eitaa logo
محله شهیدمحلاتی
410 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
93 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دهم : صفحه دهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... فرمانده جوان ما از روحیه دادن و شنیدن درددل فرماندهان و استعلام مایحتاج آن‌ها و برآورده کردن نیازشان هیچ دریغ نداشت. حتی در مواردی ورود پیدا می‌کرد که وظیفه‌اش نبود و کسی از او انتظار نداشت، اما بی‌کار نمی‌نشست. بین آن‌ها فقط من سالم بودم و با دستورات او در رفت‌وآمد بودم. گاهی کاری را پیگیری می‌کردم و گاهی دو نفر را به هم وصل می‌کردم. ایرج گرم بود و درد زانو هنوز به‌سراغش نیامده بود. بعدازظهر آهی کشید و گفت: «پام یخ کرده، نمی‌تونم تکونش بدم.» گفتم: «هرچی بمونیم بدتر می‌شه؛ باید هرچه سریع‌تر به سنگر امداد بریم.» تلاش کرد راهی شود، اما نتوانست قدم از قدم بردارد. زیر بغلش را گرفتم، اما پایش کشیده نمی‌شد. به شیخ حمزه گفتم: «تو که هنوز گرمی، لنگان خودت رو برسون تا من ایرج رو کول کنم و بیارم.» او را پشتم سوار کردم و راه افتادیم. هیکل پر و چهارشانۀ ایرج بر روی کمرم سنگینی می‌کرد، اما به هر زحمتی بود قدم از قدم برمی‌داشتم تا این رفیق عزیز و دوست‌داشتنی جا نماند و به کار درمانش برسد. شیخ حمزه از کانال باتلاقی رفت، اما من از گیر کردن در آن ترسیدم و به‌خاطر همین، از بیرون کانال میان‌بر زدم. ایرج شوخی‌اش گرفته بود. گفت: «دیدی بالاخره ما سپاهی‌ها سوارتون شدیم؟» گفتم: «اشکالی نداره. این‌همه شما از ما حفاظت و پاسداری کردید حالا یه بار هم ما از شما پاسداری کنیم.» دستم را زیر دو پایش قلاب کرده بودم که نیفتد. با هر قدم خارج از قاعده، فشار به زانویش می‌آمد و آه می‌کشید. گفت: «حالا یه‌کم آروم‌تر برو. درست پاسداری کن.» با خنده گفتم: «سواری گرفتی، امرونهی هم می‌کنی؟ اگه بیشتر اذیت کنی دوباره تند می‌رم.» در همین میان، لحن ایرج عوض شد. حالت ترس و بهت به خود گرفت و گفت: «حسین، قدم از قدم برندار که توی میدون‌مین هستیم.» یک لحظه نگاه کردم، دیدم یا خدا! اطرافم پر از مین و تلۀ انفجاری است. ایرج گفت: «حواست کجاست؟ پونزده متری هست توی میدون‌مین هستیم.» «تو اون بالا دیده‌بانی، وگرنه من که مثل اسب باربری سرم پایینه.» «دستت درد نکنه؛ یعنی الان من بارم؟» «یعنی من اسب باشم مشکل نداره؟» شرایط به‌گونه‌ای بود که حتی دور زدن می‌توانست خطرناک باشد. با آن بار سنگین درجا دور زدن ممکن نبود و اگر برمی‌گشتم برای حفظ تعادل باید دو سه قدم چپ و راست می‌گذاشتم و شاید... بین باید و شایدها گیر کرده بودم. ایرج گفت: «همین‌طور عقب‌عقب بیا، من راهنمایی‌ت می‌کنم پا جای پای خودت بذاری.» در لحظاتی نفس‌گیر، بدون آنکه ببینم، ایرج چشمانم شده بود و می‌گفت پایت را جلوتر یا عقب‌تر بگذار. هر قدم، دل‌آشوبۀ خنثی کردن یک مین را داشت و وقتی بدون انفجار روی زمین پا می‌گذاشتم مثل خنثی شدن آن بود. وزن ایرج در این قدم‌های آهسته بیشتر سنگینی می‌کرد. هر لحظه توانم بیشتر تحلیل می‌رفت و هر لحظه کمرم بیشتر تا می‌شد. نیم ساعتی طول کشید تا آن پانزده متر را برگردیم. نیم ساعت تمام عرق ریختم و نفس‌نفس زدم. همین‌که از میدان‌مین خارج شدیم، ایرج را زمین گذاشتم و از خستگی روی زمین درازبه‌دراز افتادم. بریده بریده و نفس‌زنان گفتم: «ایرج، تو که من‌و کشتی. من دیگه نمی‌تونم تو رو بیارم.» سرحال گفت: «ولی من که خسته نشدم.» با ته‌ماندۀ رمقی که داشتم دوباره او را کول کردم و به‌سختی او را به کانال رساندم. گفتم: «بشین تا برات برانکارد بیارم.» همان لحظه چهار امدادگر به‌سرعت از کنارمان گذشتند و به پاسگاه خرابه رفتند. فرصت نشد آن‌ها را بگیرم. خلاف جهت آن‌ها به سنگر امداد رفتم و به دوستان گفتم: «برای ایرج ظفری برانکارد لازم دارم.» گفتند: «همین الان حاج‌آقا سوری امدادگر فرستاد.» گفتم: «این چهار نفر که الان توی کانال بودن رو می‌گی؟» برگشتم دیدم ایرج با امدادگرها دارد می‌آید. باتوجه‌به حالش، شب را همان‌جا ماند و تحت درمان قرار گرفت. بالاخره حاج‌مهدی ظفری هم برگشت و شروع کرد به تپه‌ها سرکشی ‌کردن. نزدیک صبح، حاج‌مهدی ظفری نزد ایرج به سنگر امداد آمد و باهم گفتگویی کردند. از محتوای صحبتشان مطلع نشدم، ولی پس از آن ایرج برای مداوا به عقب رفت و حاج‌مهدی به من گفت: «کار توی تپۀ شمشیری بالا گرفته. خودت رو بهشون برسون که تنها نمونن.» «تپۀ شمشیری که محاصره‌ شده، چطور برم؟» «نمی‌دونم، هرطور شده محاصره رو بشکن و خودت رو بهشون برسون!» @mahale114
داماد کو ندارد نشان از پدرزن 🔺 «کامبیز مهدی‌زاده» داماد «حسن روحانی» در توییتی مدعی شد که برجام مشکلات ارزی کشور را حل می‌کند. 🔸در حالی که در زمان ریاست پدر‌زنش مردم شاهد نوسانات عجیب‌وغریب قیمت‌ همه اجناس از دلار و سکه گرفته تا خودرو و مسکن بودند. 🔸کاش روابط فامیلی بر تحلیل و انصاف افراد اثر نگذارد! @mahale114
35.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحلیل وقایع ایران و جهان! ⚠️ مشاهده‌ی این کلیپ، اکیدا توصیه‌ می‌شود! «اللهم عجل لولیک الفرج» @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 علامه حسن زاده آملی: باید قنبر حضرت خامنه‌ای کبیر بود. به هر جای آسمان رفتم این سید را دیدم. @mahale114
فصل دهم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... «چشم»‍ی ‌‌گفتم و به‌سمت تپۀ شمشیری راه افتادم. دیگر هوا روشن شده بود و همین کار را برای عبور از مقابل دیدگان دشمن سخت می‌کرد. در امتداد سنگر امداد، تپۀ شمشیری قرار داشت. به‌جای اینکه این مسیر را از کنار جاده بروم، مسیری نیم‌دایره‌ای را انتخاب کردم و با عبور از شیارها و پناه گرفتن در پستی‌ها، خودم را به روبه‌روی تپۀ شمشیری رساندم. حالا فقط مانده بود سخت‌ترین قسمت ماجرا؛ اینکه از جاده عبور کنم و خودم را به تپه برسانم. انواع و اقسام خمپاره و کاتیوشا بر این جاده فرود می‌آمد و از سمت چپ، با رگبار مستقیم نمی‌گذاشتند احدی در جاده تردد کند. برادرم اردشیر احمدوند می‌گوید: «من اینجا تو رو دیدم، اما هرچی صدات زدم متوجه نشدی.» تمام حواسم معطوف به جاده و آن‌سوی جاده بود و تمام ذهنم درگیر حرف حاج‌مهدی: «هرطور شده محاصره رو بشکن و خودت رو بهشون برسون!» دیگر هیچ‌چیز نه به چشمم می‌آمد و نه شنیده می‌شد. بسم‌اللهی گفتم، تمام قدرتم را در پاهایم جمع کردم و شروع کردم به دویدن. حتی نگاهم را از سنگرهای تیربار دشمن دزدیدم و دویدم. جاده، گلوله بود و انفجار و ترکش و من. زمین زیرپایم کش آمده بود و با دویدن میخواستم آن را جمع‌وجور کنم. ثانیه‌ها هزار تکه شده بودند و با دست و پا زدن می‌خواستم آن‌را به‌هم بچسبانم. تمام تلاشم را کردم تا در سریعترین زمان ممکن از تیررس دشمن خارج شوم. سیاهی آسفالت جاده که تمام شد خود را زیر صخرۀ کوتاهی در پای تپۀ شمشیری پرت کردم و پشت آن سنگر گرفتم. تازه فرصتی شد دوروبر را نگاه کنم. آقای درویشی آن‌طرف‌تر، پای تپه سنگر گرفته بود و تمام‌مدت مرا پوشش داده بود تا به شمشیری برسم. بچه‌ها بالای تپه مستقر بودند و هنوز راه در پیش داشتم. به درویشی گفتم: «حواست باشه، می‌خوام برم بالا. او دوباره آتش گرفت و من به‌سمت نوک تپه خیز برداشتم. بالای تپه که رسیدم، حال‌وروز نیروها تعریفی نداشت. همه خود را باخته بودند. بعضی به عقب‌نشینی و بعضی به اسارت فکر می‌کردند. سنگرهای آنجا دوبر بود و این یعنی از دو طرف در حال جنگیدن بودند. فرمانده آنجا فرهنگ سلیمانیان بود. معلمی ‌رزم‌آور که در آن شرایط سخت، یک‌تنه قد علم کرده بود و برای بچه‌ها رجز می‌خواند. من هم کارم را بلد بودم. بدون اینکه حرفی بزنم عمامه را به سر گذاشتم و پشت تیربار رفتم. ساعتی آنجا بودم و ساعتی آرپی‌جی می‌زدم. ساعتی کلاش به‌دست، به سنگرهای کمین می‌رفتم و ساعتی در سنگر با بچه‌ها هم‌کلام می‌شدم. در کل آرام و قرار نداشتم. در سنگر تنها که می‌شدیم، بچه‌ها از نگرانی‌شان پرده برمی‌داشتند و حرف دلشان را می‌زدند: «حاج‌آقا، اصلا امیدی هست؟ وقتی در محاصره‌ایم برای چی می‌جنگیم؟» تردید، تک بود و پاتک آن یقین! من قاطع جواب می‌دادم: «بله که امید هست! گروهان شهید باهنر احتیاط ماست و حاج‌مهدی می‌خواد اونا رو برای تپۀ اول وارد عمل کنه. شک نکنید به‌لطف خدا ما از محاصره خارج می‌شیم. تازه دشمن توی تپۀ اول، چسبیده به گروهان شهید رجایی! اونجا برای هم نارنجک پرت می‌کنن؛ شما که اجازه ندادید دشمن حتی به پای تپه‌تون برسه.» آن شب تا صبح، دشمن پاتک می‌زد و ما او را عقب می‌زدیم. هم‌زمان باران و برف می‌بارید و همین حرکت دشمن را کند کرده بود. این را به فال نیک گرفتم و به بچه‌ها گفتم: «باران رحمت یعنی این! قدر نعمت خدا رو بدونید و مردانه دشمن رو عقب بزنید.» با مردانگی بچه‌ها، رفته‌رفته اوضاع بهتر شد و با آغاز روز، از صدای توپ و ترکش دشمن کاسته شد. فرصتی شد تا با احمد کرمعلی، فرماندۀ گروهان، با بی‌سیم صحبت کنم. اردشیر کنار فرمانده بود و با شنیدن صدای من هوایی شد. بی‌سیم را از کرمعلی گرفت و گفت: «ضرغام، می‌خوام بیام پیشت.» گفتم: «نه؛ اردشیر، خطرناکه. الان وقت اومدن نیست. شما پیش نیروهات بمون.» او فرمانده دسته بود و همراه نیروهایش روبه‌روی شمشیری کمین کرده بودند. گفت: «سریع می‌آم و برمی‌گردم.» @mahale114
17.mp3
3.7M
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍یکی از تیرهای شیطان، درگیر کردن فکر و قلب ما،در اتفاقات گذشته است! 🔻اگرخاطرات تلخ گذشته،آرامشتان را گرفته است؛ این فایل رو گوش کنید @mahale114
4_6037312206591230954.mp3
35.33M
استاد 📂 فرصت‌ها و تهدیدهای شبکه‌های اجتماعی 🗓 تاریخ: ۱۳۹۴/۷/۱۹ - تبریز @mahale114
امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: اَلْعِلْمُ اَصْلُ كُلِّ خَيْرٍ علم، ريشه هر خوبى است. شرح غررالحكم: ج ۱، ص ۲۰۵   @mahale114
✍ عبادت به‌جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست 🔹از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: عبادت چیست؟ 🔸فرمود: عبادت، خدمت‌کردن به خلق است. 🔹پرسیدند: چگونه؟ 🔸گفت: اگر هر پیشه‌ای که به آن اشتغال داری، رضای خدا و مردم را در نظر داشته باشی، این نامش عبادت است. 🔹پرسیدند: پس نماز و روزه و خمس، این‌ها چه هستند؟ 🔸گفت: این‌ها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک‌شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد. @mahale114
شبنامه 1065.mp3
13.28M
اعتراف رسمی آژانس یهود: باکو سلاح مخفی ما علیه ایران و بهترین راه برای حمله هوایی به ایران است شبنامه / گزارش قابل تأمل آژانس یهود درباره باکو / باکو سلاح مخفی ما علیه ایران است / از این سرزمین می‌توان برای دشمنی با ایران و روسیه استفاده کرد / ایران در خاورمیانه کور و کر شده اما باکو میتواند کمک کند فضا عوض شود / از ظرفیت این کشور می‌توان برای حمله به مراکز هسته‌ای ایران استفاده کرد / @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیعه شدن بانوى اهل سنت از کشور انگلیس با فهمیدن نحوه شهادت حضرت زهرا سلام الله عليها ◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ⭕️ او بعد از شیعه شدن گفت: در مورد نحوه شهادت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)، به من دروغ گفته بودند. @mahale114
4_5837222230165032999.mp3
23.33M
🔊 صوتی             ◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ چه امتحانیه... کربلایی‌ حسین_طاهری                @mahale114
4_5805228245683015327.mp3
17.13M
🔊 صوتی:              ◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ صاحب قبر بی‌نشون حاج‌مهدی رسولی                      @mahale114         
44.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مباحث مهدوی 👈💢 شرح و تفسیر دعای ندبه و امام شناسی 👈 رائفی پور جلسه دوم2⃣ قسمت هشتم8⃣( ادامه دارد...) ✅به یاری خدا و یاری امام زمان (عج) ادامه مباحث را روزانه تقدیم حضورتان خواهیم کرد. 👈 حداکثری لطفا به ترتیب شماره بندی، با یک صلوات به نیت ظهور منتشر بفرمایید 🌺 ‏‏‏ @mahale114
🌹«یلدای فاطمی»🌹 _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ باعرض سلام و آرزوی موفقیت‌های روزافزون برای شما همراهان گرامی؛ 🌹با کمک پروردگار عالم به مناسب شب یلدا دیروز توانستیم ۹۰ بستهٔ با شعار یلدای فاطمی که شامل، 🔸سیب 🔹انار 🔸نارنگی 🔹موز 🔸پرتقال 🔹شکلات 🔸آجیل 🔹شیرینی 🔸و مرغ 🔻 بود را آماده و بین نیازمندان تحت پوشش گروه جهادی منتظران موعود عج توزیع کنیم. 🔻آن گروه جهادی برخود لازم می‌داند ضمن تشکر و قدردانی از دوستانی که در آماده سازی و توزیع این اقلام ما را کمک کردند از ▪️هیئت امام حسن عسکری علیه‌السلام، ▪️پایگاه ۱۰ شهید جوینده، ▪️پایگاه ولایت ویژه خواهران، ▪️و بطور ویژه از همکاری و مساعدت ستاد اجرایی فرمان امام ره جهت تهیه این اقلام کمال تشکر و سپاس را داشته باشد. 🔻گروه جهادی منتظران موعود عجل الله تعالی فرجه برای تک تک این عزیزان محترم آرزوی سلامتی و تندرستی و موفقیت را از خداوند منان مسئلت میکند. ومن الله توفیق ع @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخش‌هایی از ویژه برنامه یلدایی شبکه پنج که در رسانه ها منتشر شده (تازه اینها گزینشی و بنفع پورعرب بوده) نشان می دهد، ابوالفضل پورعرب نه برای شاد کردن دل مردم در این شب خاص، بلکه برای دلجویی و حمایت از فتنه گران پا به این برنامه گذاشته و در حالی حرف از احترام به ادیان و تحمل و بخشش همدیگر میزند که خود کوچکترین نرمش و تحمل و بخششی در برابر شوخی و طنازی سامان گوران ندارد و به شکلی کاملا نامحترمانه و تلخ، بارها به طنازی های گوران واکنش نشان می دهد!! بطور کلی برای جماعت فتنه گر و حامیان آنها، بخشش و احترام به هم و تحمل نظر مخالف و... مفاهیمی هستند در جاده یکطرفه که اگر بنفع آنها بودند خوب هستند و باید اجرا شوند ولی اگر به ضرر آنها بودند، نباید انجام پذیرند! ✍️آنتی صهیون @mahale114
🏴 «پاتوق فاطمی» 🏴 ♠️ به مناسبت شهادت مادر خوبیها حضرت زهرا سلام الله علیها ❇️ برپایی غرفه های فرهنگی خدماتی (ویژه خانواده ها، نوجوانان و کودکان) 🔅 عینک سه‌بعدی، دارت ، عکس یادگاری، نقاشی، نمایش، ساخت تسبیح ، چای خانه، مسابقه و ... 📆 از جمعه تادوشنبه ۲ - ۵ دیماه 🕔 ساعت ۱۸:۳۰ تا ۲۲:۳۰ ◾️ مکان: میدان شهیدمحلاتی ، حسینیه حضرت زینب(س) منتظر حضورتان هستیم. ع @mahale114
فصل دهم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... با اضطراب بی‌سیم را گذاشتم و به سنگر مشرف به جاده دویدم. می‌خواستم اردشیر را منصرف کنم، اما صدایم به جایی نمی‌رسید. با چشمم او را دنبال کردم. اردشیر بدون ترس‌ولرز وارد جاده شد. مقداری ندویده بود که از بد حادثه، خمپاره‌شصتی در نیم‌متری او جاخوش کرد و کنار پایش منفجر شد. اردشیر با موج انفجار پرت شد و چند متر آن‌طرف‌تر افتاد. شبانه، عبور از جاده به‌صورت محدود و برای انتقال مهمات و تدارکات ضروری انجام می‌شد ولی عبور از آن در روز، واقعاً دل و جرئت می‌خواست. من دل و جرئت اردشیر را نداشتم اما با دیدن بدن غرق به خون او جاده و دنیا در نظرم مثل شب، تاریک و سیاه شد. پس سریع از تپه پایین رفتم و درویشی را که امدادگری بلد بود با خود همراه کردم. چشمان اردشیر ترکش خورده بود و باز نمی‌شد. یک سمت بدنش به‌طور کامل پر از ترکش‌های ریزودرشت بود و بزرگ‌ترین ترکش مثل یک میلۀ فلزی در پا گیر کرده و از هر دو طرف بیرون زده بود. صورت او را بوسیدم و دلداری‌اش دادم. قبل از آنکه خودمان با خمپاره‌های این جاده مجروح شویم، با کمک درویشی او را از تپه بالا کشیدیم و در سنگر مجروحان جا دادیم. از آن به‌بعد، بین سنگر اردشیر و سنگر رزم در رفت‌وآمد بودم. قدری می‌جنگیدم و قدری از او پرستاری می‌کردم. حال‌وهوای خوبی داشت. از درد حرفی نمی‌زد. تشنه بود و هر لحظه امکان داشت شهید شود. با جراحت چشمش، رشتۀ زمان از دستش خارج بود و روز و شب نداشت. هرگاه سؤال می‌کرد ساعت چند است؟ می‌گفتم: «ظهر نشده... شب نشده...» کمتر جواب می‌دادم تا گذران وقت را در محاصره حس نکند و روحیه‌اش را نبازد. با او شوخی می‌کردم، سربه‌سرش می‌گذاشتم، می‌گفتم: «چیزی نیست، تو خودت اسطورۀ موجی شدن و ترکش خوردنی.» مدام می‌گفتم: «همین وقت‌هاست که تپۀ اول آزاد بشه و تو رو بفرستیم عقب.» این‌ها را می‌گفتم، اما خودم می‌دانستم در چه شرایط سختی هستیم و ناراحتی قلبی‌ام از این بود که کاری برای برگشتش نمی‌توانستم انجام دهم. حال‌وروز او دلم را به درد آورده بود و اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد اذیتم می‌کرد. بااین‌حال، خود را شاداب نشان می‌دادم. سرش را روی پایم می‌گذاشتم و هم‌زمان که چشمش را ضدعفونی می‌کردم از موفقیت و دلاوری رزمندگان تپۀ شمشیری در دفع پاتک‌ها می‌گفتم. درویشی پشت‌سرهم برایش سرم می‌زد تا ضعف نکند و عطشش فروبنشیند. هرچه را مخفی می‌کردم، نمی‌توانستم ترکش به این بزرگی را در پای او مخفی کنم. صحنۀ دلخراشی بود. دست می‌زد و می‌پرسید: «پام چطوره؟» دو طرف آن را با دست می‌گرفتم و با خنده می‌گفتم: «فرمون دوچرخۀ خوبیه! بیا تو هم یه دوری بزن.» دیگر بچه‌ها هم با همین فرمان دوچرخه، کلی سربه‌سرش می‌گذاشتند و لبخند بر لب اردشیر سبز می‌شد. فردای آن روز، گروهان شهید باهنر به‌فرماندهی رحمت سنایی وارد صحنۀ نبرد شد و به تپۀ اول حمله کرد. رحمت پسرخاله‌ام بود و به جنگاوری می‌شناختمش. حاج‌مهدی توانسته بود تانک و نفربر در اختیارشان بگذارد تا در مواجهه با بعثی‌ها دست برتر را داشته باشند. تا پایان روز، درگیری‌شان طول کشید و جز دعا برای موفقیت آن‌ها کاری از ما برنیامد. شب، بانگ الله‌اکبر پیروزی از تپه‌ها بلند شد و از محاصره خارج شدیم. در جریان شکستن حصر تپۀ شمشیری، شهدای بزرگواری تقدیم شد که از آن‌ها می‌توان به عارف هفده‌سالۀ انجمن اسلامی ‌برزول، شهید عارف ملکی اشاره کرد. زیباترین لحظه برای من، دیدن آمبولانسی بود که با باز شدن جاده خودش را به ما رساند و با امکان تردد در جاده می‌توانست مجروحان را به عقب ببرد. خوشحال از اینکه فرجی حاصل شده، نزد اردشیر برگشتم و با دادن این خبر خوش، او را تا پای آمبولانس رساندم. برای خداحافظی در آغوشش کشیدم و با بوسیدن دوباره‌اش او را به خدا سپردم. با ختم‌به‌خیر شدن ماجرای اردشیر، خیالم از جانب او راحت شد و به تپه برگشتم. اردشیر هرگاه با من به جبهه آمده مجروح شده و با احتساب آن ترکش‌ها و مینی که بعدها در دستش منفجر شد، هم‌اکنون هفتاد درصد جانبازی دارد. او سال‌های سال است که دردها و ترکش‌های بسیاری را با خود حمل می‌کند و در ازای آن پا و چشم و انگشتان دستش را در جبهه به‌جا گذاشته است. @mahale114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پروژه کشته سازی این بار با لیوان آب آلبالو در مشهد! شناسایی و دستگیری عوامل اغتشاشات در دانشگاه فردوسی مشهد توسط سازمان اطلاعات سپاه @mahale114
AUD-20201115-WA0012.mp3
4.91M
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍مراقب باشیم؛ 🔻حسادت... 🔻و تمایل به تجسس در امور دیگران دو دستگیره بزرگ شیطان، در وجود ماست😱 چگونه آنها را از وجودمان پاک کنیم؟👇 @mahale114
شرافت نام امام صادق عليه السلام به شخصى كه نام دخترش را «فاطمه» نهاده بود، فرمودند: ...إِذا سَمَّيْتَها فاطِمَةَ فَلاتَسُبُّها وَ لاتَلْعَنْها وَ لاتَضْرِبْها امام صادق عليه السلام به شخصى كه نام دخترش را «فاطمه» نهاده بود، فرمودند: اكنون كه نام او را «فاطمه» نهاده اى، دشنامش نده؛ نفرينش نكن؛ و كتكش نزن. 📚الكافى ، ج ۶ ، ص ۴۸ @mahale114