سپس امام علیه السلام ، خطی را روی زمین کشیدند و رو به بنی اسد کرده و گفتند :
اینجا را حفر کنید. بنی اسد مشغول حفر شدند. سپس حضرت دستور دادند که هفده جسد را در آن حفره به خاک بسپارند. سپس کمی آن طرف تر خطی را روی زمین کشیدند و دستور دادند تا آن جا را حفر کنند و باقی جسد ها را در آن به خاک بسپارند به جز یک جسد را که دستور دادند آن را بالای سر این اجساد به خاک بسپارند.
بعد از آن آرام به طرف جسد مطهر سیدالشهدا علیه السلام آمدند و مقدار کمی از خاک ها را کنار زدند و یک قبر حفر شده نمایان شد _ همان قبری که رسول خدا صلی الله علیه و آله حفر نموده بودند_ مردان بني اسد پیش آمدند تا حضرت را کمک کنند اما امام علیه السلام با یک حالت خضوع و خشوعی فرمودند :
من به تنهایی کفایت می کنم.
به او گفتند: ای برادر عرب!
چگونه تو تنهایی می توانی آن را خاک کنی؟!
ما همگی نتوانستیم حتی یک عضو از اعضای او را تکان بدهیم
در این هنگام امام علیه السلام گریه کردند و فرمودند :همراه من کسانی هستند که مرا کمک دهند.
سپس با دست مبارکشان، بدن مطهر سیدالشهدا علیه السلام را بلند کردند فرمودند :
«بسم اللّه و باللّه و في سبيل اللّه و على ملّة رسول اللّه، هذا ما وعد اللّه و رسوله، و صدق اللّه و رسوله، ما شاء اللّه، لا حول و لا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم»
▪️و تنهایی جسد مطهر را در خاک نهادند و کسی از بنی اسد جلو نیامد.
لمّا أقرّه في لحده وضع خدّه على نحره الشّريف، و هو يبكي و يقول:
▪️و وقتی که جسد مطهر، در قبر آرام گرفت، امام زين العابدين علیه السلام، گونه مبارک شان را بر روی رگ های گلوی سیدالشهدا علیه السلام گذاشتند و در حالی که گریه می کردند، فرمودند:
«طوبى لأرض تضمّنت جسدك الطّاهر، أمّا الدّنيا فبعدك مظلمة، و أمّا الآخرة فبنورك مشرقة، أمّا الحزن فسرمد، و أمّا اللّيل فمُسَهَّد.حتّى يختار اللّه لأهل بيتك دارك الّتي أنت فيها مقيم، و عليك منّي السّلام يا ابن رسول اللّه، و رحمة اللّه و بركاته»
▪️خوشا به حال زمینی که جسم تو را در بر گرفته است.
اما دنیا، بعد از تو دیگر تاریک است و اما آخرت از نور تو ، نور گرفته است. از غم تو، حزن واندوه ما بی پایان شد و شب ها، خواب را از ما ربود؛تا اینکه خدای متعال، همان منزلی را که برای تو اختیار کرده، برای ما نیز اختیار کند. از جانب من، سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد این فرزند رسول خدا.
سپس حضرت قبر را پوشاندند و با انگشت مبارک شان روی آن نوشتند
هذا قبر حسين بن عليّ بن أبي طالب الّذي قتلوه عطشانا غريبا.
▪️این قبر حسین بن علی (عليهماالسلام) است که او را تشنه و غریب کشتند...
سپس رو به بنی اسد کردند و فرمودند: ببینید آیا کسی باقی مانده است؟
آنها گفتند: بله برادر عرب: جسد یک پهلوان در اطراف شریعه باقی ماند و در اطراف او دو جنازه بود.
كلّما حملنا منه جانبا سقط الآخر، لكثرة ضرب السّيوف، و طعن الرّماح، و رشق السّهام
▪️ و هر بار یک طرف جسد آن پهلوان را بلند می کردیم. آن طرف دیگری به دلیل ضربات مکرر شمشیرها و نیزه ها و تیرها می افتاد.
امام علیه السلام فرمودند:برویم در کنار جسد آن پهلوان.
امام همراه بنی اسد نزد آن جسد رفتند ، و وقتیکه نگاه حضرت به بدن آن پهلوان افتاد، خودش را روی جسد او انداخت و او را بوسید و فرمود :
«على الدّنيا بعدك العفا- يا قمر بني هاشم- و عليك منّي السّلام من شهيد محتسب و رحمة اللّه و بركاته».
▪️ای ماه بنی هاشم،بعد از تو دیگر خاک بر سر این دنیا.
سلام من بر شهیدی که اجرش فقط با خداست. رحمت و برکات خداوند بر تو باد. "
سپس به آنها دستور داد که برای او قبری حفر کنند و خود حصرت پیش آمد و تنهایی، بدن قمر بنی هاشم را درون خاک گذاشت و هیچکس را با او همراهی نکرد.
و سپس دستور دادند تا آن دو جسد دیگر را به خاک بسپارند
سپس حضرت به سراغ اسب خود رفت.
بنی اسد دور او حلقه زدند و از او درباره خود و این اجساد پرسیدند ، امام به آنها فرمود :
قبر امام حسین علیه السلام ، شما آن راکه دانستید.
اما آن حفره اول که هفده جسد را در آن به خاک سپردید، اهلبیت و اقربا آن حضرت بودند که نزدیک ترین آن ها به جسد مطهر امام حسین علیه السلام، جسد مطهر فرزندش علی اکبر است.
و آن حفره دوم، بدن های اصحاب و یاران آن حضرت بودند و آن جسدی که که بالای سر آن ها تنها به خاک سپردید، بدن حبیب بن مظاهر اسدی بود.
و اما آن پهلوان که کنار فرات افتاده بود، بدن قمر بنی هاشم ابالفضل العباس علیه السلام بود و آن دو بدن دیگر، اولاد امیرالمومنین علی علیه السلام بودند.
پس بعد از من هر که از شما سوال کرد او را آگاه کنید.
آنها به امام گفتند: ای برادر عرب ، تو را به حق همان جسمی که تنهایی به خاک سپردی، بگو به ما که کیستی؟
در این هنگام امام علیه السلام به شدت گریه کردند و فرمودند : من امامتان هستم ، من علی بن الحسینم ، گفتند: آیا تو علی بن الحسین هستی؟ امام علیه السلام فرمود :بله و دیگر از دید آنها غایب شد
📚مقتل الحسين عليه السّلام،بحر العلوم، /ص ۴۶۶- ۴۷۰
@Maghaatel
#اسارت
#مصائب_کوفه
🩸حضرت رباب سلاماللهعلیها در مجلس ابن زیاد لعین، سر مطهر سیدالشهداء علیهالسلام را به دامن میگیرد…
در نقلی آمده است:
🥀 بار دیگر ابن زیاد لعین، اسرای آل الله را خواست تا وارد دارالاماره کوفه شوند. وقتی که داخل شدند، دیدند که سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام جلوی ابن زیاد ملعون گذاشته شده و نور الهی از آن به آسمان می رود؛
📋 فَلَم تَتَمالَكِ «الرُّبابُ» زَوجَةُ الْحُسينِ دونَ أن وَقَعَتْ عَلَيهِ تَقَبَّلَهُ، و قالَتْ
▪️حضرت رباب علیها السلام وقتی که این صحنه را مشاهده نمود ، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خودش را روی سر بریده انداخت و پیوسته آن را می بوسید و میفرمود:
📋 إنَّ الَّذي كانَ نوراً يَستَضاءُ به
بِكربلاءٍ قَتيلٍ غَيرِ مَدفونٍ
▪️آن امامی را که نور بود و می درخشيد، او لا در کربلا کشتند و دفن نکردند.
📋 سِبطُ النَّبيِّ جَزاكَ اللّهُ صالحة
عنّا و جنّبت خُسران الموازين
▪️ نوه رسول خدا صلی الله علیه و آله بودی که خدا از جانب ما خیر صالح به تو بدهد.
📋 قد كُنتَ لي جَبَلاً صعبا ألوذُ به
و كُنتَ تصحبنا بالرَّحمِ و الدّينِ
▪️تو برای من مانند کوهی استوار بودی که به تو پناه می بردم و تو نسبت به ما مهربان بودی.
