eitaa logo
باز خوانی مقتل سیدالشهدا علیه‌السلام🥀🏴
115 دنبال‌کننده
26 عکس
28 ویدیو
3 فایل
🏴بازخوانی "کتاب آه" به قلم استاد یاسین حجازی ترجمه مقتل 🗞 "نفَسُ المَهموم" مرحوم حاج شیخ عباس قمی 🕯السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ🩸 راه ارتباطی کانال: @M_taeb کانال دوم: @namazemahboob کانال سوم : @chekaraa
مشاهده در ایتا
دانلود
📗داستان کربلا 🔥 📹 ➖اما بشنوید از ابن زبیر: بعد از اینکه ولید او را برای بیعت با یزید خواست، به خانه رفت و در جمع یارانش نشست. برادرش جعفر به ولید پیغام داد که دست از سر برادرم بردارید شما را به خدا کاری به او نداشته باشید. بسیار ترسیده. فردا خواهد آمد. ولید پذیرفت؛ اما شبانه دوبرادر از بیراهه‌ها به سمت مکه فرار کردند! شب در میان تاریکی، امام حسین(ع) بر سر قبر رسول خدا رفت و فرمود: _ السلام علیک یا رسول‌الله. منم حسین! فرزند فاطمه‌ات... همان کسی که امام و جانشین مردم معرفی کردی و بارها سفارش نمودی. اینک تنها و پی‌پناه مانده‌ام و مردم پس از شما به وصیتت عمل نکردند. این شکایت من است از آن‌ها تا روزی که در جهان دیگر تو را ملاقات کنم... سپس امام در همانجا شروع به نماز و مناجات با خدا کرد. امام صبح زود به منزل بازگشتند. مروان امام را دید و گفت: _ یا اباعبدالله! من خیر تو را می‌خواهم. با یزید بیعت کن که برای دین و دنیای تو بهتر است. امام: انا لله و انا الیه راجعون. باید فاتحه چنین اسلامی را خواند که امیری چون یزید داشته باشد. از جدم رسول خدا(ص)شنیدم که فرمودند خلافت برای فرزندان ابوسفیان حرام است. و سخن میان آن دو طولانی شد تا سرانجام مروان رفت درحالی که بسیار خشمگین بود. پ.ن: ابوسفیان سرسخت‌ترین دشمن رسول خدا و پدربزرگ یزید بود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 محمد‌بن حنفیه، یکی از برادران امام حسین علیه‌السلام نزد امام آمد و گفت: _ برادرم شما عزیزترین و گرامی‌ترین فرد نزد من هستی، اطاعت از شما بر من لازم است. دوستت دارم و می‌خواهم آنچه به نظرم می‌رسد برایت بگویم. برادر! تا می‌توانی از یزید و شهر کوفه دوری کن و هرگز با یزید بیعت نکن. تا می‌توانی به مردم شهرهای مختلف پیغام بفرست و کمک بخواه. اگر مردم با تو بیعت کردند که چه بهتر؛ اما اگر بر علیه تو شدند و تنهایت گذاشتند، چیزی از فضیلت تو کم نمی‌شود. عزیزم حسین! می‌ترسم در شهری وارد شوی و مردم دو دسته شوند؛ گروهی با تو باشند و گروهی برعلیه تو و آخر هم تو را جلوتر از همه به دست نیزه‌ها دهند...و آنوقت کسی که خودش و پدر و مادرش از همه بهترند، خونش ضایع‌تر شود... حسین‌جان! به مکه برو... اگر توانستی همان‌جا بمان؛ اما اگر آنجا را برایت ناامن کردند، به یمن برو... یمن هم وسیع است، هم مردمانش باایمان و رقیق‌القلب هستند. پیش از این هم با رسول خدا و پدرت مهربان‌ بودند... اگر در یمن هم ناامن شدی، به ریگستان‌ها و کوه‌ها پناه ببر و دائم از جایی به جایی رو تا دستشان به تو نرسد. خداوند خودش میان تو و این قوم ظالم حُکم کند🤲 امام: محمدجان! مطمئن باش اگر در هیچ شهری، هیچ یار و یاوری نداشته باشم، باز هم با یزید بیعت نخوام کرد. محمد‌بن حنفیه دیگر تحمل نکرد و بر مظلومیت حسین بسیار گریست. امام هم قدری با او گریه کردند و فرمودند: _ از نصیحت‌های خیرخواهانه‌ات ممنونم. من و یارانم عازم مکه هستیم؛ اما تو در مدینه بمان و اخبار این‌جا را به من برسان. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 بعد از محمدبن حنفیه، عبدالله‌بن مُطیع هم نزد امام آمد و گفت: _ حسین‌جان! فدایت شوم. هرجا می‌خواهی برو؛ اما هرگز به کوفه نرو. مردمانش چندرنگ و بی‌وفایند.‌ به نظرم مُلازم خانه خدا باش و از آنجا بیرون نرو( در مکه بمان) تو بزرگ عرب هستی. اهل حجاز تو را محترم می‌دارند و... آن‌شب دوباره سربازان دارالحکومه آمدند که امام را برای بیعت گرفتن اجباری ببرند. امام فرمودند: _ باشد تا فردا ... و سربازان رفتند. شب امام حسین علیه‌السلام مجددا نزد آرامگاه رسول خدا رفت. بر سر قبر بسیار گریست. دعا کرد، نماز خواند و با خدا خلوت نمود. سر بر قبر گذاشته بود، که لحظاتی به خواب رفت. در خواب رسول خدا(ص) را دید که با جمعی از فرشتگان نورانی آمدند. امام را در آغوش گرفت و حُزن‌آلود میان دو چشمش را بوسید و فرمود: _حسین‌جان! می‌بینم که به‌زودی در همین حوالی در سرزمین کربلا، تشنه به شهادت رسیده‌ای... قاتلانت برخی از امت خودم هستند که ادعای مسلمانی دارند و در آرزوی شفاعت من هستند!!! آنان هرگز روی بهشت و سعادت نخواهند دید. عزیزم حسین! پدر و مادر و برادرت در بهشت، در انتظار تو هستند. در این‌جا مقام و درجاتی داری که جز با شهادت به آن نخواهی رسید... امام بیدار شد. قبر مادر و برادرش را نیز زیارت کرد و با آن‌ها وداع نمود. سپس وصیتی برای برادرشان محمدبن حنفیه نوشتند که در آن بعد از ستایش خدا و اقرار به نبوت پیامبر، اقرار به بهشت و جهنم و زنده شدن مردگان، نوشت: _ *من برای حکومت و ظلم و فساد از شهر خارج نشدم؛ بلکه خروج می‌کنم برای اصلاح امت جدم رسول‌الله. برای امر به معروف و نهی از منکر و عمل به سیره علی‌بن ابی‌طالب خروج می‌کنم؛ اما اینکه مردم چگونه با من برخورد کنند(دوست باشند یا دشمن) خداوند در روز قیامت میان ما حکم خواهد کرد* سپس نامه را با انگشتر مبارکش مهر کرد، به محمدبن حنفیه داد و از او هم خداحافظی نمود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 ام سلمه نیز نزد امام آمد و گفت: _ فرزندم! کاش به عراق نمی‌رفتی. از جدت رسول خدا شنیدم که می‌گفت حسین را در عراق و جایی که کربلا نام دارد، می‌کشند... و بعد شیشه‌ای که در آن مقداری خاک بود نشان داد و گفت: _ این خاک را رسول خدا به من داده است. امام حسین فرمودند: _مادرجان! من کشته خواهم شد. اگر به عراق هم نروم، باز مرا خواهند کشت. نام قاتلم را می‌دانم؛ محل دفن و نحوه شهادتم را دقیق می‌دانم. آنچه بر خانواده‌ام خواهد گذشت را هم می‌دانم. اگر بخواهی می‌توانم قبر خود و محل کشته شدن اصحابم را به تو نشان دهم. آن گاه با دست خود اشاره‌ای نمود. خداوند شعاع دید چشم‌های پیرزن را گستراند و او همه این‌ها را دید و بسیار گریست. امام، خاکی از آن‌جا گرفت و به او داد. سپس فرمود: _هر وقت این خاک آغشته به خون شد، بدان که من کشته شده‌ام... (بعداً ام سلمه هر دوخاک را در دو شیشه جداگانه نگهداشت تا عصر عاشورا که متوجه شد هر دو خون شده‌اند و به این طریق متوجه شهادت امام حسین علیه‌السلام شد.) پ.