📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_هیجدهم
عبداللهبن حازم کسی بود که جاسوس مسلم در قصر بود تا خبرهای قصر را برایش بیاورد. وقتی همه قضایا را دید و متوجه پراکنده شدن یاران هانی شد، سوار بر اسب، خودش را به سرعت به مسلم رساند و مسلم هم در اندک زمانی قبایل مختلف را جمع کرد و سه فرمانده انتخاب کرد و با سپاهی عظیم، برای نجات هانی راهی قصر شدند.
عبیدالله و سربازانش داخل قصر جمع شده بودند و درهای قصر را بهروی مردم بسته بودند.
تمام مسجد و بازار، مملو از جمعیت شده بود و پیوسته ازدحام جمعیت بیشتر میشد تا به حدود ۴۰۰۰ نفر رسید... در حالیکه پیوسته بر علیه عبیدالله و پدرش که سالها پیش مردم بسیاری را کشته بود، شعار میدادند.
عرصه بر عبیدالله تنگ شده بود. در قصر، به جز ۳۰ سرباز و ۲۰ نفر از اشراف به همراه خانوادههایشان، کس دیگری نبود.
عبیدالله چارهای اندیشید. دستور داد افرادی از جمله *شمر*، به صورت ناشناس وارد جمعیت شوند و در قالب دوستی، آنان را از یاری مسلم بازدارند و از قدرت و سختگیری عبیدالله بترسانند...
جالب آنکه دستور داد همان افراد ناشناس، در میان جمعیت، پرچمهایی بلند کنند به نشانه تسلیم و در امان بودن از دست عبیدالله!!!!!
از طرفی به ثروتمندان و اشراف داخل قصر گفت بر ایوان قصر حاضر شوند و بر سر مردم *سکههای طلا بپاشند* تا پولپرستانشان راه خود را از مسلم جدا کنند و اراده بقیه هم ضعیف شود...
افراد ناشناس همچنان به دروغ و حیله در کوچه و مسجد و بازار به ایجاد ترس در بین مردم مشغول بودند و از قدرت و شوکت عبیدالله میگفتند و گاهی با پخش کیسههای طلا از بخشندگی عبیدالله و رفاه زندگی در جامعه متمدنی که او خواهد ساخت، قصهها میگفتند...
کار به جایی رسید که برخی زنان همسر و فرزند خود را از محاصره قصر برحذر میداشتند و به زور به خانه میبردند و میگفتند بیا برویم. افراد دیگر که هستند...
بهتر است سرمان به کار خودمان باشد... زندگی در سایه حکومت عبیدالله هم آنقدرها که میگویند، بد نیست.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane