و من چطور زنده ماندهام؟
اجساد سوختهی کودکان را دیدم و زنده ماندم
چشمهای سرد #ریم زیبا با آن موهای سرکش و گونههای رنگپریده، و بوسهی خالد پدربزرگش بر چشمهای خشکیدهاش را دیدم و زنده ماندم
گورهای دستهجمعی را دیدم و زنده ماندم
پدر و دختر شهیدشده در آغوش هم را دیدم و زنده ماندم
پسرک خردسال را که حین جراحیِ پایش قرآن میخواند دیدم و زنده ماندم
پزشکان شهید، پرستاران شهید، نوزادان شهید، جنینهای شهید... دیدم و زنده ماندم
ننگ بر من و زندگیام، ننگ بر نفسهای بیحاصلم
ننگ بر من که طبابت میدانم و دستم به دست و پای بریدهی کودکان و تنهای پارهپارهی زنان و مردان نمیرسد
ننگ بر سکوت آمیخته به ترس و ریا
ننگ بر دهانی که به فریاد دادخواهی برایتان باز نشود
و به چه کاری میآید پزشک بودنم، وقتی درد مجسم را میبینم و ناتوانم
من بغضم و دیگر هیچ
من شرمم و اشک
و شما در محاصرهی تانکها
من نگران سرمای زمستان و کشیکهای طرح
و شما روزمرهتان شهادت مادر و پدر و پسر و برادر و همسر یک پزشک ارتوپد در یک ثانیه است، در حالی که همان لحظه هر دوپایش را هم از دست داده و خانهاش ویران شده
من هیچم
هیچم و درد
خدا مرا نبخشد
که دستهایم بستهست...
ایستادهاید، و دنیا تماشایتان میکند
شما با رنجها بمانید یا شهید شوید، پیروزید
و همیشه زنده
در قلبها و یادها
🇵🇸💚
@maghzesabz
روزنوشت اول
غربت در تربت
به تیتر خیلی توجه نکنید.
با اینکه همیشه مخالف این کار بودم، از امروز تصمیم گرفتم روزمرهنویسی کنم. برای چه کسی؟ نمیدانم. شاید برای فردای خودم. شاید برای عزیزانم که روزی خاطراتم را زنده کنند و رحمتی بخوانند. شاید برای دیگرانی که مرا نمیشناسند، برای تکرار نکردن خطاهایم. چون هر کس یک بار فرصت زیست دارد، و من باور دارم آدمها از اندرز بزرگترها تلنگر نمیخورند، اما از خواندن و دیدن زمین خوردن دیگران، چنان میآموزند که گویی زخمها بر تن خودشان است.
امروز روز اول حضور رسمیام در تربت حیدریه به عنوان متخصص مغز و اعصاب است. چیزی از این شهر جز شنیدههایم از دیگران نمیدانم. ترجیح میدهم مدتی همدم و همکلامشان شوم، تا بتوانم بگویم سرنوشتم برای چهلوسه ماه با چه کسانی گره خوردهاست.
اضطراب ملیحی برای شروع کار دارم. همیشه هر نوع استقلالی، در آغاز دلهرهآور است، طبابت مستقل که باشد سختتر هم هست. روزها و هفتهها که بگذرد، التهاب کم میشود و عطش دانستن جایش را به روزمرگی و سکون میدهد. من اما، شعلهای از این آتش را در درونم نگاه خواهم داشت. مانند خیلیها که میشناسمشان و همیشه در تلاطم آموختن و یاری رساندناند. مانند دکتر ب، دکتر شین، دکتر سین، دکتر جیم...
به تیتر توجه نکنید، انتخابش بخاطر موسیقی کلام بود. هنوز احساس غربت نکردهام. شاید بعدتر که تنهاتر شدم.
http://heiran.blogfa.com/post/6
@maghzesabz
روزنوشت دوم
روزِدومنامهی تربت
در این دو روز، دو بار، در دو روز متفاوت، دو نفرِ متفاوت دربارهی اسم کوچکم نظرپراکنی کردند! نفر اول آقای میم در تأمین اجتماعی بود که با تبسم متمدننمایانهای به من گفت:
«اسم چی دوست دارین؟!»