ن: ام سلمه همسر رسول خدا بود. زمانی که با رسول خدا ازدواج کرد، شوهرش از دنیا رفته بود. وی زنی شجاع و با بصیرت بود. پس از رحلت رسول خدا که حضرت زهرا و امام علی با بی‌مهری فراوان مردم روبرو شدند، به شدت از آن‌ها و ولایت امیرالمومنین حمایت کرد. خود را مادر بزرگ امام حسن و امام حسین می‌دانست و آن‌ها را بسیااار دوست می‌داشت. در این داستان او دیگر پیرزنی فرتوت بود. ام سلمه مدتی پس از واقعه عاشورا، از دنیا رفت. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 امام آن شب همراه با خانواده و نزدیکانش عازم مکه شد و محمدبن حنفیه طبق سفارش امام در مدینه ماند. اندکی از شهر دور نشده بودند که گروهی از فرشتگان مسلح سوار بر مرکب‌هایی از نور به استقبال کاروان امام آمدند؛ خود را معرفی کردند و گفتند ما همان فرشتگانی هستیم که به امر خدا چندبار پیامبر را یاری دادیم. اکنون نیز نزد تو و برای یاری تو آمده‌ایم. امام فرمودند: _وعده ما باشد در کربلا، جایگاه شهادتم. سپس گروهی از جنیان آمدند و گفتند: _ما از شیعیان شماییم. هرکس از دشمنانتان را بفرمایی می‌کشیم، تا نتواند به شما آسیبی رساند. امام برایشان دعا کرد و فرمود: _ مگر قرآن را نخوانده‌اید که فرموده است زمانی که مرگتان فرا رسد، هرکجا باشید شما را در برمی‌گیرد؛ حتی اگر در قصرهای محکم و بلند باشید؟ اگر من و همراهانم سالم بمانیم، این خلق ظالم با چه چیزی آزمایش شوند؟؟ من را می‌کشند و قبرم زیارتگاه تمام مردم تا روز قیامت خواهد بود. شما نیز روز عاشورا در کربلا حاضر شوید. آن روزی که من و هیچ‌یک از مردانم زنده نخواهیم بود. جنیان گفتند: _ اگر اطاعت از فرمان شما واجب نبود، همه دشمنانتان را قبل از رسیدن به شما نابود می‌کردیم... امام پاسخ داد: _ من خود به این‌کار تواناترم؛ اما آن را انجام نمی‌دهم؛ زیرا باید مردم به رِوال عادی و معمولی هدایت شوند یا گمراه باشند تا در روز قیامت، همه دلیلی برای اعمال خود داشته باشند. کاروان امام علیه‌السلام در روز سوم شعبان از راه اصلی( و نه مثل ابن‌زبیر از بیراهه‌ها) وارد شهر مکه شد. در مدتی که امام در مکه بودند، مردم از شهرهای مختلف به ایشان عرض ارادت می‌کردند. ابن زبیر هم آنجا بود و اصلا از دیدن این صحنه‌ها خوشش نمی‌آمد. هرچند خودش هم گه‌گاه به دیدار امام می‌آمد... پ.ن: طبق آیه ۹ از سوره مبارکه انفال، ۱۰۰۰ نفر از فرشتگان در جنگ بدر به پیامبر و یارانش کمک کردند. البته به این شکل که بودنشان باعث دل‌گرمی مسلمانان و تقویت روحیه آنان شد. بهتر جنگیدند و پیروز شدند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 و اما بشنوید از مردم کوفه مردم کوفه که خبر مرگ معاویه، ماجرای بیعت اجباری از امام و نیز حضور امام و ابن‌زبیر در مکه را شنیده بودند، همگی در خانه یکی از بزرگان کوفه به نام "سلیمان‌ خُزاعی" جمع شدند و نامه‌ای برای امام حسین علیه‌السلام نوشتند و ایشان را چون مهمانی عزیز به کوفه دعوت کردند. نوشتند خدا را شکر اکنون معاویه ظالم از دنیا رفته است. او کسی بود که انسان‌های خوب را می‌کشت و انسان‌های بد را مال و مقام می‌داد؛ غاصب بیت‌المال بود و به زور بر ما حکومت می‌کرد... اکنون ما امام و رهبری شایسته نداریم و اصرار کردند که امام حتما به کوفه برود. حتی به ایشان قول دادند که اگر امام به کوفه رود، با جان و مالشان به او کمک خواهند کرد. *روز دوم ماه مبارک رمضان* نامه را توسط ۲ نفر با عجله به سوی مکه، نزد امام حسین علیه‌السلام ارسال کردند. *روز چهارم ماه مبارک رمضان* دوباره ۳ نفر را نزد امام فرستادند با ۱۵۰ نامه؛ که البته هر نامه‌ از طرف چندین نفر بود که امضا کرده بودند... *روز ششم ماه مبارک رمضان* مجددا ۲ نفر را همراه با نامه‌ای سرشار از التماس و خواهش برای امام فرستادند... در این نامه آخر، از زمین‌های سبز و باغ‌های حاصلخیزشان گفته بودند و اینکه سپاهی آراسته و سربه‌فرمان امام آماده می‌کنند تا هر چه او بفرماید انجام دهند و... نامه‌های قاصدان یکی‌پس از دیگری به دست امام علیه‌السلام رسید. امام کنار کعبه دو رکعت نماز خواندند. با پسر عمویشان مسلم‌بن‌عقیل ماجرا را در میان گذاشتند و سپس پاسخ نامه‌‌ها را این‌گونه نوشت و برایشان فرستاد : _ نامه‌هایتان را خواندم و متوجه شدم که امامی می‌خواهید تا همگی شما را در مسیر حق جمع و هدایت کند. اکنون مسلم پسرعمویم را به نزدتان می‌فرستم؛ اگر او به من خبر داد که اوضاع چنان است که در نامه‌ها نوشتید، من نیز به زودی به کوفه خواهم آمد. به‌خدا سوگند امام باید همواره طبق رضای خدا عمل کند و به کتاب خدا حکم کند... والسلام .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 نیمه ماه مبارک رمضان بود که مسلم‌بن عقیل به همراهی چند نفر از مکه خارج شد. ابتدا به مدینه رفت؛ قبر رسول خدا را زیارت کرد. بعد با اقوامش دیدار نمود و وصیت و سفارش نمود. سپس راهی کوفه شدند. راه بسیار سخت و صعب بود. بالاخره روز ششم شوال به مقصد رسیدند. ابتدا وارد خانه "مختاربن ابوعبیده" شد. شیعیان گروه گروه به دیدارش می‌آمدند. روزی که شیعیان زیادی جمع شده بودند، مسلم پاسخ نامه امام را برایشان خواند و آنان از شوق می‌گریستند. در این بین افرادی چون عابِس و حبیب‌بن مَظاهر در مورد ارادت قلبی خود به امام حسین مطالبی گفتند و دیگران هم تایید کردند. در مجموع ۱۸ هزار نفر از اهل کوفه با مسلم‌بن عقیل بیعت کردند.... مسلم نامه‌ای به امام نوشت و خبر از این بیعت‌های گروهی مردم داد و امام را دعوت کرد تا به کوفه بیاید. دقیقا ۲۷ روز پیش از کشته شدنش... با رفت و آمد شیعیان به خانه مختاربن ابوعبیده، کم‌کم جای مسلم معلوم شد و جاسوسان به حاکم کوفه(نُعمان‌بن بَشیر) خبر دادند که مسلم در حال یارگیری برای حسین است. نُعمان به مسجد رفت و بالای منبر نشست و گفت: _ ای مردم از خدا بترسید و تفرقه درست نکنید و بیعت خود را با یزید نشکنید. من کاری با کسی ندارم و به کسی ظلم نخواهم کرد؛ اما اگر بدانم کسی قصد پیمان‌شکنی و ایجاد تفرقه دارند، به‌خدا او را خواهم کشت. یکی از امویان که خیلی طرفدار یزید بود گفت: _ باید بیشتر بر آنان سخت بگیری .. اما نعمان اعتنا نکرد و از منبر پایین آمد. آن مرد به همراه عمرسعد و یک نفر دیگر، به یزید نامه نوشتتد که مسلم به کوفه آمده و مردم به اسم حسین دارند با او بیعت می‌کنند و نعمان(حاکم کوفه) هم خیلی ضعیف عمل می‌کند و اقتداری ندارد. بهتر است تا دیر نشده، برای اینجا حاکمی قوی و نیرومند( منظورشان زورگو و ظالم و حق‌نشناس بوده )مثل خودت بفرستی. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 نامه که بدست یزید رسید، با "سِرجون" غلام قدیمی پدرش، صحبت کرد و راه چاره خواست. سرجون گفت اگر پدرت معاویه اکنون زنده بود، هرچه می‌گفت، عمل می‌کردی؟ یزید: _ آری. حتما... سرجون نامه‌ای آورد که نشان می‌داد معاویه "عُبیدُالله‌بن‌زیاد" را حاکم بصره و کوفه کرده بود. یزید در آن‌ زمان با عبیدالله کدورتی داشت و رابطه خوبی با او نداشت؛ اما چون نامه را دید، پذیرفت و دو نفر را همراه با نامه‌ای نزد عبیدالله فرستاد و به او دستور داد که هرچه زودتر به کوفه برود؛ مسلم‌بن عقیل را دستگیر کند و او را زندان و تبعید کند یا بکشد. پ.ن: سرجون بن منصور، از مسیحیان شام و ظاهرا غلام معاویه بود. او در حکومت معاویه، *کاتب و مشاور او در امر حکومت‌داری بود و مسئولیت امور مالی وی را هم بر عهده داشت*. (گویا معاویه هم، بیشتر اعتمادش به خارجی‌ها بوده و اونا رو بیشتر قبول داشته 😉) سرجون پس از درگذشت معاویه، در دربار یزید نقش موثری داشت. برخی گفته‌اند که سرجون و اَخطل که هردو مسیحی بودند، از ندیمان یزید به هنگام شراب‌خواری بوده‌اند... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 عبیدُالله به محض دریافت نامه یزید، به همراهانش گفت: _ آماده شوید که فردا صبح، به سمت کوفه خواهیم رفت. از سویی امام حسین علیه‌السلام قاصدی را سوی بصره فرستاد و برای هر کدام از بزرگان و فرماندهان بصره، نامه‌ای جداگانه نوشت در حالی‌که نامه‌ها همه یکسان بودند. (اسامی فرماندهان در کتاب آه آمده؛ ولی به جهت اختصار، آن‌ها را ذکر نکردم) و در آن نامه‌ها به آنان یادآوری کرد: _ما از خاندان پیامبریم و رسول خدا(ص) تا زنده بود، بسیار در مورد رعایت حق ما به مردم سفارش کرد. من جانشین بر حق رسول خدا و وصی او هستم ... اما پس از رحلت پیامبر خدا، برخی افراد این حق را از ما سَلب کردند. البته من برای عدم تفرقه میان امت پیامبر، سکوت کردم، *اما اکنون می‌بینم در دین خدا بِدعَت ایجاد کرده‌اند و دیگر سکوت جایز نیست* ( بدعت یعنی وارد کردن چیز جدیدی در دین اسلام. مثل گفتن آمین بعد از سوره حمد در نماز یا حلال‌کردن مشروب‌خواری و ...) پس اگر به من ملحق شوید، قطعا به بهترین راه سعادت رهنمون خواهید شد. والسلام یکی از بزرگان بصره به نام "یزیدبن مسعود" سه قبیله تحت امرش را جمع کرد و تمام ماجرا از مرگ معاویه، تا دعوت امام را برایشان تعریف کرد. دو قبیله، سریعا قبول کردند که به حمایت امام بروند و یک قبیله، چند روزی مشورت کردند و سپس پذیرفتند. یزید بن مسعود، به امام نامه نوشت که ما همگی آماده یاری شما هستیم و هرزمان که بفرمایی در خدمتیم و امام در جواب نامه‌اش بسیار برای او و همراهانش دعا کردند. سپاه بصره از آن روز به بعد، در صدد تدارک تجهیزات جنگی و جمع‌آوری نیروهایشان شدند و کم‌کم خودشان را آماده کردند که به کاروان امام ملحق شوند، که خبر شهادت امام و یارانشان به بصره رسید... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 و اما بشنوید از عبیدالله... عبیدالله در حالی وارد کوفه شد که عمداً عمامه سیاه بر سر گذاشته بود و رویش را پوشانده بود تا شناخته نشود. مردم کوفه که از مدت‌ها قبل به امام نامه نوشته و از او دعوت کرده بودند، گمان گردند امام وارد شهر شده‌اند. بسیار خوشحال بودند و گروه‌گروه به عبیدالله و همراهانش (به گمان آنکه او حسین‌بن علی علیه‌السلام است) خوش‌آمد می‌گفتند و ابراز شادی می‌کردند و می‌گفتند: _ خوش آمدید یابن رسول‌الله. مرحبا بک... جمعیت زیاد شد و همه از ورود امام حسین علیه‌السلام به کوفه سرازپا نمی‌شناختند و برای تبریک و تهنیت، بر هم پیشی می‌گرفتند. این اتفاق برای عبیدالله بسیار تلخ و ناخوشایند بود؛ چون از عمق احساسات مردم و محبت آن‌ها نسبت به امام آگاه شد. بالاخره به دارالحکومه رسیدند و حاکم کوفه(نُعمان) در را بر روی آنان بست؛ چون نعمان هم گمان می‌کرد، امام وارد کوفه شده است. نعمان، از ایوان بالای ساختمان دارالحکومه به عبیدالله (که فکر میکرد امام است) التماس می‌کرد که: _ یابن رسول‌الله از اینجا برو! من جای خود را به تو نمی‌دهم و از طرفی، دوست ندارم با تو بجنگم... عبیدالله بالاخره سخن گفت: _ بمیری نعمان! در را باز کن... عبیدالله که حرف زد، یک نفر از مردم او را شناخت و گفت: _ وااای! به خدا سوگند او حسین نیست. او *ابن مرجانه* است.!! پ.ن: حتما در زیارت عاشورا خوندین👇: والعَن عُبَیداللهِ بن زیادِِ وابنَ مرجانهَ ... خدایا لعنت کن عبیدالله پسر زیاد و پسر مرجانه را. عُبیدُالله را " از روی کنایه، ابن مرجانه می‌گفتند چون مادرش کنیز بدکاره معروفی بود به نام مرجانه.‌ پدر عبیدالله هم "زیادبن اَبیه" بود (یعنی زیاد پسر باباش😐) # *نقش نسل حرام‌زاده‌ها در شهادت امام حسین علیه‌السلام* 🕳️ .