فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه هایی از قیام مردم شریف ایران علیه حمله تروریستی داعش به مردم بی دفاع در حرم شاهچراغ علیه السلام.
اغتشاشگران و تروریستهای جهانی بدانند #تاپای_جان_برای_ایران، پای انقلاب ورهبری میمانیم.
یاد شهدای تروریستی حرم شاهچراغ شیراز همیشه زنده خواهدماند.
#بیاد_شهدا #شهدای_ترور
#بصیرت
#ایران_تسلیت
#ایران_حرم_است
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه دوازدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
توفیق دیگری که در این مرحله از حضور در گردان 152 دست داد، آشنایی با فرمانده گروهانمان، حاجمهدی ظفری بود. اخلاق و رفتار او از همان آغاز، مرا شیفتۀ خودش کرد. هیچ غلوغشی در کار نداشت و مثل آب پاک و زلال بود. کماکان فرمانده دسته حسین خویشوند بود و من معاونش بودم. حالم خیلی خوب بود. پرجنبوجوش بودم و تمام تلاشم را میکردم تا بهنحو احسن کمککار حسین باشم. در همین تکاپو، در حال عبور از معبر میدانمین بودیم که ناگهان دلدرد عجیبی بهسراغم آمد.
فکر هر چیزی را میکردم، غیر از اینکه شب حضور درعملیات، دلدرد و دلپیچه مرا به این روز بیندازد. امان از این مسمومیت بیموقع! درد رفتهرفته بیشتر شد و دنیا دور سرم چرخید. در این گیرودار، حالت تهوع نیز به آن دردهای عجیب اضافه شد. دستم به شکمم بود و بهسختی قدم برمیداشتم. هرطور بود تا استقرار بچهها در تپه، آنان را همراهی کردم. حسین وقتی دید حالوروزم خوش نیست مرا به سنگر بهداری برد. میدانستم با این وضعیت بهدردی نمیخورم، اما اضافه کنید بر تمامی دردهای گذشته، درد تنها گذاشتن حسین را. این درد بهمراتب برای من سختتر بود و جانم را آتش میزد. خودش تکوتنها باید نیروی کمین میبرد، سنگرها را سرمیزد، مهمات را میرساند، با فرمانده هماهنگ میشد و این وسط مریضداری هم میکرد.
خودش مرا روی زمین، درازکش خواباند و امدادگر بالای سرم آورد. سِرم که وصل شد، رفت. از درد به خودم میپیچیدم و صدای نالهام را خفه میکردم. سرُم که تمام شد دوباره حسین آمد. وقتی دید هیچ بهبودیای حاصل نشده، به امدادگر اصرار کرد کاری کند و آمپولی بزند. آمپول را که زدند، حسین رفت. از درد میمردم و زنده میشدم. دائم از بیرون صدای انفجار خمپاره شنیده میشد و مجروحان را به سنگر کوچک بهداری میآوردند، اما از این شلوغی و ازدحام جز تصویری مات و مبهم چیزی بهخاطر ندارم. بالا آوردم، عق زدم، به عق نشستم، هیچ افاقه نکرد.
دوباره حسین آمد. واقعاً شرمندهاش بودم. گفتم: «حسین، اینطور داری منو میکشی. همین که تنهات گذاشتم برای من بسه. دیگه زحمت نکش.»
اما حسین گوشش بدهکار نبود، کار خودش را میکرد و مثل فرشته دور آدم میگشت.
در این بین، حسین اصرار داشت به عقب بروم و آنجا تحت مداوا قرار بگیرم، اما بههیچوجه اجازه ندادم و به امید خوب شدن همانجا ماندم. تا فردا عصر حالوروزم همین بود. عصر بهتر شدم. بدنم هرچه خورده بودم را پس زد و با دلورودهای خالی، کمی احساس سبکی کردم. بهمحض اینکه دیدم میتوانم راه بروم، رفتم پیش حسین.
حسین وقتی مرا سرپا دید، خیلی ذوق کرد. با خنده از جا پرید و مرا در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و چشمانم به اشک تر شد. او خندان بود و من گریان، من هنوز شرمندۀ دیشب بودم و او خوشحال میگفت: «خدا رو شکر که بهتری. چیزی نشده که. غصۀ منو نخور.»
بااینکه آمادۀ هر کاری بودم، اما حسین مراعاتم را کرد و گفت: «تازه خوب شدی.»