من مبهوت پرسیدم: «بله؟!»
با لحن حقبهجانبی ادامه داد: «اسمتون به تخصصتون نمیاد، معمولا دکترا اسماشونو عوض میکنن...»
من: «نه، من اسمم رو خیییلی دوست دارم!»
آقای میم که از حالات صورت و حرکات سریع چشمهایش به اطراف مشخص بود همچنان معتقد است اسم من تناسبی با تخصص مغز و اعصاب ندارد، عضلات اوربیکولاریس اوریسش را انقباضکی داد و گفت:
«عجب... اسمتونو دوست دارین...»
من در دلم: «بعلهههه»
نفر دوم آقای بینام در قسمت معاینات شغلی بود. مردی میانسال، لاغراندام، با صورت باریک، و سبیلهایی که مرا یاد محافل ادبی میانداخت. در بدو ورود نامم را از روی برگه خواند:
«خانم دکتر... عُذرا... نه! عَذرا!»
من، متعجب: «بله... بله...»
ایشان، با آرامش: «اسم شما درستش عَذراست»
من، باز متعجب، و البته خرسند: «درسته»
وقت رفتن گفتم: « شما اولین کسی هستین که بدون اینکه من توضیح بدم اسمم رو خودتون اصلاح کردین و درستش رو گفتین»
آقای بینام خندهی کوتاهی زد و گفت: «چون من شاعرم! وامق و عَذرا شعرِ... اوم... کدوم شاعر بود؟»
بله حدسم درست بود، ایشان از سابقهداران انجمن شعرای تربت بود. سرخوشانه گفتم: «چه جالب! منم شاعرم. عنصری بود.»
آقای بینام تایید کرد: «آره آره، وامق و عذرا شعرِ عنصری بود» و بعد مرا به حضور در جلسات هفتگیشان دعوت کرد.
دو روز اول در مجموع رضایتبخش بود. خلاصهی برداشت دوروزهام از مردم تربت را میتوانم اینطور بگویم: خوشبرخورد، خونگرم، کارراهانداز، فرز و ناقلا، و البته، تربت شهریست با رانندهاسنپهای بسیار علاقهمند به موسیقی!
بیشتر که بشناسمشان، بیشتر مینویسم.
http://heiran.blogfa.com/post/7
@maghzesabz
روزنوشت سوم
وقتی آروارهها میلرزند
گفتند کد ۷۲۴ داریم، دیزارتری(اختلال تکلم) با مقادیری لرزش.
اولین بیمارم بود، خانم مسنی که پیشتر سکتهی مغزی کرده بود و مادهی رقیقکنندهی خون (rtpa) دریافت کردهبود. حالا آمده بود با لرزش فک، لرزشی که نمیگذاشت حرف بزند. مادربزرگخانم سر نماز، بیهوا به لرزه افتاده و زمین خورده بود. خیال کرده بودند سکته کرده لابد، سکتهی قبلیاش هم تکلمش ایراد داشت.
عکس سرش را که دیدم، ضایعهی گردی با حاشیهی سفیدتر بالای مغزش بود. چیزی شبیه مننژیوم، تومور خوشخیمی که ممکن است باعث تشنج شود. خیلی نقلی بود و آن بالابالاها. شاید دفعهی پیش هم ندیده بودندش و مادربزرگ تشنج میکرده. دیازپام بهش دادم، فکش آرام گرفت و توانست صحبت کند.
- «مادر جون، میتونی حرف بزنی؟»
- «نـ نـ نـه! نـ نـ میتوتوتونم»
ترسیده بود طفلی. حق هم داشت. حالش که بهتر شد، گفتم بمانند برای بررسی و درمان، گوش نکردند و رضایت دادند.
همان شب یک مریض دیگر بستری کردم. آقای مسنی که با سردرد نوساندار شدید آمده بود، اما در عین حال، پارکینسونیسم کشفنشده داشت! حاجآقای بانمکی که دوسال بود دستهایش، سرش، فکش، حتی صدایش میلرزید... حرکاتش کند شده بود. قدمهایش ریز و سفت و کوتاه بود. یک پارکینسون تمام عیار! سردردش در بستری خوب شد و امآرآی مغزش هم مشکلی جز آتروفی (کوچک شدن مغز) نداشت. مرخصش کردم با لودوپا. داروی معجزهگر پارکینسون، که بعد از چندسال عوارضش از جذابیتش کم میکند و بیمار من، این پیرمرد درمانده، نمیدانست چه روزهایی پیش رو دارد...
روز اولم با لرزش فک گذشت...
و روزهای بعد و بعدتر هم استروک (سکتهی مغزی) بود بیشتر.
امروز اولین کلینیکم در تربت است.
تا امروز و روزهای بعدی چه پیش بیاید.
تنهایی عجیب است.
تنهایی غمناک و مقدس است.
تنهایی پر از صدای سکوت است و دوستش دارم.
چراغ مهتابی اتاقم را که شبها مانند فوتیک نوار مغز چشمک میزند هم دوست دارم. لباسشویی را هم، که هر بار وقت آبگیری تا وسط آشپزخانه میخرامد دوست دارم. همخانهی مهربانم را هم، که خالق سالادماکارونی و کشکبادمجان است، دوست دارم. اولین دستپخت جدیام را هم -حتی اگر با نارنگی و خیار تزئینش کرده باشم- دوست دارم. من این روزها را، با تمام تنهایی و غربتشان، دوست دارم.
http://heiran.blogfa.com/post/8
@maghzesabz
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
@maghzesabz
روزنوشت چهارم:
استروک یا دروغ
از زایشگاه زنگ زدند: «خانم جوانی با سرگیجه و عدم تعادل ناگهانی آمده، که ده روز پیش فارغ شده بوده.» گفتم «سابقه؟» گفتند «نمیدانیم».
شک به الکل بردهبودند انگار، پاسخهای ضدونقیض بیمار علتش بود. گفتم سیتیاسکن مغزش کنید تا بیایم.
مسیر زایشگاه از حیاط بیمارستان بود. باران تندی میزد. کلاه هودی را سرم کشیدم و راه افتادم. شانههایم داشت خیس میشد که رسیدم. زایشگاه طبقهی بالا بود. از در بخش که میخواستم وارد شوم، خانم جوانی را دیدم، آزرده، مستأصل و پریشان. روی تخت مقابلم داشتند میبردندش. گفتم: «همین مریضه؟ سرگیجه؟ نورولوژیستم، سلام»
کمکی گفت: «سلام خانم دکتر. آره»
بیمار سرش را به هر سو میچرخاند. چشمهایش در حدقه میرقصیدند، و من که میدانستم اینها نشانهی خوبی نیست شروع به حرف زدن با او کردم.
کلمات را آرام و نوک زبانی ادا میکرد. انگار از خواب عمیق بیدارش کرده باشند.
گفت که دنیا میچرخد و همه چیز ناگهان شروع شد.
تعادل اندامهایش بد نبود. اما از تخت پایینش نیاوردم، مبادا خونریزی مغزی باشد.
سیتیاسکن بیمار اثری از خون نداشت، و با چه مکافاتی، در ساعتی که دستگاه امآرآی را خاموش کرده بودند، اورژانسی امآرآیش کردم.
همانی بود که حدس میزدم: انفارکت مخچه، و البته بخشهایی از تالاموس سمت مقابل هم، و تکههای پراکندهای از ساقهی مغز.
صبح روز بعد دوباره دیدمش. سرحالتر بود. خانوادهاش هم آمده بودند. نه به الکلیها میماندند، نه دروغگوها. گیجی مریضم در شبی که سکتهی مغزی کرده بود، عامل خیالپردازی پرسنل بود. و من قدری آرام شدم، که در قلبم به شک پرستارش دل نداده بودم.
