📗داستان کربلا
🔥 #آه
#قسمت_شانزدهم
هانی گفت:
_ به خدا سوگند من مسلم را دعوت نکردم. او خود به منزل من آمد و پناه خواست؛ من نیز خلاف مروّت دانستم که به او پناه ندهم. به تکلیف اخلاقی و شرعی خود، او را مهمان کردم و بقیه ماجرا را هم خودت خوب میدانی...
اکنون نیز حاضرم که بروم و او را از خانه خود بیرون کنم و برگردم.
عبیدالله گفت:
_ هرگز به تو اجازه نخواهم داد قدم از دارالعماره بیرون بگذاری؛باید با من باشی تا مسلم را بگیرم.
هانی:
_ من هرگز مهمان خود را بهدست تو نخواهم داد که او را بکشی...!
خلاصه صحبت میان آن دو طولانی شد و به دعوا کشید...
در این میان، یکی از درباریان با هانی در گوشهای خلوت گرد و گفت:
_ هانی من خیرخواه تو هستم. مسلم را به عبیدالله تسلیم کن و خودت را به کشتن نده. او سلطان است و تحویل دادن مهمان به سلطان، عیبی ندارد و ننگی برای تو محسوب نمیشود.
هانی:
_ به خدا سوگند برای من اینکار ننگ است که با وجود داشتن یاران و قبیله بزرگ و قدرت بدنی زیاد، مهمانم را که به من پناه اورده با دست خود تسلیم دشمن کنم. حتی اگر تنهای تنها هم بودم اینکار را نمیکردم. حتی اگر در این راه جان خود را از دست بدهم.
عبیدالله:
_ هانی! اگر مسلم را تحویل ندهی، تو را میکشم. مطمئن باش!
هانی گفت:
_ آنوقت خواهی دید چگونه قصر دارالعماره با شمشیرهای قبیله من، محاصره خواهد شد.
#ادامه_دارد ..
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🌸⃟🌷🍃📕჻ᭂ࿐✰
http://Eitaa.com/dorehami_dokhtarane