خودش برای کمینها رفت و سنگرهای تپه را به من سپرد تا همۀ نگهبانها هوشیار باشند. تا صبح سنگرها را سرکشی کردم و با بچهها حرف زدم مبادا خوابشان ببرد.
نماز صبح را که خواندیم حملات پاتکی دشمن شروع شد. بعد از آن مسمومیت، این اولین بار بود که داشتم جنگ و تیر و ترکشهایش را میفهمیدم. انگار تا الان جایی غیر از خط مقدم بوده و در عالم دیگری سیر میکردهام. تپهای که در آن مستقر بودیم، کوتاه بود. تانکهایشان تا پای تپه میآمد و نوک تپه را میزد. هلیکوپترها بالای سرمان بودند و با آتش و رگبار تلفات میگرفتند. خمپارهها نیز جزء لاینفک پاتکهای بعثی محسوب میشدند و بدون آن قدم از قدم برنمیداشتند.
من پی حرف حسین، اینطرف و آنطرف میرفتم. حرفهایش را منتقل میکردم و در جایی که میدیدم نیاز است، خودم وارد صحنه میشدم. فقط به آرپیجی محدود نبودم و هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم. مقاومت بچهها مردانه بود. نیروهای گردان بهاندازۀ یک لشکر مقاومت و رشادت کردند. در آن بحبوحه، حاجمیرزا مجروح شد و شوک بدی به ما وارد کرد. خبر نگرانکنندهای بود، اما پس از اندکی، بچهها دوباره کار را دست گرفتند و بر صحنه مسلط شدند. خداراشکر، هیچ تلفاتی در این پاتک متوجه ما نشد و دشمن پس از اینکه راهی برای نفوذ نیافت، ناامیدانه برگشت و حتی پشتسرش را نگاه نکرد.
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ زادروزت مبارک پدر موشکی ایران، شهید حاج حسن طهرانیمقدم
دشمن بخوبی می داند چه کسانی را از این کشور و انقلاب بگیرد!
#بیاد_شهدا
#اقتدار_موشکی
#ایران_قوی
#حسن_طهرانی_مقدم
#انتقام_سخت
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 فیلم لحظه ورود نیروهای واکنش سریع پلیس به حرم شاهچراغ و لحظه دستگیری تروریست مسلح.
#ایران_تسلیت
#شهدای_ترور
#فتنه_گر
#اغتشاش
#داعش
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل پنجم : صفحه سیزدهم :
نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
پس از یک هفته استقرار در تپههای میمک، نیروهای ارتش جایگزین ما شدند و ما به مقر صحرایی خودمان در صالحآباد برگشتیم. در بازگشت، کسی جز ما در مقر نبود و پیشِپای ما تمامی گردانهای تیپ به چهارزبر نقلمکان کرده بودند. تدارکات هم تدارک غذا برای یک تیپ را دیده بود و با رفتن آنها، غذای یک تیپ نصیب گردان ما شد، آنهم چه غذایی. کباب کوبیدۀ خوشمزه که در روزگار جنگ، مثل طلا، ناب و کمیاب بود. بچهها پس از یک هفته غذای سرد و کنسروی، به کباب رسیده بودند و تا مخرج میم خوردند.
تدارکات هم که اینهمه غذا روی دستش باد کرده بود، مشتمشت کباب اضافه میداد و میگفت: «با نان نخورید سیر میشید.»
من که در عمرم بیش از دو سیخ کباب نخورده بودم، هشت سیخ کباب را با یک نان خوردم. پرخورها که دیگر جای خود داشتند و دهانشان از لقمه خالی نمیماند.
دیگر در صالحآباد کاری نداشتیم. باید به دیگر نیروها در مقرّ چهارزبر ملحق میشدیم و پس از مدتی آمادهباش، به نهاوند برمیگشتیم. بعد از شام، یکراست سوار ماشینها شدیم تا ما را به مقر تیپ در چهارزبر ببرند. همه سوار کامیون شدند. این بار، آخر بودن بهنفع ما تمام شد و به دستۀ ما اتوبوس رسید. من و حسین ردیفهای وسط نشسته بودیم. هنوز ده کیلومتر از حرکت راننده نگذشته بود که رضایی از بچههای زرامین از پشتسر گفت: «آقای شیراوند، دلم یه جوری میکنه. نمیشه به آقای راننده بگی نگه داره؟»
گفتم: «یعنی چی یه جوری میکنه؟ تازه راه افتادیم، تحمل کن.»
گفت: «نه، نمیتونم.»
من به راننده گفتم: «یکی از دوستان حالش خوب نیست؛ بیزحمت نگه دارید.»
بهمحض اینکه اتوبوس نگه داشت، نهفقط رضایی، بلکه همۀ بچهها باهم هجوم بردند و برای دستشویی پیاده شدند. تعجب کردم. هنوز خودمان مبتلا نشده بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. وقتی بچهها سوار شدند، من و حسین یک نیشخندی به آنان زدیم و خسته نباشیدی گفتیم؛ که کاش نمیزدیم و کاش نمیگفتیم! هنوز اتوبوس چند کیلومتری حرکت نکرده بود که من و حسین هم دلپیچه گرفتیم و نیاز به دستشویی پیدا کردیم. من که تازه از مسمومیت و آن دردها رها شده بودم بیشتر ترسیدم. رفتم به راننده گفتم: «اگه میشه دوباره نگه دارید.»
راننده هم شخص متینی بود، گفت: «مگه چه خبر شده؟»
گفتم: «هرچی بوده از این کباب بوده و به معدۀ ما نساخته.»
من فکر میکردم فقط من و حسین پیاده میشویم، اما همینکه اتوبوس ایستاد دوباره همۀ بچهها پیاده شدند. هرچه خورده بودیم، بلای جانمان شده بود و بیرونروی شدید پیدا کرده بودیم. با اجابت مزاج، نفس راحتی کشیدیم و دوباره به راه افتادیم. مقداری راه نرفته بودیم که دوباره رضایی گفت: «آقای شیراوند، بگو نگه داره.»
گفتم: «من اصلاً روم نمیشه. حسین، خودت زحمتش رو بکش.»
حسین رفت رو زد و راننده ایستاد. بازهم همگی پیاده شدیم. خود راننده هم از این کباب خورده بود و مسموم شده بود. همین کار را برای دفعات بعد راحت کرد. دیگر خودش میایستاد و ما بهرهمند میشدیم. این ماجرا در یک مسیر سهساعته بیش از ده بار تکرار شد. اما بیچاره آنهایی که پشت کامیون بودند. تکانها و بالا و پایین پریدنها بیشتر معدۀ آنان را بههم ریخته بود و نتوانسته بودند برای ایستادن، راننده را خبردار کنند. همین وضع رقتانگیزی را رقم زده بود که درعینحال، دستمایۀ شوخی بین رزمندگان شد. خلاصه کنم. صبح وقتی در مقر چهارزبر بیدار شدیم از تمام شاخهها و درختهای بلوط، لباس و حوله آویزان بود و با نسیم صبحگاهی حرکت میکرد.
پایان فصل پنجم:
ادامه دارد...
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام میفرماید:
💠 داوُوا الغَضَبَ بِالصَّمتِ
❇️ خشم را با سكوت درمان كنيد
📚 عيون الحكم والمواعظ، صفحه 250
#حدیث_روز
@mahale114
#سلام_همسایه
#پندانه
✍ بهجای تغییر دیگران، به فکر تغییر خودت باش
🔹در ژاپن مرد میلیونری برای درد چشمش درمانی پیدا نمیکرد.
🔸بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت.
🔹راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند.
🔸وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند.
🔹و چشمان او خوب شد.
🔸تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد.
🔹زمانی که راهب به محضر ميليونر میرسد، جویای حال وی میشود.
🔸مرد میلیونر میگوید:
خوب شدم، ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشتهام.
🔹راهب با تعجب گفت:
اتفاقا این ارزانترین نسخهای بود که تجویز کردهام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه میكرديد.
🔸برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییر دهی بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.
🔹تغییر دنیا کار هر کسی نیست. تغییر نگرش ارزانترین و مؤثرترین راه است.
@mahale114
شبنامه 1010.mp3
13.49M
#خبر
چه خبر از جنازهی رضا حقیقت نژاد؟ / سیما ثابت هم قرار بود حذف شود/ علی کریمی در نوبت است
شبنامه / ابهامات بسیاری در خصوص جنازه ی رضا حقیقت نژاد وجود دارد / برخی میپرسند: چطور در دو هفته ی گذشته اکانتش فعال بوده اما این چهرهی بیش فعالِ رسانه ای حتی یک عکس نداشته؟ / همین ابهام در خصوص علی کریمی که در چهل روز گذشته صرفا یک اکانت ارسال کننده ی توئیت بوده نیز مطرح شده است/ عده ای بر روی حذف مهره های وطن فروش متمرکز شده اند/ بنا هم بر این است که پس از هلاکت هر کدام ، زنده ها فعلا توئیت بزنند " کار خودشان است" و منتظر بمانند تا نوبت خودشان برسد... / ایران با درک همین مهم است که تلاش کرده تا علی کریمی را به کشور برگردانند... / #آقای_تحلیلگر
@mahale114
دلنوشته فرمانده کل ارتش برای آرتین
🔹امیر سرلشکر موسوی: کاش من بهجای پدر، مادر و برادرت به خون غلطیده بودم و تو اکنون تنها و داغدار نبودی!
🔹پسرم آرتین؛ اگر چه قلبم آزرده دلتنگی توست، اما کاش زخمهای دل تو، روی سینهام انباشته میشد و تو را غصهدار و دلتنگ پدر، مادر و برادرت نمیدیدم.
🔹فرزند عزیزم، انسان نمایی که تو را داغدار کرد، حیوان دستآموزی است که ساخت آمریکا، رژیم صهیونیستی و تفکر رژیم سعودی است. اما سرباز ایرانی دندان میفشارد و صبوری می کند تا در زمان خود به اذن رهبر و فرماندهاش طومارشان را در هم بپیچد.
🔹کاش پیامت را همه میشنیدند. آنهایی که به بهانهای، ناخواسته یا نادانسته، قدرت دفاعی و امنیتی کشور را تضعیف و مشغول کردند و فرصت جولان به عروسکهای دستآموز دادند تا حرم و حریم را به گلوله ببندند.
🔹کاش میشنیدند صدای بچه هایی که یتیم شدند. کاش میشنیدند صدای زنهایی که بیسرپرست شدند. کاش میشنیدند صدای پدران و مادران به داغ فرزند نشسته و صدای ضجه برادر و خواهر از دست دادهها را و ... کاش میشنیدند.
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
#آرتین
@mahale114
تناقض اصلاحاتچی
علیالقاعده درباره شاهچراغ تا ابعاد
ماجرا روشن نشده نمیشه حرفی زد،
عجب!!!
پس چرا درباره مهسا امینی از همان روز اول و قبل از مشخص شدن نتیجه پزشکیقانونی میتوانستید هر چی دلتون بخواد بگید؟!
بنظرم فرقش دراین است که اگر برای مرگ مهسا نظام را محکوم کنی کدخدا خوشحال میشه!
اما اگر این کار تروریستی وجنایت را محکوم کنی و خط مشخصی از خودتون نشان بدید،کدخدا ناراحت میشه.
شما #اصلاح_طلب ها وتمام نان به نرخ روزخورها در هرصورت رضایت کدخدا وحامیانش برایتان مهم بوده وهست.
بنابراین همینجا فرق دوست و دشمن، انقلابی وغیر انقلابی، ولایتمدار با مزدور وطن فروش مشخص میشه.
✍️سیدنا
#ایران_تسلیت
#بصیرت
#آرتین
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اسماعیل کوثری: توطئه اوین برای قتل یک فرد شناختهشده بود
محمد اسماعیل کوثری نماینده مجلس:
🔹 در توطئه زندان اوین میخواستند یک فرد شناختهشده را به دست زندانیان به قتل برسانند و آن را به گردن نظام بیندازند ولی با تدبیری که از قبل اندیشیده شد، این نقشه خنثی شد. نیروهای امنیتی به سرعت رسیدند و بر محوطه اوین تسلط یافتند و دشمن را ناامید کردند.
پ ن:
نگاه کنید توروخدا این ابلهان آزادی و زندان بودنشان برای نظام هزینه سازه!
یک زمانی باید زندانش کنندتا کشته نشن! یک زمانی هم آزاد میشن تا زنده بماند!
چه خون دلها میخورد رهبرجامعه از فرزندان این همه مسئول بی بصیرت و بی تقوا.....
✍️سیدنا
#بصیرت
#امنیت
#اوین
#پلیس_مقتدر
@mahale114
محله شهیدمحلاتی
فصل پنجم : صفحه سیزدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
ایثارگران برزول
نماز نا تمام
فصل ششم؛ صفحه اول:
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛
کمیل کمالی
تدوین: کمیل کمالی
........
انفجار در مقام تخاطب
تیپ زرهی رمضان، عملیات قادر
بااینکه تیپ همدان در عملیاتها بهصورت جدی وارد عمل میشد و در بسیاری از موارد خطشکن بود، اما همیشه دوست داشتم با تهرانیها همراه شوم و نقش ویژهتری در عملیاتها ایفا کنم. لشکر 27 محمد رسولالله، گردانهای خوشنامش و همچنین پادگان دوکوهه، اسمهای پربسامد فضای جبهه بود و زیاد دربارۀ آنها و اهمیتشان گفته میشد؛ چیزی که در گردان کمیل شمهای از آن را تجربه کرده بودم و به علاقهام برای حضور در این لشکر افزوده بود.
علیمحمد فهیمپور، از اهالی برزول، فرماندهی سپاه شمیرانات را بهعهده داشت. بهخوبی مرا میشناخت و از سابقۀ حضورم در جبهه باخبر بود. پس از یک ماهی که از عملیات عاشورا گذشت، با او تماس گرفتم و از علاقهام نسبت به حضور در لشکر27 گفتم و اضافه کردم اگر ممکن است با آنها اعزام شوم. آقای فهیمپور با لطفی که به بنده داشت قبول کرد. زمان، مکان و مدارک لازم را گفت و به امید دیدار در تهران، خداحافظی کردیم.
خواهرم گوهرتاج خانم، بهخاطر کار شوهرش ساکن تهران بود. از قم راهی تهران شدم و شب را در خانهشان استراحت کردم. صبح زود خود را به مقر سپاه در فرمانیه رساندم و مدارک را تحویل آقای فهیمپور دادم. موعد اعزام نزدیک بود و لانۀ جاسوسی بهعنوان محل تجمع نیروها انتخاب شده بود. از همانجا به لانۀ جاسوسی رفتم. وقتی وارد شدم جمعیتی استثنایی موج میزد و شوروحالی کمنظیر حکمفرما بود. مادران فرزندانشان را در آغوش گرفته بودند و رزمندگان با کودکانشان خداحافظی میکردند.
یخ تنهاییام در گرمای بدرقۀ مردم ذوب شد. آنها از پای اتوبوس برایمان دست تکان میدادند و ما از قاب پنجره برایشان دست تکان میدادیم و خداحافظی کردیم. قرار بود با قطار به اهواز برویم. بهسمت راهآهن رفتیم و سوار قطار شدیم. کوپهها ششنفره بود و نیمکتهای چوبی داشت. از بلیت و شمارۀ صندلی هم خبری نبود. خودت باید برای خودت جا پیدا میکردی. تا من بگردم و در بین این همه کوپه جا پیدا کنم، دو-سه ساعتی حرکت کرده بودیم. بچههای شمیران بالاشهری بودند و کلاس کار خودشان را داشتند. از همۀ کوپهها صدای جیغ و فریاد و جشنِپتو میآمد، اما ما سنگین و رنگین نشسته بودیم و به احوالپرسی محترمانهای بحث را خاتمه دادیم.
قطار به ایستگاه دوکوهه رسید و از آنجا به پادگان دوکوهه منتقل شدیم. از حضور در این پادگان و همراهی دلاوران تهرانی خیلی خوشحال بودم. امید داشتم با حساب ویژهای که روی این لشکر باز میشود، شاهد اتفاقی ویژه و خطشکنی در عملیات باشم.
صبح همۀ ما را صدا زدند. اسم حوزۀ اعزامی را میخواندند و نیروها در قسمتهای مشخص جمع میشدند. پایگاه ابوذر، پایگاه مالک، پایگاه شهرری و... هرکدام پر از جمعیت بود و ما شمیراناتیها کمتعدادترین بودیم. فرماندهان پس از اینکه تکلیف آن نیروها را مشخص کردند و در گردانهای رزمی سازماندهی نمودند، ما را جدا کردند و گفتند شما به تیپ تازهتأسیس زرهی رمضان خواهید رفت. آنجا آموزش تانک و نفربر خواهید دید و بعد از کسب مهارت، در عملیات شرکت خواهید کرد.
صدای اعتراض از جمعیت بلند شد. هرچه گفتیم ما هم میخواهیم مثل بقیه در عملیات شرکت کنیم و علاقهای به تانک و نفربر نداریم، گفتند اینجا هم جای بدی نیست. به مسئول پرسنلی بهالتماس گفتم: «من در گردان کمیل بودم و سابقۀ آرپیجیزنی دارم. بذار دوباره برم گردان کمیل.»
گفت: «راهی نداره. هرکسی از شمیرانات اعزام شده، باید توی تیپ زرهی باشه.»
انگار آب یخ روی من ریخته باشند. حالم گرفته شد. همان لحظه با هادی محمدپور همکلام شدم. نوجوانی باروحیه و پرجنبوجوش بود و برای اولین بار جبهه را تجربه میکرد. کمی باهم حرف زدیم و از گذشتهمان گفتیم. گفت اهل چالوس است و بهخاطر شرایط کاری پدرش، از شمیرانات اعزام شده. من هم گفتم اهل نهاوندم و بهخاطر عملیات از تهران اعزام شدم.
گفت: «حالا عیب نداره؛ دیگه باید مطیع باشیم.»
از حرفش خوشم آمد و باهم انس گرفتیم. همین انس، مرا با تیپ زرهی مأنوس کرد. کولهها را برداشتیم و راهی مقر تیپ زرهی رمضان در نزدیکی دوکوهه شدیم.
من خودم را بهعنوان طلبه معرفی نکرده بودم و میخواستم صرفاً رزمنده باشم. هادی از لابهلای حرفها و سؤالوجوابها به قم رسید و از قم فهمید طلبهام. خود هادی صدای خوبی داشت و دعا میخواند. از طلبگی برایش گفتم و تشویقش کردم طلبه شود. اتفاقاً بعدها طلبه شد و او را در سال 1367 در این کسوت دیدم و بسیار خوشحال شدم. او مانند من، بعد از جنگ در جامعةالمصطفی مشغول به کار شد و باهم همکارشدیم
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ساعت ۹/۳۰ امروز شنبه تشییع شهدای حمله تروریستی شاهچراغ در شیراز.
پ ن:
#فتنه_گران بدانند تمام این خون های برزمین ریخته به گردنتان تا ابد خواهد بود و در روز حساب باید پاسخگوبه درگاه خداوند باشید.
واما سخنی باشمابرادر و خواهری که ناخواسته وارد این بازی کثیف شدید.
اگر تا قبل از این عمل #تروریستی نمیدانستید که عاقبت #آشوب و#اغتشاش ویرانی و #ترور هست، اما حالا بایدبرایت مثل روز روشن باشد که هدف #استکبار_جهانی وتمام شبکه هایی که زیرنظرآنان فعالیت میکنند جز ایرانی ویران و #تجزیه شده نمیخواهند.
برادر وخواهر هموطن تو معترضی، خوب باش، اما یک معترض عاغل وبا #بصیرت باش.
تو ممکن است به بعضی از مسائل معترض باشی اما تو حتما #آشوبگر، #اغتشاشگر، #برانداز و #تروریست نیستی.
پس در این شرایط لازم و واجب است راه و خط خودت را از این جماعت #برانداز #تروریست هرچه زودتر جداکنی.
روی صحبتم با مردم عادی میباشد وگرنه #سیاسیون و #سلبریتی هایی که از این #اغتشاشات_اخیر حمایت کردند ویا دراین باره سکوت کردند ویا به هر طریق دیگری براین #آتش_فتنه دمیدند، قطعا حسابشان با مردم عام فرق میکند.
گاهی خیلی زود دیرمیشود.
✍️سیدنا
#ایران_تسلیت
#راتین #شاهچراغ
#شهدای_ترور
@mahale114
4_5990284788601195216.mp3
10.27M
#خانواده_آسمانی ۳۶
🏆 این جهان میدان مسابقهای است برای رسیدن به عظیمترین پاداش هستی.
✿ و معصومین علیهمالسلام به عنوان مربیان این مسابقه؛
- قدم به قدم همراه با انسان هستند
- و ابزاری بسیار قدرتمند را به او معرفی کردهاند؛
⚡️[ ابزاری که با آن میتوان ره صدساله را یک شبه پیمود...]
- این ابزار چیست؟
- چگونه باید از آن استفاده کرد؟
#آیتالله_جوادی_آملی 🎤
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
#سبک_زندگی
#فرهنگ_دینی
#خانواده_سبک_زندگی
@mahale114
37.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند شب قبل براندازها یک بسیجی را در شهرک اکباتان آنقدر شکنجه کردند تا به کما رفت و شهید شد. یعنی دقیقا همان کاری که 40 سال قبل منافقین به اسم «عملیات مهندسی» بسیجی ها و پاسدارها و طرفداران انقلاب را میدزدیدند و با شکنجه های وحشتناک شهید میکردند.
در قسمت چهلم برنامه حافظه تاریخی ایرانی این موضوع مورد بررسی قرار گرفته است.
#بصیرت
#استقلال
#گام_دوم
#ایران_قوی
#جهاد_تبیین
#حافظه_تاریخی_ایرانی
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بی نظیر را حتما ببینید
این روزها دیدن این ویدئو اگرچه دلخراش است اما ضروری است.
حاج قاسم روحت شاد
ما به تو افتخار میکنیم...
.......................
پ ن:
دارم میسوزم، واقعا دارم آتش میگیرم ازاینکه این همه کشور باید هزینه بدهد وشهید بدهد تا یک مشت بفهمندکه دشمنان قسم خورده وزخم خورده هیچ وقت آرامش وآسایش ایران وایرانی برایش مهم نبوده و ایران ویران وتجزیه شده را آرزو میکند...
بله من انسانم،
انسانیتم حکم میکند دلم برای به بیراهه رفتن هموطنم بسوزد!.
دلم برای جوانان ناآگاه که ناخواسته پا به یک بازی کثیفی گذاشتن که آخرش به ریختن خون مردم بیگناه وبی حرمتی به قرآن و اهلبیت ع و رهبری و پلیس و نا امنی درکشورتمام میشود بسوزد....
البته حساب #اغتشاشگر، #آشوبگر؛ #برعنداز؛ #وطن_فروش_ #تروریست و #سلبریدی و#سیاستمداران_فاسد از مردمی که اغفال شده اند وگول خوردند جداست حتما جلوی این ابلهان تمام قد ایستاده ایم....
بله عزیزانم، اگرکسی دلش برای #آرتین ها نسوزد باید به لقمه ای که خورده مراجعه کند، و به دنبال پدر ومادر واقعی خودش بگردد.
✍️ سیدنا
#نفوذ
#بیاد_شهدا
#شهدای_ترور
#مکتب_حاج_قاسم
@mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشان دکتر اباذری هستند
حزب اللهی هم نیستند ولی حرفهای منطقی و دلسوزانه و روشنگرانه ای
می زند و نگران توسعه بازار وحشی ایست که همه ما را ناگزیر از مصرف و خرید و رقابت جنسی میکند.
او یکی از اولین کسانی است که در ایران به فرایند تبدیل جامعه ایران به یک جامعه بازار لیبرال، آن هم به خشن ترین نوع ان یعنی جامعه بازارنئولیبرال حساس شد و برای ان دست به تولید مقاله و کتاب و سخنرانی پرداخت.
#جاهلیت_مدرن
#انقلاب_جنسی
#فرهنگ_غلط
#بصیرت
#رقابت
#حجاب
@mahale114
پيامبر خدا صلى الله عليه وآله میفرماید:
💠 أمّا علامةُ المُرائِي فَأربَعةٌ: يَحرِصُ في العَمَلِ للّه ِِ إذا كانَ عِندَهُ أحَدٌ ويَكسَلُ إذا كانَ وَحدَهُ، ويَحرِصُ في كُلِّ أمرِهِ على المَحمَدَةِ، ويُحسِّنُ سَمتَهُ بِجُهدِهِ
❇️ براى رياكار، چهار نشانه است:
✅در حضور ديگرى خود را بر طاعت خدا حريص نشان مىدهد؛
✅در تنهايى، سستى مىورزد؛
✅در هر كارى شيفته ستايش است؛
✅و در ظاهرسازى مىكوشد.
📚 تحف العقول صفحه ۲۲
#حدیث_روز
@mahale114
#سلام_همسایه
#پندانه
✍️ ارزش خودت را بدان
🔹مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت:
این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
🔸دختر به جواهرفروشی رفت و برگشت. به مادرش گفت:
۱۵۰هزار تومان قیمت دادند.
🔹مادرش گفت:
به بازار کهنهفروشان برو.
🔸دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:
۱۰هزار تومان قیمت دادند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
🔹مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
🔸دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:
مسئول موزه گفت که ۵۰۰میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
🔹مادر گفت:
میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسب جستوجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی، خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند.
🔸در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!
@mahale114