📋 مَن لِليَتامىٰ و مَن لِلسّائلين و مَن
يعني و يأوى إليه كلّ مِسكينٍ
▪️ پس الان دیگر کیست که حامی یتیمان و سائلین و مساکین باشد؟!
📚مقتل الحسين عليه السّلام، مقرم،ص۴۲۵
@Maghaatel
#طفلان_مسلم
◼️ ماجرای اسارت و شهادت مظلومانه طفلان مسلم بن عقیل علیهما السلام...
بعد از شهادت سیدالشهدا علیه السلام ، دو پسر كوچك (از فرزندان حضرت مسلم علیه السلام به نام محمد و ابراهیم) از لشكرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللّه آوردند.
زندانبان را طلبيد و گفت: «اين دو كودك را ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت بگير! »
اين دو كودك روزه مى گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مى آوردند تا يك سالى گذشت و يكى از آنها به ديگرى گفت: «اى برادر! مدتى است ما در زندانيم.عمر ما تباه مى شود و تن ما مى كاهد.اين شيخ زندانبان كه آمد، مقام و نسب خود را به او بگوييم تا شايد به ما ارفاقى كند.»
شب، آن شيخ همان نان و آب را آورد و كوچكتر گفت: «اى شيخ! تو محمد را مى شناسى؟ »
گفت: «چه گونه نشناسم؟ او پيغمبر من است.»
گفت: «جعفر بن أبى طالب را مى شناسى؟ »
گفت: «چه گونه نشناسم؟ با آن كه خدا دو بال به او داد كه با فرشتگان هرجا خواهد برود.»
گفت: «على بن أبى طالب را مى شناسى؟ »
گفت: «چه گونه نشناسم؟ او پسر عم و برادر پيغمبر من است.»
گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو، محمد و فرزندان مسلم بن عقيل على بن أبى طالب و در دست تو اسيريم.خوراك و آب خوب به ما نمى دهى و به ما در زندان سخت گيرى مى كنى.»
آن شيخ افتاد و پاى آنها را بوسيد و مى گفت: «جانم قربان شما، اى عترت پيغمبر خدا مصطفى! اين در زندان به روى شما باز است.هرجا خواهيد برويد.»
شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها آورد و راه را به آنها نشان داد و گفت: «شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا به شما گشايش دهد.»
شب رفتند تا به در خانه پيرزنى رسيدند.به او گفتند: «ما دو كودك غريب و نابلديم و شب است.
امشب ما را مهمان كن و صبح مى رويم.»
گفت: «عزيزانم! شما كيانيد كه از هر عطرى خوشبوتريد؟ »
گفتند: «ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از كشتن گريختيم.»
پيرزن گفت: «عزيزانم! من داماد نابكارى دارم كه به همراهى عبيد اللّه بن زياد در واقعه كربلا حاضر شد.و مى ترسم در اين جا به شما برخورد كند و شما را بكشد.»
گفتند: «ما همين يك شب را مى گذرانيم و صبح به راه خود مى رويم.»
گفت: «من براى شما شام مى آورم.»
شام آورد و خوردند و نوشيدند و خوابيدند، كوچك به بزرگ گفت: «برادر جان! اميدوارم امشب آسوده باشيم. مبادا مرگ ما را از هم جدا كند.»
سپس خوابيدند و چون پاسى از شب گذشت، داماد فاسق عجوزه آمد و آهسته در را زد.
عجوز گفت: «كيستى؟ »
گفت: «من فلانم.»
گفت: «چرا بى وقت آمدى؟ »
گفت: «واى بر تو! پيش از آن كه عقلم بپرد و زهرهام از تلاش و گرفتارى بتركد،
در را باز كن.»
گفت: «واى بر تو! چه گرفتارى شد؟ »
گفت: «دو كودك از لشكرگاه عبيد اللّه گريختند و امير جار زده است كه هركه سر يكى از آنها بياورد، هزار درهم جائزه دارد هركه سر هردو را بياورد، دو هزار درهم جايزه دارد.من رنجها بردم و چيزى به دستم نيامد.»
پيرزن گفت: «از آن بترس كه در قيامت، محمد خصمت باشد.»
گفت: «واى بر تو! دنيا را بايد به دست آورد! »
گفت: «دنيا بى آخرت به چه كار تو آيد.»
گفت: «تو از آنها طرفدارى مى كنى؟ گويا از اين موضوع اطلاعى دارى.بايد نزد اميرت برم.»
گفت: «امير از من پيرزنى كه در گوشه بيابانم چه مى خواهد؟ »
گفت: «بايد من جستجو كنم.در را باز كن تا استراحتى كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم.»
در را گشود و به او شام داد.خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد.مانند شير مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست به اطراف خانه كشيد تا پهلوى كوچكتر آنها رسيد.گفت: «كيست؟ »
گفت: «من صاحبخانه ام.شما كيانيد؟ »
برادر كوچك، بزرگتر را جنبانيد و گفت: «برخيز كه از آنچه مى ترسيديم، بدان گرفتار شديم.»
گفت: «شما كيستيد؟ »
گفتند: «اگر راست گوييم، در امانيم؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «اى شيخ! امان خدا و رسول و در عهده آنان؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «محمد بن عبد اللّه گواه است؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «خدا بر آن چه گفتيد، وكيل و گواه است؟ »
گفت: «آرى.»
گفتند: «اى شيخ! ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد اللّه بن زياد از ترس جان گريخته ايم.»
گفت: «از مرگ گريختيد و به مرگ گرفتار شديد.حمد خدا را كه شما را به دست من انداخت.»
برخاست و آنها
را بست و شب را در بند به سر بردند و سپيده دم غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت: «اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم.»
غلام شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند، يكى از آنها گفت: «اى سياه! -
تو به بلال، مؤذن پيغمبر شبیه هستی؟ »
گفت: «آقايم به من دستور داده است گردن شما را بزنم.شما كيستيد؟ »
گفتند: «ما از خاندان پيغمبرت محمد صلی الله علیه و آله هستيم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته ايم و اين عجوزه شما ما را مهمان كرد و آقايت مى خواهد ما را بكشد.»
آن سياه پاى آنها را بوسيد و گفت: «جانم قربان شما.رويم [به پناه] شما اى عترت مصطفى.به خدا محمد در قيامت نبايد خصم من باشد.»
شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت.مولايش فرياد زد: «نافرمانى من كردى؟ »
گفت: «من به فرمان توأم تا به فرمان خدا باشى و چون نافرمانى خدا كنى، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم.»
پسرش را خواست و گفت: «من حلال و حرام را براى تو جمع مى كنم.بايد دنيا را به دست آورد.اين دو كودك را ببر كنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيد اللّه برم و دو هزار درهم جايزه آورم.»
شمشير گرفت و كودكان را جلو انداخت و كمى پيش رفت.يكى از آنها گفت: «اى جوان! من از دوزخ بر تو مى ترسم.»
گفت: «عزيزانم، شما كيستيد؟ »
گفتند: «از عترت پيغمبرت.پدرت
مى خواهد ما را بكشد.»
آن پسر هم به پاى آنها افتاد و بوسيد و همان را گفت كه غلام سياه گفته بود، و شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افكند.پدرش فرياد زد: «مرا نافرمانى كردى؟ »
گفت: «فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.»
آن شيخ گفت: «جز خودم، كسى آنها را نكشد.»
شمشير گرفت و جلو رفت و در كنار فرات تيغ كشيد و چون چشم كودكان به تيغ برهنه افتاد، گريستند و گفتند: «اى شيخ! ما را ببر بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت، محمد خصمت باشد.»
گفت: «سر شما را براى ابن زياد مى برم و جايزه مى ستانم.»
گفتند: «خويشى ما را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم در نظر ندارى؟ »
گفت: «شما با رسول خدا پيوندى نداريد.»
گفتند: «اى شيخ! ما را نزد عبيد اللّه ببر تا خودش درباره ما حكم كند.»
گفت: «من بايد با خون شما به او تقرب جويم.»
گفتند: «اى شيخ! به كودكى ما ترحم نمى كنى؟ »
گفت: «خدا در دلم رحم نيافريده است.»
گفتند: «پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.»
گفت: «اگر سودى دارد براى شما، هرچه خواهيد نماز بخوانيد.»
آنها چهار ركعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فرياد زدند: «يا حى! يا حكيم! يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق حكم كن.»
برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذاشت و آن كوچك در خون برادر غلتيد و گفت:
«مى خواهم آغشته به خون برادر، رسول خدا را ملاقات كنم.»
گفت: «عيب ندارد.تو را هم به او مى رسانم.»
او را هم كشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هردو را در آب
انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد.او بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى به دست داشت.سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست.گفت: «واى بر تو! كجا آنها را جستى؟ »
گفت: «پيرزنى از خاندان ما آنها را مهمان كرده بود.»
گفت: «حق مهمانى آنها را منظور نكردى؟ »
گفت: «نه! »
گفت: «با تو چه گفتند؟ »
گفت: «تقاضا كردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد را در قيامت، خصم خود مكن.»
گفت: «تو در جواب چه گفتى؟ »
گفت: «گفتم، شما را مى كشم و سرتان را نزد عبيد اللّه مى برم و دو هزار درهم جايزه مى گيرم.»
گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟ »
گفت: «گفتند، ما را زنده نزد عبيد اللّه ببر تا خودش درباره ما حكم كند.»
گفت: «تو چه گفتى؟ »
گفت: «گفتم، نه من با كشتن شما به او تقرب جويم.»
گفت: «چرا آنها را زنده نياوردى تا چهار هزار درهم به تو جايزه دهم؟ »
گفت: «دلم راه نداد، جز آن كه به خون آنها به تو تقرب جويم.»
گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟ »
گفت: «گفتند، اى شيخ! خويشى ما را با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم منظور دار.»
گفت: «تو چه گفتى؟ »
گفت: «گفتم، شما را با رسول خدا خويشى نيست.»
گفت: «واى بر تو! ديگر چه گفتند؟ »
گفت: «گفتند: به كودكى ما ترحم كن.»
گفت: «تو به آنها ترحم نكردى؟ »
گفت: «نه! گفتم: خدا در دل من ترحم نيافريده است.»
گفت: «واى بر تو! ديگر چه گفتند؟ »
گفت: «گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم؛ من گفتم، اگر براى شما سودى دارد، هرچه خواهيد نمازبخوانيد.»
گفت: «بعد از نماز خود چه گفتند؟ »
گفت: «آن دو يتيم عقيل دو گوشه چشم به آسمان كردند و گفتند، يا حى! يا حكيم! يا احكم الحاكمين! ميان ما و او به حق حكم كن.»
گفت: «خدا ميان تو و آنها به حق حكم كرد.كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟ »
مردى شامى از جا برخاست و گفت: «من.»
گفت: «او را به همان جا ببر كه اين دو كودك را كشته است و گردن بزن و خونش را روى خون آنها بريز و زود سرش را بياور.»
آن مرد چنان كرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند و كودكان با تير و سنگ او را مى زدند و مى گفتند: «اين است كشنده ذريه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلم.»
برگرفته از :
📚 الأمالي، صدوق/ص ۸۳- ۸۸،
📚بحارالانوار ،ج ۴۵/ص ۱۰۰- ۱۰۵؛ ،
📚نفس المهموم، /ص ۱۵۶- ۱۶۲؛
@Maghaatel
#زیارت_سیدالشهداء_علیه_السلام
#شب_جمعه
◼️ ویژه شب جمعه، شب زیارتی سیدالشهدا علیه السلام...
◼️ زیارت سیدالشهدا علیه السلام، معیار کمال ایمان...
امام صادق علیه السلام فرمودند :
مَنْ لَمْ یَأْتِ قَبْرَ الْحُسَیْنِ علیه السلام حَتَّی یَمُوتَ کَانَ مُنْتَقَصَ الدِّینِ مُنْتَقَصَ الْإِیمَانِ وَ إِنْ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ کَانَ دُونَ الْمُؤْمِنِینَ فِی الْجَنَّةِ
▪️هر که به مزار امام حسین علیه السلام مشرف نشود تا آنکه از دنيا برود ، دین و ایمانش ناقص است و اگر به بهشت وارد شود، در آنجا مقامی پایین تر از مومنان در بهشت خواهد داشت.
📚کامل الزیارات: ص۱۹۳
@Maghaatel
#امام_زمان_علیه_السلام
#معارف_حسینی
◼️ اگر تمام مردم زمین بخاطر شهادت سیدالشهدا علیه السلام به قتل برسند، هیچ اسرافی نیست...
راوی گوید:
از امام جعفر صادق علیه السّلام درباره تفسیر آیه
«وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً فَلا یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ»
( اسراء / ۳۳) {و هر کس مظلوم کشته شود، به سرپرست وی قدرتی داده ایم، پس [او] نباید در قتل زیاده روی کند. } پرسیدم.
حضرت فرمود:
ذَلِکَ قَائِمُ آلِ مُحَمَّدٍ یَخْرُجُ فَیَقْتُلُ بِدَمِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ فَلَوْ قُتِلَ أَهْلُ الْأَرْضِ بِه لَمْ یَکُنْ سَرَفاً
▪️منظور قائم آل محمّد صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم است که خروج میکند و گروهی را به جرم خون امام حسین علیه السّلام میکشد و اگر تمام اهل زمین در برابر خون امام حسین علیه السلام به قتل برسند، هیچ اسرافی در آن نیست.( و این نیست مگر به خاطر شدت مظلومیت شهادت سیدالشهدا علیه السلام و عظمت حرمت خون آن حضرت در نزد خدای متعال)
و معنای قول خدای سبحان که میفرماید:
«نباید در قتل زیاده روی کند»، این است که آن حضرت، عملی انجام میدهد که اسراف نباشد.
📚کامل الزیارات ص۶٣
🤲 اَینَ الطّالبُ بِدَمِ المقتولِ بِکَرْبَلَاء...
@Maghaatel
#امام_سجاد_علیه_السلام
🩸مرا بر یک شتر بدونجهاز، سوار کردند …
امام سجاد آقا علی بن الحسین علیهماالسّلام نسبت به چگونگی اسیری خود و اهلبیت علیهم السلام فرمودند:
📋 حَمَلَنِی عَلَی بَعِیرٍ یَطْلُعُ بِغَیْرِ وِطَاءٍ وَ رَأْسُ الْحُسَیْنِ علیه السلام عَلَی عَلَمٍ
▪️مرا بر شتری که بدون جهاز بود سوار کردند و سر مبارک امام حسین علیه السّلام هم بر فراز نیزه بود.
📋 وَ نِسْوَتُنَا خَلْفِی عَلَی بِغَالٍ فأکف- [وَاکِفَةً] وَ الْفَارِطَةُ خَلْفَنَا وَ حَوْلَنَا بِالرِّمَاحِ إِنْ دَمَعَتْ مِنْ أَحَدِنَا عَیْنٌ قُرِعَ رَأْسُهُ بِالرُّمْحِ
▪️زنان ما به دنبال ما بر استرهای بدون زین سوار بودند. دشمنان با نیزهها به دنبال و اطراف ما بودند! *هر گاه چشم یکی از ما گریان میشد، با نیزه بر سر او میزدند* !
📋 حَتَّی إِذَا دَخَلْنَا دِمَشْقَ صَاحَ صَائِحٌ یَا أَهْلَ الشَّامِ هَؤُلَاءِ سَبَایَا أَهْلِ الْبَیْتِ الْمَلْعُونِ.
وقتی که با این حال داخل دمشق شدیم، شخصی فریاد زد: ای اهل شام! اینان اسیران اهل بیت نفرین شده هستند.
📚الاقبال ص۵۸۳
✍ پیرمرد ِ بلا کشیده منم
پسرِ شاه سربریده منم
روضه خوانی که هرچه می گوید
با دوچشم کبود دیده منم
آنکه از ناقه دید بانوئی
پایِ یک بوسه شد خمیده منم
آن امامی که با تنی تب دار
عقبِ ناقه ها دویده منم
آنکه وقت فرار از خیمه
نالة دختران شنیده منم
آنکه در بین بوریا دلِ شب
پیکر یک امام چیده منم
آنکه درگوشة خرابة شام
دفن کرده گلی شهیده منم
همة روضه ها کنار ولی
آنکه بازار شام دیده منم
روضه را باز میکنم امشب
سخن آغاز میکنم امشب
روضه در یک کلام وای از شام
دردِ بی التیام وای از شام
کاش مادر مرا نمی زائید
ناله های مدام وای از شام
ناسزاهای بد به ما گفتند
همه جایِ سلام وای از شام
آن دیاریِ که کرده بازی با
آبروی امام وای از شام
قافله تا غروب گیر افتاد
کوچه ها ناتمام وای از شام
دخترِ فاطمه اذیت شد
از نگاهِ حرام وای از شام
گذر از کوچه هایِ تنگِ یهود
آتشِ رویِ بام وای از شام
جایِ حیدر ز دختر حیدر
می گرفت انتقام وای از شام
در میان ِ چهار هزار رقاص
گریه در ازدحام وای از شام
سر و تشت و پیاله های شراب
چوبِ بی احترام وای از شام
من چهل سال گریه میکردم
با همین یک کلام وای از شام
@Maghaatel
#اسارت
◼️ وقتی که حضرت سکینه علیهاالسلام از قافله جا می ماند...
وقتی که اسرا و سر های مقدس شهدا را به سمت دمشق می بردند، از راه قصر بنی مقاتل رفتند.
آن روز، روز بسیار گرمی بود و مشکی را که سپاهیان عمر سعد لعین به همراه داشتند سوراخ شد و آبش ریخت و تشنگی به آن ها فشار آورد تا اینکه عمر سعد لعین عده ای را برای پیدا کردن آب فرستاد و خیمه ای زد و خود همراه اصحابش زیر آن خیمه نشستند
و رموا بالسّبايا و الأطفال على وجه الأرض تصهرهم الشّمس، فأتت زينب عليها السّلام إلى ظلّ جمل هناك، و في حضنها عليّ بن الحسين عليهما السّلام، و قد أشرف على الهلاك من شدّة العطش، و بيدها مروحة تروحه بها من الحرّ، و هي تقول: يعزّ عليّ أن أراك بهذا الحال يا ابن أخي.
▪️ و اسرا و اطفال را زیر آفتاب سوزان روی خاک ها نشاند، که حضرت زینب علیهاالسلام، امام سجاد علیه السلام را که از شدت بیماری و تشنگی، مشرف به جان شده بود به زیر سایه شتری آورد و با بادبزنی که در دست داشت، از امام سجاد علیه السلام پرستاری میکرد و می فرمود :
ای پسر برادرم! بر من خیلی سخت است که تو را به این حال ببینم.
سپس حضرت سکینه علیهاالسلام به بوته ای پناه برد و روی خاک ها از شدت خستگی خوابش برد و قافله بعد از مدتی حرکت کرد.
حضرت رقيه عليهاالسلام که همراه با حضرت سکینه عليهاالسلام بر روی یک شتر سوار بودند، رو به شتربان کرد و فرمود :خواهرم سکینه کجاست؟!به خدا تا خواهرم را نیاوری من سوار ناقة نمیشوم.
شتربان گفت :کجاست خواهرت؟
رقيه عليهاالسلام گفت :نمی دانم.
شتربان با صدای بلند فریاد زد :ای سکینه؟ بیا همراه زن ها سوار مرکب شو.
پس از شدت خستگی از خواب بیدار نشد و وقتی که گرما شدت گرفت از خواب بیدار شد و دنبال قافله دوید و فریاد میزد :ای خواهرم مگر من همراه تو بر روی یک شتر سوار نبودم؟!
حضرت رقیه علیهاالسلام توجهی به خواهرش کرد و رو به شتربان کرد و فرمود :به خدا اگر خواهرم را نیاوری خودم را از روی شتر زمین می اندازم و خونم را روز قیامت نزد جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله از تو مطالبه می کنم.
شتربان گفت :خواهرت کیست؟
رقيه عليهاالسلام فرمود :سکینه! که پدرم او را خیلی دوست داشت.
قال: الّتي كان يقول فيها:لعمرك إنّني لأحبّ دارا_تحلّ بها سكينة و الرّباب
▪️شتربان گفت :همان دختری را که پدرت درباره اش همیشه میگفت :
من آن خانه ای را که رباب و سکینه (عليهماالسلام) در آن باشند، خیلی دوست دارم.
حضرت رقيه علیهاالسلام فرمود :آری او همان دختر است.
پس شتربان شتر را نگه داشت و او سوار مرکب شد.
📚الدمعة الساکبه ج۵ ص ۷۵
📚معالي السّبطين ج۲ ص ۱۳۵
@Maghaatel
#اسارت
#مصائب_رأس_مطهر
◼️ یکی دیگر از کرامات رأس مطهر سیدالشهدا علیه السلام...
همینکه شمر و لشکریانش(در مسیر به شام) خواستند به شهر موصل وارد شوند، نزد حاكم شهر نامه فرستادند كه توشه و آذوقه براى آنها فراهم كند و شهر را آزين بندند.
اهل موصل متحد شدند كه هرچه خواهند، براى آنها فراهم كنند؛ ولى از آنها درخواست كنند كه به شهر نيايند و بيرون شهر منزل كنند و از هم آن جا بروند و وارد شهر نشوند.آنها در يك فرسخى شهر منزل كردند و سر شريف را روى سنگى نهادند و از آن سر قطره خونى بر آن سنگ چكيد و مانند چشمه اى از آن خون مى جوشيد و مردم از اطراف آن جا جمع مى شدند و مراسم عزا و ماتم برپا مى كردند و اين شيوه تا دوران عبد الملك بن مروان به جا بود و او دستور داد آن سنگ را از آن جابه جاى ديگر بردند و اثر آن محو شد، ولى در آن جا گنبدى ساختند و آن را "مشهد النقطه" ناميدند.
📚نفس المهموم ص۴۲۵
📚معالي السّبطين ج۲ ص۱۲۹
@Maghaatel
#معارف_حسینی
#شب_جمعه
#زیارت_سیدالشهداء_علیه_السلام
◼️ ویژه شب جمعه، شب زیارتی سیدالشهدا علیه السلام
◼️ روایتی طوفانی از فضیلت زمین کربلا از زبان مبارک امام سجاد علیه السلام...
در روایتی امام سجاد علیه السلام فرمودند :
اتّخذَ اللّٰهُ أرضَ کربلاء حرَماً آمناً مبارکاً قبلَ أن یخلقَ اللُّٰه أرضَ الکعبةِ بأربعة وعشرینَ ألفَ عام
▪️ خدای متعال زمین کربلا را حرم امن و مبارک خود قرار داد، بیست و چهار هزار سال قبل از آنی که زمین کعبه را بیافریند.
وإنّهُ إذا زَلزلَ اللّٰهُ تبارکَ وتعالیٰ الأرض وسَیَّرها رُفعَت کما هیَ بتُربتها نورانیّةً صافیةً، فجُعلت فی أفضل روضةٍ من ریاضِ الجنّة، وأفضلَ مسکنٍ فی الجَنّة
▪️و هرگاه که خدا زمین را بلرزاند و حرکت بدهد، زمین کربلا را بالا میبرد همانگونه که تربت آن پاک و نورانیست. پس خدای متعال زمین کربلا را با فضیلت ترین باغ از باغ های بهشتی و بهترین مسکن در آن قرار داده است.
وإنَّها لتَزهرُ بینَ ریاضِ الجنّةِ کَما یَزهرُ الکوکبُ الدرّیّ بینَ الکواکب لأهل الأرض، یَغشَی نورُها أبصارُ أهلِ الجنّة جمیعاً ،
▪️حقیقتا زمین کربلا در بین باغ های بهشتی همانند ستاره ی پر نور در بین ستارگان دیگر برای اهل زمین است. این زمین در بهشت چنان نوری از خود ساطع میکند که چشم تمام بهشتیان از نور آن، مست میشود.
وهی تُنادی: أنا أرضُ اللّٰه المقدّسةُ الطیّبةُ المبارکة الّتی تضمّنَتْ سیّدَ الشهداء وسیّدَ شبابِ أهل الجنة.
▪️و ندا سر میدهد که:
من همان زمین مقدس و پاک و مبارک خدایم که سید الشهدا و سرور جوانان اهل بهشت را در بر گرفته است
برگرفته از :
📚مستدرک الوسائل ج١٠ص٣٢٢
📚کامل الزیارات ص ۲۶۸.
📚بحارالانوار ج۵٧ص٢٠٢
📚المزار الکبیر:ص ۴۷۳
@Maghaatel
#معارف_حسینی
#امام_زمان_علیه_السلام
◼️ اهمیت دعا برای ظهور امام زمان علیه السلام در بعد از مجالس روضه...
آیت الله سید محمدتقی موسوی اصفهانی(قدس سره)[صاحب کتاب شریف مکیال المکارم]میفرماید:
یکی از دوستان صالحم برایم نقل کرد که مولایمان حضرت حجت (علیه السلام) را در خواب دیدار کرده بود.
و حضرتش سخنی فرموده بود که مضمونش این است:
« انی لادعوا لمؤمن یذکر مصیبة جدی الشهید، ثم یدعو لی بتعجیل الفرج و التایید»
▪️همانا من برای هر شیعه ای که مصیبت جد شهیدم را یاد کند و سپس برای تعجیل فرج و تایید [امر من] دعا کند، من نیز برای او دعا خواهم کرد»
📚مکیال المکارم فی فوائد الدعاء للقائم(عج)،ج۲ ،ص۴۶
@Maghaatel
#حضرت_زینب_علیهاالسلام
◼️ زینب کبری علیها السلام مدت ها می نشست و به یک نقطه خیره میشد...
نوشته اند :
حضرت زینب سلام الله علیها بعد از واقعه کربلا مدتها می نشست و به یک نقطه ای خیره می شد. گوییا از بس در عزای برادرش گریه کرده بود، اشک چشمانش تمام شده بود.
📚طوفان بلا در کربلا ص ۲۷
@Maghaatel
#شب_جمعه
#زیارت_سیدالشهداء_علیه_السلام
◼️ ویژه شب جمعه، شب زیارتی امام حسین علیه السلام
◼️ هزار هزار فرشته، هوادار زائران سیدالشهداء عَلَيْهِ السَّلَام هستند...
در روایتی امام باقر علیه السلام چنين فرمودند :
مَنْ خَرَجَ إِلَی قَبْرِ الْحُسَیْنِ علیه السلام عَارِفاً بِحَقِّهِ غَیْرَ مُسْتَکْبِرٍ صَحِبَهُ أَلْفُ مَلَکٍ عَنْ یَمِینِهِ وَ أَلْفُ مَلَکٍ عَنْ شِمَالِهِ وَ کُتِبَ لَهُ أَلْفُ حِجَّةٍ وَ أَلْفُ عُمْرَةٍ مَعَ نَبِیٍّ أَوْ وَصِیِّ نَبِیٍ
▪️ هر کس حق امام حسین علیه السلام را بشناسد و از روی شناخت نسبت به حق او و بدون انکار آن، روانه مزار آن حضرت شود، هزار فرشته از راست و هزار فرشته از سمت چپش وی را همراهی کرده و هزار حج و هزار عمره با پیامبری یا جانشین پیامبری برایش نوشته میشود.
📚مصباح الطوسی: ۴۹۸
📚مصباح الکفعمی: ۵۰۱ -
@maghaatel
#مجلس_یزید
◼️ ما اسیران آل محمدیم...
نوشته اند :
لمّا قدم على يزيد بذراري الحسين أدخل بهنّ نهارا مكشفات وجوههم،
▪️وقتی که بچه های امام حسین علیه السلام را، در حالی که پوششی بر صورت نداشتند، پیش یزید لعین آوردند، وقت ظهر بود.
یکی از جفا کاران شامی گفت :
هیچ اسیری زیباتر از اینان ندیده بودم تا به حال!
شما چه کسانی هستید؟
پس حضرت سکینه علیهاالسلام فرمود:
نحن سبايا آل محمّد صلّى اللّه عليه و اله.
▪️ ما اسیران آل محمّدیم (صلی الله علیه و آله)
📚 قرب الأسناد، حمیری ص ١۴
@maghaatel
#مجلس_یزید
◼️ وعده ما و تو در، بزم یزید پلید
تا کُنی از روی نی، جلوه به میقات ما...
نوشته اند :
در مجلس یزید سر مبارک اباعبدالله سلام اللّه علیه بر نیزه بلندی بود و به جمیع اسیران نگاه می کرد.
الا انه عندما النظر الی حال أخته العقیله أطبق جفنیه و جرت دموعه
▪️اما هر وقت نگاه آن سر مطهر ، به حضرت زینب سلام الله علیها می رسید چشمانش را می بست و اشکش جاری می شد
📚عجائب و غرایب رأس الامام حسین علیه السلام ص۱۶۸
@maghaatel
#مجلس_یزید
◼️ مصیبت مجلس یزید لعین از زبان مبارک ثامن الحجج علیه السلام...
فضل بن شاذان میگوید:
از حضرت رضا علیه السّلام شنیدم که میفرمود:
لَمَّا حُمِلَ رَأْسُ الْحُسَیْنِ إِلَی الشَّامِ أَمَرَ یَزِیدُ لَعَنَهُ اللَّهُ فَوُضِعَ وَ نَصَبَ عَلَیْهِ مَائِدَةً فَأَقْبَلَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ یَأْکُلُونَ وَ یَشْرَبُونَ الْفُقَّاعَ فَلَمَّا فَرَغُوا أَمَرَ بِالرَّأْسِ فَوُضِعَ فِی طَسْتٍ تَحْتَ سَرِیرِهِ وَ بُسِطَ عَلَیْهِ رُقْعَةُ الشِّطْرَنْجِ وَ جَلَسَ یَزِیدُ لَعَنَهُ اللَّهُ یَلْعَبُ بِالشِّطْرَنْجِ وَ یَذْکُرُ الْحُسَیْنَ وَ أَبَاهُ وَ جَدَّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ وَ یَسْتَهْزِئُ بِذِکْرِهِمْ فَمَتَی قَمَرَ صَاحِبَهُ تَنَاوَلَ الْفُقَّاعَ فَشَرِبَهُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ ثُمَّ صَبَّ فَضْلَتَهُ مِمَّا یَلِی الطَّسْتَ مِنَ الْأَرْضِ فَمَنْ کَانَ مِنْ شِیعَتِنَا فَلْیَتَوَرَّعْ عَنْ شُرْبِ الْفُقَّاعِ وَ اللَّعِبِ بِالشِّطْرَنْجِ وَ مَنْ نَظَرَ إِلَی الْفُقَّاعِ أَوْ إِلَی الشِّطْرَنْجِ فَلْیَذْکُرِ الْحُسَیْنَ علیه السلام وَ لْیَلْعَنْ یَزِیدَ وَ آلَ زِیَادٍ یَمْحُو اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِذَلِکَ ذُنُوبَهُ وَ لَوْ کَانَتْ کَعَدَدِ النُّجُومِ
▪️هنگامی که سر مقدس امام حسین علیه السّلام به شام رفت، یزید ملعون دستور داد آن سر را در میان مجلس نهادند و بساط میگساری را برقرار کردند.
سپس یزید و اصحابش بر سر آن بساط نشستند و شروع به میگساری نمودند.
وقتی از شرب خمر فراغت حاصل میکردند، سر مبارک امام حسین علیه السّلام را در میان یک طشت و در زیر تخت یزید مینهادند. سپس بساط شطرنج را میچیدند و یزید مینشست و شطرنج بازی میکرد، نام حسین و پدر و جد او علیهم السّلام را به میان میآورد و نام آنان را مسخره میکرد. وقتی با رفیق خود قمار میکرد، سه مرتبه فقاع یعنی آبجو میآشامید و اضافه آن را جنب طشت روی زمین میریخت.
پس کسی که خود را از شیعیان ما بداند، باید از آشامیدن فقاع و شطرنج بازی بر حذر باشد.
کسی که نظرش به فقاع و شطرنج بیفتد، باید امام حسین علیه السّلام را یاد کند و یزید و آل زیاد را لعنت نماید.
خدای مهربان برای این عمل گناهان او را میآمرزد، ولو این که به شماره ستارگان باشد.
📚عیون أخبار الرضا ج ۲ ص ۲۲
📚 بحارالانوار ج ۴۵ص١٧٧
@maghaatel
#مجلس_یزید
◼️ مصیبتی جانسوز در مجلس یزید پلید
نوشته اند :
وقتی زنان امام حسین علیه السّلام را نزد یزید بن معاویه وارد کردند، زنان آل یزید و دختران و اهل بیت معاویه صدا به شیون و ولوله بلند و ماتم به پا کردند. سر مبارک امام حسین علیه السّلام را در مقابل یزید نهادند. سکینه دختر امام حسین علیه السّلام میگوید: من شخصی را سنگدل تر، کافر و مشرکی را شریرتر و جفاکارتر از یزید ندیدم! یزید همچنان به سر مبارک امام حسین علیه السّلام نظر میکرد و میگفت:
لَیْتَ أَشْیَاخِی بِبَدْرٍ شَهِدُوا***جَزِعَ الْخَزْرَجُ مِنْ وَقْعِ الْأَسَلِ
▪️کاش پدرانم در جنگ بدر بودند و جزع قبیله خزرج را از واقع شدن نیزه بر ایشان میدیدند!
◼️از فاطمه دختر امام حسین علیه السّلام نقل شده که فرمود:
وقتی ما نزد یزید بن معاویه نشستیم، مرد سرخ چهره ای از اهل شام برخاست و به یزید گفت:
هَبْ لِی هَذِهِ الْجَارِیَةَ
▪️ این دختر را به من ببخش
و منظورش من بودم و من دختری نیکو بودم؛ پس ترسیدم و گمان کردم او این کار را خواهد کرد. پس لباس خواهرم را گرفتم و او از من بزرگ تر و عاقل تر بود. پس گفت: به خدا قسم که دروغ گفتی و ملعون شدی. آن برای تو و یزید نیست! یزید در غضب شد گفت: به خدا قسم که دروغ گفتی، اگر بخواهم میتوانم این کار را انجام دهم. خواهرم گفت: ابدا! به خدا قسم که خدا این اختیار را به تو نداده است، مگر این که از ملت و دین ما خارج شوی و دین دیگری را برگزینی.
یزید غضبناک شد و گفت: آیا تو در مقابل من یک چنین سخنی را میگویی؟ جز این نیست که پدرت و برادرت از دین خارج شدند.
خواهرم گفت: تو و پدرت و جدت به وسیله دین پدر و برادر من هدایت شدید، اگر تو مسلمان باشی. (ولی از کجا معلوم که تو مسلمان باشی)
یزید گفت: ای دشمن خدا! دروغ میگویی.
خواهرم گفت: آیا امیری ظالمانه فحاشی میکند و به وسیله قدرتی که دارد خشم و غضب میکند؟
راوی میگوید: گویی یزید لعنه الله خجل و ساکت شد! آن مرد شامی لعنه الله سخن خود را برای دومین بار تکرار کرد و به یزید گفت: این دختر را به من ببخش.
یزید به او گفت: دور شو! خدا مرگی حتمی به تو بدهد!
📚 الامالی شیخ صدوق ص١۶۵
📚 بحارالانوار ج ۴۵ص١۵۴
@maghaatel
#امام_حسن_مجتبی_علیها_السلام
◼️ *لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ*
امام صادق از پدرش و ایشان از جدش علیهم السّلام نقل کرد که فرمود:
یک روز امام حسین علیه السّلام نزد امام حسن علیه السّلام رفت و وقتی به امام حسن علیه السّلام نظر کرد، گریان شد. امام حسن علیه السّلام فرمود: یا حسین! برای چه گریان شدی؟ فرمود: برای آن ظلمی که در حق تو خواهد شد. امام حسن علیه السّلام فرمود: آنچه موجب قتل من میشود، یک زهری است که به وسیله دسیسه ای به خورد من داده خواهد شد.
*لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ*
ولی هیچ روزی مثل روز (عاشورای) تو نخواهد بود یا ابا عبداللَّه!
*یَزْدَلِفُ إِلَیْکَ ثَلَاثُونَ أَلْفَ رَجُلٍ یَدَّعُونَ أَنَّهُمْ مِنْ أُمَّةِ جَدِّنَا مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله وَ یَنْتَحِلُونَ دِینَ الْإِسْلَامِ فَیَجْتَمِعُونَ عَلَی قَتْلِکَ وَ سَفْکِ دَمِکَ وَ انْتِهَاکِ حُرْمَتِکَ وَ سَبْیِ ذَرَارِیِّکَ وَ نِسَائِکَ وَ انْتِهَابِ ثِقْلِکَ*
▪️زیرا تعداد سی هزار نفر مرد در اطراف تو اجتماع میکنند که گمان مینمایند از امت جد ما خواهند بود و خود را به دین اسلام میبندند. آنان برای کشتن، ریختن خون، هتک حرمت، اسیر کردن فرزندان و زنان و تاراج نمودن اموال تو ازدحام خواهند کرد!
*فَعِنْدَهَا تَحِلُّ بِبَنِی أُمَیَّةَ اللَّعْنَةُ وَ تُمْطِرُ السَّمَاءُ رَمَاداً وَ دَماً وَ یَبْکِی عَلَیْکَ کُلُّ شَیْ ءٍ حَتَّی الْوُحُوشُ فِی الْفَلَوَاتِ وَ الْحِیتَانُ فِی الْبِحَارِ* .
▪️در یک چنین موقعی است که لعنت خدا دامنگیر بنی امیه میشود؛ آسمان خاکستر و خون میبارد؛ و هر چیزی برای مظلومیت تو گریان میشود، حتی وحوش صحرا و ماهیان در دریاها!
----------
📚أمالی الصدوق مجلس ۲۴
#مجلس_یزید
◼️ حکایت روزهای طفولیت حسنین علیهماالسلام از زبان سفیر پادشاه روم، در مجلس یزید...
شخصی نصرانی از طرف پادشاه روم نزد یزید بن معاویه لعنه الله آمد. یزید سر مقدس امام حسین علیه السّلام را در آن مجلسی که نصرانی حضور داشت آورد. وقتی چشم آن نصرانی به سر مقدس امام حسین علیه السّلام افتاد، به قدری گریه و صیحه و نوحه کرد که محاسنش به وسیله اشک تر شد.
سپس گفت: ای یزید! بدان من در زمان زنده بودن پیامبر اسلام به منظور تجارت وارد شهر مدینه شدم. من در نظر داشتم برای پیغمبر خدا هدیه ای ببرم. از اصحاب آن حضرت جویا شدم که پیغمبر خدا چه هدیه ای را بیشتر دوست دارد؟
گفتند: عطر، از هر چیزی نزد آن بزرگوار محبوب تر است، زیرا رغبت کاملی به عطر دارد.
من دو نافه آهو و مقداری عنبر برای آن حضرت که در خانه امّ سلمه (رضی اللَّه عنها) بود بردم. وقتی جمال مبارکش را مشاهده نمودم، از دیدن او نور بیشتری در چشمم ساطع شد، سرور من زیادتر شد و محبت او در قلبم جای گرفت.
لذا به آن حضرت سلام کردم و آن عطرها را در حضورش نهادم. فرمود: اینها چیست؟ گفتم: مختصر هدیه ای است که برای شما تقدیم کرده ام. فرمود: نام تو چیست: گفتم: عبدالشمس.
فرمود: نام خود را تغییر بده. من نام تو را عبدالوهاب نهادم. اگر تو اسلام را از من قبول کنی، من هم هدیه تو را میپذیرم.