حالا خانم شین حالش بهتر است. یکی از داروهایش را که آنقدرها حیاتی نبود قطع کردم تا بتواند به نوزادش شیر بدهد. فردا دوباره میبینمش. دوست دارم از پریروز سرحالتر باشد.
http://heiran.blogfa.com/post/9
@maghzesabz
شکر خدا بالاخره منتشر شد 🌸
امیدوارم نکاتش برای خوانندههاش مفید باشه.
یلدا مبارک 🍉
@maghzesabz
روزنوشت پنجم
اماس و رنجهای شاعر بودن
زندگی یک نورولوژیستِ شاعر اصلا مثل بقیهی آدمها نیست. حتی مثل بقیهی نورولوژیستها، یا بقیهی شاعرها هم نیست.
نمیدانم غلبهی نیمکرهی راست برای یک پزشک برتریست یا نقصان. اینکه دختر همسنوسال خودت را با تاری دید بستری کنی و چیدمان ضایعات در مغزش -که شبیه سرانگشتان بتهوون هنگام نواختن کاواتینا با اشکهای سرکش است- فریاد برآوَرَد که «من اماسم!»، اتفاق تازهای برای متخصص مغز و اعصاب نیست. اما تلاطمی که در جان من افتاده، نمیدانم آیا همهی نورولوژیستها تجربه کردهاند؟ یا ویزیت چنین بیماری، بخشی از روز کاریشان بوده که اندوهِ چشیدهشده را با روپوش و چکش رفلکس در بخش جا گذاشتهاند.
قاعدتاً برای خیلیهاشان پیش آمده که یلدایشان را با «حتما سیر بدی ندارد» و «الپی کنم یا نه» و «کرایتریا را پر نکردهاست...» گذراندهاند.
حتما که آدمهای شبیه به من بسیارند. و رنج، تجربهی مقدس تمام آدمهاست. اصلا چه حادثهای در درون یک انسان، از غم اصیلتر و بامعناتر است؟
اما اینکه بیمار، نگرانیها و دلهرههایش، آیندهاش، خانوادهاش، عزیزانش، فراز و فرود بیماریاش و... جایی در روحشان برای زیستن بگزیند، شاید کمتر پیش بیاید.
چشمهایش را، حالا که تربت نیستم سپردم همکارم دوباره معاینه کند. از یک سو آشفتهحالم که خودم خانم ب را ترخیص نکردم و توصیههای قبل از رفتنش را نشد با تأکید بگویم، از طرفی شاکرم که آن چشمها را قبل از رفتن ندیدم، که اگر اصرار میکرد «التهاب مغز» دقیقا چیست و نام درست بیماریاش چه بوده، به زبان آوردن واژهی اماس برایم و برایش بینهایت سخت بود.
و من هنوز نمیدانم، نورولوژیست شاعر بودن، یا شاعر نورولوژیست بودن خوب است یا بد.
شما چه فکر میکنید؟
http://heiran.blogfa.com/post/11
@maghzesabz
خانهداری یا خانه داری!
«زن مطلقاً وظیفهای برای کار کردن در خانه ندارد.»
از لحظهای که این جمله گفته شد، آدمها در فضای حقیقی و مجازی واکنشهای مختلفی داشتند: هیجانزدگی، حیرت، بیتفاوتی، تمسخر، خشم...
خیلیها خیلی برداشتها کردند، حرفها زدند، تحلیلها کردند، میمها ساختند، مزهها پراندند، عدهای به طنز گفتند یعنی زن را دارای خانه کنی که خانهدار شود، اما خانهداری نکند! برخی گفتند چرا حرفهای دیگرشان را نشنیدید و سایر عباراتشان در حاشیهی این جمله محو شدند -گویی که گویندهی این کلمات نمیدانسته چه گفته و حرفش چه باری بر فضای جامعهی ایرانی داشته و میتوانسته همهی حرفهای دیگرش را تحت تاثیر قرار دهد-.
من نه مشق طلبگی کردهام، نه علم حدیث میدانم، نه بحث وظایف و حقوق متقابل در خانواده را بلدم. اما به عنوان دختری در جامعهی مسلمان خوب میفهمم که این جمله هرچند بیانش به این صراحت توسط شخص اول مملکت، خرق عادت و شکستن چارچوبهای ذهنی خیلیهاست، اما برگرفته از حق و بیان آشکار دین ماست.
خانهداری که فرنگیها به آن housekeeping میگویند، همینقدر شفاف، حفظ و نگهداری و مدیریت امور منزل است، و زن که ظرافتهای مدیریت خانه را بهتر میداند، نیکوتر برقرارش میکند.
اینکه جمع کند و بشورد و بسابد و بعد حتی بدهکار هم باشد که مثلاً چاییاش قندپهلو نبوده یا نیم ساعتی دیر ناهار را حاضر کرده یا چه میدانم، لباس آقا را چرا اطو نکرده که به فلان قرارش برسد، نه انصاف است که در دایرهی اسلامی که من شناختم بگنجد، نه انسانیست که بشود به نحوی از آن دفاع کرد.
اما هم رهبری میداند، هم همهی ما میدانیم، اگر نگوییم تمام، غالب زنان ایرانی کار در خانه را دوست دارند، و عاشقانه هم انجامش میدهند. به فرزندانشان بیدریغ مهر میورزند و تعاملشان با همسرانشان غالباً با تدبیر و مهر است. اما اگر چنین است چه لزومی به گفتن این جملهی جنجالی بود؟!
برداشت من این است:
اول اینکه؛
در فرهنگ ایران، غلبهی مرد در زندگی بیش از زن است و میدانیم در قوانین هم مشکلاتی هست که توان دفاع از زن را در برخی موارد که حق هم دارد، به او نمیدهد. کار خانه به صورت عرفی وظیفهی زن انگاشته میشود و بخاطر سهلانگاری در انجام آن، در مواردی سرکوفت میخورد، تحقیر میشود، توهین میشنود و حتی تا پای طلاق پیش میرود.
دوم؛
به تبع زندگی تغییرشکلیافتهی امروزی و مشکلات آن، زنان زیادی در حال تحصیل و اشتغال و کارآفرینی و غیرهاند. چه به دلیل دغدغه یا علاقه باشد، چه برای کمک مالی به همسر. با این شرایط انجام تمام امورات خانه برای زن امروز در کنار کار خارج از خانه از توان او که روحیهی لطیفتر و حساستر و جسم ضعیفتر از مرد دارد، به قاعده و منطق، خارج است.
سوم؛
آیا راه حل این است که بگوییم کار و تحصیل را ببوسد و کنار بگذارد؟ نه زن امروز این را میپذیرد، نه دینش چنین چیزی از او خواسته. رشد اجتماعی در صورتی که به امور خانه آسیب نزند، حق او هم هست. پس این امور خانه چه شد؟! امور خانه یعنی مدیریت؛ نظمدادن. رسیدگی به فرزندان و چالشها و رشد و تربیتشان. رسیدگی به همسر و نیازهایش و همدلی کردن با او. اینها کم نیست، و هیچکس مانند یک زن از پسشان برنمیآید! مادر است که تا فرزندش را میبیند میفهمد سردرد دارد! یا میفهمد دارد چیزکی پنهان میکند. مادر است که غم پشت خنده را میفهمد و برای هر دردی چارهای دارد.
اما شستن و جمع کردن و جارو زدن، ویژهی زن نیست. اتفاقاً بعضی قسمتهایش کاملا هم مردانه است. منتها زنان چون خانه، مرکز عشق و رویاها و دلبستگیهایشان است و ظریفکاری دوست دارند، بیشتر به این کارها دل میدهند.
زن ایرانی آنقدر خانم و باوقار است، که هیچگاه با چنین جملاتی بیمبالات و بیتفاوت نمیشود و باز هم هرچه در توان دارد، چه جسمی چه معنوی برای دلبندانش به کار میگیرد.
پس من برداشتم این است، این حرف بخشی از تغییر رویکرد جامعه برای تکریم زن ایرانی، و قدر دانستن زحماتیست که او سالها متحمل آن شده و دیگران وظیفهاش خواندهاند، و اینچنین قدر و شأن رنجهایش را کاستهاند. زمین تا آسمان فرق است بین لطف و وظیفه. وقتی مرد بداند بانوی مهربانش از سر لطف و ایثار، با وجود مشغلههای زیاد خانه را هم سامان داده، دستش را میبوسد و قدردان اوست؛ نه طلبکار برای بخش کوچکی از کارها که به هر دلیلی انجام نشده.
چهارم؛
بخش مهم دیگر این جمله، ناظر به وظیفهی تاریخی زن ایرانی در این برهه است. ایشان فرمودند:
«زنها در برخی از مسائل، شناخت اشخاص و راهبردها و جریانها دقیقتر و ظریفتر از مردها نگاه میکنند و نقاطی را پیدا میکنند.»
و این یعنی بانوی آزادهی فرهیختهی ایرانی، امروز نقش مهمی در تاریخ سرزمینش، بلکه تاریخ دنیا دارد.
بعدها از این نقش تاریخی بیشتر خواهم گفت...
http://heiran.blogfa.com/post/12
@maghzesabz
بالاخره تموم شد. کتاب #متاستاز_اسرائیل که حاصل پژوهش آقای #کورش_علیانی بوده، و چقدر دقیق و باظرافت، با نکتهسنجی یک محقق متعهد به متن تاریخ و ارجاعات مفید.
کتاب رو استاد #محمدکاظم_کاظمی عزیز و فرهیخته، تو جلسهی شعر معرفی کرده بودن و من مشتاق بودم بسیار...
از خوندنش لذت بردم؛
و از نگاهی که نویسنده به عنوان یک پژوهشگر بدون پیشداوری قبلی، به پدیدهی اسرائیل داره.
توصیه میکنم حتماً بخونید. 📖
@maghzesabz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بیقراری، پایان ندارد
کی میرسد، وقت قرار بوسهی تو...
نماهنگ "بوسهی تو"
با آوای محمد معتمدی،
واژگان محمدمهدی سیار،
و موسیقی مسعود سخاوتدوست
به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی عزیز 🌱
@maghzesabz
وقت پرواز چشمهایت شد
آسمان خنده کرد و خاک گریست
بعد از آن روی خوش ندید زمین
خواب آشفته... ساعت یک و بیست
@maghzesabz
هدایت شده از آقای نفوذی
آیا «از هم اکنون» وعده است یا «فرمان اجرای عملیات » ؟
▪️ چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارتزا که آنان را به این گمراهی کشاندهاند، #از_هم_اکنون آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت #باذن_الله. ( بخشی از پیام رهبر انقلاب)
♦️واژگان رهبر انقلاب به عنوان یک فقیه، همیشه دارای پیام جدی و روشن بوده! کلید واژه « از هم اکنون » به پیوست « بأذنالله» چیزی جز پیام عملیات به فرماندهان نظامی و امنیتی نیست!
این «هماکنون» وعده نیست، فرمان است! فرمانی که پیامش، زمانش وقدرتش مشخص است. سطح عامل و آمر هم در آن مشخص شده است. چه آن عنصر و گروهک میدانی احتمالی شرق کشور و چه آن آمر صهیونیستی!
🛡بأذنالله، ازهم اکنون...
@mr_nofoozi
روزنوشت ششم
شما بُردید
این روزها به رفتن زیاد فکر میکنم. رفتن از مدار این جهان، و مواجهه با ابدیتی که ترجمهی زیستنم در این دنیاست. به چطور رفتنم، تنهاییِ پس از آن، به چهرهی عبوس اعمالم که حتماً به استقبالم میآیند و دستهای روحم را با دستان سرد و بیرحمشان خواهند فشرد.
این روزها دغدغهام این است که آن طرف چه ساختهام، و لحظهی انتقال حالم چگونه است.
«فائزه» بیست سالش بود. دانشجومعلمی که حتماً رسم دلدادگی خوب میدانسته.
«علیرضا» هم جوانتر از من بود. بیست و چهار ساله و تنها پسر پدر و مادرش، و پدر جنینی بود که میگویند سه ماه دیگر به ملاقات دنیا میآید. چه هیاهویی در جانش بود که در مراسم جلوتر از همسر و مادرش دویده تا خودش را به دلدارش برساند... خدا میداند...
«مریمِ» نُه ساله هم آنجا بود، جزو لیست پرواز، که با رفتنش پدرش را یتیم کرد. بابایش که حالا همسر و دو فرزند و دو خواهر و چهار خواهرزاده از دست داده، به آهِ جگرسوزی میگفت: «من مادر نداشتم، دخترم، مادرم بود...»
از «ریحانه»ی کاپشنصورتیِ گوشوارهقلبی، توان گفتن ندارم.
آوینیِ عزیز میگفت شهادت لباس تکسایزیست که برای پوشیدنش، باید خودت را به اندازهاش درآوری. این منی که برای همسایز شدنم با لباسهای دنیا، بهانه میتراشد، کی میتواند به قامت آن پیرهن افلاکیان دربیاید؟ آن جامهی تاروپودش رَستن، که از هر منیّتی تکاندهشده.
منی که هنوز منِ خودم را در عرشِ رویاهایم نشاندهام، که هنوز برای او شدن فرسنگها دویدن در پیش دارم کجا، آن لباسِ آسمانیها کجا...
غم را در آغوشت بگیر دختر جان، تو قدت خیلی کوتاهتر از آن دیوارِ بلندِ ملکوتیست.
کسی نمیداند چه پیش میآید.
ما اهل نبودیم، ولی میزبان مهربان است. یاد مداحی آخر «عادل رضایی»، آن دیگر شهید #کرمان داغدیده میافتم، که میگفت من لایق شهادت نیستم، ولی حسینِ من! خوب نیست بگویند سینهزنِ تو تصادف کرد و مُرد.
این روزها به رفتن و چگونه رفتن زیاد فکر میکنم. اما با دستهای خالی و شانههای خمیده از گناه، مرگ به هستیام نزدیکتر از شهادت است.
به حقانیت الله قسم، شما برنده شدید
ما را هم دعا کنید، به حرمتِ اشکهای حسرتمان
شاید ما بیتوشههای درراهزمینگیرشده را هم بپذیرند.
http://heiran.blogfa.com/post/13
@maghzesabz
بالاخره چاپ شد و دستم رسید
به لطف خدای حسین (ع)
امیدوارم به درد رزیدنتهای نورولوژی بخوره و مفید باشه براشون :)
@maghzesabz
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14021019_بیانات_رهبر_انقلاب_در_دیدار_مردم_قم.pdf
1.71M
🌷 #جزوه | متن کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مردم قم. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
لطفاً بخونید
حتماً بخونید
اکیداً و موکداً بخونید
زمان مطالعه، ۱۵ دقیقهست
یک ربع وقت بذارید و این صحبتها رو مرور کنید
@maghzesabz
روزنوشت هفتم
دلخوشیهای کوچک ما آدمبدها
بله که دلم تنگ میشود. از دلتنگی، زیاد گفتهام میدانم. ولی تلخ گفتهام.
حالا ماه مهربان رجب آمده و میخواهم از شیرینیهایش، از لذتهای کوچک اما عمیقی که مثل به چنگ آوردن موم عسل از لانهی زنبورها، به رنج بسیار آغشته بودند بگویم.
هیچ چیزی شیرینتر از روزهای جوانی نیست. چه کارگر کارخانهی جوراببافی در نارای ژاپن باشی، چه مهندس برق در ایالت مینهسوتای امریکا، یا شاعری در روستای مالانای هند، یا کشاورز کشتزار سیسال در تانگانیکا، جوانی همیشه دلفریب و زیباست. حتی اگر رزیدنتی در بیمارستان قائم (عج) مشهد باشی.
من بهترین روزهای زندگیام در بیمارستان گذشت. خدا میداند چه شوری در دیدن لبخند بیماری که با حال وخیم آمده و با پای خودش میرود نهفته، آن لحظه که با شوق به صورتت نگاه میکند، دنیا در دستهای توست. مهر و سپاسش را -بیذرهای ناخالصی- در چشمهایش میشود دید.
اصلاً بگذار بگویند پزشکها خوردند و بردند. بگوید دکترها دم درآوردهاند. دکترها باعث بدبختی مردمند. دکترها میلیاردرند. دکترها بیسوادند. دکترها الکیخوشند. دکترها ناسپاسند. دکترها متکبر و خودپسندند. دکترها یک پای خودشان و خانوادهشان آن طرف آب است...
بگذار بگویند. من پمپ انرژیام همین لبخندهای بیریاست. همین «خدا خیرت بده مادر»ی که امروز از زبان همسر شهیدی شنیدم. همین «الهی همیشه موفق باشی»ها. همین حالهای خوب مردمی که با چشمهایم میبینم و با گوشهایم میشنوم.
اصلاً بگذار آدم بد قصه ما باشیم. غریب بمانیم. در غربت نوری هست که در نقل مجالس شدن نیست.
ما در بدترین روزهای کووید یاد گرفتیم با آویزان کردن چای کیسهای مشترک از آویز سرم سقفی میتوان در نهایت خستگی از ته دل خندید، و هر بار که یکیمان لیوانش را زیرش میگیرد، سوژهاش کرد.
یاد گرفتیم همراه مریض اگر بدوبیراه هم گفت کارمان را بکنیم، چون فشار روحی نمیگذارد خوب فکر کند.
عادت کردیم به شنیدن اینکه: «وقتی آوردیمش بیمارستان حالش بود...» و «اینجا مریضا رو بدتر میکنن» و «بیمارستان نیست که کشتارگاهه» از دهان عزیزان بیمارانی که نمیدانند سیر بیماری مریضشان همین است، و ما چقدر برای اینکه مریضشان بدتر از چیزی که هست نشود دویدیم. یاد گرفتیم از ندانستنها ساده بگذریم.
آن روزها دلخوشی ما این بود که صبحها وقت نُت گذاشتن در پروندهها، املت سفارش میدادیم تا از بیصبحانگی نمیریم. چای با دستکش و ماسک و گان فضایی کثیف، بزرگترین معجزه بود برای رفع خستگی.
روزهایی که استاد وسط بخش دادوبیداد میکرد و ما قایم میشدیم که نبیندمان و ترکشهایش به پرستارها بخورد.
وقتی نیمهشبها وقت استراحتمان میشد، در سالن بیتهویهی حقیقتا دارکِ پشتیبان که همیشه بخاطر خراب بودن مسیر فاضلاب و نزدیک بودن به سلف، بوی ترکیبی بدی میداد، پاورچین پاورچین قدم برمیداشتیم که مسئول شیفت نفهمد آنجاییم، اما همیشه از پشت صدا میکرد: «خانم دکتر! بیاین دوتا ریاُردرم دارین، این مریضم مسکن میخواد، اون یکی مریضم تب کرده اُردر بذارین...»
ما از رنجها خاطره ساختیم. به طعنهها سلامِ گرمی دادیم. ما به همه چیز خندیدیم. خودمان را هم جدی نگرفتیم چه برسد نیشهای آدمهای غمگینِ بیاعصاب.
ما یاد گرفتیم زنده بمانیم. پوستمان را کلفت کردیم تا در این آسیاب روزگار له نشویم. بزرگ شدیم تا نشکنیم.
رزیدنتی را دوست داشتم، برای من مدرسهی بزرگ زندگی بود.
پس چرا دلم تنگ نشود؟
http://heiran.blogfa.com/post/14
@maghzesabz