eitaa logo
مدرسه مهدوی 🌤
7.7هزار دنبال‌کننده
705 عکس
194 ویدیو
284 فایل
این کانال باهدف انتشار محتوا پیرامون حضرت مهدی(عج) ویژه #کودک و #نوجوان، برای مربیان و والدین گرامی تشکیل شده است. کانال مدرسه مهدوی زیر نظر معاونت کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم می باشد 0233781415 ادمین: @Kodak_Nojavan_Mahdaviat @ Mm_31312
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سال جدید متبرک به دو است... (پیام نوروزی رهبر انقلاب به مناسبت آغاز سال1400) 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖فصل اول 💠 صدای سم اسبان و اُشتران، سکوتِ چیره‌شده بر محوطه بیابان را می‌شکند. بانگ زمزمه و سوسوی ملایم باد هم با آن همراه شده، شب سردی‌ست... سوز هوا لرزش خفیفی بر تمام تنم انداخته. افسار اسب را محکم‌تر به‌دست می‌گیرم، تا با بی‌حسی ناشی از سرما که می‌خواهد در دستم نفوذ کند، مقابله کنم. آهی از بینی‌ام بیرون می‌زند و با مه‌ای که در فضای روبه‌رویم پخش شده، درمی‌آمیزد. پاهایم درست مثل دستانم، کم‌کم رو به بی‌حسی می‌روند. مکثی می‌کنم و نگاهم را به آسمان سیاه و تیره می‌دوزم. ستاره‌ها پرتوی ضعیفی دارند؛ اما ماه همچنان میان ابرهای سیاه گم شده و هیچ از آن پیدا نیست. - صفیه! صدای ضعیفش را از کجاوه شتر می‌شنوم: - بله سرورم؟ افسار اسب را به‌دنبال خود می‌کشم و نزدیک کجاوه می‌روم. صفیه پرده کجاوه را کنار می‌زند و قبل‌ازاینکه بخواهم سخنم را به زبان بیاورم، زودتر و دل‌نگران می‌گوید: - هوا لحظه‌به‌لحظه سردتر می‌شود. می‌ترسم حال نامساعد بانو نرگس خاتون، بیشتر رو به وخامت برود. به برق چشمانش که در تاریکی جلوه‌گرشده، زل می‌زنم و سری به‌معنای تأیید تکان می‌دهم: - همین نزدیکی اُتراق می‌کنیم. کاروان کوچکمان باز می‌ایستد. همان اندک نور ضعیف ستاره‌ها برای پیدا کردن درخت و بریدن چند قطعه‌ چوب یاری‌ام می‌کنند. به‌محض روشن شدن آتش، رفته‌رفته موجی از روشنایی، فضا را بیشتر قابل تشخیص می‌کند. نزدیک شتری که حالا بر زمین نشسته می‌روم و کنار کجاوه می‌ایستم: صفیه! می‌توانید به‌همراه بانو نرگس خاتون و کنیزان دیگر پیاده شوید.صفیه با اوج ادب و احترام، یک دست نرگس خاتون را می‌گیرد و کنیزی دست دیگرش‌ را، کنیزان دیگر نیز پشت‌سر آنها پیاده شده و به‌همراه یکدیگر دور آتش می‌نشینند. من نیز روبرویشان نشسته و دستانم را نزدیک آتش می‌گیرم تا هرم گرمایش، کمی از سردی وجودم کم کند، خیره به شعله‌ آتش زمزمه می‌کنم: - حتماً برایتان سخت گذشت، بانو. آهی می‌کشد و با صدای آرام و محجوبی می‌گوید: - سختی راه را می‌گویید، یا زجر زندان عباسی را؟ جناب عثمان! به خدا قسم که این راه برایم هیچ دشواری و مشقتی ندارد، حالا که از زندان رها شده‌ام، چیزی جز دربند حکومت بودن، برایم سخت و طاقت‌فرسا نیست. انگار که قدرت سخن گفتن را از دست داده باشم، چیزی نمی‌توانم بگویم. همچنان که نگاهم در بین شعله‌های آتش گم شده، افکارم را به زبان می‌آورم: - حق دارید، چندی از عمر خود را در زندان سیاه و نمورِ حکومت عباسی گذراندن، درد کمی نیست. به‌محض اینکه بانو لب به سخن می‌گشاید، برای یک لحظه نگاهم از شعله‌ی آتش جدا می‌شود و با برق اشکی که در چشمانش می‌درخشد، تلاقی پیدا می‌کند: - درد بزرگ‌تر برای من، داغیست که بعد از شهادت امام بر سینه‌ام مانده، زخمی که محال است کهنه شود! زجر بزرگ‌تر برای من وقتی بود که بعد از تولد فرزندم، از سمت مدینه به سوی سامرا آمده و مورد آزار برادر ناخلف امام، جعفر، قرار گرفتم. صدایش در گلو می‌شکند و سخنش ناتمام می‌ماند‌. مابقی ماجرا را خوب می‌دانم... بعد از همه‌ اتفاقات بود که گرفتار زندان شد. وقتی جعفر به اهدافی که داشت دست نرسید، درباره کنیزان برادرش تهمت زد و گفت که در میان آنها کنیز بارداری وجود دارد که اگر بچه‌اش را به‌دنیا بیاورد، دولت شما با دست او از بین می‌رود. بعداز‌آن خلیفه معتمد، مأموری را به دنبالم فرستاد و دستور داد که کنیزان امام را به خانه قاضی ببرم، تا آنها را بررسی کرده و اعلام کنند که بچه‌دار نیستند. کنیزان که بانو نرگس خاتون هم میان آنها بود، زندانی شده و حالا هم که چیزی از آنها نیافتند، دولت عباسی رهایشان کرده. صدای برخاستن ناله‌‌ کنیزی که کنار بانو نشسته، هم‌زمان با چکیدن اشک‌های بانو می‌شود، صفیه هم بی‌تاب است؛ اما سعی در آرام کردنشان دارد. - بانو جان! خدا را شکر که اکنون سالم هستید، از زندان نجات یافتید و باهم به سوی بغداد می‌رویم. خاطرات گذشته، تنها باعث رنجش خاطرتان می‌شود. با حرف‌های بانو، انگار داغ امام از نو قلبم را به آتش می‌کشد. داغی که سامرا را سیاه‌پوش کرد و اهل آن را یتیم! عجیب نیست، اگر بگویم آن روز از خودبی‌خود شده بودم؛ از حیرتی که بر دلم لانه کرده بود، از این کوچی که خیلی زودتر از آنچه که انتظار می‌رفت، صورت گرفت. 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
با همه‌ جان، خود را وقف خدمت به حضرت ساخته و هم‌پای او بودم، حتی قبل از به‌دنیا آمدنش! از یازده سالگی در دامان پرمهر پدر بزرگوارش، امام هادی(ع) پرورش یافتم. محال است که لحظه‌های تلخ و زجر‌آور آن روزها از خاطرم محو شود. غسل امام، کار ساده‌ای نبود! برای منی که علاقه‌ام به او بی‌حدّوحساب بود و در تمام طول مدت بیماری‌اش کنار بالینش حضور داشتم، شبیه مرگ بود یا بدترازآن! مرگ تدریجی که آدمی را زجرکش می‌کند. دست‌هایم لرزشی به خود گرفته بودند که تابه‌حال در طول عمرم، چنین مستأصل و بی‌قرار نبوده‌ام. امام رفته بود، اما آنچه دل‌گرمی می‌داد و قلبم را قوت می‌بخشید، حضور پاره‌جگرش بود، کسی که یادگار امام و تسلی‌بخش دل داغ‌دیده‌ام بود. نظار‌ه‌ چهره‌اش که به زیبایی ماه شب‌چهارده بود، کمی شوریده حالی‌ام را سامان می‌بخشید و مرحمی می‌شد بر زخم سختی که بعد از فوت امام بر قلبم رخنه کرده بود. وقتی از موج خاطرات بیرون کشیده می‌شوم که خورشید آرام‌آرام به صحنه آسمان پا می‌گذارد. - خورشید در آستانه طلوع است، بهتر است دیگر برخیزیم. - جناب عثمان! درحالی‌که نیم‌خیز شده‌ام، تا برخیزم با صدای بانو دوباره به جای خود برمی‌گردم‌ و روی تخته چوبی می‌نشینم: - بله بانو؟ - پرسیدید که آیا سخت گذشته؟ زندان بله، اما این راه با وجود همراهی همسر دلسوزتان و مرد امینی چون شما که مورد وثوق امام بوده، هیچ دل‌نگرانی برای من نداشت. پلکی می‌زنم و آرامش همچون خون در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند: - بانو به ما لطف دارند. سر تکان می‌دهد و با اطمینان می‌گوید: - این سخنان نه از روی لطف که عین واقعیت است، به‌خداسوگند که در امین بودن شما شکی نیست، مگر می‌شود از یاد برد که امام در حضور خواص شما را جانشین خود معرفی کرد و فرمود:«از وی پیروی کنید و پراکنده نگردید که در دین خود به هلاکت می‌رسید.» 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📣📣 📱مسابقه بزرگ 🌸به مناسبت 🎁همراه با 👌🤩🤩 🥇نفر اول 500 هزار تومان 🥈سه نفر دوم هر نفر: 300 هزار تومان 🥉سه نفر سوم هر نفر: 200 هزار تومان 🏅سی و پنج نفر چهارم: 100 هزار تومان 🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت. 👦(ویژه دبستانی ها)🧕 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال در ایتا به نشانی👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe مراجعه نمایید. ⏰ 🗓آخرین مهلت ارسال پاسخ: 8 اریبهشت1400 مصادف با سالروز (علیه السلام) 💠جهت شرکت در مسابقه کد پاسخنامه کتاب را همراه با نام و نام خانوادگی به شماه (30001368001375) پیامک نمایید. 🎉قرعه کشی : 24 اردیبهشت1400 مصادف با 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 🤝همراه ما باشید در بروزترین و جامع ترین کانال مهدوی (کودک و نوجوان)👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
کتاب مهدی یاوران1.pdf
21.39M
📚 فایل PDF 🎉به مناسبت 🎉 🎁همراه با 👌🤩🤩 🥇نفر اول 500 هزار تومان 🥈سه نفر دوم 300 هزار تومان 🥉سه نفر سوم 200 هزار تومان 🏅سی و پنج نفر چهارم 100 هزار تومان 🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت. 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با به کانال در ایتا مراجعه کنید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
📣📣قابل توجه دانش آموزان پسر متوسطه اول: آیین نامه پویش به زودی در کانال ارسال می شود.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 پیام تبریک تعدادی از کارکنان محترم مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم به مناسبت و به عزیز کشور 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مسابقه بزرگ همراه با 👇👇
💐بمناسبت ، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛ 🎁مسابقه بزرگ " " ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد ✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "مهدی یاوران" ویژه کودک و نوجوان را برگزار می کند. 🌟 نفر اول ۵۰۰ هزار تومان 🌟 نفر دوم ۳۰۰ هزار تومان 🌟۴۲ نفر سوم هرکدام ۱۰۰ هزار تومان 💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇 https://www.balagh.ir/content/14258 📲لینک دانلود فایل https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14258.pdf 🖥لینک سامانه مسابقه؛ quiz.balagh.ir 🆔 @balagh_ir
📣 💠آخرین مهلت شرکت در مسابقه پیامکی تا 12 فروردین 1400 مصادف با می باشد. 📌هدف از تالیف کتاب این است که نوجوانان عزیز در قالب یازده جدول با معارف انقلاب اسلامی با رویکرد مهدوی آشنا شوند. این کتاب توسط واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت قم چاپ شده است. : 📚 انتشارات مرکز تخصصی مهدویت قم 🏢 دفاتر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) در سراسر کشور ☎️ شماره تماس جهت تهیه کتاب ۰۲۵-۳۷۸۴۱۱۳۰-۱ 📚جهت دریافت فایل PDF کتاب خانه های انقلاب بر روی لینک زیر کلید کنید. 👇👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1017 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
📖 🌹 موضوع: 💐🌸💐🌸💐🌸 شده میلاد مسعود امام عصر ما مهدی شده ورد زبان ما بیا مهدی بیا مهدی ☁️🌥⛅️🌤☀️ تو دست بچه های شهر پر از شیرینی و شربت همه شاداب و خوشحالن همه پر شور و با رغبت 💐🌸💐🌸💐🌸 ببین گردیده در این روز خیابان ها چراغانی به دست بچه های شهر همه نذری و قربانی ☁️🌥⛅️🌤☀️ برای دیدنت آقا شده دل های ما بی تاب همانند بیابانی همه در جستجوی آب 💐🌸💐🌸💐🌸 بیا با کارهای بد دل او را نیازاریم به آقا حرف ما این است بیا مشتاق دیداریم ☁️🌥⛅️🌤☀️ 8⃣روز دیگر تا 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 🏆مسابقات کانال مدرسه مهدوی🏆 ویژه 1️⃣ کتاب از طرف واحد کودک و نوجوان مرکز تخصصی مهدویت با همکاری موسسه امید نجات بخش 👈همراه به 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1112 📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1113 2️⃣ از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت 👈همراه با 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1119 📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1102 3️⃣ از طرف معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت 👈همراه با 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1099 📖 دریافت فایل PDF کتاب 👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1100 4⃣ (جشن تکلیف پسران) 👈همراه با 💠جهت کسب اطلاعات بیشتر و مشاهده پوستر این مسابقه بر روی لینک زیر کلیک کنید.👇 https://eitaa.com/madreseh_mahdavi/1103
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖فصل دوم 💠 همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی می‌خواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آن‌طرف‌تر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند. پارچه‌فروشی بلندبلند فریاد می‌زند و از پارچه‌های مرغوبش تعریف می‌کند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است. صدای چکش‌کاری هم که از کارگاه کناری به گوش می‌رسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغ‌هایی که با صاحبشان توی بازار در گردش‌اند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچه‌ای با موهای سیاه و بلند بافته‌شده‌ بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار می‌کند که برایش شیرینی بخرد. بوی کبابی که از سفره‌خانه وسط بازار می‌آید، هر رهگذری را مست می‌کند. چند غلام سیاه‌پوست در کنار هم کیسه‌هایی روی شانه‌شان به سمت دکان خواربارفروشی می‌روند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالی‌که سینی خرما را روی سرشان حمل می‌کنند، در رفت‌وآمدند. لب‌های خشکم را با زبان تر می‌کنم، تا شاید بر تشنگی‌ام غلبه کنم‌. زن عرب، یال چادرش را بالا می‌دهد و چند سکه‌ای به طرفم می‌گیرد. ظرف روغن را به دستش می‌سپارم و در عوض سکه‌ها را می‌گیرم. به‌محض دور شدن زن، چهره آشنایی را می‌بینم که قدم‌به‌قدم نزدیک‌تر می‌آید. ابوطالب مثل همیشه گشاده‌رو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند می‌کند و به سمتم می‌آید‌: - چه می‌کنی سمّان ؟ کسب‌وکار چطور است؟ با لبخند ملیحی از او استقبال می‌کنم، دستی بر شانه‌اش می‌گذارم و ملایم می‌فشارم: - الحمدالله، شکر خدا. ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم می‌گیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی! - من نیز آمده‌ام کمی روغن بگیرم. به مقصود اصلی‌اش پی می‌برم و همچنان لبخندم را حفظ می‌کنم: - خوش‌آمدی! ظرف را پر از روغن می‌کنم و هم‌زمان که به سویش می‌گیرم، ابوطالب نامه‌ای از عبایش خارج می‌کند و به‌دست دیگرم می‌سپارد. درست درهمین‌لحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقواره‌ای می‌افتد که شمشیر به‌دست در بازار جولان می‌دهد. ناگهان چشمش به ما می‌خورد و مسیرش را به سمتمان کج می‌کند. قدم‌های بلندش را پرغرور برمی‌دارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس می‌کنم. تمام اندام‌های درونی‌‌ام به لرزه می‌افتد و مردمک‌هایم به سرعت به سمت ابوطالب می‌دود. گویی از حالت چهره‌ام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر می‌کشد. یک‌باره همهمه بیشتر در بازار اوج می‌گیرد، سروصدا می‌شود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرف‌های سفالی دکانی می‌شکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمی‌دارد. نمی‌دانم بحث سر چیست، نمی‌خواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایت‌استفاده را کرده و با سریع‌ترین حالت ممکن، نامه را میان ظرف‌های روغن پنهان می‌کنم. سکه‌هایی را که از ابوطالب گرفته‌ام، در شال کمرم، کنار دیگر سکه‌ها می‌گذارم. مأمور بدقواره، دو‌ شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیده‌ای به‌همراه خود می‌برد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشم‌هایم را تا صورت ابوطالب بالا می‌کشم. ناگهان مرا در آغوش می‌گیرد و لب‌هایش را نزدیک گوشم می‌کند: - بگو کی به دست امام می‌رسانی؟ دستم را به آرامی روی کمرش می‌گذارم و با اطمینان می‌فشارم و زمزمه‌وار می‌گویم: - به‌زودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامه‌ات را بگیر.... 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
از من جدا می‌شود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، می‌زداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طاقتش تمام شده، نگاه عمیقش را به چشمانم می‌دوزد و با حسرت خاصی که در صدایش می‌غلتد، آرام می‌گوید: - عطر مسحورکننده‌ای از تو به مشامم می‌رسد. گویی بوی بهشت می‌ده، پیش امام بودی؟ سکوتم را که می‌بیند، خودش جواب خودش را می‌دهد و نجوا می‌کند: - پیش امام بودی! خوش به سعادتت اباعمرو! ابوطالب بعدازاینکه کمی آرام می‌گیرد، خداحافظی می‌کند و به‌محض اینکه از مقابلم کنار می‌رود، نگاهم با نگاه سبز رنگ مردی تلاقی می‌کند که انگار ساعت‌ها میخ و مجذوب من بوده. تمام اراده خود را به‌کار می‌گیرم که چشم از چشم‌هایی که خیره‌ام مانده بگیرم؛ اما جاذبه نگاهش مانع می‌شود. چفیه سیاهی روی صورتش بسته و از میان تمام اجزای چهره‌اش، تنها دو چشم برّاق دیده می‌شود. در چند متری‌ام ایستاده و حس می‌کنم می‌خواهد قدم‌هایش را به سمتم بردارد؛ اما انگار پاهایش به زمین چسبیده. تکان گلویش را به‌وضوح می‌بینم... این یعنی آب دهانش را با هزار زور و اضطراب فروخورده. حتی طعنه پسربچه‌ی گندمگونی که درحال دویدن، بی‌هوا به پهلویش می‌زند، نمی‌تواند او را به خود بیاورد. جمعیت در گذر است. سروصداها هم به نقطه اوج رسیده است، همهمه به قدری زیاد است که انگار هجوم آن می‌خواهد پرده گوش‌‌ها را پاره کند. از سروصدای اطرافم متوجه می‌شوم که در سمت چپم و قدری آن‌طرف‌تر، زنی با بی‌حیایی صدایش را بالا برده و ادعا می‌کند که در مغازه پارچه‌فروشی، کیسه سکه‌هایش را دزدیده‌اند. لحظاتی که می‌گذرد حتی صداها هم خاموش می‌گردند، نه اینکه بازار خلوت شده باشد، نه! انگار تنها گوش‌های من نمی‌شوند، مثل اینکه تمام حواس پنجگانه‌ام معطوف به این نگاه سبز و نافذ شده. بی‌حرکت ایستاده‌ام، حتی نفس‌هایم یک‌درمیان شده و حرکت قفسه‌سینه‌ام کند شده‌. اولین قدم را که به سمتم برمی‌دارد، صدای چیزی را می‌شنوم که در لحظه‌ای در وجودم فرو می‌ریزد. چشم‌هایم را تنگ می‌کنم و به راه قدم‌هایش می‌دوزم. درهمان‌حال با خود می‌اندیشم که او کیست و چه کاری با من دارد؟ بی‌شک آن طرز نگاه بی‌مقصود و بی‌منظور نبوده، حالا که عرصه را برای خود باز دیده و هیچ خریدار روغنی مقابل گاری‌ام نایستاده، قدم‌هایش را با احتیاط به سمتم برمی‌دارد. مرد تنومند و شانه‌پهنی از مقابلش می‌گذرد و برای لحظه‌ای نمی‌توانم او را ببینم. گردن می‌کشم تا مطمئن شوم هنوز دارد به سمتم می‌آید. انگار بیش‌ازحد کنجکاو و درگیر آن نوع نگاه شده‌ام، حالا نزدیک می‌شود؛ با هر قدم که برمی‌دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.مقابل گاری می‌ایستد و چفیه را از روی صورتش برمی‌دارد. مردمک‌هایم در میان ریش‌های نیمه‌بلند و حنابسته‌اش و حلقه مواج موهای سیاهش که از شدت عرق به ترقوه‌اش چسبیده، می‌چرخد: - سلام برادر‌. انگار با شنیدن صدا، تازه به خود می‌آیم: - علیکم‌السلام. - تو عثمان‌بن‌سعید عمری هستی، مشهور به اباعمرو! درست می‌گویم؟ نگاهم را تا چشمانش بالا می‌کشم، لبخند ملیحش دوستانه است: - بله و شما؟ - نامم زهری‌ است. - نام مرا از کجا می‌دانی؟ صورت بی‌روحش حالا رنگ به خود می‌گیرد. لب‌های چاک‌چاک‌شده‌اش را از هم می‌گشاید و می‌گوید: - مگر می‌شود شما را نشناسم؟ از بلادمان تا به اینجا به شوق دیدار شما و مولایم صد راه آمده و بی‌نهایت مال خرج کرده‌ام. بلندآوازه‌ای بردار! مشهور به امین ، خضوع و خشوع و ... . خودم از جعفربن‌مالک فزاری بزّاز شنیدم که امام حسن عسکری(ع) در حضور چهل نفر از خواص، شما را نائب اول امام زمان(عج) تعیین کرد. تن صدایم را پایین می‌آورم و زمزمه می‌کنم: - آرام‌تر صحبت کن، مسلمان! اطرافم را دید می‌زنم و بعدازاینکه مطمئن می‌شوم توجه کسی جلب نشده، رو به زهری می‌گویم: - اینجا چه می‌خواهی؟ به‌محض شنیدن سوالم مثل یک مرغ سرکنده بی‌قرار می‌شود، نگاهش را به زمین می‌دوزد و پارچه عبایش را چنگ می‌زند. چشم‌هایش میان صورت من و چهره‌ زمین که از شدت تازیانه خورشید ملتهب گشته، در چرخش است. لبخند دستپاچه و غمگینی می‌زند. احساس می‌کنم آن‌قدر اشک در چشمانش جمع شده که دیگر مرا نمی‌بیند. فشاری به چشمش می‌آورد و اشک‌های جمع‌شده بیرون می‌ریزد، با اضطراب می‌گوید: می‌خواهم مولایم امام زمان(عج) را ببینم.پس این ناآرامی ثمره عشقی‌ست که همچون پرنده‌ای در دلش لانه ابدی ساخته. لبخند می‌زنم... هرچه از دوست رسد، خوش است و این استیصال و بی‌تابی هم حاصل خواستن معشوق است. لبخندم آرام‌آرام گم می‌شود، به جز یک حالت مات چیزی از من نمی‌ماند. اگر به او بگویم نمی‌توانم این بی‌قراری‌اش را به قرار برسانم و حاجت دلش را بدهم، چه حالی می‌شود؟ نگاهم را از او می‌گیرم تا راحت‌تر بتوانم حرفم را به زبان بیاورم: - حاجتت اجابت‌شدنی نیست.... 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
نفسم را پرصدا بیرون می‌دهم. هنوز تاب نگاه کردن به حالت صورتش را ندارم، می‌ترسم به این شکلی که واقعیت را رُک‌وپوست‌کَنده بر زبان آوردم، حالش را به‌هم‌ریخته باشم. می‌دانم که چه حالی دارد این عشق! آن هم نه عشق زمینی، عشقی که به‌قدری پاک و از ناخالصی‌ها دور است که باید آن را آسمانی خواند. از پشت گاری کنار می‌روم و نزدیک او می‌شوم. سرم را جلو می‌برم و نجوا‌کنان می‌گویم: - خلیفه خیال می‌کند امام حسن عسکری(ع) پس از فوت خود وارثی از خود به‌جا نگذاشته است. اگر بفهمد که غیرازاین است، باعث خطر می‌شود و کفتارهای خفته و گرسنه را بیدار می‌کند؛ لذا هیچ‌کس حق دیدار با مولا را ندارد و نمی‌تواند از جایگاه او با خبر شود. حالا که صحبت‌هایم به آخر رسیده، چشمانم را به چشمان خیسش می‌دوزم و دلم در هم می‌پیچد. نگاه سبز و زلالش، حالا تیره و گرفته شده، صدایش می‌لرزد... درست مثل مردمکانش و شبیه لرزش چانه و دست‌هایش: - مگر من چه می‌خواهم مؤمن؟ من ندیده عاشق شده‌ام و حالا در تب دیدنش می‌سوزم. به زلالی عشق من شک داری؟ به احساس کسی که ندیده دل سپرده و شیدا شده، با هزار شوق و امید، نیمی از راه را پیاده طی کردم. حتی انگار اسب من هم می‌دانست که به دیدار چه کسی می‌آیم و تمام راه را با من دل‌خسته راه آمد، حالا می‌گویی نمی‌شود؟ من چطور به این قلب مجنونم بفهمانم که نمی‌شود؟ چطور به احساسی که مرا تابه‌اینجا کشانده، بفهمانم که غیر‌ممکن است؟ گویی از زور بغض نفس کم می‌آورد، چند لحظه‌ای صحبتش را متوقف می‌کند و نفس‌نفس می‌زند، باز کاسه صبرش لبریز می‌شود و این‌بار با صدای بلند و پربغضی می‌گوید: - چرا مؤمن؟ خب چرا نمی‌شود؟ با ابروهای بالا‌پریده‌ای انگشت‌اشاره‌ام را روی بینی‌ام، می‌گذارم و با هیس کشیده و تهدیدواری اشاره می‌کنم، بیشتر به سمتش خم می‌شوم و زمزمه می‌کنم: - سرت به تنت زیادی کرده مرد؟ حواست باشد که این عشق، عقل از سرت نپراند، وگرنه مأموران خلیفه گردنت را مهمان تیزی شمشیرشان می‌کنند. با حالتی شرمنده و خجالت‌زده‌ای سرش را پایین می‌اندازد. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 (نیمه شعبان شده) 7⃣ روز دیگر تا 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖فصل سوم 💠 - سلام پدر. با شنیدن صدای محمد، گردن هردویمان به سمتش می‌چرخد، از دیدن قدوقامت رشیدش مثل همیشه سرشوق می‌افتم: - سلام جانِ‌پدر. نفس‌نفسی می‌زند، می‌فهمم مسافتی را عجولانه دویده، تا به ما برسد: - مهمان دارید! - کیست؟ نفسش را محکم و‌ پر‌صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: احمد‌بن‌اسحاق آمده. از شنیدن نام مبارکش، سریع گاری را به حرکت درمی‌آورم و به‌راه می‌افتم: - سابقه نداشته احمد بی‌خبر به بغداد بیاید. نامه‌ای، قاصدی، هربار به نحوی به ما اطلاع می‌داد که قصد آمدن دارد، شاید اتفاق مهمی افتاده. محمد پشت‌سرم می‌آید و با لحن متفکری می‌گوید: - اما چهره احمد آرام بود. بی‌اراده لبخندی می‌زنم و تصویر احمد در یادم تداعی می‌شود: - هنوز مانده تا رفیق قمی‌مان را بشناسی. - پس حاجت من چه می‌شود مؤمن؟ با شنیدن صدای زهری در جایم میخکوب می‌شوم. مکثی می‌کنم و بی‌توجه به او دوباره حرکت می‌کنم: - راستی پدر... آن مرد که پشت سرمان می‌آید کیست؟ دلم سکوت می‌خواهد، کاش محمد آن‌قدر مصرانه به‌دنبال پاسخ سوالاتش درگیرم نمی‌شد: - پاسخ مرا ندادی! این‌بار دیگر سکوت را جایز نمی‌بینم: - حاجتت برآورده‌شدنی نیست. فریادش ثبات ندارد، می‌لرزد: - خدمتگزاریت را می‌کنم! اصلاً... اصلاً بگذار چند وقت همراه و هم‌پای تو باشم، تا دلم آرام بگیرد، قول می‌دهم دست‌از‌سرت بردارم. از دیدن سکوتم سرجایش خشک می‌شود و دیگر صدای قدم‌هایش نمی‌آید. چند قدمی که راه می‌روم، طاقت نمی‌آورم و می‌ایستم‌. سر به سمتش برمی‌گردانم و طولانی نظاره‌اش می‌کنم. هاله‌ای از اشک سطح چشمانش را پوشانده و از همین فاصله هم درخشش پیداست. دلم راضی نمی‌شود که دلش را بشکنم و ذره‌ای به حالش توجه نکنم. در یک تصمیم ناگهانی به سمتش برمی‌گردم و به تقلید از خودش می‌گویم: - مؤمن بیا نزدیک. محمد درب را می‌زند و پسر دیگرم احمد که کم‌سن و سال‌تر از محمد است به استقبال‌مان می‌آید: - سلام پدر. - علیکم‌السلام، احمدبن‌اسحاق کجاست؟ - در اتاق منتظر شمانشسته است. بعد از گفتن این حرف از مقابل در کنار می‌رود. لنگ دیگر در را باز می‌کند، تا بتوانم گاری را داخل ببرم. ابتدا من و سپس محمد داخل حیاط بزرگ و دل‌بازی می‌شویم. عطر گل‌های باغچه‌‌ای که در سمت راست حیاط قرار دارد، شامه‌ام را نوازش می‌کند و مثل هربار حس خوشی به وجودم می‌بخشد. گاری‌ را در گوشه‌ای می‌گذارم و سپس به سمت در برمی‌گردم. زهری بیرون خانه ایستاده و با نگاه کنجکاوی، دیوارهای کاهگلی و منظره خانه را نظاره می‌کند: - چرا داخل نمی‌آیی؟ دستپاچه نگاهم می‌کند و خجالت‌زده می‌گوید: - مزاحم‌تان نمی‌شوم. لبخندی به رویش می‌زنم، تا احساس معذب بودن نداشته باشد: - مهمان حبیب خداست، تو هم مهمان مایی و تاج‌سر! داخل بیا و غریبی نکن. سر پایین می‌اندازد و به آرامی وارد می‌شود. به سمت حوض کوچکی که وسط حیاط قرار دارد، می‌روم و آبی به سروصورتم می‌زنم: - با رفیق قمی‌مان هم که آشنا شوی، دیگر محال است در خانه احساس غریبی کنی، شیرین سخن است و صمیمی! اطمینان دارم که زود باهم صمیمی می‌شوید. در اتاق اندک وسایلی چیده شده و زیر پایمان هم پوشیده از گلیم است. پنجره کوچکی در قسمت بالایی اتاق قرار دارد که نور را به داخل هدایت می‌کند. از وقتی وارد اتاق شده‌ایم، زهری مدام گلدان فیروزه‌ای را که طرح بی‌نظیری دارد و روی طاقچه گذاشته شده، نگاه می‌کند. چند پشتی هم روبروی دیوارها چیده شده و احمد به یکی از آنها تکیه داده. با دیدن ما از جا برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید، با شوق در آغوش می‌گیرمش: - خوش‌آمدی برادر. - ممنونم رفیق. می‌خندد و ادامه می‌دهد: - بازهم مزاحم پیدا کردی. از او جدا می‌شوم و با اخمی ساختگی نگاهش می‌کنم: - چرا تو و رفیق تازه‌واردمان عادت به گفتن این جمله دارید؟ دیدن تو برای من مایه شوق و خوشحالیست، وقتی که می‌آیی به این خانه صفا می‌بخشی، قدمت روی چشمانم... . - لطف تو همیشه شامل حال من بوده. با دستم به او اشاره می‌کنم که بنشیند و خودم نیز کنارش جا می‌گیرم: - خبر نداده بودی که می‌آیی؟ حالش گرفته می‌شود و صدایش نیز پر از اندوه، با ابرو اشاره‌ای به زهری می‌کند که هنوز سرپا ایستاده و با چشمانش ظاهر اتاق را می‌کاود: - بهتر است تنها باشیم، می‌خواهم موضوع مهمی را مطرح کنم. - بسیارخب. سپس محمد را صدا می‌زنم و سراسیمه از حیاط می‌آید: - زهری را اتاق دیگری ببر و از او پذیرایی‌ کن. - چشم. وقتی محمد در را پشت‌سرشان می‌بندد، به سمت احمد برمی‌گردم: - خب، حالا بگو. در دستش تسبیح گرفته و با دست دیگر، ریش سپیدش را مرتب می‌کند. چهارزانو می‌نشیند و شروع به صحبت می‌کند: ... 🔶ادامه داستان در👇 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
- ماجرا از این قرار است، جعفرکذّاب به یکی از دوستان و شیعیان امام نامه‌ای می‌نویسد به این مضمون که قیّم و امام بعد از برادرم هستم و علم حلال و حرام نزد من است. وقتی نامه به دست شخص رسید، ناراحت شد و آن را نزد من آورد. احمد عبایش را کنار می‌زند و نامه را از شال کمرش به من می‌دهد: - حال نامه‌ جعفر و صحبت‌های آن فرد را نزد تو آورده و می‌خواهیم به نحوی دروغ او را برملا سازی. نامه چرمی را از احمد می‌گیرم و باز می‌کنم، متنی که با دوات روی آن نوشته‌شده را با دقت می‌خوانم، اخمی ناشی از دقت، دو ابرویم را به هم گره می‌زند. نفسم را با کلافگی بیرون می‌دهم و دوباره نامه را نگاه می‌کنم: - ادعاهای جعفر تمامی ندارد. چشمانم از چهره احمدبن‌اسحاق، به سمت محمد و بعد به سوی زهری کشیده می‌شود. به شکل دایره گرد هم نشسته‌ایم. احمد مقابل زهری قرار دارد و تا مقصود آمدنش را می‌فهمد و پی می‌برد که چرا کنارم حضور دارد، سفره‌ خاطرات قدیمی را پیش رویش باز می‌کند: - روزی به خدمت امام هادی(ع) رسیدم و عرض کردم: سرورم! گاهی سعادت درک حضورتان را دارم و گاهی از این فیض بی‌نصیب می‌مانم و در اینجا همیشه این فیض برایم میسر نمی‌گردد، سخن چه کسی را بپذیرم و از چه کسی پیروی کنم؟ فرمود: ابوعمرو، مردی موثق و امین است؛ آنچه وی به شما می‌گوید، از جانب من می‌گوید و هرچه به شما می‌رساند، از جانب من است. هجوم خاطرات گذشته، حس خوشی آمیخته با دلتنگی را در دلم سرازیر می‌کند.‌ احمد باز ادامه می‌دهد: - بعد از رحلت امام هادی(ع) روزی به خدمت امام حسن عسکری(ع) شرفیاب شدم و همان سوالی را که از امام هادی(ع) کرده بودم، از آن حضرت نیز پرسیدم، حضرت فرمود: ابوعمرو، مردی موثق و امین است‌، هم مورد وثوق امامان گذشته بوده و هم در نزد من در زمان حیات و ممات موثق می‌باشد؛ آنچه به شما بگوید و آنچه به شما برساند از طرف من می‌رساند. هرچه احمد بیشتر می‌گوید، چهره زهری بیش‌ازقبل گشوده می‌شود. حالا او شروع به صحبت می‌کند: - بله... من نیز از خوبی‌های جناب عثمان‌بن‌سعید فراوان شنیده‌ام، مدت زیادی بود که در پی نائب امام بودم... هرچه می‌جوییدم، نمی‌یافتم‌، پوشش و خفای سازمان وکالت، یافتن ایشان را برایم سخت‌تر کرده بود. وقتی ایشان را پیدا کردم، باور نمی‌کردم مردی به این مقام و منزلت روغن‌فروش باشد؛ اما بیشتر که فکر کردم، فهمیدم به‌خاطر شناسایی نشدن ایشان است. احمد دو دستش را دور زانوی راستش حلقه می‌کند و سر تکان می‌دهد: - البته! با وجود حکومت عباسی، غیرازاین اگر بود، باید فاتحه خود را می‌خواندیم. در این موضوعات و مسائل آدم‌های قابل اطمینان کم پیدا می‌شود، یا اگر هم به ظاهر پیدا شود، بعضی از آنها ممکن است اسیر زرق‌وبرق دنیا شده و چوب حراج به ایمان خود بزنند. 🖌کانال 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
💠بمناسبت ، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛ 🌟مسابقه بزرگ " " ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد ✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "رمان لمس تنهایی ماه" ویژه نیمه شعبان را برگزار می کند. 🌟۲ نفر اول هرکدام ۵۰۰ هزار تومان 🌟 ۵ نفر دوم هرکدام ۳۰۰ هزار تومان 🌟۳۷ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان 💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇 https://www.balagh.ir/content/14259 📲 لینک دانلود فایل https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14259.pdf 🖥لینک سامانه مسابقه؛ quiz.balagh.ir 🆔 @balagh_ir