وقتی من کاملا آن حضرت را نظر کردم و تأمل نمودم، دانستم پیامبر است. وی همان پیغمبری است که حضرت عیسی علیه السّلام از او خبر داده و فرموده: «بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَد. » (صف / ۶ -)
{من درباره رسولی که بعد از من میآید به نام احمد - صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم - به شما بشارت میدهم. }
من به سخن آن حضرت معتقد شدم و در همان ساعت به دست مبارک او اسلام اختیار نمودم و به سوی روم مراجعت کردم، ولی اسلام خود را پنهان مینمودم. چند سال بود که من با پنج پسر و چهار دختر خود مسلمان بودیم. من فعلا وزیر پادشاه روم میباشم و احدی از نصارا از حال ما اطلاعی ندارد.
ای یزید! بدان آن روزی که من در حضور پیامبر اسلام صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم بودم و او در حجره امّ سلمه بود، این حسین عزیزی را که سر مقدسش این طور خوار و حقیر در مقابل تو قرار دارد، دیدم که از در حجره وارد شد. پیغمبر اعظم اسلام صلّی اللَّه علیه و آله بغل گشود و حسین علیه السّلام را در بغل گرفت و فرمود: خوش آمدی ای حبیب من! سپس او را در کنار خود نشانید، لب و دندانهای وی را میبوسید و میمکید و میفرمود: «از رحمت خدا دور باد آن کسی که تو را میکشد. ای حسین! خدا لعنت کند آن شخصی را که تو را شهید و بر قتل تو اعانت مینماید. »
پیغمبر خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم در حینی که این سخنان را میفرمود، گریه هم میکرد.
وقتی روز دوم فرا رسید، من با پیامبر خدا در مسجد آن حضرت بودم که دیدم حسین با برادرش حسن علیهما السّلام آمد و گفت: یا جدا! من با برادرم حسن کُشتی گرفتم، هیچ یک از ما بر دیگری غالب نشد. منظور ما از این عمل این بود که بدانیم کدام یک از ما قوت و قدرت بیشتری داریم. پیغمبر اکرم به آنان فرمود: «ای دو محبوب و قوت قلب من! به جای کشتی گرفتن، بروید و در نوشتن خط مسابقه بگذارید. هر یک از شما که خطش نیکوتر باشد، قوت او بیشتر خواهد بود. » حضرات حسنین علیهما السّلام رفتند و هر کدام خطی نوشتند و نزد پیغمبر خدا آمدند و لوح خط خود را به آن حضرت دادند تا آن بزرگوار داوری نماید.
پیامبر معظم اسلام صلّی اللَّه علیه و آله ساعتی به آنان نظر کرد. چون راضی نبود که دل یکی از ایشان را بشکند، لذا به آنان فرمود: «ای دو محبوب من! من پیامبری هستم امّی (یعنی درس نخوانده) و در شناختن خط تخصص ندارم. نزد پدرتان بروید تا بین شما داوری نماید و بنگرد خط کدام یک از شما نیکوتر است. »
وقتی آنان متوجه حضرت امیر شدند، پیغمبر خدا هم با ایشان برخاست و جمیعا وارد خانه فاطمه زهرا علیها السّلام شدند. بیشتر از یک ساعت نشد که پیامبر اعظم اسلام با سلمان آمدند. چون بین من و سلمان صداقت و دوستی بود، لذا از او جویا شدم که پدر حسنین چگونه داوری کرد و خط کدام یک از آنان نیکوتر بود؟
سلمان گفت: حضرت محمّد صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم جوابی به ایشان نداد، زیرا آن حضرت درباره امر حسنین علیهما السّلام تأملی نمود و فرمود: اگر بگویم خط حسن، احسن است، حسین اندوهگین میشود و اگر بگویم خط حسین نیکوتر است، حسن مغموم خواهد شد. لذا آنان را متوجه پدرشان نمود.
من به سلمان گفتم: ای سلمان! تو را به حق آن صداقت و برادری که بین من و تو میباشد و به حق دین اسلام قسم میدهم که مرا از این که پدرشان چگونه ما بین ایشان قضاوت کرد آگاه نمایی؟
سلمان گفت: وقتی حسنین علیهما السّلام نزد پدرشان آمدند و آن حضرت درباره ایشان تأمل کرد، نسبت به آنان مهربانی نمود. حضرت امیر راضی نشد قلب هیچ یک از آنان را بشکند. پس به ایشان فرمود: نزد مادرتان بروید تا وی بین شما داوری نماید! حضرات حسنین علیهما السّلام نزد مادرشان آمدند و آن لوحی را که خط بر آن نوشته بودند، به آن بانو عرضه کردند. سپس حسنین علیهما السّلام به مادر خود گفتند: جدمان به ما دستور داده خط بنویسید هر کسی که خطش نیکوتر باشد قوت او بیشتر خواهد بود. ما مکاتبه کردیم و به حضور پیغمبر خدا رفتیم. آن حضرت ما را نزد پدرمان فرستاد. پدر ما در بین ما داوری ننمود و ما را نزد شما روانه کرده است.
فاطمه زهرا علیهاالسلام با خود اندیشید که جد و پدر حسنین علیهم السّلام نخواسته اند دل ایشان را بشکنند. پس من چه کنم؟ و چگونه بین ایشان داوری نمایم؟ خلاصه به آنان فرمود: ای نور دو چشمانم! من نخ گردنبند خود را بالای سر شما قطع میکنم؛ هر کدام از شما بیشتر از مرواریدهای آن را برگرفت، خط وی نیکوتر و قوت او بیشتر است. فاطمه علیها السّلام برخاست و نخ گردنبند خود را که دارای هفت عدد مروارید بود، بر سر آنان قطع کرد. امام حسن علیه السّلام سه عدد و امام حسین علیه السّلام نیز سه عدد مروارید برگرفتند. یکی از مرواریدها باقی مانده بود که هر یک از آنان برای ربودن آن فعالیت میکردند. خدای متعال به جبرئیل دستور داد تا به زمین آمد و آن مروارید را به وسیله بال خود دو نصف نمود و هر یک از ایشان یک نصف آن را برگرفت.
ای یزید! ببین پیغمبر خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم چگونه راضی نشد دل یکی از آنان را به وسیله ترجیح خط نوشتن، دردناک کند و بشکند. نیز حضرت امیر و فاطمه علیهما السّلام این عمل را انجام ندادند. نیز خدای سبحان راضی نشد که قلب یکی از ایشان بشکند، بلکه دستور داد که آن مروارید را دو نصف کردند تا قلب آنان آرام باشد.
*آیا جا دارد تو این گونه با پسر دختر پیغمبر خدا رفتار نمایی؟*
اف به تو و دین تو، ای یزید!
سپس آن نصرانی برخاست و سر مبارک امام حسین علیه السّلام را برگرفت و در حالی که گریان بود، آن سر را میبوسید و میگفت: یا حسین! نزد جدت محمّد مصطفی و پدرت علی مرتضی و مادرت فاطمه زهرا صلوات الله علیهم اجمعین برای من شهادت بده.
( در بعضی از مقاتل چنین آمده که یزید دستور داد او شدیدا بزنند. پس ماموران آمدند و آنقدر او را زدند که بدنش لِه شد و در همین حال گفت :
ای یزید! چه مرا بزنی و چه مرا نزنی!
این پیغمبر خداست که در برابر من ایستاده و و لباسی از نور روی دستان مبارکش است و به من می گوید :
گوارا باد بر تو بهشت!
و این لباس را به هنگام خروج از دنيا، ما به تو می پوشانیم و تو در بهشت همراه مایی.
راوی می گوید:من از کلام آن نصرانی تعجب کردم و کلامش هنوز تمام نشده بود که از دنیا رفت.)
📚المنتخب ج١ص۶۴
📚بحارالانوار ج ۴۵ص١٨٩
📚الدمعة الساکبه ج۵ص١٣٣
@maghaatel
#مجلس_یزید
◼️ اجابت دعای حضرت ام کلثوم علیها السلام در مجلس یزید پلید
در مجلس یزید لعین، از مردم شام، مردى سرخ روى برخاست و روى به يزيد كرد و گفت:
«يا امير المؤمنين! اين كنيزك_یعنی حضرت سکینه علیهاالسلام _را به من ببخش تا خادم من باشد.»
