... دلتنگی! اکنون تنها همین دو واژه در ذهنم میگذرد.
به هلال ماه زل میزنم، حال عجیبی دارم و از طرفی برای زهری خوشحال هستم:
- وقتی به شطّ رفتیم سؤالی از من پرسیدی و حالا میخواهم از تو سؤالی کنم، زهری! اگر امام را نبینی و نتوانی با او دیدار کنی، بازهم همینقدر عاشق و شیفته میمانی؟
مثل اسپند روی آتش، بیقرار و آشفته میشود:
- معلوم است که میمانم مؤمن! مگر کافر باشم که از میزان علاقهام به امام کاسته شود، تو خودت میگفتی که این عشق آسمانی است و ارتباطی به دیدن ظاهر و رخ یار ندارد.
زیر نور ماه که حالا پررنگتر شده، دراز میکشم و دست راستم را زیر سرم میگذارم. همزمان با آهی که میکشم، صدایش میزنم:
- زهری!
در همان حالت که نشسته به سمتم برمیگردد:
- بله سرورم؟ بله قربانت شوم؟ میخواهی بگویی با این دلتنگی بسازم؟ مگر میشود بوی عطر خاص و بهشتی که نشان میدهد پیش امام بودی، از تو به مشامم برسد و دلتنگ نشوم؟ اما چشم! هرچه شما بگویی، اصلاً فردا به بلادمان برمیگردم و دیگر... .
بغض کلامش را میبرد و اجازه حرف دیگری را به او نمیدهد. مستقیم نگاهش میکنم، آنقدر خیرهاش میمانم که انگار میخواهم به درونش نفوذ کرده و حالش را بعد از شنیدن حرفهایم، بدانم:
- میخواهی امام زمانت را ببینی؟
به یکباره رنگ رخسارهاش پر میکشد و دهانش باز میماند. با حالتی مسخشده، میخ چهره من میشود، ناگهان به خود میآید و با ناباوری دست روی دهانش میگذارد:
- یعنی میشود مؤمن؟
با اطمینان پلک میزنم:
- بله که میشود مؤمن، از امام برای این دیدار رخصت گرفتهام.
دیگر اینبار اعتراضی نمیکند که چرا تکهکلامش را به زبان آوردهام، تنها با نگاه اشکآلودهای که ناشی از شوق است، به ماه زل میزند.
🔶ادامه داستان در👇
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دهم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #مژده_دیدار صدای ضعیفی از لای در نیمهباز به گوش میرسد: - شکر
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینهام خارج میشود. گویی قدمهایم را روی ابرها برمیدارم
همانقدر سبکبال و رؤیایی! چشمهایم انگار پشتسرم قرار گرفتهاند و تمامی حواسم نیز پیش شخص نشسته بر اسب بهجا مانده است. افسار اسب را محکمتر به دست میگیرم؛ اما هنوز قدمهایم سست و آهسته است. قلبم از گرما و هرم عشقی سوزان تب کرده، پیشانیام و همینطور تمام تنم.
آنقدر داغم که نور مستقیم آفتاب در مقابل آتش درونم چیزی نیست. آنقدر سرمستم که انگار از جهان فارغ گشتهام و در دنیای دیگری سِیر میکنم. حال خوبی دارم... همیشه هر زمان چنین سعادتی نصیبم میشود، مثل بیخانمانی که سقفی بالای سرش پیدا کرده، به آسودگی و قرار میرسم.
حالم به حال زندانی شبیه است که از بند آزاد گشته و تمام رگ و پیاش میزبان حس خوشی شده باشد. شامهام تیز شده و با ولع نفس میکشم، تا بیشتر و بهتر عطر مولا را استشمام کنم. به زهری گفتم که کجا بایستد، گفتم که کجا بیاید و قرار دلش را بیابد. از الآن نگران حالش هستم؛ نگران اینکه مبادا با دیدن معشوق، چنان به ذوق و هیجان دچار شود که طاقتش از کف برباید.
حس عجیبیست اینکه احساس کنی دلت میلرزد و عجیبتر اینکه لرزش را با تکتک سلولهایت لمس کنی و همین رعشه بعد از دستودل به پاهایت مهاجرت کند... درست همان چیزی که دچارش شدهام.
زهری را میبینم... قدری آن طرفتر بیشکیبا ایستاده و به دیوار تکیه داده. زهری را میبینم و به حال و احوال دلش میاندیشم. مثل اینکه صدای سم اسب را میشنود و سر بالا میآورد. نگاهش میکنم، نگاهم میکند، چشمانش به بالا کشیده میشود و با چهره امام تلاقی میکند.
زهری را نگاهش میکنم... دیگر نگاهم نمیکند! از زمین و زمان فارغ شده و مجذوب و شیدای امام میشود. انگار میخواهد نزدیکتر بیاید؛ اما از شدت سر خوشی، پاهایش یاری نمیکند. لرزش دل من که هیچ! این چشمان زهری است که از حلقه براق اشکی میلرزد. از خود بیخود گشته و مدهوش شده، میترسم بهخاطر این جنون، فرصتش را از دست بدهد، صدایش میزنم:
- زهری!
انگار تازه مرا میبیند. نزدیک من میشود... با قدمهایی عجول و بیقرار! چندبار سکندری میخورد، تا به من برسد. به او اشاره میکنم من نه، برو به سوی معشوقی که سالها انتظار دیدنش را میکشیدی و در حسرت دیدنش دلت پارهپاره میشد.
برمیگردد به سوی امام، گلویش هم درست مثل پاهایش یاری نمیکند. میخواهد حرفی بزند، چیزی بگوید؛ اما گویی تارهای حنجرهاش فلج شده است. با اولین قطره اشکی که از چشمانش زاده میشود، صدایش به گوش میرسد. لرزش دل من هیچ، لرزش هیجانزده صدای زهری!
کلمات را بریدهبریده ادا میکند؛ اما بالاخره میتواند سؤالاتش را بپرسد. یکبهیک میپرسد، تکتک جواب میگیرد. نزدیک امام میشود که در حال پایین آمدن از اسب است. زهری با گریه میپرسد و امام با متانت جواب میدهد.
حضرت میرود که داخل خانه بشود، تند میگویم:
- زهری! اگر میخواهی سؤال دیگری بپرسی، بپرس که دیگر بعدازاین ایشان را نخواهی دید.
به دنبال امام میرود و عجولانه سؤالاتش را به زبان میآورد، حضرت دیگر داخل خانه میشود و تنها این دو جمله را میفرماید:
از رحمت خدا بهدور است کسی که نماز عشاء را چندان به تأخیر بیندازد که ستارگان همچون تیر بگذرند، از رحمت خدا بهدور است کسی که نماز صبح را چنان به تأخیر اندازد که ستارگان آسمان ناپدید شود.
حضرت دیگر حرفی نمیزند و داخل میشود. صدای افتادن زهری را میشنوم که از حال میرود و دیگر نمیتواند روی پا بایستد. مقداری آب از کاسه سفالی در مشتم جمع میکنم و به صورت زهری میپاشم.
طولی نمیکشد تا پلکهایش را از هم باز کند و نگاهش خیره سقف بشود. مثل اینکه در ذهنش دارد اتفاق چند ساعت پیش را تخیلی میکند. من یک سوی زهری نشستهام و محمد سوی دیگرش، به ناگهان صدای گریههای زهری به گوش میرسد. اشک میریزد و با حسرت، لحظاتی را که چندی پیش، پیش چشمش دیده بود، مرور میکند:
- جوان بلندبالا و سینهستبری که در زیبایی و خوشبویی از همهکس بهتر و لباسی زیبا بر تن داشت. بهمحض اینکه او را دیدم، قلبم به طرز شگفتی فرو ریخت و ماهیچههای تنم همه سست شدند. زیبایی و جبروتش غیرقابل توصیف بود، حتی مسحورکنندهتر از ماه شب چهارده!
چه محجوب بود! هنگام صحبت کردن چه نوای دلنشینی داشت. چقدر من خوشبختم که امروز چشمانم به جمال بینظیر ایشان روشن شد. وای چه حال عجیبی دارم، مثل غنچه تازهشکفته احساس میکنم که از نو متولد شدهام!
دستم را میگیرد و شتابزده میگوید: - این اشک، اشک شوق است ها!
از دیدن حال ملتهب او در وجودم غوغایی برپا میشود:
- میدانم، این خاصیت عشق است.
پریشانحال با دیده اشکباری، دوباره به سقف زل میزند. محمد که انگار تازه چیزی یادش آمده باشد، نگاه از حالوروز من و زهری میگیرد و به سرعت میگوید:
🔶ادامه داستان در?
مدرسه مهدوی 🌤
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینهام خارج میشود. گویی قدمهایم را روی ابرها برمیدار
- پدر شما که نبودید محمدبناحمد قطان آمد. دید که در خانه نیستید، دستخطی نوشت و به من داد:
- آن را بیاور تا بخوانم.
با گفتن چشمی از جا برمیخیزد، نامه را میگیرم و میخوانم:
بسماللّه الرحمن الرحیم؛
درود بر نائب امام زمان(عج) امروز یکی از جاسوسان عبیدالله نزدم آمد و اموالی را تقدیم داشت. در پاسخ به او گفتم که اشتباه آمدی و مرا با این امور کاری نیست و دراینباره چیزی نمیدانم! آن فرد اصرار فراوانی کرد و همچنان انکار نمودم و گفتم شخصی نیستم که او در نظر دارد. تا این که آن شخص مأیوسانه بازگشت.