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 با باز شدن درهای دارالحکومه، عبیدالله و همراهانش وارد شدند و بامداد فردا، عبیدالله در مسجد بر فراز منبر رفت و گفت: _ یزید شهر و مرز و بیت‌المال شما را به من واگذاشته است. من آمده‌ام تا به محرومان و ستمدیدگان کمک کنم و نافرمانان را سخت کیفر دهم. اکنون تازیانه و شمشیر من مهیا است، برای هرکس که فرمان مرا نپذیرد و سرپیچی کند. سپس ادامه داد: _ *این سخن مرا به آن مرد هاشمی هم برسانید* ( منظورش مسلم‌بن عقیل بود) همچنین عبیدُالله برای کنترل اوضاع و ترساندن بیشتر مردم دستور داد تمام کدخداها( روسای قبایل) را آوردند و به همه تذکر داد که: _ باید مراقب باشید! اگر در قبیله شما کسی مخالف یزید است، به من معرفی کنید؛ وگرنه اگر اطلاع ندهید و خودم متوجه شوم، خودتان را بر در خانه‌هایتان بر دار خواهم آویخت. او در همان روز تعدادی را گرفت و کُشت، تا حسابی از مردم شهر کوفه، زهر چشم بگیرد. بعد از این ماجراها، مسلم از خانه‌ای که در آن بود خارج شد و به خانه "هانی‌بن عُروه" رفت و بعد از آن، شیعیان برای دیدار و بیعت با مسلم، به خانه هانی می‌رفتند. به تدریج جمعیت بیعت‌کنندگان به ۲۵ هزار نفر رسید... مسلم نامه‌ای به امام نوشت و از ایشان دعوت کرد تا هرچه سریع‌تر به کوفه بیایند. او گفت: _ اکثریت مردم کوفه دل‌هایشان با شماست و دوستدار شما هستند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 عبیدالله غلامی به نام "مَعقِل" داشت. ۳۰۰۰ درهم به او داد و گفت با شیعیان اظهار دوستی کن و با آن‌ها صمیمی شو و به این وسیله مسلم را پیدا کن. بگو می‌خواهی این پول را به مسلم برسانی. معقِل به مسجد نزد یکی از شیعیان رفت و گفت: شنیده‌ام کسی به کوفه آمده و برای حسین‌بن علی بیعت می‌گیرد. من دوستدار حسین هستم و می‌خوام جانم را فدای او کنم و این ۳۰۰۰ درهم دارایی من است که می‌خواهم به دست مسلم برسانم و... آن فرد هم از او تعهد گرفت که جای مسلم را به کسی نگوید و از او برای مسلم بیعت گرفت. مدتی بعد، یکی از یاران هانی که پیرمردی بود به نام "شریک"، بیماری سختی گرفت. او گفت: _ای مسلم! عبیدالله به من ارادت دارد و قرار است برای عیادتم به خانه هانی بیاید. من در رختخواب می‌مانم و تو ای مسلم! پشت در پنهان شو و رمز بین ما این باشد:" برایم آب بیاورید" هرگاه این جمله را گفتم، تو وارد شو و عبیدالله را به قتل برسان. مسلم پذیرفت ... روز بعد، عبیدالله به همراه خادمش (مِهران) به عیادت شریک آمدند. اندکی گذشت و شریک با صدای بلند گفت: _ برایم آب بیاورید... برایم آب بیاورید... نمی‌شنوید؟! برایم آب بیاورید... اما مسلم برای کشتن عبیدالله، وارد نشد. مهران به اوضاع مشکوک شد و پای عبیدالله را فشار داد؛ یعنی بیا سریع از این‌جا برویم... عبیدالله و مهران به سرعت برخاستند که بروند. شریک گفت: _ بمانید. می‌خواهم وصیت کنم. عبیدالله جواب داد: _ باز خواهم گشت. اکنون باید بروم... و رفتند. بعد از رفتن آن‌ها مسلم وارد اتاق شد در حالی که شمشیر در دستانش بود و در جواب سوال و تعجب شریک گفت: _ به یاد حدیثی از رسول خدا(ص) افتادم که فرمود: در اسلام، کشتن ناگهانی(ترور) جایز نیست؛ از طرفی او مهمان هانی بود و کشتن مهمان، خلاف مروّت و جوانمردی است. شریک سه روز بعد از این ماجرا از دنیا رفت. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 📹 مَعقِل غلام عبیدُالله به تدریج به جمع یاران مسلم پیوست؛ در جلسات آنان شرکت کرد و اخبار آنان را برای عبیدالله می‌آورد. مسلم نیز همچنان در خانه هانی بود... عبیدالله، همسر هانی و سه نفر از مردان قوم او را دعوت کرد و از حال هانی جویا شد و گفت: _ چرا مدتی است با اینکه بارها او را دعوت کرده‌ایم نزد ما نمی‌آید؟ آن‌ها گفتند: _هانی کسالت دارد و حالش خوش نیست. اما عبیدالله اصرار کرد که مایل است هانی را ببیند. بالاخره هانی با اکراه پذیرفت که به دیدار عبیدالله برود. لباس پوشید و سوار بر اسب شد تا رسید به نزدیکی قصر... به دلش بد افتاده بود و می‌دانست که عبیدالله برایش خواب‌هایی آشفته دیده... با دونفر از سربازان که از آشنایانش بودند، موضوع را در میان گذاشت ولی آن‌ها گفتند: _ بد به دل راه نده. خیر است. او به تو کاری ندارد. وارد شو...(در حالی که یکی از آن‌ها کاملا می‌دانست چه در انتظار هانی است) با ورود هانی به دارالعماره، ناگهان عبیدالله گفت: _ خیانت‌کار با پای خود آمد!! در کنار عبیدالله" شُرَیح" نشسته بود( شریح قاضی شهر بود) عبیدالله ادامه داد: _ آیا فراموش کردی، سال‌ها پیش پدرم در شهر شما همه شیعیان را کشت، جز پدرت را؟؟ آیا به یاد می‌آوری پدرم چقدر در حق تو بزرگواری کرد؟ هانی: _ درست می‌گویی عبیدالله: _ اکنون پاداش این کار پدرم این است که مسلم را در خانه‌ات پنهان کنی و برایش سلاح و سرباز جمع کنی؟ هانی انکار کرد؛ ولی وقتی عبیدالله غلامش مَعقِل را به عنوان شاهد آورد، دیگر جایی برای انکار نماند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 هانی گفت: _ به خدا سوگند من مسلم را دعوت نکردم. او خود به منزل من آمد و پناه خواست؛ من نیز خلاف مروّت دانستم که به او پناه ندهم. به تکلیف اخلاقی و شرعی خود، او را مهمان کردم و بقیه ماجرا را هم خودت خوب می‌دانی... اکنون نیز حاضرم که بروم و او را از خانه خود بیرون کنم و برگردم. عبیدالله گفت: _ هرگز به تو اجازه نخواهم داد قدم از دارالعماره بیرون بگذاری؛باید با من باشی تا مسلم را بگیرم. هانی: _ من هرگز مهمان خود را به‌دست تو نخواهم داد که او را بکشی...! خلاصه صحبت میان آن دو طولانی شد و به دعوا کشید... در این میان، یکی از درباریان با هانی در گوشه‌ای خلوت گرد و گفت: _ هانی من خیرخواه تو هستم. مسلم را به عبیدالله تسلیم کن و خودت را به کشتن نده. او سلطان است و تحویل دادن مهمان به سلطان، عیبی ندارد و ننگی برای تو محسوب نمی‌شود. هانی: _ به خدا سوگند برای من این‌کار ننگ است که با وجود داشتن یاران و قبیله بزرگ و قدرت بدنی زیاد، مهمانم را که به من پناه اورده با دست خود تسلیم دشمن کنم. حتی اگر تنهای تنها هم بودم این‌کار را نمی‌کردم. حتی اگر در این راه جان خود را از دست بدهم. عبیدالله: _ هانی! اگر مسلم را تحویل ندهی، تو را می‌کشم. مطمئن باش! هانی گفت: _ آنوقت خواهی دید چگونه قصر دارالعماره با شمشیرهای قبیله من، محاصره خواهد شد. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 عبیدُالله که از سخن هانی عصبانی شده بود گفت: _ من را از زیادی قوم و قبیله‌ات می‌ترسانی؟ هانی: _می‌توانم به پاس لطفی که پدرت سالیان پیش در حق پدرم کرده، اجازه دهم مال و خانواده‌ات را برداری و به شام برگردی... چون کسی در راه کوفه است که از تو و کسی که تو را به اینجا فرستاده(یزید) به حکومت بر مسلمانان سزاوارتر است و منطور هانی، امام حسین علیه‌السلام بود. مِهران مشاور و غلام عبیدالله که به حالت خبردار کنار تخت ایستاده بود به عبیدُالله گفت: _ یعنی چه؟ چگونه یک پیرمرد در دستگاه دارالعماره جرات می‌کند به تو امان بدهد و تو را امر و نهی کند؟ عبیدالله دستور داد مهران، هانی را نگهداشت و او با عصایی که روکش فلزی داشت آنقدر بر صورت هانی کوبید که تقریبا قابل شناختن نبود...(جزئیاتی در مقتل گفته که به جهت دلخراش بودن حذف کردم) هانی را که رها کردند، در یک حرکت سریع خود را به یکی از سربازان آنجا رساند و خواست شمشیرش را بردارد و سراغ عبیدالله برود که سرباز پیشدستی کرد و نگذاشت. عبیدالله فرمان قتل هانی را صادر کرد. هانی را زندانی کردند و برایش نگهبان گذاشتند. یکی از درباریان که آنجا بود و خودش هانی را آورده بود گفت: _ ای بی‌وفای پیمان‌شکن! او را رها کن. گفتی هانی را بیاوریم که با او چنین کنی؟ آیا هانی انسان بی‌ارزشی بود؟ می‌خواهی او را بکشی؟ به دستور عبیدالله او را هم آنقدر زدند که دیگر توان ایستادن نداشت. اما محمداشعث یکی دیگر از درباریان از ترس گفت: _ رای امیر عبیدالله هرچه باشد، ما می‌پسندیم... قبیله هانی که همه از دلاوران و جنگجویان معروف عرب بودند، با شنیدن دستگیری هانی، دورتادور قصر را محاصره کردند. عبیدالله به شُریحِ قاضی گفت به دیدار مردم برو و به آن‌ها بگو هانی زنده است و نگران نباشید... شریح هم همراه مهران بالای ایوان دارالعماره رفت و خطاب به جنگجویان و طرفداران هانی گفت: _ من هانی را دیدم. زنده است. کمی عبیدالله از دستش عصبانی شده... این چه بساطی است درست کرده‌اید؟ به خانه‌هایتان بروید... اینجا بمانید عبیدالله بیشتر عصبانی می‌شود و ممکن است هانی را بکشد. با همین ترفند ساده، یاران ساده‌لوح گفتند: _ اکنون که کشته نشده است، الحمدلله و بازگشتند...!!! در حالی‌که هانی، صدای هیاهوی آنان را در اطراف قصر شنیده بود و به شدت به کمک آنان امیدوار بود و به شریح گفته بود پیامم را به یارانم برسان و از حال من به آنان خبر بده. اگر آنان از اطراف قصر بروند، عبیدالله حتما مرا خواهد کشت. پ.ن: *شریح قاضی را بشناسیم* گفته‌اند او نمونه افراد مقدس‌مآب درباری است که از ترس حکومت و برای حفط مقام خود، بارها به اسلام و مسلمین خیانت کرده است. سه مورد آن‌ها عبارت است از: ۱. شُرَیح یکی از افراد مورد اعتماد مردم بود؛ زمانی که به امام نامه دعوت می‌نوشتند و او حمایت می‌کرد؛ اما بلافاصله با آمدن عبیدالله به کوفه، سریع خود را به قصر رساند و از مردم روی‌برگرداند. ۲. مسلم‌بن عقیل، موقع شهادت، فرزندان خردسالش را به او سپرد و او قبول کرد؛ اما بعدا از ترس عبیدالله، آنان را بی‌پناه رها کرد تا مظلومانه کشته شدند. ۳. در داستان هانی هم با وجود اطلاع از حال هانی و اتفاقات داخل قصر، چون مردم به سخنانش اعتماد داشتند؛ آنان را فریب داد، تا از محاصره قصر دست‌بردارند و اینگونه مقدمه شهادت هانی را فراهم کرد. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 عبدالله‌بن حازم کسی بود که جاسوس مسلم در قصر بود تا خبرهای قصر را برایش بیاورد. وقتی همه قضایا را دید و متوجه پراکنده شدن یاران هانی شد، سوار بر اسب، خودش را به سرعت به مسلم رساند و مسلم هم در اندک زمانی قبایل مختلف را جمع کرد و سه فرمانده انتخاب کرد و با سپاهی عظیم، برای نجات هانی راهی قصر شدند. عبیدالله و سربازانش داخل قصر جمع شده بودند و درهای قصر را به‌روی مردم بسته بودند. تمام مسجد و بازار، مملو از جمعیت شده بود و پیوسته ازدحام جمعیت بیشتر میشد تا به حدود ۴۰۰۰ نفر رسید... در حالی‌که پیوسته بر علیه عبیدالله و پدرش که سال‌ها پیش مردم بسیاری را کشته بود، شعار می‌دادند. عرصه بر عبیدالله تنگ شده بود. در قصر، به جز ۳۰ سرباز و ۲۰ نفر از اشراف به همراه خانواده‌هایشان، کس دیگری نبود. عبیدالله چاره‌ای اندیشید. دستور داد افرادی از جمله *شمر*، به صورت ناشناس وارد جمعیت شوند و در قالب دوستی، آنان را از یاری مسلم بازدارند و از قدرت و سخت‌گیری عبیدالله بترسانند... جالب آنکه دستور داد همان افراد ناشناس، در میان جمعیت، پرچم‌هایی بلند کنند به نشانه تسلیم و در امان بودن از دست عبیدالله!!!!! از طرفی به ثروتمندان و اشراف داخل قصر گفت بر ایوان قصر حاضر شوند و بر سر مردم *سکه‌های طلا بپاشند* تا پول‌پرستانشان راه خود را از مسلم جدا کنند و اراده بقیه هم ضعیف شود... افراد ناشناس همچنان به دروغ و حیله در کوچه و مسجد و بازار به ایجاد ترس در بین مردم مشغول بودند و از قدرت و شوکت عبیدالله می‌گفتند و گاهی با پخش کیسه‌های طلا از بخشندگی عبیدالله و رفاه زندگی در جامعه متمدنی که او خواهد ساخت، قصه‌ها می‌گفتند... کار به جایی رسید که برخی زنان همسر و فرزند خود را از محاصره قصر برحذر می‌داشتند و به زور به خانه می‌بردند و می‌گفتند بیا برویم. افراد دیگر که هستند... بهتر است سرمان به کار خودمان باشد... زندگی در سایه حکومت عبیدالله هم آن‌قدرها که می‌گویند، بد نیست. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 اما بشنوید از امام حسین علیه‌السلام... امام پس از آنکه نامه مسلم را دریافت کردند، آماده رفتن از مکه به عراق شدند(کوفه). همان شب پسر عمویشان خواب دید که کنار خانه خدا، جبرئیل دستان امام حسین را گرفته و بلند فریاد می‌زند: _ای مردم بیایید با خدا بیعت کنید. (یعنی هر کس به امام کمک کند، خدا را یاری کرده است). بیدار که شد نزد امام رفت و سعی کرد ایشان را از سفر بازدارد و گفت: _ کوفیان پیش از این هم با پدر و برادر بزرگوار شما بد کرده‌اند. می‌ترسم شما را برای جنگ دعوت کرده باشند. حسین‌جان! لطفا نرو.... لااقل خانواده‌ات را نبر. عزیزم حسین! به یمن برو و پیام بفرست برای مردم کوفه تا با دشمنان بجنگند. هرگاه کاملا عُبیدالله سرنگون شد، شما به کوفه برو... امام فرمودند: _ می‌دانم تو دوستدار و خیرخواه من هستی! ولی من ناگزیرم به کوفه بروم. مردم نامه‌هایی برایم نوشته‌اند و از فقدان امام شکایت کرده‌اند حجت بر من تمام است... ابن عباس که از منصرف کردن امام حسین علیه‌السلم ناامید شده بود، رفت. در راه ابن‌زبیر را دید و گفت: _ چشمت روشن پسر زبیر! حسین دارد می‌رود و تو می‌مانی و مکه(حجاز) ابن زبیر که از رفتن امام خشنود شده بود گفت: _ خوب کاری کردی که عزم سفر کرده‌ای اباعبدالله! من نیز اگر مثل شما یارانی داشتم، چنین می‌کردم. البته شما از یزید و پدر یزید، به حکومت سزاوارترید... چرا اینقدر باعجله؟ چرا اعمال حج را تمام نمی‌کنی و بعد بروی؟ امام فرمودند: _ اگر در کنار شریعه فرات(نهر آب فرات) کشته و به خاک سپرده شوم، بسیار در نزد من خوشتر از آن است که به خاطر من، احترام خانه خدا را نگه‌ندارند. ( در روز عرفه، دلیل حرکت امام و حج نیمه‌کاره ایشان را عرض کردم: سربازان یزید، می‌خواستند امام را در کنار خانه امن الهی، کعبه بکشند و...) چند نفر دیگر از قبایل مختلف که خبر سفر امام را شنیدند، نزد امام آمدند تا ایشان را منصرف کنند. از جمله به ایشان گفتند: _ پدرتان علی‌بن‌ابی‌طالب را هم ابتدا همراهی کردند اما پس از مدت کوتاهی، به خاطر مال دنیا و خواسته‌های نفسانی و رفاه دنیوی، تنهایش گذاشتند؛ معلوم است که با شما نیز چنین خواهند کرد... با برادرت نیز چنان کردند که دیدی... باز می‌خواهی نزد آنان بروی و کمکشان کنی تا از زیر بار ظالمان خارج شوند؟!! ظالمانی چون یزید و عبیدالله که مردم از آن‌ها می‌ترسند و در لحظه‌ای دل‌هایشان به سمت آن‌ها می‌چرخد؟!! اباعبدلله! ما مردم آن منطقه را می‌شناسیم. اکثرا بنده دنیا و عافیت‌طلب هستند. هرچه هم بگویند دوستت داریم، روی حرفشان حساب نکن که قطعا در وقت تنهایی، بی یاور رهایت می‌کنند. امام به خاطر خیرخواهی‌‌ و نگرانی‌شان، از آن‌ها تشکر کردند و فرمودند: آنچه خدا بخواهد همان می‌شود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 امام ایستادند و برای مردم سخنرانی کردند. ابتدا حمد و ستایش خدا، بعد صلوات و درود بر پیامبر خدا حضرت محمد(ص) و بعد از آن فرمودند: _ ای مردم! مرگ به همه ما بسیار نزدیک است. آنچنان به ما آویخته که انگار گردنبند به گردن دختران جوان( که از خود جدا نمی‌کنند). _ ای مردم! آنچنان مشتاق دیدار پیشینیانم( پیامبر. امام علی. امام حسن. حضرت زهرا و ...)هستم که یعقوب مشتاق دیدار فرزندش یوسف بود. _ و زمینی را که پیکر من روی آن افتد را دوست دارم و پسندیده‌ام. _ گویا می‌بینم که انسان‌هایی گرگ‌صفت، بند‌بند بدنم را در کربلا جدا می‌کنند و سعی دارند تا با کشتن و غارت ما، ثروتمند شوند! ... _ اما ما خاندان رسالت(خانواده پیامبر) آنچه را خدا پسندد، می‌پسندیم و بر آن صبور و شاکریم و خداوند برای صابران به بهترین شکل، جبران می‌کند. _ خاندان پیامبر و پیامبر مانند تار و پود پارچه هستند و از هم جدا نخواهند ماند. اکنون جدم رسول خدا در بهشت منتظر دیدار ماست. _ هرکس مایل به یاری ما و لقاء پروردگار است، به ما بپیوندد. ما فردا صبح زود روانه خواهیم شد. ان شاء الله باز همان شب، محمدبن حنفیه برادر امام حسین علیه‌السلام، نزد امام آمد و قصد داشت امام را از رفتن بازدارد. اما امام فرمودند: _ ای محمد! می‌ترسم سربازان یزید ناگهانی همین‌جا مرا بکشند و به سبب من حرمت خانه خدا شکسته شود. محمدحنفیه باز اصرار کرد که حداقل به یمن بروید که امن‌تر است و مردمش مهربان‌تر و حق‌شناس‌تر... امام پذیرفتند که در مورد این پیشنهاد فکر کنند. سحر شد و محمد حنفیه مشغول وضو گرفتن بود که صدای حرکت کاروان امام را شنید و وقتی متوجه شد امام به سمت عراق می‌رود، بسیار گریست و خود را به شتر امام رساند. در حالی‌که افسار آن را گرفته بود، ملتمسانه می‌گفت: _ برادرم! شما قول دادی به پیشنهادم فکر کنی؛ پس چه شد؟ امام فرمودند: _ امشب رسول خدا را در خواب دیدم. فرمودند حسین جان! بیرون رو که خداوند خواسته تو را کشته ببیند. محمدبن حنفیه گفت: _ انا لله و انا الیه راجعون... پس چرا خانواده‌تان را با خود می‌برید؟ امام فرمودند: _ آن نیز خواست الهی است. و امام با کاروان کوچک خود از شهر مکه بیرون رفت... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و یک کاروان امام رفت و چون روز شد، همانطور که امام پیش‌بینی کرده بودند، سپاهی از لشکر یزید وارد شهر شد. آنان ماموریت داشتند تا در مکه با امام بجنگند! ࿐✰ حرکت کاروان امام از زبان فَرَزدَق شاعر معروف: با مادرم عازم حج خانه خدا شدیم. وارد حرم شدیم؛ کاروانی دیدم که از مکه بیرون می‌روند. سوال کردم این قطار از آنِ کیست؟ گفتند کاروان حسین‌بن علی است. نزدیک رفتم و سلام کردم. گفتم: خودم و پدر و مادرت فدایت مولای من! خداوند شما را به آرزوهایت برساند هرچه که باشد. چرا از حج، روی برگرفته و چنین با سرعت از حرم خارج می‌شوید؟!! امام پاسخ دادند: _اگر شتاب نکنم مرا دستگیر خواهند کرد. تو کیستی؟ عرض کردم مردی عرب... امام فرمود: _ از مردم کوفه چه خبر؟ گفتم: _ دل‌هایشان با شما و شمشیرهایشان با عبیدالله است. تا خدا چه خواهد و تقدیر چگونه رقم خورَد... فرمود: _ راست می‌گویی. کارها همه به دست اوست. اگر قضای او بر وِفق مراد باشد، او را شکر می‌کنیم؛ حتی برای همان شکر هم باید از او توفیق بخواهیم و اگر هم قضای الهی، میان ما و خواسته‌مان فاصله انداخت، کار ناشایستی نکردیم. چون هر انسان با تقوایی که نیتش‌ خیر باشد و مسیرش درست، حتی اگر به هدفش نرسد، نباید او را سرزنش کرد. به امام عرض کردم: _ آری چنین است. امیدوارم تقدیر خدا با آرزوهای‌تان یکی باشد و خداوند شما را حفظ کند. بعد از آن سوالاتی دیگر پرسیدم و امام پاسخ دادند و با کاروانشان رفتند. "عَمرِبنِ سعید" که حاکم مکه بود، وقتی خبر خروج امام از مکه را شنید، دستور داد به هر طریق ممکن، ایشان را بازگردانند؛ حتی برادرش یحیی را همراه با سوارانی به سراغ امام فرستاد. میان سربازان یحیی و یاران امام درگیری شد. امام از برگشتن به شهر سخت امتناع کردند و به تهدیدهای یحیی اعتنایی نکردند. در مکه گویی غباری از غم همه‌جا پراکنده بود؛ همگی از رفتن امام حسین علیه‌السلام اندوهگین بودند... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و دو ✔️بشنوید از ماجرای جناب مسلم درکوفه: پس از اتمام محاصره قصر و پراکنده شدن کوفیان مسلم به مسجد رفت در حالی که ۳۰ نفر با ایشان همراه بودند. در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر، یکی‌یکی و چندتا‌چندتا از دورش پراکنده شدند و ناگهان هنگام غروب، مسلم خود را تنهای تنها دید... نه جایی برای خواب، نه غذایی برای خوردن و نه حتی خانه‌ای که در آن پنهان شود... در کوچه‌های شهر، بی‌هدف می‌گشت و از محله‌ها و قبیله‌های مختلف عبور کرد. همه‌جا درها برویش بسته بود. به خانه طوعه رسید. کنیز آزاد شده اشعث؛ که مدتی بود ازدواج کرده بود و یک پسر عیّاش داشت. با تنها پسرش، زندگی می‌کرد. پسر دیر کرده بود و مادر نگران بر در خانه منتطر آمدن او بود. جناب مسلم از طوعه آب خواست و طوعه ظرف آبی برایش آورد. سپس گفت: _ اینجا منشین! برخیز و نزد خانه و اهل و عیالت رو ... وقتی مسلم‌بن عقیل، خود را معرفی کرد و از دروغ و بی‌وفایی کوفیان گفت، طوعه شرمنده او را به خانه دعوت کرد؛ اتاقی جداگانه در اختیارش قرار داد تا استراحت کند و برایش شام آورد که مسلم تناول نفرمود... بالاخره پسر به خانه بازگشت و از ماجرای مهمان خانه‌شان مطلع شد. مادرش از او قول گرفت که این راز را نگه دارد و به احدی چیزی نگوید... .