حضرت سکینه علیهاالسلام چون اين را شنيد، بر خود لرزيد و دامن عمه خود زينب کبری علیها السلام را گرفت.
فقالت: أُوتِمْتُ و اُستَخدَمُ؟!
گفت: «يتيم شدم.اكنون به كنيزى بايد بروم؟ ! » .
زينب کبری علیها السلام ، روى به شامى كرد.
فقالَتْ: كَذِبتَ و اللّهِ وَ لَو مِتُّ و اللّهِ ما ذلك لك و لا لَه.
و فرمود: «دروغ گفتى، سوگند به خدا اگر بميرى، اين كار براى تو صورت نبندد و از براى يزيد نشود.»
يزيد در خشم شد.
و قال: كذبتِ، و اللّهِ إنَّ ذلك لي، و لو شئتُ أفعَلَ لَفَعَلْتُ.
گفت: «سوگند به خدا دروغ گفتى.اين كار از براى من رواست و اگر بخواهم بكنم، مى كنم.»
زينب کبری علیها السلام فرمود:
كلّا! و اللّهِ ما جَعَلَ اللّهُ لكَ ذلك، إلّا أنْ تَخْرُجَ مِنْ مِلَّتِنا و تَدينَ بِغَيرِها
فرمود: «حاشا كه اين كار توانى كرد جز اين كه از دين ما بيرون شوى و دينى ديگر اختيار كنى.»
خشم يزيد زياد شد و گفت: «در پيش روى من، اين گونه سخن مى كنى؟ همانا پدرت و برادرت از دين بيرون شدند.»
قالت زينب: بدينِ اللّهِ و دينِ أبي و دينِ أخي إهتَدَيْتَ، أنتَ و أبوك و جدُّك، إنْ كُنتَ مُسلِما.
فرمود: «به دين خدا و دين پدر من و دين برادر من، تو و پدرت و جدت هدايت يافتيد، اگر مسلمان باشى (که نیستی) .»
يزيد گفت: كذِبتِ يا عَدُوَّةَ اللّهِ !
«دروغ گفتى اى دشمن خدا! »
زينب سلام الله علیها فرمود :
أنتَ أميرا تَشتِمُ ظالِما و تَقْهَرُ بسلطانك.
«هان اى يزيد! به نيروى امارت فحش مى گويى و به قوت سلطنت با ما ستم مى كنى و ما را مقهور مى دارى.»
يزيد شرمگين شد و خاموش گشت.اين وقت شامى سخن خويش را تکرار كرد و گفت: «يا امير المؤمنين! اين جاريه را به من عطا كن.»
يزيد گفت: «دور شو! خدا مرگت بدهد.»
▪️طبق روایتی دیگر :
حضرت امّ كلثوم علیها السلام روى به شامى كرد.
_فقالت: اُسكُت يا لُكَعَ الرّجال! قَطَعَ اللّهُ لِسانَكَ و أَعمى عَينكَ و أيبَسَ يَديْكَ و جَعَلَ النّارَ مَثْواك، إنَّ أولادَ الأنبياءِ لا يَكونونَ خَدَمَةً لِأولادِ الأدعياء ._
فرمود: «زبان ببند اى فرومايه هرزه ! خداوند قطع كند زبان تو را و كور كند چشم هاى تو را و بخشكاند دست هاى تو را و در آتش دوزخ جاى دهد تو را.همانا فرزندان پيغمبران خادم زنازادگان نشوند.»
هنوز امّ كلثوم علیها السلام، سخنش تمام نشده بود، كه خداوند دعای او را به اجابت مقرون فرمود.آن مرد شامی، گنگ و نابينا شد و دست هايش خشکید و درافتاد و به درک واصل شد.
📚المنتخب ج٢ص۴٨۶
📚بحارالانوار ج ۴۵ص١٣٧
@maghaatel
#مجلس_یزید
◼️ یک دستورالعمل بسیار زیبا از امام سجاد صلوات الله علیه در مجلس یزید پلید...
وقتی حضرت علی بن الحسین علیهما السّلام را نزد یزید ملعون بردند، یزید تصمیم گرفت گردن امام سجاد علیه السّلام را بزند، لذا آن امام مظلوم را در مقابل خود نگه داشت و شروع به سخن کرد. منظور یزید این بود که با آن حضرت مکالمه نماید و آن بزرگوار سخنی بگوید که یزید آن را بهانه کند و او را شهید نماید. ولی حضرت سجاد علیه السّلام جواب او را مطابق با سؤالش میفرمود. امام سجاد علیه السّلام یک تسبیح کوچکی در دست داشت که آن را با انگشتهای خود میگردانید و تکلم میکرد.
یزید گفت: من با تو سخن میگویم و تو جواب مرا در حالی میدهی که تسبیح را به دست خود میگردانی!
چگونه این موضوع جایز است؟
امام سجاد علیه السّلام فرمود: پدرم از جدم برایم نقل کرد که هر گاه نماز صبح را میخواند، با کسی سخن نمی گفت تا این که تسبیحی را بر میداشت و میفرمود:
اللَّهُمَّ إِنِّی أَصْبَحْتُ أُسَبِّحُکَ وَ أُمَجِّدُکَ وَ أُحَمِّدُکَ وَ أُهَلِّلُکَ بِعَدَدِ مَا أُدِیرُ بِهِ سُبْحَتِی
▪️(خدایا! من صبح کردم در حالی که به تعدادی که تسبیحم را میگردانم، تو را تسبیح و تمجید و حمد و تهلیل میکنم.)
سپس حضرت آن تسبیح را برمی داشت و بدون این که تسبیح بگوید، هر چه میخواست سخن میگفت و تسبیح را میگردانید. میفرمود: همین گردانیدن سبحه برایش ثواب داشت و یک حرزی بود، تا آن موقعی که در رختخواب خود وارد میشد. هنگامی که وارد رختخواب خود میشد نیز همین عمل را انجام میداد و تسبیح خود را زیر سر خویش مینهاد و ثواب آن تسبیح از این وقت تا وقت بعدی برایش حساب میشد.
من به جدم اقتدا کردم و من این عمل را انجام دادم.
یزید گفت: من با هیچ کدام از شما (آل محمّد) تکلم نکردم، مگر این که جوابی به من داد که به آن پناهنده شد!
سپس حضرت سجاد علیه السّلام را عفو کرد و آزادش نمود.
📚 الدعوات راوندی ص۶٢
@Maghaatel
#مصائب_شام
◼️ ماجرای حمیده، زن مؤمنه شامی...
سلیمان شامی گوید:
وقتی اسرا وارد شام شدند، همسایه ما زن مؤمنه ای بود به نام حمیده. یک غلام و یک کنیز داشت. از آنجا که یزید امر کرده بود مردم برای خوشحالی بیرون بروند، غلام و کنیز آن زن مؤمنه از خانه بیرون رفتند و فهمیدند که این اسیران، که هستند.
برگشتند و بسیار گریه کردند.
حمیده مضطرب شد و پرسید :چه شده است؟
گفتند: چرا گریه نکنیم که مولای ما حسین سلام اللّه علیه را کشتند؟
چرا نگرییم وقتی زینب کبری سلام اللّه علیها را اسیر کردند؟!
وقتی حمیده این ها را شنید، صیحه ای زد و بیهوش شد.چون به هوش آمد از خانه بیرون زد.
وقتی به اسیران آل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید، خود را قدم های زینب کبری سلام اللّه علیها انداخت و عرضه داشت برادرتان کجاست؟
حضرت زینب سلام اللّه علیها اشاره کرد به سر مطهر سید الشهداء سلام اللّه علیه.
چون حمیده این صحنه را دید، صیحه زد و غش کرد. مردم دورش، جمع شدند و دیدند از شدت جزع، از دنیا رفته است.
وقتی خبر به گوش غلام و کنیزش رسید، از خانه بیرون آمدند و سنگ های سخت برداشتند و بر سر وصورت خود می زدند و آنقدر زدند که هر دو از دار دنیا رفتند.
📚تحفه الحسینیه ص ۳۶۰
@maghaatel