قبلازاینکه به منزل شما بیایم، پیش حاجزبنیزید وشاء بودم. مثل اینکه آن جاسوس نزد او هم رفته بود، حاجز نیز مثل من عمل کرده و به او گفته بود که اصلاً هیچ نقش و وظیفهای در سازمان وکالت ندارد و شخص موردنظر او نیست. آمدم منزلتان، اهلوعیال گفتند که حضور ندارید. ازآنجاکه فکر میکنم اتفاق بسیار حائز اهمیتی است، آن را در قالب نامهای نوشتم تا بعد از آمدنتان مطالعه فرمایید.
نامه را میبندم و نفسم را با فشار بیرون میدهم، نگاهی به محمد میاندازم و زمزمه میکنم:
- با این وجود فکر میکنم خطر رفع شده و عبیداللّهبنسلیمان هم از جستجو ناامید شده؛ اما باز احتیاط لازم است.
اسبش را زین میکند و خورجین و وسایلهایش را روی آن میگذارد. دلم از رفتنش به شکل غریبی به تنگ آمده. در این مدت او را بهعنوان رفیق خود دانسته و بیشازحد وابستهاش شدم. قبلازاینکه بر شترش بنشیند، برای آخرین بار به سمتم برمیگردد و در آغوشم میگیرد، دستی بر کتف او میکشم و با بغضم مبارزه میکنم:
- ممنونم از تو مؤمن، تا آخر عمر خود را مدیون تو میدانم. بهواسطه تو بود که توانستم به بزرگترین آرزوی زندگیام دست پیدا کنم و رؤیاهایم رنگ واقعیت به خود بگیرند. برای من دلکندن سخت است ؛ اما باید بروم. از تو ممنونم برای مدتی که مرا در خانهات مهمان نمودی و اجازه دادی افتخار معاشرت با تو نصیبم شود، حلالم کن برادر... .
از آغوشش خارج میشوم و برای مدت طولانی نگاهش میکنم، آنقدر که تصویرش در مغزم حک شود و هرگز شکل سیمایش را از خاطر نبرم:
- چه چیز را حلال کنم؟ من که جز خوبی از تو چیزی ندیدم. روز اولی که تو را دیدم، نگاه سبز رنگ و براقت مرا میخ کرد. چفیه را که پایین دادی، دیدم صورتت آن چیزی نبود که تصوّر میکردم! چهرهای مهربان و دلنشین از تو دیدم، رفیق باور کن وداع با تو برای من سختتر است، اگر به من بود دلم میخواست تا آخر عمر کنار هم باشیم؛ اما چه کنم که اصرارهایم برایت افاقه نمیکند. سفر به سلامت، خیر همراهت باشد.
با لحظاتی مکث، دل میکنَد و سوار بر اسب میشود. چندی قبلازاینکه زهری قصد رفتن کند، حاجز آمد و حالا هم در بدرقه زهری، کنار من و محمد است. زهری خطاب به حاجز میگوید:
- مراقب رفیق ما باش.
حاجز دست روی شانهام میگذارد و با لبخند پاسخ میدهد:
- حواسم هست، خیالت راحت.
سپس زهری از محمد هم خداحافظی میکند و به راه میافتد، با نگاهم او را بدرقه میکنم. میرود و درحالیکه نگاه من خیره راهرفتهاش میباشد، زمزمه میکنم:
- خداحافظ مؤمن!
#فصل_دهم (فصل آخر)
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📣 #خبر_مهدوی 🏆مراسم قرعه کشی #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان ،شب #نیمه_شعبان سالروز ولادت ام
توجه توجه
📃اسامی برگزیدگان #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان به زودی در کانال منتشر خواهد شد.
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣 #خبر_مهدوی
🏆مراسم قرعه کشی #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان ، در شب ولادت امام زمان علیه السلام (8فروردین1400) توسط بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) کرمان در این شهر برگزار شد.
📃جهت دریافت اسامی برگزیدگان این مسابقه پیامکی بر روی لینک های زیر کلیک کنید.
🥇12 نفر اول👇👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1226
🥈12 نفر دوم👇👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1227
🥉12 نفر سوم👇👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1228
🏆72 نفر چهارم👇👇
https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1256
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🏆 #12نفراول
📃اسامی برگزیدگان #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🏆 #12نفردوم
📃اسامی برگزیدگان #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🏆 #12نفرسوم
📃اسامی برگزیدگان #مسابقه_پیامکی #کتاب_حاج_قاسم_قهرمان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📖 #شعر
🌹 #شعر_کودکانه_مهدوی
🌱🌧🌱🌧🌱
می رسد امام عصر(عج)
پرثمر شود دنیا
از گیاه و گل گردد
کل این جهان، زیبا
🌱🌧🌱🌧🌱
از گرسنگی هرگز
آدمی نمی میرد
غصه قلب آدم را
این چنین نمی گیرد
🌱🌧🌱🌧🌱
از خدای خود خواهم
صاحبم بیاید زود
بین جمع اصحابش
حضرت نبی(ص) فرمود
🌱🌧🌱🌧🌱
مهدی ام(عج) زمانی که
در جهان بپا خیزد
هر چه آسمان دارد
بر زمین فرو ریزد
🌱🌧🌱🌧🌱
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