eitaa logo
شوق‌رویش🌱
822 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
693 ویدیو
226 فایل
خوب بودن کافے‌نیست؛ بایدموثرباشیم🍃 سید جعفر حسینی - مطهری پژوه-درحال آموختن...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود به روح پاک شهید مطهری (ره). نمی دانم از کجا باید شروع کرد ....یا از کجا قصه شیرین می شود تا با مزاج شما سازگار تر باشد. بگذارید از دیدگاهی که به شهید مطهری داشتم شروع کنیم.از آنجایی که از ابتدا وسواس علمی شدیدی داشتم و نمره ی ۱۹.۵ برایم با ۲۰ نه تنها فاصله نداشت بلکه فرسنگ ها از آن دور بود و هر وقت نمره ام پایین تر از ۲۰ بود پدر و مادرم تا صبح فردای آن روز باید دلداری ام میدادند و بابت نمره ی بالایی که ۲۰ نبود تشویقم می کردند و مورد محبت قرار می گرفتم تا راضی شوم. هر سال مدرسه در هفته ی معلم برنامه جشنی تدارک می دید و از ما دانش آموزان برتر در زمینه ی آموزشی و پرورشی(جا دارد که توضیح دهم به واسطه ی علاقه ی مادرم به قرآن در این زمینه نیز پیشتاز بودم). پس نام شهید مطهری برای من یادآور خاطرات شیرینی بود که در کودکی داشتم. برگردیم به زمان حال ،که من ۲۲ ساله شده بودم.از آن اتفاق ۱۹ سالگی که باعث تغییرم شد فعلا صحبتی نمی کنم.شاید در خلال داستان مجبور باشم به بیان قسمتی از آن بپردازم. فقط همینقدر بگویم که بچه هایی که در محیط مذهبی به دنیا می آیند و بزرگ می شوند هم،نیاز به اقناع فکری دارند و گرنه با روبرویی با یک شخص متحجر و یا قرار گرفتن در یک محیط باز به راحتی اعتقادشان رنگ می بازد. متاسفانه بنده با یک برخورد چند ماهه با یک آدم لجوج (با طرز فکر خوارج) دچار لجاجت شدم و... از تمام افراد مومن بیزار شدم.از افراد ملبس،از اساتید دروس معارف دانشگاه ، از خانمهای چادری... اما از چند چیز دست برنداشتم : ارتباط با شهدا،نماز (ترجیحا اول وقت)،احترام به والدین به جز نماز که جز جدا نشدنی زندگی ام بود احترام به والدین و ارتباط با شهدا را صرفا از سر قدر شناسی داشتم و هیچ مسأله اعتقادی در میان نبود.اما انرژی فضای گلزار شهدا همیشه برایم چیزی ورای اعتقادات جدیدم بود که با منطق و....قابل توجیه نبود. اعتقادم به چادر از دست رفته بود ، اما مانتوی کوتاه و چسبان را دوست نداشتم. دوستانم عوض شده بودند اما در مجالس حرامشان شرکت نداشتم.ارتباط با نامحرم همیشه برایم مذموم بود از سر آن غرور و خودبرتر بینی و همیشه خود را از آنها برتر و بالاتر می دانستم و اجازه نمی دادم شخصی به حریمم نزدیک شود و این موضوع تحسین اساتیدم را بر می انگیخت.طبق آن انگیزه ی علمی هم درسخوان و منظم بودم (باوجود تمام مشکلات دوران دانشجویی ام که جای بحث نیست) داستان آشنایی با بینش مطهر را به زودی برایتان در قسمت دوم مطرح می کنم
در قسمت قبل کمی در مورد شخصیت من اطلاعات بدست آوردید شخصیت آن روز های من هیچ شباهتی نه به سالهای قبل داشت نه به سالهای بعد انگار درون خودم گمشده بودم.دیگر ولایت فقیه برایم بی معنی بود...یعنی همه شان آخوند بودند دیگه...آخوند که با آخوند فرقی نداره. تمام آنها از نظرم افرادی بودند که روی مال و اموال مردم چنبره زده و در فکر غارت آن هستند سرتان را درد نیاورم .... در یکی از روزهای گرم تابستان که مشغول گشتی در فضای مجازی بودم به دوره ای برخوردم که نوشته بود بینش مطهر(۱) با رویکرد مطالعه آثار شهید مطهری راجع به ذهنیم از شهید نوشته ام و مجال گزافه گویی نیست.همچنین شروع این دوره از طرف دانشگاه شهید باهنر برایم حس و حال خوبی داشت.سختی های علمی دانشجویی همیشه برایم شیرین بود.روزهایی که از صبح تا بعد از ظهر،حتی بعضی روزها با وجود روزه داری(لازم نیست که مجددا یادآور اعتقاداتی شوم که جدای از همه مسائل ،هنوز بامن همراه بودند) ،به تحصیل علم می پرداختم و در میانه ی روز ،شاید خود را به تنهایی به یک قهوه دعوت می کردم و از جمع ها و بگو بخند های دانشجویی گریزان و فراری بودم.آنها را عبث می دانستم و هیچ رغبتی به حضور در جمع هایشان نشان نمی دادم و در عوض وقت خود را به تمرین و یک احوالپرسی ساده از همسرم می گذراندم... بله،بنده متاهل هم بودم! برگردیم به دیدن اطلاعیه که آن روز هم با دیدن آن ،مثل همین الان،دوران خوش دانشجویی از جلوی چشمانم رژه رفت.حال و هوای خانه را دوست نداشتم و چون قبل از این موضوعات ،علاقه خاصی به فعالیت های قرآنی و بسیج و این حرفها داشتم بلافاصله با مسئول مربوطه که شماره اش همراه آگهی بود تماس گرفتم خاطرم هست بهشان گفتم :اجازه داریم اگر سوالی برایمان پیش آمد بپرسیم یا.... ادامه جمله در ذهنم طنین انداز شد ولی به زبان نیاوردم. ((یا به گونی هدایت میشیم؟؟؟)) ایشان اما با صدایی آرام گفتند: بله ،این محیط برای پاسخ به سوالات شماست نا گفته نماند ،با آنکه از هر چی دختر حزب اللهی بود بدم می‌آمد جذب آرامش صدایش شدم و ثبت نام کردم. تا اینجای کار هیچ انگیزه ی اعتقادی در میان نبود... اصلا اعتقاد کیلویی چند؟؟
چند جلسه ای از تدریس گذشت که کشمکش های من با خودم شروع شد.خدایا، اگر اینها درست است پس چیزهایی که من معتقدم چیست....اگر آزادی انسان به این معنی است پس من خود را رها کرده ام نه آزاد! اگر خدا در زندگی انسان نقش دارد پس نقش خدا در زندگی من چیست؟ آیا آن نمازی که مفتخرم به به موقع خواندنش، کافی است.... خدایا این دیگر چه هزارتویی بود.هر بار که استاد تدریس داشت ،تا چند وقت با خودم درگیر بودم یعنی چه؟ من کجا ایستاده ام؟ جایگاه من در عالم هستی کجاست؟ و کلی سوال که تازه پیش آمده بود از موقعی که با بعضی اعتقاداتم لج کرده بودم ،نظم از زندگی ام رخت بر بسته بود من که همیشه بابت خط اتوی لباسهایم در خانه ی پدری مورد تمسخر قرار می گرفتم _جوراب هاتم اتو کن! و این جمله ی همیشگی برادرم بود این بی نظمی کلافه ام می کرد اما انگیزه ی برقراری نظم نداشتم دنیا برای من در همان جایی که با خودم(یعنی خود عالی ام) لج کرده بودم ایستاده بود.زمان جلو نمی رفت.هر چه می دویدم به جایی نمی رسیدم و هر لحظه بیشتر از قبل سر در گم و آشفته بودم. از اطفار و افاده ام که هر چه بگویم کم کاری است.گران ترین مانتوی دانشجویی،موبایل فلان،هندزفری مارک،حتی قمقمه ی آب مارک،کوله پشتی مارک...همه ی اینها به علاوه ی فیس و افاده و تکبر بیش از حد شده بودند مواد تشکیل دهنده ی شخصیت بنده. خدا پدرتان را بیامرزد استاد.منظومه ی فکری؟؟؟ من از پس یک کمد بر نمی آیم.چجور می توانم ذهنم را مرتب کنم؟ اما یک چیز همیشه قلقلکم می داد و از جا زدن منصرفم می کرد. مگر استاد نتوانسته ؟ خب او هم بشر است! پس تو هم می توانی به جایی برسی که همه چیز خودش نظام مند شود،صبر داشته باش! کم کم و خواه ناخواه همه چیز داشت تغییر می کرد.تا چند وقت قبل خیلی بی جا می کرد کسی بخواهد با من قهر کند...اصلا به جهنم،لیاقتم را نداشت! اما الان صبوری پیشه کردن،کوتاه آمدن و احوالپرسی از آنهایی که خودم را ازشان برتر می دانستم برایم عادی شده بود... پدرومادرم،،،،شاید به داستان های هندی علاقه ندارید اما من الان و با نوشتن این جمله دارم اشک می ریزم مادرم خیلی اذیت شد...با تغییر من انگار سقف رویاهایش روی سرش خراب شده بود.مدام می گفت دختر چادری من خوشگل تر بود،بیشتر دوستش داشتم و من جواب اینها را با یک لبخند احمقانه می دادم.با وجود اینکه چندین و چند بار از او حلالیت خواستم اما هنوز نتوانستم خود را بابت رنجی که به او تحمیل کرده ام ببخشم.و پدرم که در ظاهر چیزی به رویم نمی آورد اما هر موقع که عزا داری بود و محجبه میشدم از بوسه ای که بر پیشانی ام میزد می دانستم که او هم از وضعیت ناراضی است و همسرم که هنوز جمله ی شب خواستگاری اش در گوشم می پیچد.... _دلیل انتخاب من چی بود؟اینهمه دختر دور شما _حقیقتا هیچکدوم عفت و حجاب شما رو نداشتن و من خودخواهانه روی روح همه ی آنها پا گذاشته بودم و مغرورانه و به تاخت مسیر را ادامه می دادم.... سعی کردم با چادرم آشتی کنم.هر چند موقت می پوشیدم اما چند وقتی بود بعضی روزها چادری از خانه بیرون می رفتم و الحق و الانصاف که برخورد بقیه با چادر با من خیلی بهتر از پوشش های دیگر بود؛
این شخصیت جدیدم،این حال و هوای جدیدم را نمی شناختم ....اما دوستش داشتم.تا قبل ۱۸ سالگی هم همین مدل زندگی می کردم،معتقد،چادری،حزب اللهی! اما شما که غریبه نیستید... نمی‌گویم همه اش چون اغراق است.مثلا عزاداری ام برای ابا عبدالله ، اشک هایم برای مظلومیت حضرت زهرا و زیارت نامه خواندن و گریه هایی که در خلوت و در اتاقم بود ،واقعا تظاهر نبود! اما پوششم انتخابی نبود.خانوادگی بود و اجباری .به قول امروزی ها،حجاب اجباری!😂 اگر قبل این ماجرا ها هم کسی به حضرت زهرا و اولادش بی احترامی می کرد،بر افروخته می شدم و آنها را قلبا دوست داشتم.عشق به اینها یک جوری است که حیف است منطقی باشد... داشتم راجع به شخصیت جدیدم می گفتم که ...عه....راستش یک چیزی یادم آمد. جمله اش دقیقا یادم نیست اما شوک بزرگ زمانی بهم وارد شد که فهمیدم ملبس است! وای...یک آخوند؟؟؟؟ راستش تا قبل اینها تصورم از صحبت های ایشان یک استاد دانشگاه پر تلاش و کوشا و معتقد بود....اما نه آخوند. ولی منطقی که تازگی ها به دست آورده بودم می گفت تو حق نداری چون طرف آخوند است او را کنار بگذاری....اصلا تو حق نداری دست از بینش مطهر بکشی! حالا آخوند است که باشد؛آخوند بدی که نیست! چند بار سوال پرسیدی و او در کمال حوصله پاسخ داده مگر ذره ای بی احترامی دیدی که حالا چون آخوند است دست از دوره برداری؟! وای دوباره درگیری ذهنی...اما خوشبختانه این بار پیروز این درگیری ام بود راه را ادامه دادم.راهی که داشت من را،بدون اینکه بفهمم عوض می کرد؛ کتابخانه ام را که خیلی وقت بود که روی خوشی از من ندیده بود بیرون ریختم و دستی از سر محبت به سر و رویش کشیدم آخ که چقدر حال و هوای خوبی داشت نشستن کنار این یار مهربان.شروع کردم مطالعه حتی اگر شده روزی پنج صفحه و این شد آشتی با کتاب یک پرانتز باز کنم: همیشه عادت داشتم اگر کاری شروع میشود ادامه دار باشد ،مثل همین مطالعه. همیشه اینکه خودم را موظف به انجام کاری کنم برایم لذت بخش بود. مثلاً از یک سنی به بعد آبمیوه ی صنعتی نخوردم،قند حبه ای نخوردم،روزی حتی اگر شده چند دقیقه پیاده روی می کردم.اگر می دیدم حال نماز خواندن ندارم بیشتر پای سجاده می نشستم! آنقدر می نشستم تا آن حالت سستی و خواب از تنم رخت بر بندد اگر درس خواندن دشوار بود ،آنقدر تمرین می نوشتم و مرور می کردم تا خسته شوم. اینها را گفتم تا ثابت کنم از آن روز واقعا مطالعه شروع شد. چند وقت بعد پیشنهاد راهبری یک عده از دختران بسیج به من شد.خیلی وقت بود از فضایش فاصله گرفته بودم.اما قبول کردم و بهشان پیشنهاد کردم که مباحث کتاب امر به معروف و نهی از منکر را با هم کار کنیم و کلی از ثمراتش لذت بردیم. کم کم منِ سر کش در مقابل منِ بینشی کم آورده بود و زندگی در حال تغییرات زیاد ولی دلنشین بود. تا قبل آن اتفاق ۱۹ سالگی که در قسمت اول برایتان گفتم ،فوق العاده آدم حسابگر و اقتصادی ای بودم و همین باعث می شد بتوانم پول تو جیبی ام را مدیریت کنم و از این بابت همیشه یک سر و گردن از خواهر و برادرهایم بالاتر بودم.اما بعد آن اتفاق دیگر دلیلی نمی دیدم که ولخرجی نکنم.هر چیزی که می دیدم و چشمم را می گرفت باید مال من می شد اما الان وقتی لزومی برای تهیه ی چیزی نمی دیدم ،به راحتی از کنارش عبور می کردم و خیلی اوقات خودم از دیدن این حال و هوا تعجب می کردم و انصافا لذت می بردم. حیف است پایان این قسمت از من جدید یک ذره تعریف نکنم. با پوشش و زندگی قبل از بینش اصلا حالم خوب نبود.شاید دلیل کناره گیری ام از آدمها همین بود.نمی خواستم آنها بدانند الان حالم خوب نیست.یعنی غرورم اجازه ی دردو دل و این حرفها را نمی داد. نگاه هرزه ی آدمها را با آن پوشش هیچوقت فراموش نمی کنم.حتی با اینکه هیچوقت لباسهای نامناسب نمی پوشیدم اما الحق و الانصاف چادر یک پوشش دیگر بود... من بینشی وقتی به گلزار شهدا می رفت لبخند شهدا را احساس می کرد. چقدر دلنشین بود نشستن کنار مزار برادران جاوید موسوی ...کنار مزار حاج عبد المهدی مغفوری هیچ کافه ای این حال و هوا را نداشت...
دور از انصاف است که قسمت پنجم با تقدیر از استاد این دوره آغاز نشود صبر و تحمل و تدریس روان... چقدر کلمات اینجا کم جان هستند.از صدایشان این برداشت می شد که همسن برادر بزرگم هستند ولی انصافا پدرانه پای بینشی ها ایستادند.گاهی اوقات جواب یک سوالم را ساعت ۱ نصف شب می دادند و من چقدر شرمنده می شدم و نمی دانستم که می توانم حق تشکر را ادا کنم یا خیر. ولی ایشان ،از جنس همان شهدایی بودند که زندگی نامه هایشان را می خواندم ...ان شاالله عاقبتشان هم همان شود که باید بشود... و تغییر دیدگاه من به آخوند ها همان جا آغاز شد...دومین آیت الله هم مقام معظم رهبری بودند. قبلاً چقدر بر افروختگی هایم را قورت می دادم وقتی می دیدم که ایشان با یک جمعی دیدار دارند و پدرم از دقایقی قبل جلوی تلویزیون میخکوب می شد که صحبت های ایشان را بشنود. اما حالا...یادم هست که اولین بار که نشستم کنار او تا صحبت های ایشان را بشنوم برگشت و گفت دیدار رهبر با افسران نظامی است لبخند زدم و گفتم: می دانم.دست و پاهایش را جمع تر کرد و گفت بیا بشین اینطرف تر.بهتر می شنوی. چقدر راحت می توانستم او را خوشحال کنم و خود را عاقبت بخیر...اما لج کرده بودم...دو سه سال از زندگی ام احمقانه و لجوجانه گذشته بود! نشستم و شنیدم.سخنرانی اول ،دوم،سرچ کردن ایشان چه دانشگاه عظیمی بودند که من هنوز واحد درسی ای از دروس آن را پاس نکرده بودم چه دریای معلوماتی بودند که من تشنه ی جرعه ای از آن معلومات بودم وقتی یادم آمد تحت تاثیر جو به ایشان بی علاقه شده بودم باز هم فقط احساس شرمندگی بود که مرا احاطه کرده بود کتابها یک یک به اتمام می رسید و هر کتاب که تمام می شد من با یک دنیا تجربه جدید و دستور العمل مفید رو به رو بودم که نه اینبار از سر ترس از حرف مردم یا تظاهر در محیط بلکه از سر علاقه و ذوق چادرم را سر می کردم.آرایش و ادکلن های آنچنانی جای خود را به یک ضد آفتاب معمولی داده بود . دیگر خبری از آن علاقه به مارک و لوازم غیر ضروری نبود آیا آن آدم تغییر کرده بود؟خیر؛ این من بودم که تغییر کرده بودم و شیوه ی برخورد با او را آموخته بودم دیگر خبری از آن لجبازی های بچگانه و بهانه ها ی احمقانه نبود. اعتقاد من دیگر بسته به رفتار دیگران نبود و این شیرین ترین بخش این روزهای زندگی من بود. اکنون من یک بینشی ام یک بینشی با اراده قوی؛ با مبانی دینی محکم که گاهی اشتباه هم دارم و نیازمند راهنمایی هستم.و هنوز خیلی چیز ها مانده تا بیاموزم خیلی راه ها هست که نرفتم. باید بگویم در این نجات از ورطه ی هولناک مد و خودنمایی و....چند عامل واقعا موثر بود گلزار شهدا،نماز اول وقت،ارادت بی چون و چرا به اهل بیت و احترام به والدین و صد البته تدریس و وجدان کاری یک استاد ماهر. به امید اینکه همه ی افرادی که با تغییر رفتارم قلب آنها را برای مدتی به درد آوردم ،مرا ببخشند،سلامت و توفیق برای کسی که با دلسوزی هایش و وجدان کاری اش پای کم کاری ها و بی انگیزه گی هایمان ایستاد و رهایمان نکرد و بادرود فراوان به روح پاک شهید مطهری که انصافا متفکری برای تمام دوران های تاریخ است. و سلامتی برای رهبر عزیز انقلاب،این پدر آسمانی،و تمام آخوند ها و علمایی که ما بهشان مدیون هستیم داستان تغییر بنده خیلی مفصل تر است اما با سانسور قسمت های شخصی و خصوصی ،این باقیمانده های قابل توضیح آن بود که تقدیم شما گردید باشد که با پایداری در مسیر بینش مطهر،طعم شیرین و دل انگیز تغییر را بچشید و هر روزتان بهتر و پر رونق تر از دیروز تان باشد