📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_بیستم
امام ایستادند و برای مردم سخنرانی کردند. ابتدا حمد و ستایش خدا، بعد صلوات و درود بر پیامبر خدا حضرت محمد(ص) و بعد از آن فرمودند:
_ ای مردم! مرگ به همه ما بسیار نزدیک است. آنچنان به ما آویخته که انگار گردنبند به گردن دختران جوان( که از خود جدا نمیکنند).
_ ای مردم! آنچنان مشتاق دیدار پیشینیانم( پیامبر. امام علی. امام حسن. حضرت زهرا و ...)هستم که یعقوب مشتاق دیدار فرزندش یوسف بود.
_ و زمینی را که پیکر من روی آن افتد را دوست دارم و پسندیدهام.
_ گویا میبینم که انسانهایی گرگصفت، بندبند بدنم را در کربلا جدا میکنند و سعی دارند تا با کشتن و غارت ما، ثروتمند شوند! ...
_ اما ما خاندان رسالت(خانواده پیامبر) آنچه را خدا پسندد، میپسندیم و بر آن صبور و شاکریم و خداوند برای صابران به بهترین شکل، جبران میکند.
_ خاندان پیامبر و پیامبر مانند تار و پود پارچه هستند و از هم جدا نخواهند ماند. اکنون جدم رسول خدا در بهشت منتظر دیدار ماست.
_ هرکس مایل به یاری ما و لقاء پروردگار است، به ما بپیوندد.
ما فردا صبح زود روانه خواهیم شد. ان شاء الله
باز همان شب، محمدبن حنفیه برادر امام حسین علیهالسلام، نزد امام آمد و قصد داشت امام را از رفتن بازدارد. اما امام فرمودند:
_ ای محمد! میترسم سربازان یزید ناگهانی همینجا مرا بکشند و به سبب من حرمت خانه خدا شکسته شود.
محمدحنفیه باز اصرار کرد که حداقل به یمن بروید که امنتر است و مردمش مهربانتر و حقشناستر...
امام پذیرفتند که در مورد این پیشنهاد فکر کنند.
سحر شد و محمد حنفیه مشغول وضو گرفتن بود که صدای حرکت کاروان امام را شنید و وقتی متوجه شد امام به سمت عراق میرود، بسیار گریست و خود را به شتر امام رساند. در حالیکه افسار آن را گرفته بود، ملتمسانه میگفت:
_ برادرم! شما قول دادی به پیشنهادم فکر کنی؛ پس چه شد؟
امام فرمودند:
_ امشب رسول خدا را در خواب دیدم. فرمودند حسین جان! بیرون رو که خداوند خواسته تو را کشته ببیند.
محمدبن حنفیه گفت:
_ انا لله و انا الیه راجعون... پس چرا خانوادهتان را با خود میبرید؟
امام فرمودند:
_ آن نیز خواست الهی است.
و امام با کاروان کوچک خود از شهر مکه بیرون رفت...
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane