eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
404 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
103 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
عزت نفس کودک(1).mp3
2.01M
💠 راهکارهای تقویت عزت نفس کودک(1) ⁉️چه راهکارهایی برای تقویت عزت نفس کودکان وجود دارد؟ 🎙پاسخ استاد حسینی را بشنوید.👆 📎https://b2n.ir/e85693 📩 سوالات شما را مشاورین کانال پاسخگو هستند ✅ آیدی دریافت سوالات👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده @mahale114
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته. در اولین پنجشنبه: روح بلند استاد بی نظیر آموزش های نظامی استان قم ، حاج اصغر اکبرنیا ،شادی روح بلند این جانباز سرافراز اسلام عنایت کنید صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. ایشان به گردن خیلی از رزمندگان وبسیجیان حق دارد. حاج اصغر یادت بخیر🖤 ان شاءالله همراه با برادرشهیدت مهمان اهلبیت علیه السلام شوی..... @mahale114
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | واقعا ۷۰ درصد مردم ایران بی‌دین شدن؟!! ⁉️ روی ما هم اثر گذاشته؟! ✅ نقدی علمی بر نظرسنجی موسسه گمان 🔶 حجت‌_الاسلام_راجی @mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه یازدهم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .........
فصل دوم صفحه دوازدهم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... همان موقع گروهی فیلم‌بردار آمدند و از گوشه‌گوشۀ میدان و حالات و سکنات رزمندگان فیلم گرفتند. ما که کم‌سن‌وسال‌تر بودیم از این شکار صحنه‌ها سهم ویژه‌تری داشتیم. یکی از آنان سمت من آمد و از تیراندازی‌ام فیلم گرفت. اتفاقاً در آن لحظه درگیری‌ها بالا گرفته بود و من پشت‌سرهم خشاب خالی می‌کردم. به فیلمبردار گفتم: «بیا کمک کن.» گفت: «چه کنم؟» گفتم: «این خشاب‌ها رو پر کن.» او هم نشست و پشت‌سرهم خشاب‌ها را پر کرد و من رگبار گرفتم. بعد گفت: «می‌دی من هم بزنم؟» گفتم: «چرا که نه؟» کلاش را دادم و او هم شلیک کرد. ساعتی بعد، پس از کلی کار کشیدن از آن فیلم‌بردار، خداحافظی کرد و رفت. در روز آخر، یکی از صحنه‌های به‌یادماندنی در قاب دیدگانم به ثبت رسید. یک جوان هرمزگانی که جنوبی اصیل و سیه‌چرده بود، در وسط معرکه، عابس‌وار پیرهنش را درآورده بود و بااینکه زخم نسبتاً بزرگی از ترکش در بازویش داشت و خون جاری بود، محکم و استوار می‌جنگید. هرکس جای او بود به عقب می‌رفت یا لااقل به مرهم امدادگر تن می‌داد. اما او فقط گاهی بازویش را با دست دیگر می‌گرفت و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد در میدان جولان می‌داد. پس از سه روز، در ساعت 2 شب، نیروهای لرستان جایگزین ما شدند و به عقب برگشتیم. در این مدت، از افرادی که می‌آمدند سراغ گردان فتح را می‌گرفتم. آن‌ها به‌خاطر روحیۀ ما، از دادن اطلاعات خودداری می‌کردند یا صرفاً می‌گفتند: «به اهدافشان نرسیده‌اند.» گمانم این بود با مقاومت بعثی‌ها مواجه شده‌اند و با تلاش بیشتر به اهدافشان می‌رسند. وقتی به مقر رسیدیم، شب بود و خستگی. بی‌خبر در آرامش اردوگاه به خواب رفتیم و با سپیدۀ صبح، وضع غیرعادی آنجا برایمان نمایان شد. از جمع سیصدنفرۀ گردان فتح، تنها پنجاه نفر برگشته بودند. مابقی شهید، اسیر یا مجروح در بیمارستان بستری بودند. پیگیر بچه‌های انجمن شدم. تنها چهار نفر را صحیح و سالم پیدا کردم و خبردار شدم رضاحسین میربک و حمزه گودرزی به‌شهادت رسیده‌اند. علی مصباح که جزو سالم‌برگشته‌ها بود، سرگذشتشان را تعریف کرد. او گفت: «تخریبچی‌ها معبری را برای عبور از میدان‌مین ایجاد کرده بودند، اما بعثی‌ها در شناسایی‌های خود متوجه این معبر شده و بیش از چندبرابر مین‌گذاری کرده بودند. با ورود به معبر، قتلگاه گردان را پیشِ‌روی خود دیدیم. زمین زیرپایمان می‌لرزید و رزمنده‌ها یکی پس از دیگری با دست‌وپای قطع‌شده روی زمین می‌افتادند. فرمانده رشید ما، شهید محمد دلاوری اهل تویسرکان هم مجروح شد و دقایقی بعد به‌شهادت رسید. در همین لحظه، دشمن که انتظار ما را می‌کشید، از مثلثی‌ها افراد باقی‌مانده را به رگبار گرفت. شرایط به‌حدی غافلگیرکننده بود که تعدادی به‌سمت دشمن رفتند و همان‌جا اسیر شدند. تازه معنای «به هدفشان نرسیدند» را فهمیدم. فضای مقر خفه و بی‌روح شده بود. شهادت رفقا و دلتنگی جاماندگان، سکوت مطلقی را حکم‌فرما کرده بود. چادرهای خالی، صف خلوت تعاون، سفرۀ کوچک غذا، همه و همه یاد شهدا را برایمان زنده می‌کرد. برای تحویل اسلحه و گرفتن ساک شخصی به تعاون گردان رفتم. مسئول آنجا وقتی فهمید کمک شهید ابوالفتحی بوده‌ام، ساک شهید را گذاشت و گفت: «این‌و هم تحویل خانواده‌ش بده.» دیگر تاب نیاوردم. بغضم ترکید و اشک‌هایم جاری شد. گفتم: «نمی‌تونم.» و برگشتم. برای برگشت، خود حاج‌حسین همدانی آمد و نیروهایش را از حاج‌قاسم سلیمانی تحویل گرفت. حاج‌حسین قطاری هماهنگ کرده بود که ما را تا اراک رساند و پس از آن، اتوبوس‌های سپاه آمدند و ما را به نهاوند رساندند. وقتی به خانه رسیدم، تنور کمک به جبهه‌ها در خانه‌مان گرم بود. مادرم به‌همراه خواهرانم، زن‌داداش‌ها و دیگر زنان روستا در خانه جمع شده بودند و برای جبهه نان می‌پختند. گاهی از سپاه آرد می‌دادند و گاهی هم خود اهالی روستا عهده‌دار تأمین آرد می‌شدند. در کنار نان، بساط درست کردن ترشی و بسته‌بندی کمک‌های اهدایی، به حیاط خانۀ ما رنگ‌وبوی دیگری داده بود. ادامه دارد. @mahale114
عزت نفس کودک(2).mp3
2.13M
💠راهکارهای تقویت عزت نفس کودک(2) ⁉️چه راهکارهایی برای تقویت عزت نفس کودکان وجود دارد؟ 🎙پاسخ استاد حسینی را بشنوید.👆 📎https://b2n.ir/y49077 📩 سوالات شما را مشاورین کانال پاسخگو هستند ✅ آیدی دریافت سوالات👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده @mahale114
gashte ershad_1.mp3
17.28M
🔥🔥🔥 داغ داغ داغ 📣📣📣پـاســخ کامل و دقیق بـه تـمـامی شـبـهـات روز توسط استاد علی تقوی ‌مهسا امینی‌ و 💥هم خودتون‌ گوش‌ کنید 🌪هم منـتـشـر کنید. لطفا @mahale114
4_6010449664350880049.mp3
5.29M
9 مشکلات مثل یه دیوارند! میتونی با دیدنش؛ خودتو تهِ یه بن بست ببینی! یا میتونی از این دیوار بالا بری وبه نور برسی! بستگی داره خودت،برای خودت چقدر می ارزی؟ 🎤 @mahale114
خانواده آسمانی ۱۳.mp3
9.01M
۱۳ امیرالمؤمنین علیه‌السلام از راز دیگری از نظام خلقت پرده برداشته، ✦ و برادر مومن را از برادر تنی، حقیقی‌تر، قوی‌تر، و پیوند آنها را محکم‌تر و ماندنی‌تر بیان کرده است. چه رازی در خلقت است که این استحکام و اتصال قدرتمند روحی را به وجود آورده است ؟ 🎤 @mahale114
امیرالمؤمنین عليه‌السلام میفرماید: ✍️ افعَلوا الخَيرَ و لا تُحَقِّروا مِنهُ شَيئا؛ فإنَّ صَغيرَهُ كَبيرٌ، و قَليلَهُ كَثيرٌ 🔴 كار خوب انجام دهيد و هيچ كار خوبى را كوچک مشماريد؛ زيرا كوچک آن هم بزرگ است و اندكش بسيار. 📚 ميزان‌الحكمه، جلد ۷، صفحه ۵۶ @mahale114
✍️ قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن 🔹وارد میوه‌فروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم. 🔸فروشنده گفت: موز ۱۶ تومن و سیب ۱۰ تومن. 🔹گفتم: از هر کدوم دو کیلو به من بده. 🔸پیرزنی وارد میوه‌فروشی شد و پرسید: محمدآقا سیب چند؟ 🔹میوه‌فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومن! 🔸نگاه تعجب‌زده‌ام رو به سرعت به میوه‌فروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. 🔹پیرزن گفت: محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همه‌شون سیب رو ده‌دوازده تومن می‌دن! مادر با این قیمتا که نمی‌شه میوه خرید! 🔸محمدآقای میوه‌فروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد. 🔹سپس رو به من کرد و گفت: این پیرزن به‌تازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه‌ یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه‌ مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. 🔸به همین خاطر هیچ‌وقت روی میوه‌ها تابلوی قیمت نمی‌زنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمت‌ها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچه‌هاش میوه بخره. 🔹راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک می‌کنم و همیشه با امام زمانم معامله می‌کنم. 🔸دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. 🔹دلم می‌خواست روی میوه‌فروش رو ببوسم. میوه‌ها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم. 🔸با خودم می‌گفتم: ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله می‌کردم. @mahale114