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و سه عبیدُ الله که دید مردم با تهدید و تطمیع، محاصره قصر را رها کرده‌اند و مسلم را تنها گذاشته‌اند، جرئت پیدا کرد. با تعدادی از یاران و سربازانش به مسجد رفت؛ بر منبر نشست و فراخوان دادند که همه بیایند. مسجد که مملو از جمعیت شد، نماز جماعت خواند و بعد از آن گفت: _ای مردم! مسلم میان مسلمین تفرقه انداخت و ماجراها به راه انداخت؛ اما اکنون تنها شده است. وای به حال کسی که به او پناه دهد یا به طریقی به او کمک کند. در عوض هر کس او را به ما تحویل دهد، به اندازه دیه یک انسان(۱۰۰۰ درهم) به او جایزه می‌دهیم. سپس سربازانش را فرستاد تا همه کوچه‌ پس‌کوچه‌ها را دنبال مسلم بگردند و جاسوسانی فرستاد که در میان مردم خبری از او بگیرند... پسر طوعه، به طمع پول، خبر پنهان شدن جناب مسلم در خانه مادرش را به یکی از فرماندهان عبیدالله داد. سربازان به فرمان عبیدُالله به سرعت به سمت خانه طوعه حرکت کردند. بامداد، طوعه مسلم را دید که برای نماز وضو می‌گیرد. از ایشان سوال کرد: _ دیشب توانستید بخوابید؟ مسلم پاسخ داد: _ اندکی خوابیدم. در خواب عمویم علی‌بن ابی‌طالب را دیدم که چندین بار فرمود" العجَل... العَجَل..." (یعنی زود باش . عجله کن) به گمانم امروز روز آخر زندگی من باشد و به زودی به دیدار ایشان خواهم رفت. چیزی نگذشت که سربازان عبیدالله که تعدادشان حدودا ۶۰ نفر بود، اطراف خانه طوعه را گرفتند. جناب مسلم با شنیدن صدای سم اسب‌ها و سربازان، دعایی را که در حال خواندن بود، زود تمام کرد. زره پوشید و به طوعه گفت: _بانو! شما در حق من نیکی و لطف بسیار کردی و قطعا نزد رسول خدا در قیامت شفاعت خواهی شد. سپاسگزارم. سپس برای آن‌که سربازان خانه را نسوزانند، دست به شمشیر از خانه خارج شد. کوچه تنگ بود و آنان نمی‌توانستند دور مسلم را بگیرند. شجاعت حیدری مسلم چشم‌ها را خیره کرده بود... نزدیک به ۴۰ نفر از سربازان که گشته شدند! بالای پشت بام‌های اطراف رفتند و از بالا با سنگ و مشعل‌های آتشی به او حمله کردند. (چون عبیدالله دستور داده بود مسلم را زنده بگیرند نمی‌توانستند به سویش تیر پرتاب کنند) خبر به گوش عبیدالله رساندند که گرفتن مسلم بسیار سخت شده؛ چه کنیم؟ عبیدالله حیله‌ای به کار برد و گفت: _ او را امان دهید. این تنها راه است. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و چهار فرمانده‌ سربازان رو به مسلم گفت: _ مسلم تو را امان می‌دهیم. از جنگ دست بردار. مسلم اما قبول نکرد و در میان اشعار و رَجَزهایی که می‌خواند، می‌گفت: به امان انسان‌های پست و سخیف چه اعتباری است؟ باز آن‌ها اصرار به امان کردند و مسلم اعتنایی نکرد. اما پس از مدتی آنقدر سنگ و چوب به او زدند و او را خسته کردند که گوشه دیوار ایستاد؛ به آن‌ها یادآوری کرد که از خاندان رسول خداست؛ تشنه و خسته است؛ قاصد امام حسین است که کوفیان دعوتش کرده‌اند... اما گوش شنوایی نبود. گفتند تو در امانی خود را تسلیم کن. مسلم باز نپذیرفت، تصمیم داشت تا جان دارد بجنگد و اسیر نشود... در میانه نبرد، صورتش با شمشیر مردی به نام " بُکَیرَه" شکافت. مردی نیز نیزه‌ای از پشت به او زد. بالاخره مسلم را با این دروغ که تو در امان هستی دستگیر کردند و سوار بر اسب راهی قصر شدند. مسلم در راه آیه" انا لله و انا الیه راجعون" را می‌خواند و اشک می‌ریخت... یکی از سربازان او را سرزنش کرد و گفت: _ تو ابتدا که پا در این راه گذاشتی، باید به فکر چنین روزی هم بودی... اما مسلم فرمود: _برای خودم گریه نمی‌کنم... بر حسین و یاران و بستگانش گریه می‌کنم که به دعوت کوفیان عازم عراق هستند... سپس به فرمانده سربازان که بارها گفته بود امانت می‌دهم روی کرد و گفت: _ ای برادر! می‌دانم تو نمی‌توانی به قول خود عمل کنی و عبیدالله مرا خواهد کشت. آیا می‌توانی در عوض برایم کاری کنی؟ کسی را بفرست تا به امام حسین از زبان من پیامی بدهد. به نظرم تازه از مکه خارج شده است. به امام بگویید مسلم در دست کوفیان اسیر شده و به زودی کشته می‌شود. بگویید: فدایت شوم. حسین‌جان! از راهی که آمده‌ای بازگرد و به کوفه نیا!... این کوفیان، همان کوفیان زمان پدرت علی بن ابیطالب هستند که از دستشان آرزو می‌کرد بمیرد یا کشته شود. همان‌ها که خون‌ها به دل پدرت کردند... به حسین بگویید: اهل کوفه به تو دروغ گفتند و به رای و نظر آن‌ها اعتمادی نیست. آن مرد به خدا سوگند خورد که این پیغام مسلم را به امام برساند. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و پنج سربازان، وارد قصر شدند و به عبیدالله گفتند: _ مسلم را امان دادیم تا خود را تسلیم کرد. عبیدالله گفت: _ شما را با امان چکار؟ ما گفتیم او را بگیرید و بیاورید. نگفتیم امان دهید...! مسلم مجروح و خسته و دلشکسته، در گوشه‌ای ایستاده بود. ظرف آبی دید؛ گفت: _ تشنه‌ام فردی گفت: این آب برای تو نیست. تو باید بزودی در جهنم از *حَمیم* سیراب شوی... مسلم گفت: تو کیستی و آن شخص خودش را با نسَب کامل معرفی کرد. مسلم گفت: _چقدر تلخ و نسنجیده سخن می‌گویی. تو خود به حمیم سزاوارتری... در این بین، فردی برایش آب آورد؛ اما خون لب و دهان مسلم، در آب ریخت و نجس شد... بار دیگر هم همین‌طور شد. مسلم فرمود: _ این آب روزی من نیست و کاسه را تحویل داد. اندکی بعد، مسلم را نزد عبیدالله آوردند. مسلم در آخرین لحظات به اطراف نگاه کرد. جز عمر سعد، آشنایی ندید. به او گفت: تو از اقوام منی. می‌خواهم برایت وصیت کنم. می‌پذیری؟ عُمَرِ سَعد، ابتدا قبول نکرد؛ اما با تشویق عبیدالله که می‌خواست بداند وصیت مسلم چیست، رفت و با مسلم در گوشه‌ای، لحظاتی را خلوت کردند در حالی که عبیدالله آن‌ها را می‌دید. مسلم فرمود: ۱) ۷۰۰ درهم به یکی از افراد کوفه بدهکارم. از مالی که در مدینه دارم، طلب مرا پرداخت کن! ۲) جسدم را از عبیدالله بگیر و دفن کن! ۳) کسی را بفرست نزد امامم حسین‌بن علی علیه‌السلام، تا بگوید برگردد و به کوفه نیاید. عمرسعد اندکی بعد نزد عبیدالله وصیت مسلم را بازگو کرد و عبیدالله با متلَک گفت: _ مسلم چه خائنی را امین خود کرده و خندید. سپس ادامه داد: _ اولا: طلبش را اگر می‌خواهی، پرداخت کن. من مانعت نمی‌شوم. دوما: جسدش را هرگز به تو نخواهم داد تا دفن کنی... سوما: حال که اینگونه است، تو خود باید سراغ حسین روی و با او بجنگی... البته اگر حسین با ما بیعت کند، کاری با او نخواهیم داشت. عبیدالله به جناب مسلم گفت: _ تا پیش از آمدنت شهر آرام بود و تو میان مردم تفرقه ایجاد کردی. ای فاسد! مسلم فرمود: _ مردم شهر چنین نمی‌گویند. آنان می‌گویند پدرت بسیاری از نیکان همین شهر را کشته و آزار فراوان به آنان رسانده، همانند پادشاهان روم. تو و پدرت همیشه برای سرکوب کردن مخالفان و کشتن مردم پیشقدم بوده‌اید. عبیدالله با عصبانیت گفت: _ گنهکار فاسق! تو را چه به این کارها و حرف‌ها... آن‌زمان که تو در مدینه مشروب می‌خوردی، در شهر ما نماز خوانده میشد و به حکم خدا عمل می‌شد!! مسلم: _ خدای بزرگ خود می‌داند و شاهد است که تو دروغگویی ... کسی خَمر(شراب) می‌خورد که کشتن مردم برایش راحت است و به آسانی مرتکب کارهای حرام می‌شود. انسان‌ها را بی‌گناه می‌کشد و از کار خود خرّم و شادمان است؛ گویی هیچ کار زشتی نکرده است. عبیدالله با چشمان سرخ شده گفت: _ خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم! جوری تو را بکشم که کسی تابحال چنین نکرده باشد. مسلم: _ از فردی مثل تو همین انتطار هم هست... جز این می‌کردی، جای تعجب بود... عبیدالله در حالی که به مسلم و پدرش عقیل، امام حسین و پدرشان امام علی علیه‌السلام دشنام می‌داد، دستور داد تا "بُکَیر" مسلم را بالای قصر برده، گردنش را بزند و او را پایین اندازد. مسلم رو به اَشعث که بارها اَمانش داده بود، کرد و گفت: _ اگر امان تو نبود، من تسلیم نمی‌شدم. اکنون برای شکسته نشدن حرف خودت، برخیز با شمشیر از من دفاع کن! اشعث سکوت کرد... سکوتی مرگبار... بُکَیر همراه با مسلم، از پله‌های قصر بالا رفت و پس از مدتی بازگشت... از او پرسیدند چه شد؟ گفت: _ در راه مسلم ذکر می‌گفت و استغفار می‌کرد... و از بی‌وفایی و دروغگویی کوفیان، به خدا شکوه می‌کرد. جناب مسلم‌بن عقیل رحمه‌الله علیه، روز نهم ذی‌الحجه یعنی روز عرفه به شهادت رسید. پ.ن: حَمیم: شَرابُُ مِن حَمیم: آبِ جوشان جهنم و یکی از نوشیدنی‌های گنهکاران. (آیه ۷۰ سوره مبارکه انعام) .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و شش پس از کشتن مسلم‌بن عقیل و سکوت مردم! عبیدالله جسورتر از قبل، دستور داد هانی را نیز در بازار گوسفند فروشان مانند یک گوسفند، کشتند... در حالی که هانی شگفت‌زده، نام قبیله‌اش را فریاد می‌زد و از آن‌ها کمک می‌خواست.: _ کجایید مردان قبیله مُذحَج! حال و روز مرا نمی‌بینید؟ آیا فریادرسی نیست؟؟ حتی یک‌بار دستان خود را از طناب‌ رها کرد و گفت کاردی، استخوانی یا چوبی به من دهید تا از خود دفاع کنم... اما قوم و قبیله و همراهانش از مردمِ کوفه، همگی سستی کردند! هانی در آخرین لحظه فرمود: الی اللهِ المَعاد: به‌سوی خدا برمی‌گردم... البته پیش از این "اشعث" (که به مسلم هم امان داده بود و بعد او را تسلیم مرگ کرده بود) در دفاع از هانی گفته بود: _ عبیدالله! تو از جایگاه و عظمت هانی میان قبایل عرب، آگاهی و می‌دانی او از اشراف و بزرگان عراق است. هرگاه فرمانی می‌داد هزاران سواره و پیاده در اندک‌زمانی در خدمتش بودند... او انسان بزرگی است. تو خود به ما دستور دادی او را به قصر بیاوریم؛ اکنون تو را به خدا سوگند می‌دهم که او را ببخشی؛ من از دشمنی مردم با خودم می‌ترسم.... عبیدالله اما نپدیرفته بود و حکم قتل هانی را صادر کرده بود. .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane
📗داستان کربلا 🔥 و هفت به دستور عبیدالله سر مسلم و هانی را به دمشق، محل حکومت یزید فرستادند و به دروازه بزرگ شهر آویختند... یزید از این کار عبیدالله خوشحال و راضی شد. نامه‌ای به عبیدالله نوشت و گفت: _ شنیده‌ام حسین، سمت کوفه می‌آید. خداوند از میان همه زمان‌ها زمان تو... از میان همه افراد، حسی‌بن علی... از میان همه مکان‌ها، کوفه... و از میان همه امیران تو را انتخاب کرده است ای عُبیدالله.! سعی کن موفق و پیروز باشی... تا می‌توانی به مردم کوفه سخت بگیر! آن‌ها را به هر بهانه و خبر راست و دروغی زندانی کن و بترسان و تهدید کن! قطعا بدان اگر آن‌چنان که خواهم باشی، مانند گذشته تو را از خودمان حساب خواهیم کرد؛ وگرنه، نام پدرت را از فرزندان ابوسفیان خط خواهم زد و تو همچنان برده ما خواهی بود... پ.ن: *توجه بفرمایید* ابوسفیان(دشمن بزرگ رسول خدا)⬅️ پسرش معاویه(دشمن بزرگ امام علی و امام حسن علیهما السلام) ⬅️ پسرش یزید (دشمن بزرگ امام حسین علیه‌السلام) پیش از این گفتیم نام پدر عبیدالله، زیاد بود. بهش می‌گفتن زیاد ابن ابیه یعنی زیاد پسر باباش😐 در واقع چون مادربزرگ عبیدالله، زن هرزه و بدکاره‌ای بود و با مردان زیادی رابطه داشت، نمی‌دونست پدر بچه‌اش کیه و از طرفی اعراب آن‌زمان، معمولا پسر را با اسم پدرش با هم می‌گفتند(مثلا رحمان ابن سعید) بنابراین مردم به بچه او می‌گفتند زیاد ابن اَبیه! زیاد پسر باباش بعدها این زیاد پسر باباش! با زنی بدکاره به اسم مرجانه ازدواج کرد و اسم پسرشون رو گذاشتند عبیدالله.( به عبیدالله، ابن مرجانه هم میگن) عبیدالله که بزرگ شد، براش ننگ بود که اصل و نسبی نداشته باشه... با معاویه تَبانی کردن( نقشه کشیدن) و *معاویه گفت من و زیاد برادریم و هر دو پسر ابوسفیان هستیم!!!!!* پس از این به بعد به زیاد بگید: زیاد ابن ابوسفیان... حالا یزید در نامه‌ای که به عبیدالله نوشته میگه: اگر کاری که میگم نکنی، دوباره بهت می‌گیم برده و بی‌‌اصل و نسب... دیگه بابات و بابای من برادر نیستند🤦‍♂ .. ‎‌ 🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰ http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane