eitaa logo
مدرسه مهدوی 🌤
7.7هزار دنبال‌کننده
705 عکس
194 ویدیو
284 فایل
این کانال باهدف انتشار محتوا پیرامون حضرت مهدی(عج) ویژه #کودک و #نوجوان، برای مربیان و والدین گرامی تشکیل شده است. کانال مدرسه مهدوی زیر نظر معاونت کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم می باشد 0233781415 ادمین: @Kodak_Nojavan_Mahdaviat @ Mm_31312
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖فصل دهم 💠 صدای ضعیفی از لای در نیمه‌باز به گوش می‌رسد: - شکر خدا خوبیم؛ اما رفت‌وآمدها سخت شده، جناب عثمان! هم‌چنان که نگاهم را به پایین دوخته‌ام، حالم گرفته می‌شود: - درک می‌کنم بانو... به‌خصوص که این روزها وزیرِ خلیفه هم دست به اقداماتی زده است. آن صدای خسته، حالا نگران و پریشان می‌پرسد: - اتفاقی افتاده؟ برای آسودگی خاطر بانو با اطمینان می‌گویم: - نه، خدا را صدهزار مرتبه شکر که زود متوجه شدیم و جلوی هر پیشامد خطرناکی را گرفتیم. سکوت بانو باز تبدیل به آه غمگینی می‌شود. سر به سوی زهری که با چند قدم فاصله از من ایستاده، برمی‌گردانم و اشاره می‌کنم که کیسه را نزدیک‌تر بیاورد: - مثل همیشه مأمور شده‌ام مایحتاج موردنیاز خانه را برایتان بیاورم. صدایش زیرلبی و آرام‌تر می‌گردد و به زحمت می‌شنوم: - خدا اجرتان دهد، به همان خدا قسم که مردی لایق و امین‌تر از شما برای نیابت نبوده و نیست. وفاداری شما تحسین برانگیز است که در زمان سه تن از امامان، همواره همراهشان بودید. - من پیرو خدا و دینم... و نیابت باعث افتخار من است، بانو! وقت رفتن رسیده؛ اما زهری با حالتی در و دیوار حیاط و خانه را نظاره می‌کند که انگار دلش نمی‌خواهد از این خانه دل بکند. دستش را که می‌گیرم، سرش سمتم برمی‌گردد و تازه متوجه اشک جمع‌شده‌ای که مردمک‌هایش را تار کرده می‌شوم. حسرت در دو گوی سبز چشمانش به‌قدری انباشته شده که سرریز می‌شود: - این خانه که می‌دانم مادر بزرگوار امام زمان(عج) در آن زندگی می‌کند، آرامش عجیب‌وغریبی به من می‌دهد. از منزل که بیرون می‌آییم، رد کم‌رنگی از ماه در آسمان جلوه‌گر شده و لحظه‌به‌لحظه پررنگ‌تر می‌شود. یاد جمله زهری می‌افتم: « امام همیشه در خاطرم شبیه به ماه بود.» آب دهانم را فرو می‌خورم و در اوج ناباوری از به زبان آوردن حرف‌هایم، دستپاچه می‌شوم. در ذهنم واکنشش را پیش‌بینی می‌کنم و میان دودلی دست‌وپا می‌زنم؛ دودل از اینکه چه زمان او را از این موضوع مهم با خبر کنم. تا رسیدن به خانه حرفی نمی‌زنم؛ اما به حیاط که می‌رسیم او را خطاب قرار می‌دهم: - به نظرت چطور است کمی در حیاط نشسته و از هوای معتدل لذت ببریم؟ از شناختی که از او پیدا کرده‌ام، می‌دانم آدم خوش‌ذوقی‌ است؛ اما این‌بار هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌دهد. چشم‌هایش همان‌طور بی‌رمق و خالی از فروغ باقی می‌ماند، حالِ گرفته و غمگینی دارد و با همان گرفتگی روی پله می‌نشیند: - زهری! امام یعنی نقطه روشنایی در اوج تاریکی؛ درست مثل همان ماه آسمان که خودت می‌گفتی. سکوتش غم‌بار و ملال‌آور است: - زهری! امام مثل پدر است و هرکس از او دور باشد، شبیه به یتیمی است که از پناه خود دوری گزیده است. بالاخره صدایش، سکوت طنین‌انداز را می‌کشند: - امام... دل‌تنگی! اکنون تنها همین دو واژه در ذهنم می‌گذرد. به هلال ماه زل می‌زنم‌، حال عجیبی دارم و از طرفی برای زهری خوشحال هستم: - وقتی به شطّ رفتیم سؤالی از من پرسیدی و حالا می‌خواهم از تو سؤالی کنم، زهری! اگر امام را نبینی و نتوانی با او دیدار کنی، بازهم همین‌قدر عاشق و شیفته می‌مانی؟ مثل اسپند روی آتش، بی‌قرار و آشفته می‌شود: - معلوم است که می‌مانم مؤمن! مگر کافر باشم که از میزان علاقه‌ام به امام کاسته شود، تو خودت می‌گفتی که این عشق آسمانی است و ارتباطی به دیدن ظاهر و رخ یار ندارد. زیر نور ماه که حالا پررنگ‌تر شده، دراز می‌کشم و دست راستم را زیر سرم می‌گذارم. هم‌زمان با آهی که می‌کشم، صدایش می‌زنم: - زهری! در همان حالت که نشسته به سمتم برمی‌گردد: - بله سرورم؟ بله قربانت شوم؟ می‌خواهی بگویی با این دل‌تنگی بسازم؟ مگر می‌شود بوی عطر خاص و بهشتی که نشان می‌دهد پیش امام بودی، از تو به مشامم برسد و دل‌تنگ نشوم؟ اما چشم! هرچه شما بگویی، اصلاً فردا به بلادمان برمی‌گردم و دیگر... . بغض کلامش را می‌برد و اجازه حرف دیگری را به او نمی‌دهد. مستقیم نگاهش می‌کنم، آن‌قدر خیره‌اش می‌مانم که انگار می‌خواهم به درونش نفوذ کرده و حالش را بعد از شنیدن حرف‌هایم، بدانم: - می‌خواهی امام زمانت را ببینی؟ به یک‌باره رنگ رخساره‌اش پر می‌کشد و دهانش باز می‌ماند. با حالتی مسخ‌شده، میخ چهره من می‌شود، ناگهان به خود می‌آید و با ناباوری دست روی دهانش می‌گذارد: - یعنی می‌شود مؤمن؟ با اطمینان پلک می‌زنم: - بله که می‌شود مؤمن، از امام برای این دیدار رخصت گرفته‌ام. دیگر این‌بار اعتراضی نمی‌کند که چرا تکه‌کلامش را به زبان آورده‌ام، تنها با نگاه اشک‌آلوده‌ای که ناشی از شوق است، به ماه زل می‌زند. 🔶ادامه داستان در👇
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینه‌ام خارج می‌شود. گویی قدم‌هایم را روی ابرها برمی‌دارم همان‌قدر سبکبال و رؤیایی! چشم‌هایم انگار پشت‌سرم قرار گرفته‌اند و تمامی حواسم نیز پیش شخص نشسته بر اسب به‌جا مانده‌‌ است. افسار اسب را محکم‌تر به دست می‌گیرم؛ اما هنوز قدم‌هایم سست و آهسته است. قلبم از گرما و هرم عشقی سوزان تب کرده، پیشانی‌ام و همین‌طور تمام تنم. آن‌قدر داغم که نور مستقیم آفتاب در مقابل آتش درونم چیزی نیست. آن‌قدر سرمستم که انگار از جهان فارغ گشته‌ام و در دنیای دیگری سِیر می‌کنم. حال خوبی دارم... همیشه هر زمان چنین سعادتی نصیبم می‌شود، مثل بی‌خانمانی که سقفی بالای سرش پیدا کرده، به آسودگی و قرار می‌رسم. حالم به حال زندانی شبیه است که از بند آزاد گشته و تمام رگ و پی‌اش میزبان حس خوشی شده باشد. شامه‌ام تیز شده و با ولع نفس می‌کشم، تا بیشتر و بهتر عطر مولا را استشمام کنم. به زهری گفتم که کجا بایستد، گفتم که کجا بیاید و قرار دلش را بیابد. از الآن نگران حالش هستم؛ نگران اینکه مبادا با دیدن معشوق، چنان به ذوق و هیجان دچار شود که طاقتش از کف برباید. حس عجیبی‌‌ست اینکه احساس کنی دلت می‌لرزد و عجیب‌تر اینکه لرزش را با تک‌تک سلول‌هایت لمس کنی و همین رعشه بعد از دست‌ودل به پاهایت مهاجرت کند... درست همان چیزی که دچارش شده‌ام. زهری را می‌بینم... قدری آن طرف‌تر بی‌شکیبا ایستاده و به دیوار تکیه داده. زهری را می‌بینم و به حال و احوال دلش می‌اندیشم. مثل اینکه صدای سم اسب را می‌شنود و سر بالا می‌آورد. نگاهش می‌کنم، نگاهم می‌کند، چشمانش به بالا کشیده می‌شود و با چهره امام تلاقی می‌کند. زهری را نگاهش می‌کنم... دیگر نگاهم نمی‌کند! از زمین و زمان فارغ شده و مجذوب و شیدای امام می‌شود. انگار می‌خواهد نزدیک‌تر بیاید؛ اما از شدت سر خوشی، پاهایش یاری نمی‌کند. لرزش دل من که هیچ! این چشمان زهری است که از حلقه براق اشکی می‌لرزد. از خود بی‌خود گشته و مدهوش شده‌، می‌ترسم به‌خاطر این جنون، فرصتش را از دست بدهد، صدایش می‌زنم: - زهری! انگار تازه مرا می‌بیند. نزدیک من می‌شود... با قدم‌هایی عجول و بی‌قرار! چندبار سکندری می‌خورد، تا به من برسد. به او اشاره می‌کنم من نه، برو به سوی معشوقی که سال‌ها انتظار دیدنش را می‌کشیدی و در حسرت دیدنش دلت پاره‌پاره می‌شد. برمی‌گردد به سوی امام‌، گلویش هم درست مثل پاهایش یاری نمی‌کند. می‌خواهد حرفی بزند، چیزی بگوید؛ اما گویی تارهای حنجره‌اش فلج شده است. با اولین قطره اشکی که از چشمانش زاده می‌شود، صدایش به گوش می‌رسد. لرزش دل من هیچ، لرزش هیجان‌زده صدای زهری! کلمات را بریده‌بریده ادا می‌کند؛ اما بالاخره می‌تواند سؤالاتش را بپرسد. یک‌به‌یک می‌پرسد، تک‌تک جواب می‌گیرد. نزدیک امام می‌شود که در حال پایین آمدن از اسب است. زهری با گریه می‌پرسد و امام با متانت جواب می‌دهد. حضرت می‌رود که داخل خانه بشود، تند می‌گویم: - زهری! اگر می‌خواهی سؤال دیگری بپرسی، بپرس که دیگر بعدازاین ایشان را نخواهی دید. به دنبال امام می‌رود و عجولانه سؤالاتش را به زبان می‌آورد، حضرت دیگر داخل خانه می‌شود و تنها این دو جمله را می‌فرماید: از رحمت خدا به‌دور است کسی که نماز عشاء را چندان به تأخیر بیندازد که ستارگان همچون تیر بگذرند، از رحمت خدا به‌دور است کسی که نماز صبح را چنان به تأخیر اندازد که ستارگان آسمان ناپدید شود. حضرت دیگر حرفی نمی‌زند و داخل می‌شود‌. صدای افتادن زهری را می‌شنوم که از حال می‌رود و دیگر نمی‌تواند روی پا بایستد. مقداری آب از کاسه سفالی در مشتم جمع می‌کنم و به صورت زهری می‌پاشم. طولی نمی‌کشد تا پلک‌هایش را از هم باز کند و نگاهش خیره سقف بشود. مثل اینکه در ذهنش دارد اتفاق چند ساعت پیش را تخیلی می‌کند. من یک سوی زهری نشسته‌ام و محمد سوی دیگرش، به ناگهان صدای گریه‌های زهری به گوش می‌رسد. اشک می‌ریزد و با حسرت، لحظاتی را که چندی پیش، پیش چشمش دیده بود، مرور می‌کند: - جوان بلندبالا و سینه‌ستبری که در زیبایی و خوش‌بویی از همه‌کس بهتر و لباسی زیبا بر تن داشت. به‌محض اینکه او را دیدم، قلبم به طرز شگفتی فرو ریخت و ماهیچه‌های تنم همه سست شدند. زیبایی و جبروتش غیرقابل توصیف بود، حتی مسحورکننده‌تر از ماه شب چهارده! چه محجوب بود! هنگام صحبت کردن چه نوای دلنشینی داشت. چقدر من خوشبختم که امروز چشمانم به جمال بی‌نظیر ایشان روشن شد. وای چه حال عجیبی دارم، مثل غنچه‌ تازه‌شکفته احساس می‌کنم که از نو متولد شده‌ام! دستم را می‌گیرد و شتاب‌زده می‌گوید: - این اشک، اشک شوق است ها! از دیدن حال ملتهب او در وجودم غوغایی برپا می‌شود: - می‌دانم، این خاصیت عشق است. پریشان‌حال با دیده اشک‌باری، دوباره به سقف زل می‌زند. محمد که انگار تازه چیزی یادش آمده باشد، نگاه از حال‌وروز من و زهری می‌گیرد و به سرعت می‌گوید: 🔶ادامه داستان در?
- پدر شما که نبودید محمدبن‌احمد قطان آمد. دید که در خانه نیستید، دست‌خطی نوشت و به من داد: - آن را بیاور تا بخوانم. با گفتن چشمی از جا برمی‌خیزد، نامه را می‌گیرم و می‌خوانم: بسم‌اللّه الرحمن الرحیم؛ درود بر نائب امام زمان(عج) امروز یکی از جاسوسان عبیدالله نزدم آمد و اموالی را تقدیم داشت. در پاسخ به او گفتم که اشتباه آمدی و مرا با این امور کاری نیست و در‌این‌باره چیزی نمی‌دانم! آن فرد اصرار فراوانی کرد و همچنان انکار نمودم و گفتم شخصی نیستم که او در نظر دارد. تا این که آن شخص مأیوسانه بازگشت. قبل‌ازاینکه به منزل شما بیایم، پیش حاجزبن‌یزید وشاء بودم.‌ مثل اینکه آن جاسوس نزد او هم رفته بود، حاجز نیز مثل من عمل کرده و به او گفته بود که اصلاً هیچ نقش و وظیفه‌ای در سازمان وکالت ندارد و شخص موردنظر او نیست. آمدم منزلتان، اهل‌وعیال گفتند که حضور ندارید. ازآنجاکه فکر می‌کنم اتفاق بسیار حائز اهمیتی است، آن را در قالب نامه‌ای نوشتم تا بعد از آمدن‌تان مطالعه فرمایید. نامه را می‌بندم و نفسم را با فشار بیرون می‌دهم، نگاهی به محمد می‌اندازم و زمزمه می‌کنم: - با این وجود فکر می‌کنم خطر رفع شده و عبیداللّه‌بن‌سلیمان هم از جستجو ناامید شده؛ اما باز احتیاط لازم است. اسبش را زین می‌کند و خورجین و وسایل‌هایش را روی آن می‌گذارد. دلم از رفتنش به شکل غریبی به تنگ آمده. در این مدت او را به‌عنوان رفیق خود دانسته و بیش‌ازحد وابسته‌اش شدم‌. قبل‌ازاینکه بر شترش بنشیند، برای آخرین بار به سمتم برمی‌گردد و در آغوشم می‌گیرد، دستی بر کتف او می‌کشم و با بغضم مبارزه می‌کنم: - ممنونم از تو مؤمن، تا آخر عمر خود را مدیون تو می‌دانم. به‌واسطه تو بود که توانستم به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ام دست پیدا کنم و رؤیاهایم رنگ واقعیت به خود بگیرند. برای من دل‌کندن سخت است ؛ اما باید بروم. از تو ممنونم برای مدتی که مرا در خانه‌ات مهمان نمودی و اجازه دادی افتخار معاشرت با تو نصیبم شود، حلالم کن برادر... . از آغوشش خارج می‌شوم و برای مدت طولانی نگاهش می‌کنم‌، آن‌قدر که تصویرش در مغزم حک شود و هرگز شکل سیمایش را از خاطر نبرم: - چه چیز را حلال کنم؟ من که جز خوبی از تو چیزی ندیدم‌. روز اولی که تو را دیدم، نگاه سبز رنگ و براقت مرا میخ کرد. چفیه را که پایین دادی، دیدم صورتت آن چیزی نبود که تصوّر می‌کردم! چهره‌ای مهربان و دلنشین از تو دیدم، رفیق باور کن وداع با تو برای من سخت‌تر است، اگر به من بود دلم می‌خواست تا آخر عمر کنار هم باشیم؛ اما چه کنم که اصرار‌هایم برایت افاقه نمی‌کند. سفر به سلامت، خیر همراهت باشد. با لحظاتی مکث، دل می‌کنَد و سوار بر اسب می‌شود. چندی قبل‌ازاینکه زهری قصد رفتن کند، حاجز آمد و حالا هم در بدرقه زهری، کنار من و محمد است. زهری خطاب به حاجز می‌گوید: - مراقب رفیق ما باش. حاجز دست روی شانه‌ام می‌گذارد و با لبخند پاسخ می‌دهد: - حواسم هست، خیالت راحت. سپس زهری از محمد هم خداحافظی می‌کند و به راه می‌افتد، با نگاهم او را بدرقه می‌کنم. می‌رود و درحالی‌که نگاه من خیره راه‌رفته‌اش می‌باشد، زمزمه می‌کنم: - خداحافظ مؤمن! (فصل آخر) 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه توجه 📃اسامی برگزیدگان به زودی در کانال منتشر خواهد شد. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣 🏆مراسم قرعه کشی ، در شب ولادت امام زمان علیه السلام (8فروردین1400) توسط بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) کرمان در این شهر برگزار شد. 📃جهت دریافت اسامی برگزیدگان این مسابقه پیامکی بر روی لینک های زیر کلیک کنید. 🥇12 نفر اول👇👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1226 🥈12 نفر دوم👇👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1227 🥉12 نفر سوم👇👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1228 🏆72 نفر چهارم👇👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1256 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🏆 📃اسامی برگزیدگان 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🏆 📃اسامی برگزیدگان 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
🏆 📃اسامی برگزیدگان 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🌹 🌱🌧🌱🌧🌱 می رسد امام عصر(عج) پرثمر شود دنیا از گیاه و گل گردد کل این جهان، زیبا 🌱🌧🌱🌧🌱 از گرسنگی هرگز آدمی نمی میرد غصه قلب آدم را این چنین نمی گیرد 🌱🌧🌱🌧🌱 از خدای خود خواهم صاحبم بیاید زود بین جمع اصحابش حضرت نبی(ص) فرمود 🌱🌧🌱🌧🌱 مهدی ام(عج) زمانی که در جهان بپا خیزد هر چه آسمان دارد بر زمین فرو ریزد 🌱🌧🌱🌧🌱 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 🏆مسابقات کانال مدرسه مهدوی🏆 ویژه 1️⃣ کتاب از طرف واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت با همکاری موسسه امید نجات بخش 👈همراه به 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1112 📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1113 2️⃣ از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت 👈همراه با 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1119 📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1102 3️⃣ از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت 👈همراه با 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1099 📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1100 4⃣ (جشن تکلیف پسران) 👈همراه با 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103 📜 دریافت پویش 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1159
صدقه برای سلامتی و تعجیل در ظهور حضرت حجت(عج) با شماره‌گیری *14# و انتخاب مبلغ دلخواه خود، در این روزها به یاد نیازمندان باشیم. مبالغ صدقات تا انتهای ماه شعبان جمع آوری شده و توسط کمیته امداد امام خمینی برای کمک به محرومان و نیازمندان مصرف خواهد شد. #ایران_همدل #همدلی_برای_ظهور
📄📣 🏆قابل توجه برگزیدگان محترم در مسابقه پیامکی ، ان شاالله جهت انجام مراحل اهدا جوایز و احراز هویت در روزهای یکشنبه و دوشنبه 15 و 16 فروردین1400 از طرف واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت با این عزیزان تماس خواهیم گرفت و پس از آن جوایز هر بخش از طرف بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) کرمان به برگزیدگان اهدا خواهد شد. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 👌👌 🌤سال مهدی (عج) 🌸(در رابطه با شروع سال جدید با نیمه شعبان و شعار سال 1400) 🌱🌱🌤قرنی که به نام تو شروع شه، همش بهاره🌤🌱🌱 👤میثم مطیعی 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣📣 📱مسابقه بزرگ 🌸به مناسبت 🎁همراه با 👌🤩🤩 🥇نفر اول 500 هزار تومان 🥈سه نفر دوم هر نفر: 300 هزار تومان 🥉سه نفر سوم هر نفر: 200 هزار تومان 🏅سی و پنج نفر چهارم: 100 هزار تومان 🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت. 👦(ویژه دبستانی ها)🧕 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال در ایتا به نشانی👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe مراجعه نمایید. ⏰ 🗓آخرین مهلت ارسال پاسخ: 8 اریبهشت1400 مصادف با سالروز (علیه السلام) 💠جهت شرکت در مسابقه کد پاسخنامه کتاب را همراه با نام و نام خانوادگی به شماه (30001368001375) پیامک نمایید. 🎉قرعه کشی : 24 اردیبهشت1400 مصادف با 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 🤝همراه ما باشید در بروزترین و جامع ترین کانال مهدوی (کودک و نوجوان)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
کتاب مهدی یاوران1.pdf
21.39M
📚 فایل PDF 🎉به مناسبت 🎉 🎁همراه با 👌🤩🤩 🥇نفر اول 500 هزار تومان 🥈سه نفر دوم 300 هزار تومان 🥉سه نفر سوم 200 هزار تومان 🏅سی و پنج نفر چهارم 100 هزار تومان 🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت. 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با به کانال در ایتا مراجعه کنید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 👌 ✅(در این با پاسخ دادن به سوالات یک جدول و با استفاده از برخی از حروف آن، با یکی از دعاهای زیبای رهبر عزیز انقلاب آشنا خواهید شد.) 🇮🇷به مناسبت 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣 🌺با تشکر از همه شرکت کنندگان گرامی در مسابقه پیامکی ، به اطلاع می رساند مهلت شرکت در این مسابقه تا ساعت ۲۲ امشب (پنجشنبه 12 فروردین 1400)می باشد. 👈لذا از ارسال پیامک بعد از مهلت ذکر شده خودداری نمایید. 📖📲دریافت فایل PDF رایگان کتاب 👇👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1025 🏆(اطلاعات بیشتر و اخبار قرعه کشی بزودی در کانال مدرسه مهدوی منتشر خواهد شد.) 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌 🖍 🌱🌱به مناسبت 🌱🌱 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